رسته.
بعد با انگشت وسطش به سر جونگکوک زد و ادامه داد:
_این تو یه سری چیز گندیده.
بعد آستینش رو گرفت ودنبال خودش کشیدو با فریادی سعی کرد همه رو دور هم جمع کنه.
...
_تهیونگ پسرم؟
پسر به محض شنیدن صدای مادرش،روحش از تنش خارج شد و اون آوا رو محکم به آغوش کشید و بعد با آرامش به تنش برگشت .
تهیونگ تا خواست جواب مادرش رو بده صدای جیغ کودکانه ای که داد میزد{داداشی...داداش ته...مامانی گوشیو بده به من}
و آخر جمله های بچه،با صدای کاملا واضحی به گوش برادرش میرسید:
_داداشی؟!...اونجایی؟...داداش جینا تویی؟...چرا حرف نمیزنید دوقولو های ایسول؟-اسم خواهر تهیونگ و جین-
تهیونگ لبخندی از بغض کوچیک خواهرش زد و گفت:
_خبر رسیده که یه پرنسس داره به خوبی بزرگ میشه دور از دوقلو های افسانه ایش.شما هم این خبر رو تأیید میکنید بانوی من،ایسول شی؟
ایسول خنده ی با ذوقی کرد و بعد سریع با همون لحن شاهدختی ای که برازنده ی اون خاندان بود جواب داد:
_پرنس کیم،مشتاق شنیدن صداتون بودم.و اینکه بله،مخبر هاتون کاملا درست خبر آوردن،پرنسس داره دوران دوری از پرنس هاش رو با قدرت میگذرونه.
دختر کمی صداش رو پایین تر آورد و ادامه داد:
_ولی دلتنگ...
لبخند برادر از شنیدن واضح  بغض خواهر کوچولوش،رنگ دلتنگی گرفت و پلک هاش روی هم افتاد ولی با صدای ایسول باز شد:
_اما دلتنگی باعث نمیشه قولش رو با برادراش زیر پا بذاره.پرنس سوکجین کجا هستند قربان.
_تهیونگ تک خندهای کرد و گفت:
_اینقد زود خسته شدی از تهیونگ که سراغ سوکجین رو میگیری دختر خیره سر؟
ایسول قهقهه ی سرخوشی کرد و جواب داد:
_اصلا بامزه نیستی تهیونگ شی،لطفا تلفن رو به قلت بده،دلم واسه اونم تنگ شده.
تهیونگ با همون لبخند برگشت سمت جمعی که ازش خیلی فاصله نداشت و برادرش رو صدا زد.
جین بلافاصله رفت پیشش ولی تهیونگ قبل ازینکه گوشی رو به برادرش بده پشت تلفن گفت:
_ایسول شی،مارو بخاطر این روباه مکار دور ننداز،ما دوستت داریم ملکه.
هنوز گوشی رو از کنار گوشش دور نکرده بود که صدای داد مادرش رو از یه فاصله نسبتا نزدیک شنید:
_مگه من ملکه نبودم پسره ی زبون باز!؟
جین و تهیونگ هردو بلافاصله خندیدن چون فریاد به اندازه ای بلند بود که هردو صدای ملکه ی عصبی رو بشنون.
جین گوشی رو گرفت و گفت:
_بله یونگ شی شما تنها ملکه ی قلمرو کیم هستید،این تهیونگ دچار مشکل شناختی شده،اون گستاخ رو به من ببخشید بانو.
تهیونگ دیگه داشت با صدای بلند قهقهه میزد و حس میکرد خوشبخت ترین خانواده ی دنیا رو کنار خودش داره .
یک نفر یک گوشه از جمعی ایستاده بود و به اون صدای سرخوش گوش میسپرد،اون صدا به قدری شاد بود که بتونه تموم غمها و درد های جونگکوک رو توی خودش حل کنه و ببره و دیگه بر نگردونه؟
...
پسر ها اون روز رو  پیاده تا مرکز شهر رفته بودند و با گذروندن چند ساعت گرسنه به اولین رستورانی که دیدن حمله ور شدن و خودشون رو سیر کردن.
همشون خسته روی صندلی هاشون لم داده بودن و تعدادی هم چشمهاشون رو بسته بون .
در همین حین صدای نامجون اومد:
_اینطوری نمیشه،حس میکنم ماشین لازم داریم.
هوسوک جوابش رو داد:
_به نظرت ارزشش رو داره پولمون رو حروم کنیم برای یه ماشینی که قراره یک هفته ازش استفاده کنیم؟
یونگی تکیش رو از صندلی گرفت و گفت:
_حالا کی گفته هفته ای بار؟بالاخره باید یکاری کنیم زندگی اینجا واسمون جذاب باشه یانه؟حالا چه بریم سودبا،چه اخراج شیم،چه بمونیم ،حداقل شیش ماه باید زندگی کنیم اینجا.
هوسوک گفت:
_خب باشه.این قبول!پولش چی؟بعدم ما 7نفریم،یک ماشین کافیه؟
این دفعه جین جواب داد:
_نگران پولش نباش جانگ،جور میشه.
+اون دختره آدرس بنگاه ماشین هم داده؟
توجه همه به تهیونگی که داشت به جونگکوک نگاه میکرد و گوینده ی این جمله بود زل زدن.
جونگکوک سرش رو تکون داد وبعد از یک چک سریع گوشیش گفت:
_همه ی لوکیشن هارو فرستادم توی گروپ چت خودمون.
+چقدر راهه تا اینجا؟
جیمین که گوشیش رو دراورده بود و داشت آدرس رو چک میکرد گفت:
_انگار خیلی خوش شانسیم.همین نزدیکی هاست.
بعد از سرجاش بلند شد و گفت:
_ بلند شید راه بیوفتیم بریم ببینیم چه خبره.
همه کم کم و با آه و ناله بلند شدن و اون باقی مسیر رو با دوتا تاکسی جدا رفتن و بعد ازیک مسیر5دقیقه ای جلوی یک گاراژ نسبتا داغون ایستادن.
همگی متعجب بودند از چیزی که جلوشون بود،اونا انتظار یک نمایشگاه ماشین لوکس رو داشتند نه گاراژ ماشینایاز دور خارج شده.
صدای جونگکوک توجه هارو به خودش جلب کرد:
_تنها جایی که به خارجی ها ماشین اجاره میده اینجاست.
تهیونگ اولین نفر راه افتاد و وارد شد.
بعد از چند قدم همه تقریبا وسط گاراژ ایستاده بودند و اطراف رو نگاه میکردند.
نامجون بلند سلامی کرد و جواب سلامش رو هیچکس نبود که بده.
تهیونگ فحشی داد و برگشت تا از در خارج شه و همینطور گفت:
_حالا ببینید چقد دارم میگم این دختره و ول کنید این هیچی حالیش نیست.
تهیونگ دو قدم تاخروجش فاصله داشت که با صدا

𝚂𝙴𝚅𝙴𝙽⁰⁷Where stories live. Discover now