اشاره‌ای به دوتا از گارد های کنار سالن کرد که به سمتش آمدند و با گرفتن لبه های صندلی برادرش اون رو به سمت خارج از سالن هدایت کردند.

با سرعت آرومی از پله ها بالا میرفتند و وقتی بلاخره به پاگرد نیم طبقه‌ای که استراحت گاه خانواده و دو اتاق مهمان درش قرار داشت، رسیدند تهیونگ با تکان دادن سرش اون دو گارد رو مرخص کرد.۱

-بقیش با خودم!!

بعد از محو شدن اون دو مرد از دید شاه کتش رو در اورد و روی میز در راهرو انداخت۲

یکی از دستاش رو از زیر بقل برادرش رو کرد و اون رو دور کمرش پیچید.

مرد بزرگ‌تر با تکیه بر شاه و انداختن وزنش روی او سعی کرد از جاش بلند شه.

سه سال بعد از تولد پسر کوچیکتر متوجه شده بود که پاهاش هرگز کاملا بدون حرکت نبوده. اونا فقط بیش از حد ضعیف بودند. وقتی موضوع رو با پدر و مادرش در میان گذاشت قادر ترین پزشکان نه تنها کشور بلکه کل جهان برای معاینش دست به عمل شدند.

در آخر مشخص شد که کاملا فلج نیست! فقط بدون عصب های اصلی در پاهایش متولد شده بود و این عصب ها در پایین نخاعش تمام میشند. فقط عصب های فوق ضعیفی داشت که بهش امکان حرکت یک یا دو سانتی پاهاش رو با سال ها تمرین و سختی و درد بهش میدادند.

مثل بچگی و بعد در تنهاییشون تهیونگ تکیه برادرش رو به بدن خودش گذاشت و با سرعت آرومی که او بتونه بیاد به جلو حرکت کرد. درواقع تهیونگ داشت اون رو حمل میکرد چون حتی تحمل وزش هم براش زیاد بود چه برسه به حرکت اما مرد کلمه‌ای اعتراض نمیکرد. به هر حال میتونست اجازه بده خدمتکارا اون رو با صندلیش بیارن اما هرگز غیر از مواقع ضروری که کم هم نبودند، این کارو نکرد.

بالاخره به اتاق آخر راهرو که درش از بقیه اتاقا شکوهمند تر بود رسیدند. از اونجایی که میدونست کسی در اون اطراف حضور نداره بدون توجه به آداب با پاش در رو باز کرد و راه رو تا تخت ادامه داد.

بعد از نشاندن سوک روش بالش ها و ملحفه های نرم و ظریف از پارچ کنار تخت لیوان ابی ریخت و به دست مرد بزرگ‌تر داد تا بعد از این فعالیت که براش واقعا زیاد از حد بود گلوش رو تازه کنه و بعد هم خودش نوشید.

-    این صحبت در مورد همون چیزیه که فکر میکنم؟

تردید در چشم های پسر کوچیکتر موج میزد و کمی هم کلافگی چاشنی صورتش شده بود.

-شاید

با دودلی زمزمه کرد که باعث شد مرد با جدیت کمی خودش رو روی تخت بالا بکشه.

-تهیونگ! بزار باهات به عنوان برادرت صحبت کنم نه نایب السطنه‌ای۳ که داره با شاهش حرف میزنه!

بدون به زبون اوردن کلمه‌ای مثل یه بچه حرف گوش کن با چشم های درشت شده و لب های آویزون به برادر بزرگ‌ترش نگاه کرد و با سر تاییدی داد.

basical changeWhere stories live. Discover now