💣Part2💣

396 47 5
                                    

خانم کیم:وای آقای بیون یکم فاصله بگیرید و کدوم خبرو میگید.؟

بکهیون از خانم کیم فاصله گرفت و با همون چهره ی هیجان زده گفت:

بکهیون:اه خانم کیم مثله اینکه نمیدونید....پس ولش کنید.

بکهیون کت و شلوار مشکیی که امروز قرار بود برای مهمونی بپوشه رو برداشت و از اتاق استراحت خدمتکار ها بیرون رفت.

و خانم کیم رو با یه عالمه سوال تنها گذاشت.

توی راه اتاق خودش بود که با پدرش روبرو شد.

سئو جون:بکهیون اومدی؟ منتظرت بودم!

بکهیون متوجه معنیه اون کلمات از زبون پدرش شد.

نفرت رو توی همه ی اون کملات میشد مفهمید.

بکهیون آب دهنش رو با صدا قورت داد.

بکهیون:بله بابا الان می خواستم برم برای مهمونی آماده کنم.

سئوجون:وقتی بهت زنگ زدم گفتی با یکی از دوستات بیرونی و بنظر خوش حال میومدی.

پدر بکهیون با اخم و پوزخند ترسناک گوشه ی لبش داشت با قدم های سنگین به بکهیون نزدیک میشد کلماتشو به پسر روبروش فهموند که اون حق خوش حال بودن رو نداشت ، نداره و نخواهد داشت.

سئو جون حالا روبروی بکهیون ایستاده بود و یکم سمت بکهیون خم شد جوری مماس با گوششش باشه با صدای آرومی زمزمه کرد:

سئو جون:هیونا فراموش نکن تو یه قاتلی و مادر بدبختت از بخاطر تو خود کشی کرد و اون جوری رفتار میکرد که تو رو دوست داره پس تو..................

بکهیون با حرفی که پدر در آخر جمله ش اضافه کرد احساس کرد دنیا روی سرش خراب شده پاهاش سست شده بودن و ادامه ی جمله ی پدرش رو نشنید که گفت زود حاظر شو وقتی پدرش از دیدش خارج شد روی دو زانو هاش روی زمین پرت شد اشک بسرعت توی چشماش جمع شد تمام گونه پسر رو با قطره های اشک خط انداخت دیوار های راهرو با صدای هق هق های بکهیون به لرزه در اومد.

💣💣💣💣💣

Chanyeol:

همراه مامانم توی ماشین نشسته بودیم و داشتیم به اون مهمونیه مخسره و احمقانه ی به قول مادرم رمانتیک تر از این مهمونی وجود نداره میرفتیم.

کیم سو یون:چانیول از الان بهت تذکر بدم که تو حق نداری اونجا با یه اخم گنده حواب سوالای جون رو با یک کلمه نه یا آره جواب بدی کامل حرفتو میزنی و هیچ چیزه احماقه ایم از پدره آشغالت نمی گی!.

چان:مامان چی داری میگی بشینم جواب سوالای احمقانه ی اون پیری رو بدم که چی بشه؟ من اصلا حرف نمی زنم!.

با یه قیافه برزخی رو به مامانم گفتم و با چندش سرمو برگردونم توی گوشیم.
یهو عینه کسایی که تازه یاده یه چیزی اومده باش سرمو گرفتم بالا روی به مامانم گفتم:

چان:و راستی مامان به پدر منم نگو آشغال چون من قطعا بابا رو به تو ترجیح میدم و تو چون از بابا طلاق گرفتی باید آقای پارک صداش کنی.

راستش باید به مامانم میگفتم عینه چی از بابا میترسم اون منفور ترین و مرموز ترین آدم کله زندگیمه و غیره ارادی هر چی میگه میگم چشم.

مادرم تا آخر مسیر به کل غر زد و منم اصلا توجهی نشون ندادم تا اینکه بلاخره بعد از تقریبا ۴۰ دقیقه به یه عمارت خیلی بزرگ و خوش نما رسیدم آقای بیون و پسرش جلوی ورودی و در های عمارت وایستاده بودن.

من و مامانم با هم داخل حیاط عمارت شدیم که با وایستاده نه مون جلوی ورودیه بزرگ عمارت آقای بیون و پسرش از پله ها اومدن پایین و آقای بیون مادرمو بغل کرد و منم نگاهه مو از اون صحنه ی دل خراش و چندش گرفتم و رو به پسرش کردم.

پسر جلو روم یه پسر کیوت و خوردنی بود که هزار برابر از اون بابه ی بیریختش خوشکل تر بود که مدام داشت به لبش گاز های ریز میزد که چانیول احساس میکرد داره یه اتفاقایی اون پایین پایینیا میوفته.
سر تا پای پسرو از ریز نگاهش گذروند ولی یه چیزی این وسط درست نبود.
چشمای اون پسر متورم و سرخ بودند جوری که میشد به ساده گی حدس زد که  که اون بیونه کوچیک گریه کرد بخاطر بابای بیرختش یا مامان من هر چی که هست می خوا باهاش سره صحبت کردنو باز کنم.

چانیول:سلام

♣️new moon♣️Where stories live. Discover now