-صبحانتون رو با بقیه اعضای خانواده میل میکنید یا براتون به اتاق بیارم؟

با صدای اروم و لطیفی پرسید که تهیونگ رو برای چند لحظه در فکر فرو برد. نگاه گزرای دیگری به برنامش انداخت و بعد حین بیرون آمدن از تخت تصمیمش رو اعلام کرد.

-تو دفترم میخورم. باید قبل از جلسه هفتگی با نخست وزیر گزارشات دقیق رو مطالعه کنم.

-خیلی عالیه قربان.

دخترک فنجان چای نصفه رو از دستش گرفت و بعد با سینی به خارج اتاق برد تا هم به خدمه دیگر برای صبحانه خبر بده و فرستی برای دستشویی رفتن به شاه داده باشه. به هر حال اون اجازه نداشت موقعی که اون داشت خودش رو بعد خواب شبانه جمع و جور میکرد در اتاق حضور داشته باشه.

با تقه‌ای، دوباره وارد اتاق شد.

دستهاش رو با حوله خشک کرد و به سمت دختر که  لباس هاش رو مرتب روی تخت چیده بود رفت.

دست های ظریف خدمتکارش تک دکمه یقه‌ی لباس خوابش رو باز کرد که پارچه از بند رها شده با لجاجت بخشی از سینه تقریبا ورزیده صاحبش رو به نمایش گذاشت.

پایین لباس رو گرفت و خیلی آرام بدون اینکه لباس کوچک ترین آزاری به پوست برنزه وارد کنه اون رو از سر تهیونگ بیرون کشید و بعد با شلوار شاه جلوی پاش زانو زد.





غلطی تو جاش خورد و مثل همیشه این سرش بود که با لبه تخت برخورد کرد و خواب نازنینش رو پروند.

کلافه هوفه‌ای سر داد با حرص پتویی که بین ساق پای ظریفش پیچیده و گره خورده بود رو با لگدی به پایین تخت بزرگ پرت کرد. اینطور عصبی و کلافه از خواب بیدار شدنش کم سابقه بود اما خب به هر حال اونم آدم بود. نمیشد گفت چون اکثر اوقات خیلی شاده نمیتونه وقتایی ناراحت باشه. اما مشکل اصلیش این بود که خودشم نمیدونست مشکلش چیه. تقریبا نیم ساعتی بود که از دنیای رویا به بیرون کشیده شده اما هیچ تلاشی برای بلند شدن از جاش نکرده بود. شب قبل خواب خوبی نرفته، و چند بار از جاش پریده بود. حدس میزد بی حوصلگیش به این دلیل بوده اما خود بدخوابی چطور؟ چه توجیهی برای اون داشت؟

خب...

میشه گفت اول جاش راحت نبود پس پاشد و پتوی بزرگ دو نفره رو جوری قرار داد که دور بدنش رو مثل حصاری بگیره و بتونه خودش رو در نرمیش فرو کنه.

بعدش حس کرد چیزی نداره بغل کنه و انگار نمیتونست با دست های خالی بخوابه. پس بلند شد و تمام بالش های تخت به جز اونی که زیر سرش بود و کوسن های روی مبل هارو جمع کرد و شبیه انسانی روی تخت چید و دست هاش رو به دورشون حلقه کرد.

و در اخر...اون موجود بالشی اصلا گرم نبود...نه ناخودآگاه تو خواب سرشو بوسه میزد. نه  از روی غریضه به خودش فشارش میداد. نه نفساش به گردنش میخورد. نه صدای قلبش براش لالایی میشد...و هزاران عامل دیگه که ثابت میکرد اون چیزی جز یک انسان بالشی نیست.

basical changeWhere stories live. Discover now