هر چقدر میگشتم نمیتونستم اون پسره جونگکوکو پیدا کنم

نکنه نیاد؟!
اگر نیاد چیکار کنم؟
کلی نقشه کشیده بودم ..

با ضربه ای که به شونم خورد به خودم اومدم و به سمت کسی که بهم ضربه زده بود برگشتم

_بله نامجون هیونگ؟

*دنبال کی میگردی ؟

_دنبال هیچکس ...

*پس چرا داری توی جمعیت سرک میکشی؟

_هیچی همینجوری میخواستم ببینم کیا هستن

*مشکوک میزنی تهیونگ ...

_هیونگ هزار بار گفتم توی جایی که باقی بچه ها هستن منو با اسم خودم صدا نزن خوشم نمیاد

اخمی کردم و رومو برگردوندم اونور

*در هر صورت داریم وسایلارو میزاریم توی قسمت بارا تو هم بیا ساکتو بده اگر میخوایی

سرمو تکون دادم و پشت نامجون هیونگ حرکت کردم
.
.
.
داشتم ساکمو تحویل میدادم که متوجه شدم دو تا پسر نفس نفس زنان سمت اتوبوس میان
یکم که دقت کردم دیدمش

خودش بود!

بلاخره اومد .
نیشخندی زدم ، توی اتوبوس رفتم و روی صندلی ردیفایه آخر کنار بچه ها نشستم .

طبق معمول کل اتوبوس به خاطر ما توی سکوت بود
خوشحال بودم که کسی حرف نمیزنه چون اینجوری میتونستم در آرامش چرت بزنم و از منظره جاده لذت ببرم

سرمو آوردم بالا و دیدم جونگکوک با همون پسره که چند دقیقه پیش باهاش بود اومدن داخل اتوبوس و دنبال جای خالی میگشتن

سرشو آورد بالا و من روز دید که بهش زل زدم
خیلی نامحسوس آب دهنشو قورت داد و یه لبخند اضطرابی زد و سریع روی یکی از صندلی ها نشست

فکر کنم خیلی کار دارم تا بهم نزدیک بشه

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
«جونگکوک»

بلاخره بعد از نیم ساعت دیوییدن تونستیم با جیمین خودمونو به ایستگاه برسونیم و بارارو تحویل بدیم

وارد اتوبوس شدیم و بعد از پیدا کردن صندلی نشستیم
البته بماند که با دیدم وی دست و پامو گم کردم

*هی پسر تو چرا انقدر از وی میترسی؟ اون که تورو کاری نداره

+م-من ازش ن-نمیترسم

*پس چرا هر وقت میبینیش رنگت میپره؟ من گفتم خطرناکه ولی جن نیست که تو اینجوری ازش بترسی . فقط مواظب خودت باش که کاریت نکنه همین

+م-من ازش ن-نمیترسم ف-فقط دارم ا-از هر ا-اتفاقی ج-جلو گیری میکنم

*هوممم هرطور که راحتی ولی زیاد ذهنتو درگیر نکن

آروم سرمو تکون دادم و سعی کردم با چیزای دیگه فکرمو مشغول کنم
مثلا اینکه شبا چیکار کنیم که با جیمین حوصلمون سر نره

.
.
.

*هی جونگکوکی پاشو پاشو رسیدییممم

لایه چشمامو باز کردم و سعی کردم بدنمو کش بدم که خستگیم در بره
صندلیه اتوبوس انقدر بد بود که همه اجزایه بدنم داشتن متلاشی میشدم

از اتوبوس پیاده شدیم و بارارو گرفتیم
نگاهی به منظره جنگل انداختم
واو اینجا واقعا عالیه

کلی چادر نارنجی اونجا بود که قطعا قراره شبا تویه اونا بخوابیم
همه چیز عالی بود فقط میمونه یه چیز و اونم
ترس من از جنگله!

======================

خب سلامممممممم💜
ببخشید که دیر آپ میکنم این روزا کارای مدرسم خیلی زیاد شده و واقعا نمیتونم سریع پارتای جدید رو بزارم 😕🤦🏻‍♀️

این عکسم برای تصور بهترتون از فضایه جنگل و جایی که برای اردو رفتن گذاشتم👇🏻👇🏻

این عکسم برای تصور بهترتون از فضایه جنگل و جایی که برای اردو رفتن گذاشتم👇🏻👇🏻

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

کامنت و ووت یادوتون نره لاولیا💜✨

✨Light Of My Heart✨Where stories live. Discover now