Kocy

6.6K 1K 150
                                    

" ااااه نه
اااه ..
لط..ف..لطفاا تمومش ک..نی..
من دارم..درد.. می..میکشم
ارباب ... من.."
دختر جوان ناله هایی از ته گلو سر میداد ولی کسی در اتاق به اون توجه نمیکرد .
چراکه هر دو مرد داخل اتاق هر کدوم مشغول دست و پنجه نرم کردن با احساسات خودشون بودن .
یکی درد و اونیکی لذت
پسر جوانی که آلتش رو داخل دختر نگه داشته بود علاوه بر لذت ، درد رو هم حس میکرد چراکه آلت مرد دیگری هر چند ثانیه یکبار به پروستاتش میخورد.
مدتی از ارگاسم دختر ، و پسری که داخلش بود میگذشت ولی نفر سوم همچنان به کوبیدن آلتش درون پسر وسطی ادامه میداد و به ناله های دردناکشون توجهی نمیکرد .
در این بین دختر بیشتر از پسر درد میکشید چراکه مجبور به تحمل وزن دونفر بود و تقریبا داشت زیر بدنهاشون له میشد . به همین علت جونگکوک همیشه دخترهای تقریبا درشت رو انتخاب میکرد.

مدتی گذشت و بالاخره پریکامی که آدم های درون اتاق انتظارش رو میکشیدن روی کمر پسر ریخته شد ؛ جونگکوک به ارگاسم رسید.
اون دیگه مثل سابق زود به ارگاسم نمیرسید ؛ دیگر چیز جدیدی نبود که قادر به برانگیختن عواطف جنسی اون باشه .
فقط خون و فقط درد ؛ درد بیشتر مساوی بود با  لذت بیشتر .

جونگکوک از روی پسر بلند شد و پسر هم آلتش رو از واژن دختر بیرون کشید . با اشاره ی جونگکوک ، پسر چهار دست و پا روی تخت نشست و دختر خم شد و پریکام روی کمر پسر رو لیسید .
جونگکوک علاقه ای به این کارها نداشت . همواره دیگران باید کثیف کاری هاش رو تمیز میکردند ؛ چه با دست ، چه با دهان و چه با پول.

از آدم ها متنفر بود و اونهارو مثل یک تکه آشغال از زندگیش بیرون انداخته بود . آدم ها برای جونگوک هیچ فرقی با یک اسباب بازی نداشتن ، اونقدر باهاشون بازی میکرد تا خراب شن و بعد به بهانه ی خراب شدن دل و روده شون رو بیرون میکشید.
جونگکوک از نظر اونها یک هیولا بود . همونطور که عروسک ها آدم هارو اینطور تصور میکنن.
هیچ عروسکی از آدم ها خوشش نمیاد و هیچ آدمی ام از جونگکوک .
چرا ؛ یکی بود : مادرش ...
ولی اونهم رفته بود . رفته بود به همونجایی که عروسک های درد کشیده میرن . خودش با پای خودش رفته بود ‌و جونگکوک هرگز فرصت این رو پیدا نکرد که ازش بپرسه چطور تونست اونرو اینجا و اینطوری رها کنه . مگه آدم کسی که دوستش داره رو ول میکنه ؟
درست وسط جهنم
اونهم کسی رو که خودش مسبب ورودش به این جهنم بوده.

هرگز قرار نبود پاسخی بهش داده بشه پس اونهم تصمیم گرفت دیگه راجبه ش فکر نکنه .
شب که میشد افکارش رو همراه با حلقه های دود کوکائین از سرش بیرون میکرد و دیگه هیچ فکری درون سرش باقی نمیموند . نه مشکلی ، نه دردی ، نه فکری ، تمام اینها جاشون رو به " هیچی " میداد .
مواد تنها چیزی بود که اونرو شبیه آدم ها میکرد.

همه ی انسان ها معتاد بودند ..
هرکس به چیزی اعتیاد پیدا کرده بود ، هرکس با چیزی مست میکرد تا بتونه به زندگی ادامه بده ؛ یکی با ثروت و دیگری با رویای معروف شدن .
جونگکوک ساده ترینش رو انتخاب کرده بود : کوکائین.
کوکائین بهترین گزینه بود . مثل ماریجوانا سطح پایین و مثل مورفین نابودگر نبود . تنها ماده ای که باهاش میتونست فکر نکنه.

BLOWWhere stories live. Discover now