Chapter 20

380 55 21
                                    

خیلی خب...راستش نمیخواستم تا زمانی که شرط انجام بشه اپ کنم ولی نمیخوام روند فیک بهم بخوره و زمانش طولانی باشه پس اپ کردم...

پس حتما ووت و کامنت یادتون نره.لمس کردن یه ستاره برای شما کاری نداره و به من انگیزه میده برای ادامه ی داستان.

خب بریم برای این پارت:)

____________________________________

همونطور که به کاناپه تکیه داده بود سرش رو به سمت پنجره کج کرد و به آدمایی که در حال رفت و آمد بودن نگاه کرد.

بی حوصله لیوانش رو برداشت تا دوباره پرکنه.با کشیده شدن لیوان از دستش با اخم به سمت زین برگشت.

زین: داری چیکار میکنی؟

به زین که درست رو به روش ایستاده بود نگاه کرد.دیدن چشمای خالی از احساس لویی باعث شد زین ناخودآگاه نگاهش رو از لویی بگیره تا اون حس ناخوشایندی که بهش دست داده بود از بین بره.

لویی: دارم تو روز عروسیم مینوشم.

لحن تلخش حال زین رو بد کرد.کسی که مقابلش بود اصلا شبیه لویی ای که زین میشناخت نبود.مستاصل بهش نگاه کرد و به خاطر خشم ناگهانی که درونش به وجود اومد لیوان رو داخل دستاش فشار داد.

زین: چطور چیزی نفهمیدم؟باورم نمیشه تمام این مدت هیچی بهم نگفتی؟

روزی که لویی قرار بود فقط یه پرونده ی زمین ساده رو حل بکنه زین هیچ وقت تصور نمیکرد همچین اتفاق هایی قراره بیفته.به خاطر عصبانیت صداش رو بالا برد و سعی کرد خودش رو کنترل کنه.لویی هنوز همونقدر آروم نشسته بود.

لویی:این بحث تکراری رو تمومش کن زین...

لویی که از تکرار این بحث خسته بود اخم کرد و پوفی کشید.نمیدونست این چندمین دفعست که زین داره سرزنشش میکنه.

زین: میتونم همین الان بهم بزنمش....بهم بگو...اصلا همین الان میرم به اون عوضی میفهمونم نمیتونه هر غلطی دلش خواست بکنه..

با گفتن این حرف ناگهانی به سمت در حرکت کرد.لویی از جاش بلند شد و بازوی زین رو گرفت. به چشماش که همزمان نگرانی و خشم رو منعکس می کردن زل زد و سعی کرد احساساتش رو پنهان کنه.درست مثل بغضی که تمام روز تو گلوش بود ولی اجازه نمی داد کسی دربارش بفهمه.

لویی: نگرانیت رو درک میکنم زی...من درکش میکنم اما تو خودت میدونی نمیشه اینکارو انجام داد..اینبار فرق میکنه...

زین فقط به چشمای درمونده ی لویی زل زد و سرجاش ایستاد.این صدمین باری بود که درباره ی این مسئله حرف میزدن.میدونست نمیتونه این کارو انجام بده ولی سعی داشت مقاومت کنه.

لویی: اونطوری بهم نگاه نکن...به جاش میتونی سیگارتو بهم قرض بدی...

دلش می‌خواست بعد از این مراسم مزخرف فقط سیگار بکشه و به چیزی فکرنکنه.

Kill your soul[L.S][Z.M]Where stories live. Discover now