Fear [Zouis]

By by_harry

35.2K 7.7K 9K

[Completed] از عشق، تو فقط زیبایی‌شو دیدی؛ من می‌خوام جنون رو نشونت بدم! More

chapter 1
CAST
chapter 2
chapter 3
chapter 4
chapter 5
chapter 6
chapter 7
chapter 8
chapter 9
chapter 10
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter 14
chapter 15
chapter 16
chapter 17
chapter 18
chapter 19
chapter 20
chapter 22
chapter 23
chapter 24
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
chapter 29
chapter 30
chapter 31
chapter 32
chapter 33
chapter 34
chapter 35
chapter 36
chapter 37
chapter 38
chapter 39
chapter 40
chapter 41
chapter 42
chapter 43
chapter 44
chapter 45
Last chapter

chapter 21

679 153 243
By by_harry


عشق شوخی بردار نیست
تو هیچوقت نمی‌تونی این احساس رو درک کنی وقتی هیچوقت تجربه‌ش رو نداشتی.

لویی هیچی نگفت
تمام طول راه و تمام لحظه‌هایی که تو خونه‌ی راجر روی کاناپه نشسته بود، لام تا کام حرف نزد گویا بدجور تو فکر فرو رفته بود.

راجر دستی به موهای آبیش کشید و سرشو بالا آورد تا توی آینه‌ی روشویی به خودش نگاه کنه.
به اون چشم‌های آبی‌ای که هیچکس نمی‌تونست پشت شرارتش غمی رو تماشا کنه که اونجا خونه کرده.

به صورتِ زیبا و همسانِ زینش خیره شد..
چقدر شبیهِ برادری شده بود که با خودخواهی‌هاش داشت همه چی رو از بین می‌برد، داشت کاری می‌کرد راجر بدونِ هیچ رحمی زندگیش رو ازش بدزده..

راجر : برادرِ بیچاره‌ی من!

نفسِ عمیقی کشید و از حموم خارج شد.
قدم های شمرده‌ش رو به سمتِ جایی که لویی بود سوق داد و اون پسر رو تنها روی کاناپه درحالی پیدا کرد که به نقطه‌ای زل زده بود و برقِ خیسی تو چشمهاش بوجود اومده بود.

اینکه لویی تحت تاثیرِ اون موادها بود رو می‌شد به راحتی تشخیص داد. مرد آستین‌هاشو تا زد و خیلی آروم کنارِ لویی نشست و نگاهش رو به نقطه‌ی نامعلومی دوخت.

پسر موفندقی با چشمهای خیسش سرش رو چرخوند و به نیم رخِ مردی که ساکت ‌تر از همیشه کنارش نشسته بود و کاری انجام نمی‌داد، خیره شد.

یادش نمیومد آخرین بار کِی بود که راجر رو این شکلی دیده بود اما می‌تونست احساس کنه برخلافِ ظاهرِ آرومش، درونِ اون مرد غوغا بود.

راجر آروم سرش رو چرخوند و متقابلاً به لویی خیره شد و لبخندی آغشته شده با غم نثارِ اون پسر کرد و سعی کرد جلوی ضربانِ خائن قلبش رو بگیره..

شاید این درست نبود
اما کی می‌تونست راجر رو سرزنش کنه؟
عاشقِ لویی شدن شاید جرم محسوب می‌شد اما گناه نه، راجر مجرمی بود که حاضر بود برای بدست آوردن اون عشق هرکاری بکنه..

البته هرکاری جز آسیب زدن به لویی!
برعکسِ کاری که زین با اون پسر کرد.

اون مردِ چشم آبی تو دریای خروشانِ چشم‌های لویی غرق شد و تونست تنهایی رو پیدا کنه..
اونا هردوشون تنها بودند
شاید این تنها وجه اشتراکشون بود.

خوب به چشمهای لویی خیره شد و نگاهشو رو پوستِ سفیدش لغزوند و به لبهای سرخش رسید و بعد از گذر کردن از اونها نگاهش رو به پایین سوق داد تا به دستهای ظریفِ لویی برسه و نتونست جلوی انگشت‌هاش رو بگیره یا خودش رو عقب بکشه پس انگشت‌هاشو تو انگشت‌های لویی قفل کرد و لب زد.

راجر : تو تنها نیستی!

اون هیچوقت بلد نبود مثل زین با کلمات جادو کنه اما سعی داشت اینبار حداقل تمام سعیش رو بکنه.

پسر چشم یخی سرش رو چرخوند و به روبروش خیره شد.

لویی : اما این چیزی نیست که بتونم باورش کنم

دیگه امکان نداشت لویی بتونه از احساساتش حرف بزنه، امکان نداشت قلبش بتونه باز هم عشق رو تجربه کنه.

چرا باید زمانی عشق سقوط می‌کرد که تازه بهش پر و بال داده بود؟ چرا لحظه ‌ای احساسش قتلِ عام شد که تصمیم گرفته بود بهش زندگی ببخشه؟

احساس می‌کرد درونش آتشی برافروخته شده که داره تمام اجزای بدنش رو به صورت نامرئی می‌سوزونه و ذهنش درحالِ تقلا و قلبش محکوم به درد کشیدن شده بود.

این اصلا آسون نبود که لویی عشقش رو با شخص دیگه‌ای ببینه؛ حتی نمی‌تونست این موضوع رو هضم کنه اما دیگه همه چی تموم شده بود درسته؟

یا شاید این هم یکی دیگه از کابوس‌هاش بود؟
نتونست جلوی سقوطِ اشک‌هاش رو بگیره
الان وقتش نبود که قلبش اعتراض کنه.

راجر : لویی به من نگاه کن!

انگشتای سمجِ راجر رو صورت لویی به حرکت در اومدن و نگاهش رو سمت خودش کشوند.

می‌تونست ببینه
می‌تونست اون آسیب های درونی رو پشت حصار اون چشم‌های دریایی ببینه و داخلشون نفوذ کنه.
چه بلایی سرِ اون پسرِ قوی‌ای که می‌شناخت اومده بود؟

راجر : بهم بگو چیشد..

پسر چشم‌ یخی نفسش رو آزاد کرد و چشم‌هاش رو از راجر دزدید و نگاهش رو به دستهاش داد.

لویی : اون چیزی که باید اتفاق میفتاد، افتاد!

راجر حتی نمی‌تونست حدس بزنه چیشده
ولی هرچی که بود خیلی لویی رو ناراحت کرده بود.

لویی : الان دیگه زین تنها نیست..

این جمله آخرین چیزی بود که راجر انتظار شنیدنش رو داشت.

لویی : من دیگه جایی تو زندگیش ندارم..

ابروهای راجر از تعجب بالا رفتن و آروم پلک زد.
می‌تونست این رو یه پیروزی در نظر بگیره؟

زبونشو از روی عادت رو لبهاش کشید و منتظر موند تا لویی ادامه‌ی حرفاش رو هم بگه اما برخلاف انتظارش اون پسر از جاش بلند شد و چند قدم از راجر فاصله گرفت و روشو برگردوند، طوری که انگار نمی‌خواست به چشم‌های اون مرد نگاه کنه.

لویی : می‌خوام برگردم دانکستر!

پس لویی می‌خواست دوباره زین رو ترک کنه
این قطعا یه پیروزی برای راجر به حساب میومد پس از روی کاناپه بلند شد و قدم‌هاشو سمتِ لویی برداشت.

اون پسر با بغضی که سعی در مهارش داشت دقیقا روبروی تابلویی میخکوب شده بود که نقاشش مردی بود که قلبش رو ربوده بود.

سعی کرد موهای آشفته و بلندش رو از روی صورتش کنار بزنه و برگرده که دستهای راجر با قرار گرفتن روی بازوهاش مانعش شدن و سرجاش میخکوبش کرد، درحالی که از پشت کاملا بهش چسبیده بود.

راجر : زین چیکار کرد لو؟

با صدای بمِ راجر که دقیقا کنارِ گوشش رها شد، موهای تنش سیخ شدن و سعی کرد از اون مرد فاصله بگیره، حالا این نفس گرمِ راجر بود که رو پوست گردنش رها شد و لبهاش لاله‌ی گوشِ لو رو لمس کردن پس خودش رو کنار کشید و برگشت تا به چهره‌ی خونسردِ راجر نگاه کنه.

اون مثل همیشه خمار و فریبنده به نظر می‌رسید
و میشد برقِ شرارت رو تو چشمهاش دید.

راجر : بگو اون چیکار کرده؟

اون مرد جلو اومد و لویی قدمی به عقب برداشت، حتی نگاه کردن به راجر هم قلبش رو به درد میاورد و الان ازش می‌خواست چی رو به زبون بیاره؟ که زین عاشق دوستش شده بود و زمانی که همو بوسیدن لویی مثل یه مزاحمِ بیمار از لای در دیدشون زد و بعدش از خونه فرار کرد؟

نفسِ عمیق و کلافه‌ای رها کرد و متوجه نشد کِی اونقدر عقب رفته که حالا پشتش به دیوار برخورد کرده بود و راجر هم اونقدر بهش نزدیک شده بود که گرمای نفس‌هاشو می‌تونست روی صورتش احساس کنه و چیزی که تو چشمهای آبیش بود خیلی آشنا به نظر می‌رسید.

شاید این نگاه رو قبلا تو چشمهای زین هم دیده بود پس نگاهش رو دزدید و به گردنِ راجر خیره شد، جایی که سیبک گلوش بی قرار بالا و پایین می‌رفت.

راجر : می‌خوام بدونم برادرت چیکار کرده..

رو کلمه ی "برادرت" تاکید کرد و لویی پلک‌هاش رو با حرص و خشم بست و سعی کرد آروم باشه. راجر پوزخندی زد و دستهاشو دوطرفِ صورتِ اون پسر روی دیوار قرار داد.

لویی : اون... اون... الا رو بوسید!

تصورِ اینکه لبهای زین مال یکی دیگه رو لمس کرده بودن باعث می‌شد لویی دلش بخواد بمیره و فکر کردن به این موضوع قلبش رو از کار مینداخت.

راجر : تو به طرز فاکی‌ای خوشگلی لو..

این حرفِ غیرمنتظره اما صادقانه باعث شد تا لویی چشم‌هاش رو باز کنه و با گیجی به راجر خیره شه، مردی که با تحسین بهش نگاه می‌کرد و رشته‌ای از موهای لو رو از روی پیشونیش کنار زد.

راجر : چطور با وجودِ تو یکی دیگه رو بوسید؟

فریبنده و با حیرتِ نمادینی گفت و با شستش گونه‌ی لویی رو نوازش کرد. اون لعنتی می‌دونست داره چی به سرِ قلبِ راجر میاره؟

راجر : زین واقعا احمقه..

پسر موفندقی خواست از زیر دستا و بدن راجر کنار بره اما اون مرد مانعش شد و مچ‌های لویی رو تو دستهاش گرفت و کنار صورتش بینِ دیوار اسیرشون کرد.

لویی : راجر!!

اون پسر تقریبا با این حرکتِ ناگهانی اون مرد ناله کرد و برق از سرش پرید وقتی راجر سرشو تو گردنِ لو برد و بعد از نفس کشیدن تو گردنش خط فکِ لویی رو بوسید.

راجر : و توئم همینطور.. توئم احمقی لویی.

لویی سعی کرد تا اون مرد رو کنار بزنه و دستهاش رو رها کنه چون الان دیگه واقعا آمادگیِ این حرکت‌های ناجورِ راجر رو نداشت و قلبش شکسته بود پس توپید.

لویی : و توئم یه هورنیِ عوضی‌ای!

این جمله کافی بود تا راجر خیلی ناگهانی عقب بکشه و لویی رو رها کنه درحالی که از نگاه کردن به اقیانوسِ چشمهاش دست نمی‌کشه.

اون پسر عصبانی بود پس با دستش راجر رو به عقب هُل داد و غرید.

لویی : تو چمرگته؟ چرا نمی‌تونی مثل آدم رفتار کنی؟

تک خنده‌ای که از لبهای راجر رها شد چیزِ تازه‌ای نبود، اون همیشه مست و احمق بود.
شاید هم اینطوری وانمود می‌کرد.

راجر : می‌خوای بدونی چمرگمه؟!

اونقدر جدی پرسید که لویی رو به شک انداخت.
پسری که اخم‌هاشو تو هم کشیده بود اما وقتی راجر مچش رو دوباره به دست گرفت تقلایی برای آزاد کردنش، نکرد.

اون مرد دستِ لویی رو خیلی آروم روی قفسه‌ی سینه‌ش گذاشت و اخمِ لو ناخودآگاه با حس کردنِ ضربان نامیزونِ و بلندِ قلبِ راجر از بین رفت.

راجر : این قلب فقط با دیدنِ تو، حس کردنِ تو و استشمام بوی تو بهم یادآوری می‌کنه هنوزم زنده‌م.. این قلب با زبونِ خودش داره بهم میگه تو دلیل زنده بودنمی!

شاید این اولین بار بود که لویی چنین چیزهایی رو از زبون راجر می‌شنید و عجیب ترین قسمت ماجرا اینجا بود که اصلا نمی‌تونست شوخ طبعی رو درونِ جملاتش حس کنه و این لحن صادقانه ترین لحنی بود که به گوش لویی خورده بود پس نتونست هیچکاری انجام بده و فقط خشکش زده بود.

لویی : داری چی میگی..

با اخم گیجی زمزمه کرد و موهاش رو عقب برد و محکم پلک زد، یا گوشهاش دچار مشکل شده بودن یا چشمهاش اما راجر خونسرد اما حریص ادامه داد.

راجر : به من نگاه کن لویی.. به چشمهام نگاه کن و بهم بگو چی می‌بینی؟

مرد چشم آبی گفت و لویی جا خورد چون واقعا نمی‌دونست باید چیکار کنه. این دوستش بود که داشت بهش ابراز علاقه می‌کرد و این موضوع اصلا چیزِ ساده‌ای نبود و لعنت به اون چشم‌های های آبی که طوری به لویی نگاه می‌کردن انگار اون پسر تنها دارایی راجر روی زمینه.

راجر : هیچی نمی‌بینی درسته؟ شاید چون خودت نمی‌خوای چیزی رو تو چشمهام ببینی؛ تو هیچوقت منو ندیدی.

طعنه زد و قدمی به عقب برداشت..
دست لویی رو رها کرد، لبهاشو با زبونش تر کرد و سرشو نفی تکون داد.

راجر : تو هیچوقت نفهمیدی من چقدر عاشقتم فقط چون نخواستی اینو بدونی!

می‌تونست خیس بودنِ پلک‌هاشو احساس کنه و قلبی که به طرز وحشتناکی به دیواره‌های سینه‌ش می‌کوبید و مغزی که در حال انفجار بود.

لویی : چرت و پرت نگو

این تنها چیزی بود که تونست به زبون بیاره به امید اینکه راجر دوباره بخنده و مثل همیشه درحالی که دستشو دور شونه‌ش میذاره زمزمه کنه "قیافت دیدنی بود بوبر" اما این اتفاق نیفتاد و لویی نتونست صدای خرده شیشه های قلبِ راجر رو بشنوه.

اون مرد دوباره لبخند زد.
سرش رو به دو طرفین تکون داد و با جسارت گفت.

راجر : من عاشقتم..

لویی : تو مستی!

این تنها چیزی بود که لو بلافاصله بعد از شنیدن اون جملات به زبون آورد و طوری نفس نفس زد انگار مایل ها رو دویده، اما خودش خوب می‌دونست راجر هشیار تر از هر زمان دیگه ای بود.

راجر : من 18 ساله که عاشقتم!!

با لحنِ پر از دردی گفت که مثل بمب ساعتی درونِ لویی رو به افنجار بست.

این حرفا واقعا داشتن ذهنِ لویی رو از کار مینداختن و کاری می‌کردن دلش بخواد به حال خودش اشک بریزه.

اون تمام این سالهای لعنتی در مورد احساساتش با راجر حرف زده بود و اون تنها کسی بود که درکش می‌کرد و الان داشت می‌گفت عاشقشه؟
اون هم به مدت 18 فاکینگ سال؟

این نباید واقعیت می‌داشت.

لویی : تو نمی‌دونی داری چی میگی..

با بغض حرفش رو به زبون آورد.
نمی‌خواست اون نگاه رو تو چشمهای راجر ببینه
و تنها چیزی که بهش نیاز داشت بیدار شدن از این کابوسِ لعنتی بود.

راجر : من تو زندگیم هیچی رو نتونستم بفهمم.. هیچ چیز جز اینکه من عاشق شدم، عاشق کسی که حتی حسم رو قبول نداره..

لبخند زد اما چشمهای آبیش خیلی خوب داشتن احساساتش رو به نمایش میذاشتن.. احساسات قدرتمندش رو..
حالا دیگه ماسکی روی صورتش نداشت، حالا دیگه لازم نبود نقش یه آدم خونسرد رو بازی کنه.

از لای مژه‌های خیسش به لو خیره شده بود.

لویی : تو....

با نهایتِ گیجی و شوک زمزمه کرد.

لویی : چرا هیچوقت اینو نگفتی..

راجر : چون هیچوقت این اجازه رو بهم ندادی!

هیچوقت..
اون پسر حتی اجازه‌ی به زبون آوردن احساسش رو هم نداشت، حتی اجازه ‌ی اینکه بابتش ناراحت باشه.

پسر مو فندقی سعی کرد اشکهاشو مهار کنه.
شکستن قلب راجر قلبش رو می‌شکوند.

لویی : من..

راجر : آره تو.. هربار که خواستم احساسمو به زبون بیارم از یکی دیگه حرف زدی، اینقدر ازش می‌گفتی که دیگه نفسم بالا نمیومد چه برسه به اینکه بخوام حرفی بزنم؛ تو باعث می‌شدی من حسرت و پشیمونی رو با هم احساس کنم.. من حسرت می‌خوردم که چرا بهت نگفتم دوستت دارم و بعد از دیدنت پشیمون می‌شدم که چرا به سمتت اومدم.

تک خنده ‌ی تلخی که از گلوی راجر خارج شد قلبِ لویی رو به درد آورد، اون ناخواسته موجب رنجشِ دوستش شده بود و این براش بشدت دردناک بود؛ ذهنش نمی‌تونست این جریان رو هضم کنه.

تصوری که لو از اون مرد داشت فقط خوش‌گذرانی و بی پروایی ‌هاش بود، کسی که زندگی رو به شوخی گرفته بود و با وجود تمام مشکلاتش باز هم می‌خندید. اون هرگز راجر رو اینقدر جدی ندیده بود.

راجر : در آرزوی دیدنت و لمس کردنت..

وقتی لویی سرش رو پایین انداخت تا دیگه اون چشمها رو نبینه، راجر قدم‌هاش رو به سمت لو برداشته بود و حالا کنارش ایستاده بود و با دستش گونه‌ی لویی رو نوازش می‌کرد؛ کسی که هیچوقت نخواست عشقی که درون وجود راجر کاشته بود رو ببینه و اما لویی کسی بود که واقعا این احساس رو نمی خواست.

باید چیکار می‌کرد؟
معذرت می‌خواست که ناخواسته و بدون اطلاع تمام این سالها هربار ناراحت می‌شد نمک رو زخم‌های راجر می‌پاشید و اونقدر بهش بی توجه بود که احساسش رو نفهمیده بود؟
شاید حق با راجر بود
لویی حرکات و محبت های اون مرد رو می‌دید اما همه چیز رو میذاشت پای سبک‌سری‌هاش؛ لو خودش حاضر نبود این احساس رو بفهمه.

تمام این سالها خودش رو با کلمه ی دوست فریب داده بود تا وجدانش رو آروم کنه.

راجر : من عاشقِ برق شیطنتِ چشمهات و قلبِ سردت شدم اما تو نذاشتی از دروازه‌ی چشمهات به داخلِ قلبت راه پیدا کنم!

این جملات قلب و احساسش رو به بازی گرفته بودند، پسر موفندقی دیگه نتونست تحمل کنه و چشمهای پر از اشکش رو به راجر دوخت و با دیدنِ احساسات درون چشمهاش ناخودآگاه به یادِ زین افتاد..

به یادِ اون نگاهِ پر از احساس و نرمش..
به یاد چشمهای کاراملی و پر از آتشی که هرکسی رو می‌تونست گرم کنه؛ داخلِ چشمهای زین می‌شد زندگی رو احساس کرد..

اما چشمهای راجر مثل آسمون آبی و مثل آب زلال بود، طوری که هم موجب آرامش می‌شد هم آدم خودش رو درونشون گم می‌کرد.

این فرقِ بین رنگ چشمهای زین و راجر..
اونا آب و آتش بودند.

چرا هیچوقت نمی‌تونست زین رو از افکارش بیرون کنه؟ حق با راجر بود، لویی جز زین هیچکسِ دیگه ای رو نمی‌دید.

راجر : در آرزوی بوسیدنت..

لو نفس عمیقی کشید و پلک هاشو بست.
الان دیگه همه چی تموم شده بود پس مهم نبود چه اتفاقی میفته پس احساسش رو رها کرد و با اینکه هزاران تفاوت بینِ زین و راجر وجود داشت، زمانی که لبهای راجر رو لبهای لو قرار گرفتند؛ اونو زین تصور کرد و به بوسه‌ش پاسخ داد.

شاید اینطوری بهتر بود..
لویی خودش به عشقش نرسید اما اگه می تونست برای دوستش اینکارو انجام بده، قطعا اینکارو می‌کرد.

در ازای دردی که بدون هیچ رحمی به اون مرد داده بود می‌تونست حالا بهش چیزی که می‌خواد رو بده، شاید خودش هم به آرامش می‌رسید.

راجر اینبار به آرومی اما عمیق لویی رو بوسید و زمانی که لو همراهیش کرد نتونست جلوی لبخندش رو بگیره و سرش رو کج کرد تا بهتر لویی رو ببوسه.

دستهاشو دو طرفِ صورت لو قرار داد و اون پسر رو به خودش نزدیک تر کرد.
حسی که از لمس کردن و بوسیدنِ لویی وجودش رو جلا می‌داد درست مثل بهشت شیرین بود.

مرد چشم آبی بدون وقفه در بوسه‌شون دستهای لویی رو به دور گردن خودش هدایت کرد و بعد دستهای خودش رو دور کمر و کتف اون پسر حلقه کرد.

ضربان قلبش محکم به سینه ش می‌کوبید طوری که مطمئن بود لویی هم اونو احساسش می‌کنه؛ بی هدف همونطور که لو رو در آغوشش گرفته بود دور خودش چرخید. لبهاشون فقط روی هم می لغزیدن و لو می‌تونست حرکت مژه‌های راجر روی صورتش رو خیلی ضعیف احساس کنه.

دستِ لویی آروم از گردن و فکِ راجر عبور کرد و بعد از نوازش کردنش به داخلِ موهاش راه پیدا کرد و با کشیدنِ موهای مرد چشم آبی، اونو عقب کشید و لبهاشونو از هم جدا کرد تا بتونه نفس بکشه.

هردوشون به نفس نفس افتادن ولی راجر از این جدایی خوشحال نشد اما بازم بعد از دیدنِ لبهای سرخِ لویی نتونست جلوی لبخندش رو که به شکل نیشخند در اومده بود بگیره و دستِ تتودارش رو سمت موهای لویی برد و نوازششون کرد.

لویی : منو از اینجا ببر..

پسر موفندقی همونطور که تو بغلِ راجر و تحت نوازشش بود به چشم‌های درشتش خیره شد، حرفش رو به زبون آورد و سرشو تو سینه‌ی راجر پنهون کرد تا جلوی احساسات ضد و نقیضش رو بگیره، این اتفاقات فقط زیادی براش سنگین بودند.

اون نمی‌تونست اونجا بمونه
هر لحظه موندن تو اون شهر براش عذاب آور بود و اگه می‌خواست با راجر باشه باید دوباره سعی می‌کرد تا احساسش به زین رو درونش دفن کنه اما خودش هم خوب می‌دونست این کار ممکن نیست اما با شباهتِ زیادِ راجر به بردارش شاید می‌تونست اون عشق رو جایگزین کنه گرچه با این کارش احساسِ گناه داشت اما لویی همیشه گناهکار بود..

گناهکاری که عاشق برادرش شده بود!

مرد چشم آبی با حسِ خوبی که از لمسِ موهای لو وجودش رو فرا گرفته بود، با لبخند زمزمه کرد.

راجر : تو رو با خودم از اینجا می‌برم، به جایی که هیچکس دستش بهت نرسه!!

باورش سخت بود
اینکه راجر بالاخره بعد از سالها پیروزِ این میدان شده بود، باید از نوشته‌های زین ممنون می‌بود؛ اون جملات کارِ خودشون رو کرده بودند!

حالا لویی تماما مال راجر بود.

فقط مال راجر!

______________________________________

سلام :)

خب می‌بینید که چه پارت طولانی ای برای رویی نوشتم و الان هارتم جر خورده
از همه جهت!

خدایا اخه اینم مثلث عشقیه؟😭
لامصب خیلی دردناکه

بچم زین معلوم نیس در چه حاله

کی بود زویی کیس می‌خواست؟
بیا رویی‌ش در اختیارت🍸

حدس و گمانی؟

پیشنهاد و انتقادی؟

خب گایز ساری یکم دیر شد چون من مریضم و فاک بهش نوشتنم رو مختل کرده و حقیقتش کم بودن ووت‌ها هم انگیزمو ازم گرفته بود، کاش حداقل کامنت بذارید.

Vote/ comment/ follow please tnx

All the love

BLU'

Continue Reading

You'll Also Like

21.6K 3.9K 9
Artist: Brattykv Translator: Percy Genre: horror, mysterious, Au OTP: ?? ➖خلاصه: زیر توییت‌های جونگ‌کوک، یک نفر با اکانت ناشناس شروع به گذاشتن کامنت...
33K 3.8K 41
تهیونگ داشت با همسر جدیدش داخل پاساژ راه میرفت اما با یه صدای معروف که از سوت زدن دوست پسر ثابقش بود زندگیش به جهنم تغییر میکنه. Kookv. Upload:Very s...
839 340 26
کلماتی که مغزتو نشونه میگیرن!
503K 60.6K 67
زیباترین آدم هایی که تا کنون شناخته ام، آنهایی بودند که شکست خورده بودند، رنج میکشیدند، دچار فقدان شده بودند و با این حال راه خود را از اعماق درد و ر...