مهم:
این داستان در ادامهی کروماندا نوشته نشده و صرفاً فقط تم اون رو داره، همهی اتفاقات بدی که توی کروماندا افتاده اینجا منتفیه و همونطور که از اسمش مشخصه، کروماندای ایدهآله. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید و به بقیهی دوستانتون که خوانندهی این داستان بودن، آپ شدن این بوک رو پیشنهاد کنید.
Ideal Chromandaغروب چهارم روز، پرتوهای سبز رنگ و ستارهها و سیارههای دور و نزدیک، آسمون شب رو آذین بسته بودن. نسیم خنکی میوزید و پاهای برهنه و لاغرم، روی سبزههای خنک کشیده میشد.
صدای آبشار پشت درختها، جیرجیرکها و پرندههای غول پیکر، سکوت شب رو تکون تکون میداد.
دوری از خونه؟ هوم! باید بگم سخت بود!
راستش هیچ جایی بهتر از چهار دیواری رنگارنگ ورنیسیته امنیت نداشت؛ اما سعی داشتم تحمل کنم، ترس رو کنار بذارم و به این فکر نکنم که هر لحظه ممکنه اشباح سیاهی محاصرهام کنن.اگر ورنیسیته میفهمید آتیش روشن کردم، قطعا موهام رو میکند. آه اون موجود کوچولوی ترسناک!
نگاهم رو از ماهیهای سرخ شدهی ریزی که به سختی تونسته بودم از آب رودخونه بگیرم گرفتم و به چهره ی دمی چشم دوختم.
دمی، راستش اون امید پنهانی من بود، بهم انگیزه میداد و خوشحالم میکرد.
بعضی وقتها با یک بار نگاه کردنش نفسم رو میگرفت و بعضی وقتها، قلبم رو! چند سالمه که از این حرفها میزنم؟ یه ده یازده سالی، که البته اهمیتی برام نداره!
چطور ورنیسیته نه سالگی دنیا رو برای بابا زیر و رو میکرد و من نمیتونم با دختری که فقط چند شهرک اون ورتر از خونهی ماست، بیرون برم؟
اوه خب معلومه، چون من مستعمرهی اونم، یه مستمعرهی بیپناه!بگذریم.
دمی موهای طلایی فر داشت، درست مثل مادرش؛ و چشمهای آبی اقیانوسی، درست مثل پدرش! توی افسانهها نوشتن اما و استفن، مُردن، پیشنهادم بهتون اینه که شایعهها رو باور نکنید. اونها نمردن هیچ، همسر آیندهی من رو هم به دنیا آوردن.
دمی تو خواب میتونست یک فرشتهی کامل باشه، البته که من فرشتهها رو ندیدم. اما بابا همیشه میگفت فرشتهها وجود دارن، البته با شمایلی شبیه من و... ورنیسیته!
صداهایی از دور به گوش میرسید.
به نظر گروهی از ققنوسها، چیزی گم کرده و دنبالش میگشتن و احتمال اینکه اون چیز من نباشم هم صفر بود. دمی غرق خواب بود.سرش رو روی پاهام گذاشته و خوابیده بود. دوست داشتم باهاش به جاهای دورتری فرار کنم، اما بابا همیشه بهم میگفت که من هنوز بچهام، باید چیزهای بیشتری یاد بگیرم و بالغتر بشم. بله، اونی هم که توی یازده سالگی عاشق همکلاسیش شد، ابداً بابای من نبود.
بابا برعکس ورنیسیته دمی رو دوست داشت، میگفت که اون دختر مهربون و کیوتیه، ولی ورنیسیته این چیزها رو متوجه نمیشه، چون نه معنای دختر بودن رو درک کرده، نه مهربون بودن رو! کیوت بودن؟ البته که اون اول کیوت بوده بعد دست و پا درآورده، البته فقط برای بابا. برای ما که فقط برج زهرماره!
CZYTASZ
𖧷IDEAL CHROMANDA𖧷
Fantasyشایعهها رو باور نکنید! کروماندای حقیقی اینه، کروماندای ایدهآل... 𖧷 NAME : IDEAL CHROMANDA 𖧷 WRITER : IMMO 𖧷 GENRE : FLUFF, FANTASY