○Six¬

672 164 126
                                        

<<<Vote>>>

لیام تمام روز روی توی اتاقش راه رفت و به این فکر کرد...

که چه چیز عجیبی می تونسته از زین دیده باشه...

منظورش چه رفتاری بوده...

امروز کلا هم دیگه رو ندیده بودن


از اونجایی که لیام از نایل پرسیده بود
زین توی اتاقش بود

و لیام تمام روز رو سعی کرد بفمهه اون واقعا چه چیزی رو مخفی کرده..

تمام روز به رفتار هاش فکر کرد

به همه چیزش

طوری که حرف می زنه

طوری که رفتار می کنه

از اول یه چیزی راجب اون خانواده درست نبود

یه چیزی راجبشون همیشه اونا رو مشکوک می کرد

طوری که شبیه یه خانواده سلطنتی رفتار می کردن

طوری که زین انقدر مودب بود

سنت های خانوادگیشون...

زیبایی بیش از حدشون...

لیام به دیوار روبه روش خیره شد

اگر اونا اصلا فقیر نبودن چی؟

اگر زین نتونسته بود واقعیت رو بهش بگه و...

دستشو روی سرش گذاشت

همه چیز خیلی زیادی بود...

ولی اگر واقعا اون پسر رو دوست داشت باید یادش می یومد...

یاد چشمای طلاییش افتاد

ناخوداگاه لبخند زد و نگاهشو به زمین دوخت

انگاری تمام زمانایی که زین می خندید

جلوی صورتش زنده شدن

به صندلی کنار تختش نگاه کرد

و یاد شبی افتاد که اون نوشته ها رو براش میخوند

وقتی با فاصله ازش نشست

وقتی چشماش توی نور خورشید می درخشیدن...

وقتی...

ناگهان با اخم به جایی خیره شد

صدای زین توی سرش پیچید

|^|DeluSiVe|^|Where stories live. Discover now