🍷 Dancing In The Dark_VKOOK...

Af Sonya_vkooker

281K 51K 17.2K

جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-So... Mere

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
LAST PART

17

5.3K 998 369
Af Sonya_vkooker

هوسوک درحالی که به تلوزیون خیره بود ، گفت:″میخوام برگردم خوابگاه″

جیمین و یونگی هنوز جوری رفتار میکردن که انگار نشنیدن هوسوک چی گفته...ولی لعنت بهشون میشنون..

″با شمامممممممممم!!!″
داد زد و انتظار داشت بترسن ولی برعکس تصورش جیمین با لبخند خوشگلی سمتش اومد و گفت:″هوسوک عزیزم...چیزی گفتی؟″

″میخوام برگردم خوابگاه...میشه؟!″
هوسوک که وقتی جیمین سمتش اومده بود امیدی پیدا کرده بود ، گفت.

″چی؟″
جیمین با اخم متفکری گفت.

″چی شده؟″
یونگی سمتشون اومد و پرسید.

″گفت کاریمون داره ولی فقط لباش تکون میخوره..نکنه لال شده؟″
جیمین با نگرانی الکی ای گفت و یونگی چشماش گرد شد:″هوسوک؟هوسوک حرف بزن ببینم!″

هوسوک با قیافه ی پوکری به زمین خیره بود.
″میگم میخوام برم خوابگاههههه!!!″
با صدای بلندی گفت.

″چی؟چرا صدایی نمیاد؟؟جیمین زنگ بزن دکتری چیزی″
یونگی با نگرانی ای که اگه بازیگر بود بهش اسکار میدادن ، گفت.

″چی میگین؟من خوبم″
هوسوک گفت و آهی کشید.

″عه!صداش اومد که″
جیمین با تعجب گفت‌.

″چه عجیب″
یونگی با اخم متفکری گفت و جیمین انگشت اشاره اش رو تکون داد و تایید کرد.
(انگار مثلا بگی حق با توعه)

′جونگ کوک بیا کمکم کن!′
هوسوک فکر کرد.

***

با دیدن خانم رنگ پریده ای که داره از جلوی در اتاقش رد میشه ، گفت:″خانم؟حالتون خوبه؟؟″

زن نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت:″خوبم‌..ساعت چنده؟″

″اومم فکر کنم شیش عصر اینا باشه...حالتون مطمعنین خوبه؟″
جونگ کوک گفت و لبش رو گزید.

″آره تازه تصادف کردم و مردم...مینهو کجاست؟دخترمو تسخیر کرده بود قبلا″
زن گفت و سمت راه رو رفت.

جونگ کوک با چشمای گرد به زمین خیره شد و آب دهنش رو با ترس قورت داد.

′هوسوک بیا کمکم کن!′
جونگ کوک فکر کرد.

″چیکار میکنی؟″
با صدای تهیونگ ، توی جاش پرید.

″ی-یهه زنه...روح بود..اومده بود″
جونگ کوک از ترس لکنت گرفته بود.

″اون زنه؟خودم آوردمش..زن خوبی بوده واسه همین به عنوان فرشته حس بدی بهش نداشتی...آوردمش یکم مینهو رو لعنت کنه بخندم″
تهیونگ با تخسی گفت.

″وات د..″
جونگ کوک گفت و تند تند پلک زد.

تهیونگ خندید و دستشو دور کمر جونگ کوک‌ انداخت:″خب خوشگله...میخوام چندتا از قدرتای کمت رو ، رو کنم″
تهیونگ گفت و نیشخند زد.

″قدرت چی؟وات د فاک؟خوشگله؟داداش فازت چی-″
با برخورد چیزی به لبش حرفش قطع شد ، تهیونگ داشت اونو میبوسید؟
ولی نه...فقط لباشو روی لبای جونگ کوک گذاشته بود و حرکتی نمیکرد.
جونگ کوک سعی کرد هولش بده ولی تهیونگ لباشو بیشتر فشار داد و جونگ کوک فقط یه جمله توی ذهنش بود...وات د هل؟!

″چ-چیییکار میکنییی″
به زور بین لبای تهیونگ گفت و تهیونگ دستشو سمت باسن جونگ کوک برد و چنگی بهش زد.

جونگ کوک آهی بین لبای تهیونگ کشید و اون عقب رفت و نیشخندش پررنگ تر شد:″درست مثل یه هرزه″
تهیونگ گفت و چشمای جونگ کوک گرد شد.

تهیونگ الان بهش گفته بود هرزه؟!
″چ-چی میگی؟″
جونگ کوک پرسید و نفس عمیقی کشید.

تهیونگ به دیوار توی راه رو تکیه داد و دست به سینه نگاهش کرد:″چرا تعجب میکنی؟تو یه هرزه ای و مطمعنم اگه دختر بودی الان توی بار کار میکردی″
واقعا نمیفهمید تهیونگ داره چیکار میکنه و چی میگه..
هرزه؟
نه اون هرزه نبود.

″اوه احمق کوچولو...تعجب کردی؟مادرت هم هرزه بود...مثل خودت″
تهیونگ با تفریح بهش نگاه کرد و گفت.

جونگ کوک از عصبانیت زیاد دستاش رو مشت کرد...تا حالا کسی اینجوری بهش توهین نکرده بود.
اصلا کاری به کسی نداشت که بخواد توهینی بشنوه.

ته تهش بهش میگفتن فاک یو.
ولی تا حالا کسی با جدیت بهش نگفته بود هرزه.

″ب-به مادرم توهین نکن″
عصبی گفت و تهیونگ پوزخند اعصاب خرد کنی زد.

″چرا کوچولو؟من واقعا پشیمونم از این که تورو گاز گرفتم...کاش مثلا یکی دیگه بود..میدونی؟هرکس به جز تو″
تهیونگ گفت و لیسی به لبش زد و ادامه داد:″اون گردنبند خوشگلت که یادگاری بود هم مینهو سوزوند..خیلی بد شد نه؟اوه میخوای گریه کنی؟″

جونگ کوک با عصبانیت سمت تهیونگ رفت و داد بلندی زد:″توی عوضی چی داری میگی؟!!هدف فاکیت چیههههه؟!چرا این کارا رو میکنی؟!″
جونگ کوک فریاد زد و تهیونگ خندید.

″اوممم...هدف خاصی ندارم..دارم حقیقتای زندگیت رو میگم″
تهیونگ با تفریح بهش نگاه کرد و گفت.
جونگ کوک خواست ناخواسته جیغ بلندی بزنه که تهیونگ با فهمیدن قصدش سریع با دستاش گوشش رو پوشوند.
نمیخواست فعلا دود بشه بره هوا..زود بود.
جونگ کوک‌ جیغ بلندی زد که تهیونگ درد بدی رو با وجود دستاش حس کرد...به هر حال...باید مقابله میکرد.
روی زمین افتاد.
جونگ کوک به خودش اومد و نفس عمیقی بعد اون جیغی که ناخوداگاه کشیده بود ، کشید.

تهیونگ دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:″فاک بهت کوک...واسه دفعه ی اول خیلی درد داشت...دیگه رو خودم امتحان نمیکنم″

جونگ کوک هنوز عصبی بود ولی گیج هم بود:″چی؟!″

تهیونگ لبش رو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید تا دردش آروم بشه ، وقتی درد از بین رفت نفس راحتی کشید.

بلند شد و رو به روی جونگ کوک ایستاد:″خوبه خوشگله...استعدادش رو داری″
و لبخند کوچیکی زد.

″وات د فاک خون‌آشاما هم مواد میزنن؟″
جونگ کوک پرسید.

″چی؟نه احمق..نفهمیدی؟اینا رو داشتم بهت میگفتم که عصبی بشی و از قدرتت استفاده کنی...اینا از تهه دلم نبودن″

تهیونگ گفت و جونگ کوک با گیجی بهش خیره شد:″یعنی از این که منو گاز گرفتی ناراحت نیستی؟یا...من هرزه نیستم از نظرت؟″

تهیونگ نیشخندی زد:″یعنی شدت زیادی از عصبی بودنت بخاطر این بود که من گفتم پشیمونم گازت گرفتم؟نکنه عاشقمی اعتراف نمیکنی خوشگله؟و نه تو آخرین نفری توی دنیا هستی که میتونه هرزه باشه″

جونگ کوک سریع دفاع کرد:″چی؟نه من عاشقت نیستم...چرا باید عاشق توی اسکل بشم؟سن بابای بابای بابای بابابزرگه بابامو داری″

تهیونگ پوفی کشید:″سن یه عدده عزیزم″
جونگ کوک خندید:″الان این حرفت شبیه این زنایی بود که صد سالشونه ولی ادعا دارن جوونن″

تهیونگ چشم غره رفت و سمت اتاقی رفت که مینهو بود.
جونگ کوک مثل جوجه دنبالش افتاد.

تهیونگ در رو باز کرد و مینهو و اون زن رو دید که رو به روی هم ایستادن.

″وی عوضی...چرا این زنیکه ی وحشی رو آوردی اینجا؟″
مینهو داد زد و تهیونگ لیسی به زبونش زد:″خوش بگذره مینهو...اومده بودم بگم این زنه چون زیادی پاک بوده یه کارایی میتونه بکنه...بای بای″

زن پیر نگاهی به تهیونگ کرد و سمت مینهو هجوم برد.
″یا ابلیس مقدسسسس...برو عقببب″
مینهو داد زد و عقب رفت.

تهیونگ دست جونگ کوکی که رسما از ترس میلرزید رو گرفت و سمت بیرون اتاق برد.
در اتاق رو بست و گفت:″هی خوشگله...برنامه ای نداری؟″

جونگ کوک پوفی کشید:″انقدر بهم نگو ′خوشگله′...و دارم..میخوام تحقیقم رو انجام بدم″

تهیونگ خندید:″مگه تو درسم میخونی؟″

″آره متاسفانه با سختی...هیچی نمیفهمم توی این وضعیت ولی از هیچی بهتره″
جونگ کوک گفت و از اتاق دور شد.

تهیونگ دنبالش اومد:″بیخیالش پسر...تو قراره صدها سال عمر کنی...فکر نمیکنی درس به دردت نمیخوره؟″

″چی؟!″
جونگ کوک استاد و با تعجب گفت و برگشت طرف تهیونگ.

″آره بیبه...فکر نمیکنی کسی که به عنوان همسرمه رو بزارم هشتاد سالگی بمیره؟چند سال دیگه که وضعیت بهتر شد تبدیلت میکنم″
تهیونگ هم ایستاد و گفت.

″ی-یعنی چی؟تب-تبدیل به چی؟″
جونگ کوک با ترس پرسید.

″خون‌آشام″
تهیونگ خیلی ساده گفت و گوشیش رو از جیبش در آورد و دنبال اسم یونگی گشت.

″چیی؟من نمیخوام تبدیل بش-″
حرف جونگ کوک با ′هیس′ گفتن تهیونگ نصفه موند.

-″بله تهیونگ؟″
یونگی از پشت خط گفت.

″اون پسر ترسوعه...هوسوک..هنوز پیشونه؟″
تهیونگ پرسید و جونگ کوک با شنیدن اسم هوسوک کنجکاو تر شد.

-″آره...چطور مگه؟″
یونگی پرسید.

″جونگ کوک دلش برای هوسوک تنگ شده...بیاید عمارت″
و قطع کرد.

″تو از کجا...″
جونگ کوک با تعجب حرفش رو نصفه ول کرد.

″سخت نبود..داشتی بهش فکر میکردی و ذهنت باز بود...همشونو شنیدم″
تهیونگ گفت و سمت تراس بزرگ عمارتش رفت.

جونگ کوک ناخواسته لبخندی از توجه تهیونگ زد و دنبالش راه افتاد‌.
با دیدن تراس بزرگ ، سوتی کشید.

اونجا خیلی بزرگ بود و یه میز متوسط و چندتا صندلی بود دور میز.
سرشو برگردوند و با دیدن جای خالی تهیونگ اخم کرد...پلک زد و همون موقع تهیونگ جلوش بود.
″بیا...بگیرش‌..هوا سرده″
تهیونگ گفت و قهوه رو دست جونگ کوک داد ، دستش پر بود.
یه پتو هم دستش بود.

″اوه..مرسی″
جونگ کوک گفت و روی یکی از صندلیا نشست.
قهوه رو روی میز روبه روش گذاشت و تهیونگ هم لیوانی که توش ماده ی قرمز رنگی بود رو روی میز گذاشت و پتو رو روی شونه های جونگ کوک انداخت:″سرما نخوری...حوصله ی نگه داری از یه مریض رو ندارم″

″اوه.‌.″
جونگ کوک گفت و لبش رو گاز گرفت.

تهیونگ کنارش نشست و لیوانی که توش خون بود رو برداشت و یکمی ازش خورد و هومی کشید.
″اون..خونه؟″
جونگ کوک با تردید پرسید و تهیونگ ′اوهوم′ـی گفت.

″چه..حسی داره خوردنش؟″
جونگ کوک پرسید.

″من تاحالا انسان نبودم...نمیدونم برای شما چقدر حال به هم زنه ولی برای شما تلخه...برای ما فرق داره..طعمش شیرینه...البته بستگی داره ولی خون تورو ترجیح میدم‌..شیرین تره″
تهیونگ با صدای آرومی گفت و نگاهی به جنگل رو به روش انداخت.

″تا حالا به این که خون برام شیرین باشه فکر نکردم″
جونگ کوک گفت.

″چند سال دیگه تبدیلت کردم شیرین میشه برات″
تهیونگ خیلی ریلکس گفت و جونگ کوک پوفی کشید.

کمی سکوت شد که جونگ کوک با دیدن یه چیز کوچولو نزدیک عمارت گفت:
″اوه شت اون یه خرگوشه؟!″

نگاه تهیونگ سمت جایی که جونگ کوک اشاره کرده بود رفت و با دیدن خرگوش سفید رنگ ، ابرویی بالا انداخت.
جونگ کوک لبش رو با ذوق گاز گرفت و مشغول دید زدن خرگوش سفید رنگ شد.

تهیونگ با دیدن ذوقش تکخندی زد و لیوان خالی شده اش رو روی میز گذاشت و بلند شد.
نگاه جونگ کوک روش اومد:″کجا میری؟″

″اونو برات بیارم″
تهیونگ گفت و وقتی جونگ کوک پلک زد ، تهیونگ اونجا نبود‌.
سرعت لعنتی ومپایرا.

نگاهش سمت خرگوش رفت و دید که اونجا نیست.
لباش آویزون شد:′فرار کرد؟′

با حس دستی روی کمرش توی جاش پرید و برگشت تا پشتش رو نگاه کنه.
تهیونگ بود و توی بغلش اون خرگوش کیوت سفید بود که از ترس جمع شده بود.

″دقیقا شبیه خودته وقتی میترسی″
تهیونگ گفت و خرگوش رو بغل جونگ کوک داد و روی صندلیش نشست.

جونگ کوک با ذوق خرگوش رو جلوی صورتش گرفت و جیغ خفه ای کشید:″کیووووت...وایییی...قیافشوو″
و سرش رو بوسید.

خرگوش یکم آروم تر شده بود و کمتر میلرزید.
با ذوق سمت صندلی کنار تهیونگ رفت و نشست.
با ذوق خرگوش رو به تهیونگ نشون داد:″ببینش تهیونگگگگگ...خیلی شیرینهههه...اسمشو چی بزارم؟″

تهیونگ به قیافه ی ذوق زده ی جونگ کوک نگاه کرد و لبخند کوچیکی زد:″هرچی میخوای″

″برفی؟نه قدیمی شده..چی بزارممم″
جونگ کوک گفت و خرگوش رو بغل کرد.
خرگوش توی بغل جونگ کوک یکمی جا به جا شد.
تهیونگ بلند شد و پتو رو دور جونگ کوک کشید:″بازم میگم...سرما نخور‌...اسمشو بزار کوکی شبیه خودتم هست″
و برگشت سمت جاش و نشست.

″کوکی؟؟کیوتهههه...آره همینو میزارم″
جونگ کوک گفت و با لبخند خوشگلی خرگوشو نگاه کرد:″کوکی کوچولووووو″

تهیونگ خندید:″زیادی ذوق نکردی؟″

″توی جهنم فرشته پیدا کردم...بایدم خوشحال بشم″
جونگ کوک گفت و خرگوش توی بغلش رو ناز کرد.

″ولی تو خودت فرشته ی این جهنمی″
تهیونگ خیلی آروم گفت و جونگ کوک لبش رو گاز گرفت.

″اوه..″
آروم گفت.

″اوهوم″
تهیونگ گفت و نفس عمیقی کشید.

″فکر کنم امشب هوسوک رو بیارن″
بعد از کمی سکوت گفت و جونگ کوک لبخند درخشانی زد:″واقعااا؟؟مرسییی″
و لبخندی دندونی ای زد که دندونای خرگوشیش معلوم شد.

تهیونگ به خودش اعتراف کرد ذوق کردنای جونگ کوک خیلی شیرینن و به خودش قول داد بیشتر جونگ کوک رو خوشحال کنه.

تهیونگ بلند شد:″پاشو با خرگوشت برو اتاقت و درستو بخون...شب خودم میام صدات میکنم‌‌.‌.‌برم ببینم مینهو و اون زنه چیکار کردن″
گفت و سمت در رفت.

جونگ کوک هم بلند شد و خرگوش توی بغلش رو لای پتو گذاشت:″بریم اتاقم ببرمت حموم″
به کوکی (خرگوشش) گفت و همراه تهیونگ بیرون رفت.


***


″هوسوکی~″
جیمین با مهربونی گفت و هوسوک نیم نگاهی هم بهش ننداخت:″هوم؟″

″پاشو حاضر شو میخوایم بریم دیدن جونگ کوک″
جیمین گفت و هوسوک با لبخند برگشت سمت جیمین:″راست میگی؟میریم خوابگاه؟!″

″نه...میریم خونه ی تهیونگ″
یونگی که تازه از اتاق بیرون اومده بود ، گفت.

″خب جونگ کوک چه ربطی به تهیونگ داره؟″
هوسوک با گیجی پرسید.

″جونگ کوک پیش تهیونگ زندگی میکنه″
جیمین گفت و هوسوک فهمید زیادی از جونگ کوک دور شده.

امشب میتونست ببینتش.










سلاممم~~~
بازم چند ساعت زودتر آپ کردم😂

چیز خاصی نداشت این پارت ولی طولانی شد.
هفته ی دیگه که آپ کنم هوسوک و کوک همو میبینن😂

به نظرتون هوسوک این دفعه میفهمه اونا ومپایرن؟😂

لاویوال💜💜
بای تا هفته ی دیگه💜💜💜



Fortsæt med at læse

You'll Also Like

543K 104K 69
ناشناس: هنوز نمیتونم باورت کنم.ما سه سال باهم قرار میزاشتیم. سه سالِ لعنتی ،این هیچ معنی ای برات داشت؟ خب، برای من داشت. من اون همه زمانو صرف تو کردم...
202K 34.1K 49
کیم تهیونگ همیشه فکر میکرد که یه الفای مغلوب........ ولی همه چی از موقعی که ناگهان توی هیت رفت تغییر کرد! Genre:romance.omegaverse.comedy.mpreg.angst...
21.7K 4.8K 11
من تهیونگم! یه هیبرید سگ که در قالب یک سگ خونگی به اسم یونتان با جیمین و یونگی زندگی میکنم و سعی میکنم از گذشته ام فرار کنم!...اونا از راز من خبر ند...
1M 176K 162
[به من نگاه نکن] -:میشه انقدر بهم زل نزنی؟ تهیونگ: خب متاسفم چون باید بگم نمیشه ، تو زیادی خوشگلی. جونگ کوک پسر ساکت دانشگاه که خیلیا روش کراش دارن و...