🍷 Dancing In The Dark_VKOOK...

By Sonya_vkooker

283K 51.2K 17.2K

جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-So... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
LAST PART

20

5.1K 890 168
By Sonya_vkooker

به اطراف نگاه کرد ، سکوت بود و این سکوت ترسناک بود ؛ آروم صداش کرد:″ویکتوریا..؟″

با شنیدن صدای پا ، سریع واکنش نشون داد و برگشت ، ولی‌ کسی پشت سرش نبود.

″تو اینجا...چیکار داری..کیم نامجون؟″
صدای زنونه ای گفت ، صدا نزدیک بود ولی خودش نبود.

نامجون غرید:″ویکتوریا!بیا بیرون من برای صحبت اومدم″

صدای خنده ی آرومی اومد:″همه میگن برای صحبت اومدن کیم نامجون ، ولی کدومشون واقعا برای صحبت اومده بود؟″

نامجون میدونست که اون زن قدرتمندیه و هر لحظه ممکنه بکشتش ، با صدای آرومی گفت:″ویکتوریا...واقعا میگم...من نیومدم بکشمت یا هرچی..ما فقط میخوایم صحبت کنیم...خودتو نشون بده″

همون لحظه یه زن قد بلند با موهای طلایی ظاهر شد:″هومم...خیلی وقت بود ندیده بودمت کیم..آخرین بار کِی بود؟میخواستی بکشیم″

نامجون نفس عمیقی کشید:″اون مالِ گذشته بوده...الان اومدم راجب یه چیز دیگه صحبت کنیم و من ازت کمک میخوام″

ویکتوریا سمت صندلی چوبی رفت و نشست:″راجبِ؟″
ویکتوریا بیخیال به نظر میومد و معلوم بود از الان جوابش ′نه′ هست.

″راجبِ کیم ویِ...″
با حرف نامجون سر ویکتوریا یهو بالا اومد:″کیم وی؟؟″
اون متعجب به نظر میومد ، نامجون شدت نفرتی که ویکتوریا به وی داشت رو حدس میزد.

″آره‌..میخوام کمکم کنی بکشیمش و یه چیزی رو ازش بگیریم″
نامجون گفت و ویکتوریا نیشخند زد:″من عاشق اینم که چیزایی که مال وی هستن رو ازش بگیرم...اونی که میخوای بگیری چی هست؟؟″

نامجون نفس عمیقی کشید:″یه فرشته ی مرگ..فعلا چیزی از قدرتاش نمیدونه ، شاید یکی دوتا ، ولی میخوام مال پک ما باشه″

ویکتوریا لبای قرمزش رو غنچه کرد:″هومم..راجبش شنیده بودم...یه فرشته ی مرگ″

نامجون با تردید پرسید:″کمکم میکنی؟؟من و تمام پکم...و تو″
ویکتوریا نیشخندی زد:″با کشتن وی ، چی به من میرسه؟فقط تو سود میکنی″

نامجون پوزخندی زد:″عاووو ویکتوریا...جوری صحبت نکن انگار کشتن اون عوضی برات کافی نیست ، اون همسرتو کشته″

نیشخند ویکتوریا محو شد و با لحن جدی ای گفت:″خیلی خب ، هستم...به هم کمک میکنیم تا وی و برادراش رو بکشیم و...فرشته ی مرگ مال تو میشه″
و نامجون نفهمید که قصد واقعی ویکتوریا چیه.

***


درحالی که کوکی رو بغل کرده بود ، به زمین خیره بود‌ ؛ زندگیش خیلی عجیب غریب شده بود.

″به چی فکر‌ میکنی؟″
صدای آشنای مینهو رو شنید ، تقریبا دیگه ازش نمیترسید چون میدونست تهیونگ مراقبشه.

″نمیدونم...فقط...زندگیم خیلی..عجیب شده″
جونگ کوک با تردید گفت و مینهو سرش رو کج کرد:″این عجیب بودن رو دوست داری؟″

″نه...فقط...من...فکر کنم دارم...نمیدونم″
جونگ کوک با لحن نامطمعنی گفت.

″این زندگی عجیبت رو دوست داری یا تهیونگ که توی زندگی عجیبته؟″
مینهو با صدای خیلی آرومی پرسید ، تهیونگ کجا بود؟

″م-من...نمیدونم...چرا اینا رو میپرسی؟″
جونگ کوک گفت و به صورت ترسناک مینهو نگاه کرد.

″کنجکاوم″
مینهو ساده جواب داد و باز هم غیب شد.
چرا سرعت همشون انقدر بالا بود؟البته اون جن بود و...

به کوکی که توی بغلش جمع شده بود نگاه کرد ، از مینهو ترسیده بود؟

″همه چیز درست میشه...″
زمزمه کرد و بوسه ای روی سر خرگوش گذاشت و حواسش به تهیونگی که پشت سرش ایستاده بود ، نبود.

″از نظر تو همه چیز درست شدن چیه؟″
با صدای تهیونگ از پشت سرش ، توی جاش یکمی پرید و برگشت سمتش:″ت-تو کِی اومدی..″

″چند دقیقه ای میشه ، جواب سوالمو بده″
تهیونگ با صدای آرومی گفت.

چشمایی که حسی توشون دیده نمیشد...

″وقتی که درد نکشم..″
جونگ کوک جواب سوال تهیونگ رو داد.

″وقتی درد نکشی زنده نیستی″
تهیونگ گفت و جونگ کوک گیج شد:″منظورت چیه؟″
تهیونگ سمت جونگ کوک اومد و گفت:″وقتی دردی حس نکنی زنده نیستی ، منظور خاصی ندارم″

چونه اش رو گرفت و سرش رو بالا تر اورد:″و این نوع زندگیت تا زمان مرگت قرار نیست تموم شه ،خوشگله″
تهیونگ گفت و جونگ کوک اخم کرد:″هی واقـ—″
حرفش تموم نشده بود که در اتاق یهو باز شد.

یونگی بود ، اون گفت:″وی!!!اینجا امن نیست!″

ت

هیونگ کمرش رو صاف کرد:″برای چی؟؟باز چی شده؟؟″
تهیونگ پرسید و دید که دست یونگی هنوز هم زخمه.

″پک رِد مون!!مینهو اونا رو دیده!″
یونگی با استرس گفت و تهیونگ با تردید گفت:″پکِ سوهو؟؟″

یونگی سر تکون داد و تهیونگ کلافه گفت:″روز کم داشتن؟؟؟همشون باید تو یه روز حمله کنن؟؟″
پوفی کشید ، پک رد مون خیلی از پک نامجون بزرگ تر بود و اون دو نفر حتی خیلی قوی  هم باشن نمیتونن جلوشونو بگیرن.

″خیلی خب ، مینهو اونا رو کجا دیده؟؟″
تهیونگ عصبی پرسید.

″اطراف جنگل پخشن...اونا نزدیکن وی″
یونگی گفت و واقعا حوصله ی یه جنگ دیگه نداشت‌.

تهیونگ برگشت سمت جونگ کوکی که با ترس نگاهشون میکرد:″بلند شو و چند دست لباس بردار ، فعلا از اینجا دور میشیم″
جمله ی آخرش رو به یونگی گفت و اون خیالش راحت شد ، واقعا خسته بود
″اما‌‌‌...کجا میریم؟″
جونگ کوک گفت و لبش رو گاز گرفت.

″فعلا بهش فکر نکن ، تا ده دقیقه ی دیگه میام سراغت آماده شو تا اون موقع″
و از اتاق بیرون رفتن.

جونگ کوک به کوکی که میلرزید نگاه کرد ، بلند شد از روی تخت و چند تا از وسیله هایی که حدس میزد نیاز داشته باشه رو برداشت و توی کوله اش گذاشت ؛ لباساش هم عوض کرد.

کمی بعد تهیونگ داخل اتاق اومد و گفت:″زود باش...″

جونگ کوک ، کوکی رو بغل کرد و کوله اش هم  که پشتش بود ، پایین تر کشید.

نگاهش به مینهو افتاد که گوشه ای ایستاده و نگاهشون میکنه:″اون‌..نمیاد؟″

یونگی با لحن سردی جواب داد:″نه...کسی نمیتونه اذیتش کنه″

وقتی از خونه خارج شدن ، جونگ کوک صدای زوزه ای شنید و خرگوش توی بغلش رو محکم تر گرفت‌.

تهیونگ گفت:″خرگوشت رو ول کن بره..نمیتونیم ببریمش″
اون مضطرب به نظر میومد و جونگ کوک رو بیشتر میترسوند ، مگه اونا چقدر قوی بودن؟؟

″ن-نه...میارمش...اینجا خطرناکه..″
جونگ کوک زیر لب گفت و تهیونگ چشم غره رفت:″ولش کن کوک...اون اینجا خانواده ی خودش رو داره″
و همون موقع دو تا خرگوش دیگه از لای بوته های بیرون اومدن و کوکی بی قراری کرد ، تهیونگ بهشون اشاره کرد:″ببین ، اون باید بره پیش خانوادش کوک!..زود باش اونا نزدیکن″
یونگی زودتر رفته بود.

جونگ کوک آه لرزونی کشید و سر کوکی رو بوسید:″امیدوارم آخرین دیدارمون نباشه ، کوکی″
و خرگوش رو روی زمین گذاشت ، اون دوید پیش دوتا خرگوش دیگه.

همون موقع جونگ کوک حس کرد بین زمین و هواست ، تهیونگ بلندش کرده بود:″چی-چیکار میکنییی؟؟″
از گردن تهیونگ گرفت تا نیفته.

″انتظار نداری با ماشین بریم که؟؟اونا سرعتشون بالاست.″
تهیونگ گفت و شروع کرد به دویدن.
جونگ کوک چشماش رو بست ، اون خیلی سریع حرکت میکرد و جونگ کوک‌ نمیتونست هیچی ببینه.

″چشمات رو ببند ، زود میرسیم″
تهیونگ زیر لب گفت و جونگ کوک رو محکم تر گرفت‌ و سرعتش رو بیشتر کرد.

جونگ کوک صورتش رو به سینه ی تهیونگ فشار داد و چیزی نگفت.

صدای غرش بلندی اومد و تهیونگ فهمید بیست تا گرگ بزرگ دنبالشن ، فحشی داد و سریع تر دوید.

هر چقدر هم سرعت گرگینه ها زیاد بود به تهیونگ نمیرسیدن ؛ تهیونگ وقتی فهمید به شهر نزدیک شدن ، نفس راحتی کشید.

گرگینه ها نمیتونستن داخل شهر بیان چون دیده میشدن و راز صدها ساله اشون لو میرفت.

تهیونگ میدونست هوا تقریبا تاریکه و بدنش نمیسوزه ، از این که یادش رفته انگشترش رو بیاره عصبی شد.

وقتی به شهر رسیدن ، تهیونگ میدونست بخاطر سرعت بالاش دیده نمیشن و باید خیلی متمرکز باشی تا ببینیش‌.

جونگ کوک فقط صدا ها رو میشنید ، از نظرش این سرعت هم ترسناک بود و هم جذاب.

وقتی تهیونگ ایستاد، اون رو روی زمین گذاشت ، نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو باز کرد:″حالت خوبه؟؟″
تهیونگ پرسید و اون آروم سر تکون داد ؛ داخل یه کوچه ی تاریک بودن.

″اینجا..کجاست؟″
با تردید پرسید و تهیونگ شروع کرد به رفتن سمت سرِ کوچه:″پشتِ هتل″
یه کوچه ی خیلی باریک بود و تاریک.

جونگ کوک هم دنبالش رفت:″هی!ما قراره هتل بمونیم؟″

″پیشنهاد بهتری داری؟″
تهیونگ پرسید و لبخند محوی بخاطر تاریک بودن هوا زد.

″راستش...نه″
جونگ کوک گفت و دنبال تهیونگ سمت جایی که چیزی ازش نمیدونست ، رفت.

وقتی تهیونگ ایستاد ، سرش رو بلند کرد و یه هتل بزرگ دید.
″واو..تا حالا اینجا رو ندیده بودم...″
جونگ کوک زیر لب گفت و وارد هتل شدن.

تهیونگ یه اتاق گرفت و بعد ، اونا توی اتاق بودن.
″چه جای باکلاسی″
جونگ کوک زیر لب گفت و کوله اش رو کنار تخت گذاشت.

تهیونگ روی تخت دراز کشید:″دنبالمونن..″
آروم گفت و جونگ کوک لبش رو گاز گرفت:″اونا‌..منو میخوان؟″
تهیونگ سر تکون داد و جونگ کوک دیگه چیزی نگفت‌.

″یونگی شی کجاست؟″
جونگ کوک وقتی دید سکوت طولانی شده ، پرسید.

″خونه اش ، پیش جیمین و هوسوک″
تهیونگ ساده جواب داد و جونگ کوک با کنجکاوی پرسید:″اونا چرا با هم زندگی‌ میکنن؟″

تهیونگ پوفی کشید:″خیلی سوال میپرسی..″
لبای جونگ کوک آویزون شد و تهیونگ ادامه داد:″ولی من به همشون جواب میدم ، خیلی ساده ست..اونا از هوسوک خوششون میاد″

جونگ کوک ′واو′ـی گفت ، باید با هوسوک صحبت میکرد.

یاد این افتاد که اینجا آنتن میده ، لبخندی زد و کوله اش رو برداشت.
دنبال گوشیش گشت و بعد پیدا کردنش لبخندش بزرگ تر شد.

اون خاموش بود ، توی کوله دنبال شارژرش گشت و بعد اون رو زد به پریز برق و منتظر شد تا گوشیش شارژ بشه.

″انقدر ذوق زده ای واسه گوشیت؟″
تهیونگ با نیشخند گفت و جونگ کوک سرش رو بلند کرد و لبخند مضحکی زد.

″گرسنه نیستی؟″
دقایقی بعد ، تهیونگ پرسید.

جونگ کوک لبش رو گاز گرفت و گفت:″هستم..″

″خیلی خب ، میگم غذا بیارن ولی توام باید به فکر تشنگی من باشی″
تهیونگ با نیشخند گفت و جونگ کوک بی هیچ حرفی سر تکون داد ، یه جوری در میرفت دیگه.

***

″میشه بگین چرا دست یونگی زخمیه و چی شده؟؟″
هوسوک غر زد.

″خب...من و تهیونگ یه دعوای کوچیک داشتیم و اون عصبی بود...پس...دستمو یه جوری زخمی کرد″
یونگی هرچی به فکرش میرسید ، میگفت.

″چه جوری؟!چرا عصبی بود؟″
هوسوک کنجکاو گفت.

جیمین هنوز نگران این بود که یونگی به هوسوک حمله نکنه.

″خب ما بحث داشتیم...اون اعصابش ضعیفه...″
یونگی گفت و به زمین خیره شد.

هوسوک اخم کرد:″با دوست من که اینجوری رفتار نمیکنه؟!″

یونگی پوکر گفت:″من زخمیم به فکر اونی؟؟″

هوسوک ابرویی بالا انداخت:″همینی که هست″

جیمین لبخندی زد و به یونگی اشاره کرد که بره آشپزخونه چون براش خون گذاشته:″آههه...هوسوکا..چیزی نشده که..تهیونگ اونقدرام بی اعصاب نیست...حداقل با دوست تو″
جیمین جمله ی آخرش رو زیر لب گفت‌.

″باشه..″
هوسوک گفت و به زمین خیره شد.
یونگی چرا رفت آشپزخونه؟































شب/روزتون بخیر.
امیدوارم این پارت خوب شده باشه...دوستتون دارم💜
خدافظ تا هفته ی بعد(فحش ندید😐😂)

Continue Reading

You'll Also Like

57.2K 5.4K 23
سناریو های کوتاه از ویکوک با ژانرای مختلف 🏅 short story ___________________________________________ (تمامی سازمان ها، شخصیت ها، نسبت ها و اتفاقات د...
1M 176K 162
[به من نگاه نکن] -:میشه انقدر بهم زل نزنی؟ تهیونگ: خب متاسفم چون باید بگم نمیشه ، تو زیادی خوشگلی. جونگ کوک پسر ساکت دانشگاه که خیلیا روش کراش دارن و...
112K 15.4K 32
وقتی دید جونگ کوک اسلحه شو بیرون اورده و به سمت تهیونگ گرفته ساکت شد . جو ترسناک و استرس زایی حاکم شده بود که باصدای شلیک تفنگ ترس کل وجودشون رو گرفت...
165K 27.1K 84
در دنیایی که دیگر انسانی وجود ندارد کودکی متولد میشود که حتی برای ماورا هم عجیب است.کودکی که در حین پاکی خالص پلیدی خالص نیز در وجودش است. در این دن...