The Love You Save [Merthur]

Bởi sizartaDowneyJr

7K 2.3K 1.4K

وقتی تناسخ عشقِ از دست رفته ی مرلین رو بهش بر میگردونه... [وضعیت:کامل شده] Xem Thêm

.شروعِ دوباره.
"بازگشتِ آرتور"
"الهام!"
"دیدارِ اول"
"ورلاک"
"مرورِ گذشته"
"نقشه!"
"نیرویِ جدید"
"طلسمِ جدید"
"آخرین نفر"
"دوست یا عشق؟!"
"نجات"
"نقشه ی جدید"
"آرتور کجاست؟"
"نقشه ی احمقانه!"

"تعبیرِ افسانه"

501 144 305
Bởi sizartaDowneyJr

مورگانا با پوزخند به منظره ی شهری که زیر پاش میدرخشید نگاه کرد و چشم هاش رو بست. نفس عمیقی کشید و از آرامش و سکوتی که تو فضا موج میزد لذت برد.

اما این خیلی طول نکشید چون با صدای مهیبی که تو گوش هاش پیچید و لرزیدن ساختمون تعادلش رو از دست داد و تقریبا روی زمین پرت شد!

"وات د هل؟! اینجا چه خبره؟! گوئن؟؟؟ گوئنننن؟!!!"

بلندتر از همیشه داد زد، طوری که حس کرد گلوش خراشیده شد و صاف ایستاد.
صدای قدم هایی که به هر طرف می دویدن از پشت در میومد و نشون دهنده ی این بود که اتفاق بدی افتاده.

"بانوی من!"
گوئن به سرعت وارد اتاق شد و جلوی مورگانا زانو زد.
"متاسفم اما قسمت غربی طبقه ی سی و دوم منفجر شده. تعداد زیادی از افرادمون زخمی شدن و سیستم ایمنی ساختمون هم از کار افتاده!"

انگشت های مورگانا از عصبانیت جمع شد و به گوئن پشت کرد، چشم هاش رو بست و زیر لب غرید.
"مرلین!"

"کسی اسم من رو صدا زد؟"

مورگانا شوکه به سمت در برگشت و به پسری که با لبخند تو چارچوب در ایستاده بود نگاه کرد.
"چطور جرات میکنی-"

"نه! تو چطور جرات میکنی؟!"
چهره ی مرلین به سرعت تغییر حالت داد و لبخند از روی لب هاش محو شد. خشمگین به مورگانا نگاه کرد و یه قدم جلو رفت.

گوئن بلافاصله از جاش بلند شد و برای محافظت از مورگانا جلوش ایستاد. اسلحه اش رو به سمت مرلین گرفت و منتظر اجازه ی شلیک از طرف مورگانا موند.

مرلین بی توجه به اسلحه ای که به سمتش نشونه رفته شده بود باز هم جلوتر رفت و تو کمترین فاصله از اسلحه ایستاد. به چشم های سرد مورگانا نگاه کرد و اخم کرد.
"آرتور کجاست؟"

"اوه! پس اومدی دنبال دوست پسرِ کوچولوت!"
مورگانا با بدجنسی خندید و دستش رو روی دوش گوئن گذاشت. اونو کنار زد و از بالا تا پایین نگاه تحقیرآمیزی به مرلین انداخت.
"تو که فکر نمیکنی عشق از دست رفته ات به آرتور رو میتونی تو اون پسر پیدا کنی؟"

"نظرت چیه دهنت رو ببندی و فقط بهم بگی اون کجاست چون مطمئنم نمیخوای طبقه های دیگه ی برجت هم منفجر شه!"
مرلین عصبی جواب داد و مورگانا چشم هاش رو چرخوند. چرا مرلین فکر میکرد اون احمقه؟!

"یه طبقه آره. اما چرا فکر میکنی باور میکنم تو تونستی وارد برج من بشی که پر از جادوئه و سیستم امنیتی فوق العاده بالایی داره و تو همه ی طبقاتش بمب کار بذاری، اونم بدون اینکه کسی مچتو بگیره؟!"

اما پوزخند مورگانا و اعتماد به نفسش فرو ریخت وقتی مرلین دست به سینه شد و تا سه شمرد، به محض اینکه کلمه ی 'سه' از بین لباش خارج شد دوباره همون صدای بلند تکرار شد و ساختمون حتی بیشتر لرزید.

"این یه شوخیه؟!"
مورگانا میتونست خشمی که روی وجودش سایه مینداخت رو حس که، ببینه، احساس کنه! این نمی تونست واقعی باشه!

"فقط اگه جون افرادت برای تو یه شوخی باشه!"
مرلین جواب داد و نگاهی به گوئن که آماده ی حمله بهش بود انداخت.

"خودت خواستی مرلین!"
مورگانا با عصبانیت به سمت دری که به یه اتاق دیگه باز میشد رفت و چند لحظه بعد همراه با آرتور برگشت.

نگاه نگران مرلین روی بدن و دست و صورت آرتور چرخید اما اون هیچ مشکلی نداشت. در واقع خیلی خوب و سرحال بود. خیلی!

آرتور کنار مورگانا ایستاد و نگاهِ عجیبی به مرلین انداخت. نگاهی که مرلین رو یاد اولین ملاقاتشون باهم مینداخت. کاملا غریبه!

"باهاش چیکار کردی؟!"
مرلین درحالی که سعی میکرد نگرانیش رو بروز نده، پرسید و آب دهنش رو قورت داد. یه جای کار میلنگید. و اون فقط با نگاه به آرتور اینو فهمیده بود.

"مطمئنی میخوای بدونی؟"
مورگانا درحالی که به مرلین نگاه میکرد، دستش رو دور گردن آرتور انداخت و موهاش رو نوازش کرد.

"دستت رو بکش!"
مرلین داد زد و یه قدم جلو رفت تا نشون بده آماده ی حمله به مورگاناست.

"اوه، اون دیگه مال منه مرلین، انقدر حسود نباش!"
مورگانا که انگار از عصبانیت مرلین لذت میبرد خندید و بعد دستش رو از دور گردن آرتور که بی تفاوت به واکنش مرلین نگاه میکرد برداشت.

"البته باید اعتراف کنم اون طلسمِ ضد جادویی که روش گذاشته بودی عالی بود، فقط اگه من ازش خبر نداشتم، احتمالا میتونست نجاتتون بده!"

مورگانا بلافاصله ادامه داد و مرلین شوکه بهش نگاه کرد. اون چطور درمورد طلسم میدونست؟ یعنی حتی تونسته بود طلسمی به اون قدرت رو خنثی کنه؟!"

"چطور-؟"
مرلین کوتاه پرسید و نگاهِ مورگانا از هیجانی که بخاطر جوابش داشت برق زد.

"من کسی بودم که تک تک اعضای محفلت رو کشتم مرلین. زمان زیادی از تناسخ دوباره ی من میگذره. ولی مطمئنم تو فکر میکردی با آرتور هم سن و کم تجربه ام ! درحالی که من برای پنجاه سال تو و محفلت رو تحت نظر داشتم. حتی تونستم روند پیر شدنم رو با جادویی که از اعضای محفلت گرفتم کند کنم. و تمام اطلاعاتی که داشتن هم بهم منتقل شد!"

مورگانا تمام جمله ها رو با خوشحالی به زبون آورد اما قلب مرلین با هرکدوم شکست.
مورگانا مسئولِ اون قتل عام وحشتناک بود؟!

" بهت قول میدم تاوان کارت رو پس میدی!"
مرلین با انزجار گفت اما با حرکت دست مورگانا سرجاش ایستاد.

"هی هی تند نرو! من هنوز نگفتم که با آرتور چیکار کردم!"
مورگانا با لحن مرموزی گفت و بعد مکث کوتاهی کرد.
"هرچند، حالا که بیشتر فکر میکنم می بینم بهتره بجای گفتن، بهت نشونش بدم!"

"منظورت چیه؟!"

مرلین ترسیده به آرتور که دقیقا کنار مورگانا ایستاده بود نگاه کرد و خواست به مورگانا حمله کنه که با شنیدن صدای مورگانا خشکش زد.

"بکشش!"

مورگانا خنجر تیزی رو به دست آرتور داد و عرق سردی روی بدن مرلین نشست. آرتور این کار رو انجام نمیداد. اون بهش حمله نمیکرد!

سر آرتور به سمت مرلین چرخید و ضربان قلب پسر بالا رفت. مورگانا میدونست اگه آرتور به مرلین حمله کنه اون از خودش دفاع نمیکنه. مرلین حاضر نبود به آرتور صدمه بزنه، حتی اگه این به معنی صدمه دیدن خودش بود!

"آرتور!"
مرلین با لحنی که بوی خواهش میداد صدا زد و آرتور یه قدم به سمتش برداشت.

"آرتور به خودت بیا!"
مرلین یه قدم عقب رفت تا فاصله ی بینشون رو جبران کنه و وحشت زده به آرتوری که با خنجر و نگاهی کشنده بهش نزدیک میشد خیره شد.
"آرتور، این منم! مرلین!"

اما انگار پسر جوون صدای جادوگرِ بزرگ رو نمیشنید، یا اگه میشنید هم اون کلمات هیچ معنایی براش نداشت.

آرتور به مرلین حمله کرد و تنها کاری مرلین برای نجات خودش انجام داد جا خالی دادن از ضربات پی در پی پسر بود.

مرلین عملا فقط از حملات آرتور فرار میکرد و با جادو سعی میکرد ضرباتش رو از خودش منحرف کنه.
چیزی که کم کم مورگانا رو عصبی کرد و تحملش رو به لب رسوند.

"بذار بکشتت مرلین، قول میدم اگه این کار رو بکنی آرتور رو آزاد میکنم!"
مورگانا گفت و مرلین برای یه لحظه خشکش زد که باعث شد خنجر آرتور روی بازوش خراش عمیقی بندازه.

"و چرا باید حرفتو باور کنم؟"
مرلین زخم بازوشو رو با دست پوشوند و از ضربه بعدی جاخالی داد.

"چون من قبلا هم یه بار به قولم عمل کردم و معجونی که جونت رو نجات میدادم فرستادم. درحالی که آرتور راه فراری نداشت و مجبور نبودم انجامش بدم"
مورگانا جواب داد و با صبری که داشت به سر میرسید به درگیری دو پسر نگاه کرد.

مرلین نفس عمیقی کشید و چشم هاش درخشید. آرتور چند قدم به عقب پرت شد و روی زمین افتاد.
"باشه."

جواب مرلین پوزخندی روی لب مورگانا نشوند و به آرتور نگاه گرد که داشت از روی زمین بلند میشد.
"عاااو مثل اینکه داستان شما قراره همیشه یه تراژدی بمونه!"

اما مرلین بی توجه به حرف دختر فقط به چشم های آرتور خیره شد. تیله های روشنی که بی تفاوت به سمتش میومد و فاصله ی بینشون رو کمتر میکرد.

"دوست دارم، آرتور."

مرلین با لبخند غمگینی بالاخره اعتراف کرد و حس کرد بارِ سنگینی از روی دوشش برداشته شده.

اون هزاران سال عاشق بود و این جمله رو هیچ وقت بلند به زبون نیاورد. نه حتی پیش خودش!

گفتنش، حالا که میدونست قراره با دستای آرتور کشته شه، بی فایده به نظر میومد اما برای مرلین همه چیز بود.

آرتور به مرلین نزدیک شد و مرلین این بار جاخالی نداد، مقاومت نکرد، با بغض لبخند زد و نگاهِ خیره اش رو از چشمای آرتور برنداشت.

"دوست دارم. همیشه داشتم. و همیشه خواهم داشت."
مرلین وقتی نوک خنجر رو روی قلبش حس کرد رو به پسر زمزمه کرد و نفس گرمش تو صورت آرتور پخش شد.

و خنجر از حرکت ایستاد.

اخمی بین ابروهای آرتور نشست و دستش بی حرکت خنجر رو روی سینه ی مرلین نگه داشت.

نفس مرلین لرزید و دستش رو روی دست آرتور که خنجر رو نگه داشته بود گذاشت.
نگاهِ آرتور تو صورت مرلین چرخید و صورتش تو هم رفت. سرش رو عقب تر برد و با دست آزادش به موهاش چنگ انداخت.

مرلین فقط با تعجب به آرتور نگاه میکرد که به نظر میومد از درون در حال جنگیدن با خودشه.

"بهت گفتم بکشش!"
مورگانا که از مقاومت آرتور شوکه شده بود با استرس تکرار کرد و یه قدم بهشون نزدیک تر شد.

با داد مورگانا آرتور دوباره چشماش رو باز کرد و این بار نوک خنجر رو تو پوست مرلین فرو رفت. چشم های مرلین از درد بسته شد و صورتش رو جمع کرد.

درحالی که آماده ی مردن شده بود نفسش رو بیرون فرستاد اما وقتی حرکت خنجر دوباره متوقف شد با تعجب چشم هاش رو باز کرد.

آرتور دست آزادش رو دور تیغه ی خنجر حلقه کرده بود و درحالی که هنوز با دست راستش به خنجر فشار میاورد، دست چپش جلوی فرو رفتن خنجر رو میگرفت.

مرلین با تعجب به خونی که از بین انگشتای آرتور روی زمین میریخت نگاه کرد و پرده ی نازکی از اشک چشم هاش رو پوشوند.

آرتور داشت با جادوی مورگانا میجنگید!

"تو میتونی آرتور! تو میتونی، باهاش مبارزه کن! بخاطر من!"
مرلین با صدای لرزون از هیجان درونش آرتور رو تشویق کرد و نگاه آرتور اشکی که روی گونه ی مرلین چکید رو دنبال کرد.

"مرلین!"

لحن آشنای آرتور قلبِ مرلین رو به تپش انداخت. چونه های پسر لرزید وقتی آرتور خنجر رو از روی سینه اش برداشت و بیشتر از این جلوی خودش رو نگرفت. دستش رو دور گردن آرتور انداخت و اونو برای بوسه جلو کشید.

لب های گرم آرتور لب های سرد مرلین رو در آغوش گرفت و با اشتیاق پسر رو بوسید.

مورگانا شوکه به آرتور نگاه کرد که چطور جادوی سیاه اون رو شکست داد و یه قدم عقب تر رفت. این امکان نداشت!

"خودم این بازی رو تموم میکنم!"
بعد با عصبانیت زمزمه کرد و چشم هاش درخشید.

اما قبل از اینکه طلسم خونده شده به مرلین و آرتور برخورد کنه گوئن خودش رو جلوی اونا انداخت و مرلین و آرتور با صدای فریاد دردناکی که شنیدن از هم فاصله گرفتن.

"گوئن!"
مرلین وحشت زده داد زد و به سمت مردی دوید که تو نقشه اش بهش کمک کرده بود.

"چی؟! گوئن؟ اون نمیتونه-"

"بهت خیانت کرده باشه؟!"
مرلین وسط حرف مورگانا پرید و با خشمی که از مرگ گوئن تو رگ هاش جریان پیدا کرده بود از جاش بلند شد.

"هیچ کدوم از این ها نمیتونه واقعی باشه! آرتور...هیچ کس نمیتونه جادوی سیاه رو شکست بده!"
نگاهِ مورگانا برای اولین بار رنگ ترس به خودش گرفت وقتی مرلین با خشم بهش نزدیک شد.

"هیچ کس به جز یه پادشاه واقعی!"
مرلین با پوزخند جواب داد و همزمان آرتور با خنجری که مورگانا بهش داده بود کنار مرلین ایستاد.

"قبول کن مورگانا، تو شکست خوردی!"
آرتور غرید و یه قدم به مورگانا نزدیک تر شد.

"نه، من هرگز-"

مورگانا شروع کرد اما قبل از اینکه بتونه جمله اش رو کامل کنه مرلین با جادو اون رو بی حرکت نگه داشت و آرتور خنجر رو تو قلبش فرو کرد.

"هرگز نگو هرگز!"

وقتی جنازه ی بی جون مورگانا روی زمین افتاد مرلین گفت و درخشش چشماش از بین رفت.

"اوه عجب جمله ای!"
آرتور با لحن مسخره ای گفت تا سر به سر مرلین بذاره و نگاهی به پسری که کنارش ایستاده بود انداخت.

"خفه شو آرتور!"
مرلین خندید و به سمت در راه افتاد.

"نه جدی دارم میگم! واقعا جمله ی قشنگ و به جایی بود!"
آرتور پشت مرلین راه افتاد و دستش رو که هنوز خون ریزی داشت مشت کرد تا جلوی از دست دادن خون بیشتر رو بگیره.

"ازت متنفرم!"
مرلین غرید و از در بیرون رفت.

"نه تو عاشقمی، و میدونی چیه؟ همین چند دقیقه پیش پنج بار بهش اعتراف کردی!"
آرتور با لحن بدجنسی گفت و خندید اما وقتی به مرلین برخورد کرد فهمید اون پسر یهو ایستاده.

مرلین شوکه به سمت آرتور برگشت و در حالی که سعی میکرد جلوی قرمز شدنش رو بگیره نگاهش رو به چشمای آرتور دوخت.

"اوه! تو شنیدی؟!"

آرتور به پسرِ شیرین و احمقی که جلوش ایستاده بود لبخند زد و فاصله ی بینشون رو به چند سانت رسوند.

"شنیدم و همین باعث شد که راهم رو تو تاریکی پیدا کنم، من گم شده بودم و تو نور هدایت کننده ی من شدی، تو کسی هستی که هردومون رو نجات داد مرلین!"

آرتور سرش رو خم کرد و کنار گوش مرلین نگه داشت.
"منم دوست دارم وارلاکِ من!"

مرلین شوکه خندید و اشک هاش دوباره روی گونه اش ریخت. اون هزاران سال برای شنیدن این جمله صبر کرده بود و حالا باورش نمیشد که بالاخره حسرت و آرزوش به واقعیت تبدیل شده.

پس بجای استفاده از کلمات فاصله ی باقی مونده بینشون رو از بین برد و دوباره آرتور رو بوسید.

***

عرررر باورم نمیشه تموم شد!🥺😭

از داستان راضی بودین؟

من عاشق مرتورم و از همتون ممنونم که تا اینجا باهام اومدین.❤

شبتون بخیر.

-Siz

[26 آذر 99]

Đọc tiếp

Bạn Cũng Sẽ Thích

68.4K 7.8K 89
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
213K 16.2K 36
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ بود چی میشه اگه جونگکوک نتونه جلوی احساساتش رو بگ...
82.8K 10.8K 27
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
7K 2.3K 16
وقتی تناسخ عشقِ از دست رفته ی مرلین رو بهش بر میگردونه... [وضعیت:کامل شده]