𝐂𝐮𝐫𝐬𝐞𝐝 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕

By this_is_D

611K 87K 32.7K

[ کامل شده] + اسمت چیه؟ _ لوسیفر + مثل شیطان؟ پسر کوچولو در حالی که با چشم های گرد براقش به مرد خیره بود زمز... More

𝐂𝐡𝐚𝐫𝐚𝐜𝐭𝐞𝐫𝐬
𝐍𝐚𝐦𝐞
𝐇𝐞'𝐬 𝐦𝐢𝐧𝐞
𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐨𝐥𝐟
𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲
𝐏𝐚𝐢𝐧
𝐡𝐮𝐫𝐭
𝓦𝓲𝓷𝓰𝓼
𝐂𝐡𝐚𝐧𝐠𝐞𝐬
𝐍𝐞𝐰 𝐝𝐚𝐲𝐬
𝐃𝐞𝐯𝐢𝐥𝐬 𝐝𝐨𝐧'𝐭 𝐜𝐚𝐫𝐞 𝐚𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬!
𝐃𝐢𝐟𝐟𝐞𝐫𝐞𝐧𝐭
𝐇𝐞𝐚𝐯𝐞𝐧 𝐢𝐧 𝐡𝐞𝐥𝐥
𝐏𝐨𝐢𝐬𝐨𝐧
𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐯𝐞 𝐦𝐞
𝐌𝐨𝐨𝐧
𝐈𝐧𝐯𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧 𝐋𝐞𝐭𝐭𝐞𝐫 𝐚𝐧𝐝 𝐜𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐛𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬
𝐈'𝐦 𝐬𝐨𝐛𝐞𝐫
𝐒𝐨 𝐲𝐨𝐮 𝐰𝐚𝐧𝐭 𝐭𝐨 𝐩𝐥𝐚𝐲?
𝐅𝐨𝐫𝐠𝐢𝐯𝐞 𝐦𝐞
𝐀𝐧𝐠𝐞𝐥
𝐓𝐞𝐚𝐫
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐬𝐭 𝐨𝐡 𝐩𝐚𝐬𝐭!
𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐈𝐬 𝐀𝐥𝐢𝐯𝐞!

𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐨𝐮𝐫 𝐞𝐧𝐝

18.8K 2.7K 1.8K
By this_is_D

D'S POV :

( همه چیز درست میشه :))

با حس باد سردی که میوزید لرز کمرنگی کرد و ملحفه ها رو دور خودش پیچید...

احساس سرمای عجیبی داشت...

ناله ای کرد و به ارومی چشم هاش رو باز کرد...

باز کمی طول کشید تا دید تارش واضح بشه و بتونه اطرافش رو ببینه...

با دیدن اتاق هتل ساحلی که دیشب توش بودند لبخندی زد و چرخید تا به جونگ کوک نگاه کنه...

با دیدن جای خالیش توی جاش نیم خیز شد!...

+ جونگ کوک ؟...

صداش کرد اما وقتی چیزی نشنید از جاش بلند شد و سمت پنجره ای که نمیدونست کی باز شده رفت و بستش...

نمیدونست چرا حس خوبی نداره!...

اولین جایی که چک کرد حمام بود...

وقتی از خالی بودنش مطمئن شد کلافه بیرون اومد و چیزی بپوشید تا بره و دنبال پسر بگرده اما پاکتی روی میز کنار تخت توجهش رو جلب کرد...

بسرعت سمت پاکت رفت و سعی کرد ضربان قلب آشفته اش رو نادیده بگیره...

با دست های لرزونش پاکت رو باز کرد و کاغذ توش رو بیرون کشید...

+ بد نباشه... خواهش میکنم نباشه...

با خودش زمزمه کرد و شروع به خوندن کرد...

روز اولی که دیدمت روزی بود که از پرورشگاه فرار کرده بودم...

روز تولدم بود!

با خودم میگفتم یعنی معجزه وجود داره؟ اگه وجود داره میشه سر راهم قرار بگیره؟...

توی تمام اون هفت سال هیچ هدیه ای برای تولدم نداشتم...

هیچ آرزویی نکرده بودم...

اما اون سال با خودم گفتم بیا برای خودمون یک ارزو کنیم...

ارزو کردن مجانیه!

میدونی اون روز چه ارزویی کردم؟...

نجات!

ارزو کردم از اون جهنمی که توش بودم نجات پیدا کنم!...

خنده دار شد اره؟

ولی زندگی همینه، از یک جهنم به یک جهنم دیگه!

و درست زمانی که از همیشه نا امید تر توی کوچه هایی که نمیشناختم قدم میزدم تورو دیدم!...

چشم هات رو بسته بودی و با ارامش قدم هات رو برمیداشتی...

انگار هیچ چیز و هیچ کسی برات اهمیتی نداره!...

زیبا بودی!

هنوزم هستی!

حسی درست همون لحظه بهم میگفت برو جلو...

اون خودشه... اون معجزه توعه!...

من بچه خجالتی بودم...

کسی که همیشه گوشه کلاس ها مینشست و هیچ دوستی نداشت...

اما یک چیزی در مورد تو فرق میکرد...

تو متفاوت بودی!...

طی یک تصمیم احمقانه خودم رو جلوت انداختم!...

هنوزم که بهش فکر میکنم خنده ام میگیره!...

اما هنوز هم از کوکی کوچولو بخاطر تصمیم بچگانه اش ممنونم...

تظاهر کردم که منو ندیدی و باهام برخورد کردی!...

یادت میاد؟

آخ! من این پایینم!

تهیونگ با یاد اوری خاطرات گذشت اشک ریخت و دست لرزونش رو روی لب هاش فشار داد!

قلبش همچنان تند میتپید...

احساس میکرد از درون داره یخ میزنه!

آقا شما خیلی خوشگلی!

خدای من باورم نمیشه اون حرف هارو منه هفت ساله میزدم!

اما تو واقعا خوشگل بودی!

منطق بچگانه ام میگفت اگه الان این مرد جلوت رو نگه نداری تا اخر عمرت پشیمون میشی!

و خوشحالم که نگهت داشتم...

قلبم بهم میگفت قراره روز های خوبی رو باهات سپری کنم...

و کردم!

من هیچ روز بدی رو با تو نگزروندم!

100 سال برای بودن باهات کافی نبود اما شیرین بود...

تو برای من همیشه یک فرشته بودی...

همیشه به این فکر میکردم که قصه عشق ما خاص بود...

شاید توی هیچ کتابی نوشته نشد...

شاید هیچکس نفهمید که وجود داره...

اما خاص بود...

زمان گذشت...

من تبدیل شدم...

نمیتونم ارزو کنم کاش نشده بودم...

اما همه چیز از همونجا شروع شد...

میدونی قدرت هیچ وقت چیزی نیست که بخوام انتخابش کنم...

اما من قدرتمند بودم...

در حد جهنم قدرتمند بودم...

در حد خدای جهنم!...

اما قدرت همیشه به ادم ضربه میزنه ددی!...

برای جونگ کوک هفت ساله خیلی سخت گذشت!

خیلی سخت گذشت وقتی تمام اینده اش رو توی همون سن دید!

روزی که گرگ هارو کشتم یادت هست؟

همه چیز از همون روز شروع شد!

نمیدونم باید گرگ هارو مقصر بدونم یا تورو یا خودم رو...

اما هرچی شد اون روز شد...

من میدیدم...

دیدم که گرگ ها بهت حمله میکنند و قصد آسیب زدن بهت رو داشتند...

و کشتم...

تک تکشون رو کشتم و از کشتنشون لذت بردم!...

اما وقتی یک مشت بزنی یک مشت هم میخوری!...

و متاسفم که بعد از اون دیگه مثل قبل نشدم!...

اما من نمیخواستم بهت آسیب بزنم!...

نمیخواستم یکی مثل اون گرگ ها باشم غافل از اینکه بدترین ضربه رو خودم بهت میزنم!

من مرگ خودم رو دیدم ته!...

من قرار بود بمیرم...

سرنوشتی درست مثل خدای قبلی!...

هق هق پسر مو بلوند توی اتاق اکو میشد و باد سردی که میوزید باعث میشد حتی بیشتر از قبل به خودش بلرزه...

سعی کردم ازت دور شم...

اونقدر دور که مردنم برات مهم نباشه...

اما هر روز که میگذشت بیشتر عاشقت میشدم!...

ضعف!

تو ضعف من بودی اما من نمیخواستم ضعف تو باشم!

تو جاودان بودی اما من توی کالبد یک انسان بودم!...

و بدن ضعیف من تحمل روح شیطانی ام رو  نداشت!...

سعی کردم قلبت رو بشکنم...

وقتم رو با بقیه گذروندم...

ترکت کردم!...

اما خودم حتی بیشتر از تو درد کشیدم...

هر لحظه!

هر ثانیه!

صد سال زمان زیادی بود!

اونقدر زیاد که از یه جایی به بعد باعث شد بیخیال شم...

یاد گرفتم...

با درد زندگی کردن رو یاد گرفتم...

تمام سعیم رو کردم تا ازت دور بمونم...

اما تو هربار نزدیک تر شدی!...

من قدرتمند بودم... اما نه در مقابل تو...

هر چقدر تلاش میکردم در اخر قلبم برای با تو بودن بهم التماس میکرد!

برای داشتنت، لمس کردنت، بوسیدنت...

اشتباه کردم...

یه جاهایی در مقابلت شکست خوردم...

سعی کردم ازت جدا شم...

متاسفام که پیوندمون رو قطع کردم...

مجبور بودم...

من روز به روز ضعیف تر میشدم...

نمیتونستم اجازه بدم بلایی سر تو بیاد...

و باور کن از بین بردن اون پیوند بیشتر از تو برای من دردناک بود...

حس نکردنت برای منی که سعی میکردم ازت دور بمونم سخت ترین کار دنیا بود!

تصمیمم رو گرفته بودم...

برای همیشه ازت دور میموندم و تو کم کم فراموش میکردی...

اما هر روز و هر شبم رو با بغضی گذروندم که حتی تبدیل به گریه نمیشد...

دلم در حد جهنم برات تنگ شده بود!...

قلبم درد میکرد...

جسمم هم همینطور...

بدنم کم کم داشت خلاف میلم عمل میکرد...

کالبد انسانی من تحمل روح شیطانی ام رو نداشت ددی!...

از نامجون خواسته بودم کمکم کنه...

تلاش کرد تا راه حلی براش پیدا کنه اما نتیجه اش شد همون شراب هایی که دوستشون نداشتی!...

هیچ دردی رو دوا نمیکردند...

فقط همه چیز رو عقب مینداختن...

این اواخر دیگه حتی اون کار هم نمیکردند!...

سعی داشتم توی کاخم بمونم...

بمونم تا زمانی که بمیرم...

اما دلتنگی دردناک ترین چیزی بود که توی اون روزها تجربه میکردم...

فهمیدم که تازگیا میخوابی!...

این یک نور امید توی قلبم روشن میکرد...

این یعنی میتونستم شب ها تا وقتی بیدار شی نگاهت کنم!...

از این خوشبخت تر نمیتونستم باشم!

تو میخوابیدی و من تماشات میکردم...

راستی... بلوند خیلی بهت میومد!...

همیشه ارزو میکردم میتونستم همون روز بهت بگم...

خب حداقل الان گفتمش!...

راستش دلم نمیخواد امروز برم اما بدنم دیگه به حرفم گوش نمیکنه...

الان که این نامه رو مینویسم هم یکم درد دارم...

اما دردی که توی قلبم حمل کردم یک جا بدردم خورد!...

دیگه این درد های جسمی به چشمم نمیان!...

امیدوارم منو بخاطر خود خواه بودنم ببخشی...

من سعی کردم بگم...

گفتم بهت آسیب میزنم...

گفتم منو رد کن...

اما تو هر لحظه بیشتر نزدیک شدی...

و من باز وسوسه شدم...

تو باز وسوسه ام کردی...

منم فقط یک شیطانم!...

مگه چقدر در برابرت تحمل داشتم!

تو فریبنده ای!

متاسفم باز خود خواه شدم...

اما نمیتونم بابت روز هایی که گذروندیم مثل احمق ها حین گریه لبخند نزنم!...

خوشحالم که بهت گفتمش اما دوست دارم یک بار دیگه هم بگم...

من عاشقتم کیم تهیونگ...

عشق تو همیشه توی قلب کوکی میمونه...

نامه از بین دست های لرزون پسر رها شد...

اشک هاش پی در پی گونه ی یخ زده اش رو خیس میکردند!...

شاید خوندن اون جملات چند دقیقه بیشتر طول نکشید...

اما هر ثانیه اش براش درست مثل 100 سال گذشت!...

حقایق سنگینی که توی اون چند دقیقه اشکار شده بود چیزی نبود که پسر مو بلوند بتونه هضم کنه!...

حس کسی رو داشت که تمام زندگیش رو کور بوده و حالا یکهو بینا شده!...

تک تک حرف های پسر توی گوشش زنگ زدند!

روز 19 سالگی پسر توی ذهنش زنده شد...

صدا ها توی ذهنش اکو شدند...

متنفرم... از اینکه عاشقتم متنفرم!

صدای دو رگه شده از بغض پسر رو بخاطر اورد...

چشم های غمگینش رو!

تهیونگ حس میکرد قدرت نفس کشیدن رو از دست داده...

حرف های پسر یکی یکی توی ذهنش تدایی میشدند...

من دارم به تو میگم بودن با من به تو اسیب میرسونه اما تو!...

دارم بهت یک فرصت دیگه میدم کیم تهیونگ منو رد کن!...

من برای دیدنت تمام شب رو بیدار میمونم ستاره صبحگاهی...

متاسفم که من چیزی جز شیطان برای قلبت نبودم!

نکن... خواهش میکنم... برای من فقط بخند!... این تنها خواهشیه که ازت دارم! ته ته برای کوکی همیشه بخنده!

با بیاد اوردن حرف های پسر با صدای بلندی هق هق کرد...

+ جونگ کوکی نه.... واقعی نباشه... نه لعنت بهش واقعی نباشه!...

در حالی که با عصبانیت اشک هاش رو کنار میزد از اتاق خارج شد...

هنوز امید داشت...

امید داشت که پسر چشم قرمز نرفته!...

هنوز اونجاست، حسش میکرد!

با وحشت خودش رو به ساحل رسوند!...

انگار اسمون هم حال و روز خوبی نداشت...

ابر های سیاه جلوی افتاب رو گرفته بودند و باد سردی که میوزید باعث میشد لرز تن لوسیفر هر لحظه بیشتر بشه...

موج های دریا بیقرار به ساحل میرسیدند و با سنگ ها برخورد میکردند...

قلب پسر مگ بلوند مثل دیوونه ها میتپید...

+ نهههه جونگ کوک خواهش میکنم نرو... التماس میکنم...

پسر با ترس فریاد زد...

باید تمرکز میکرد...

باید تمرکز میکرد تا پسر رو پیدا کنه...

چشم هاش رو بست اما اشک هاش همچنان راهشون رو به گونه های پسر ختم میکردند...

چشم هاش رو بست و سعی کرد دنبالش بگرده...

چند لحظه بیشار طول نکشید تا پیداش کنه!...

اما صحنه ای که از پشت پلک های بسته اش میدید باعث شد با صدای بلندی هق هق کنه و به سمت قسمتی از ساحل که روز قبل بودند بره...

با تمام توانش دوید...

توی یک چشم بهم زدن رسید...

دلش نمیخواست صحنه ای که از پشت پرده اشک چشم هاش میبینه رو باور کنه!...

جونگ کوکی که روی ماسه ها افتاده بود!...

با عصبانیت اشک هاش رو کنار زد و کنار پسر روی زمین افتاد...

+ نه.... نه خواهش میکنم.... کوک.... نه.... التماست میکنم.... جونگ کوک بیدار شو....

با دست های لرزونش صورت یخ زده پسر رو قاب کرد...

+ بیدار شو کوک... منو نترسون... تو که هیچ وقت نمیخوابیدی!... نخواب باشه؟... دوست ندارم بخوابی!...

لبش رو بین دندون گزید و سعی کرد بغضش رو قورت بده....

+ چرا اینقدر رنگ پریده شدی؟ جوابمو بده...التماست میکنم...

موهای بلند پسر رو از روی صورتش کنار زد...

صورت پسر رو غرق در بوسه هاش کرد...

قطره های اشکش صورت هر دو نفرشون رو خیس میکرد!...

+ ببین... ببین دارم گریه میکنم!... بیدار شو بهم بخند... بگو این کارم شرم اوره... بگو شیطان که گریه نمیکنه!... بگو ته ته برای کوکی بخنده! خواهش میکنم بیدار شو!...

رعد و برق با صدای بلندی اسمون رو شکافت...

بارون بدن هر دو پسر رو خیس میکرد....

پسر مو بلوند همراه با بارون گریه میکرد....

باد میوزید و لای موهاشون به رقص در میومد...

و تهیونگ اونقدر توی غم خودش غرق بود که متوجه اتفاقات اطرافش نشد!...

متوجه شکوفه گیلاسی که همراه با باد پرواز کرد و کنارش روی زمین فرود اومد...

متوجه تغییر توی عقربه های ساعتش نشد...

رعد و برق دیگه ای با صدای وحشتناکی وارد قلب اسمون شد...

و درست همون لحظه تهیونگ حس کرد نمیتونه بدن بی جون جونگ کوک رو توی اغوشش حس کنه!...

با تعجب چشم هاش رو باز کرد...

بدن جونگ کوک دیگه اونجا نبود!...

+ نههههه جونگ کوک.... نههههه کجایییی پسرم... جونگ کوک کجا رفتی... برگرد... خواهش میکنم برگرد...

میون گریه هاش فریاد میزد و دنبال پسر چشم قرمز میگشت...

اطرافش رو نگاه کرد...

همه جا تا چشم کار میکرد ساحل بود!...

حالا حتی بدن جونگ کوک هم اونجا نبود!...

دست هاش رو روی صورتش گذاشت و هق هق کرد...

شونه هاش از شدت گریه میلرزید....

اونقدر سردش بود که گرمای دستی که روی شونه اش قرار گرفت رو حس نکرد...

_ ته ته! تو گریه میکنی؟

تهیونگ با شنیدن صدای اشنایی که سال ها بود به گوشش نخورده بود سرش رو بلند کرد و پشت سرش رو نگاه کرد!...

با دیدن بچه پشت سرش سر جاش خشک شد!

اونقدر گیج بود که حتی نفهمید اعداد روی دارن چی رو نشون میدن!

1 سپتامبر 2004!

+ ج... جونگ کوک ؟

با ناباوری به بچه رو با روش نگاه کرد...

_ ته ته گریه نکنه قلب کوکی درد میگیره!

پسر بچه با صدایی که از بغض میلرزید گفت و چشم هاش پر از اشک شدند...

تهیونگ بزور اشک هاش رو پاک کرد و اب دهنش رو قورت داد!...

+ نه نه عزیزم... گریه نمیکنم... ببین تموم شد... گریه نمیکنم خواهش میکنم گریه نکن...

تهیونگ تند تند و دستپاچه گفت و دست هاش رو از هم باز کرد و بچه بسرعت خودش رو به اغوشش رسوند...

پسر بچه مثل عادت همیشگیش سرش رو توی گردن لوسیفر پنهان کرد...

تهیونگ میتونست حس کنه قلب بچه تند میتپه...

دستشو لای موهای لخت بچه فرو کرد و مشغول نوازش کردنش شد...

+ چیزی نیست بیبی من اینجام... هیچی نیست...

در حالی که سعی میکرد صداش از بغض نلرزه زمزمه کرد و با حس گرمای تن بچه لبخند زد...

این معجزه بود؟

دنیا اونقدری عجیب بود که به شیطان معجزه رو نشون میداد؟

_ اینجا ترسناکه... کوکی میترسه...

پسر بچه از توی گردن پسر زمزمه کرد و تهیونگ لب هاش رو بین دندون گرفت تا صدای گریه اش بلند نشه...

+ میریم خونه بیبی... میریم جایی که باید بریم!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

لوسیفر و بچه دست در دست هم رو به روی خونه ی بزرگی ایستادند...

جونگ کوک با چشم های درشت و براقش خونه مجلل رو به روش رو نگاه کرد...

_ اینجا کجاست ته؟

تهیونگ با عشق به پسر بچه نگاه کرد و با انگشت شستش پوست لطیف دست تپل پسر رو نوازش کرد...

+ اینجا خونه واقعیه کوکیه...

لبخند تلخی زد و زمزمه کرد...

جونگ کوک با ترس با خونه نگاه کرد و دست لوسیفر رو محکم توی دستش فشرد...

_ نه کوکی نمیخواد بره... کوکی ته ته رو دوست داره میخواد پیش ته ته بمونه!...

تهیونگ تک خندی کرد و زانو زد تا هم قد پسر بشه...

صورتش رو بین دست هاش قاب گرفت و بوسه ای روی پیشونیش نشوند...

+ مامان بابای کوکی منتظرشن... اونا خیلی کوکی رو دوست دارند... خیلی بیشتر از ته ته...

اخم های پسر بچه در هم شدند و لب های کوچولو و قرمزش به جلو مایل شدند...

_ کوکی دلش برای ته ته تنگ میشه...

پسر بچه با ناراحتی و بغض گفت و تهیونگ سرش رو مخالف دید بچه چرخوند تا بغضش رو قورت بده...

+ ته ته نمیره... باز کوکی رو میبینه...

به ارومی زمزمه کرد و بوسه ای روی لپ سرخ و سفید بچه نشوند...

_ ته ته قول میده؟

پسر بچه با چشم های امیدوارش به چشم های غمگین لوسیفر نگاه کرد...

+ قول میده...

جونگ کوک با خوشحالی خندید و باعث شد قلب شیطان رو به روش براش ضعف کنه!

جونگ کوک چند بار با خوشحالی دست هاش رو بهم کوبید و خوشحال به تهیونگ نگاه کرد...

_ کوکی مامان داره، بابا داره، ته ته رو داره

در حالی که با انگشت های کوچیکش میشمرد سه تا انگشتش رو به سمت لوسیفر گرفت و تهیونگ حس میکرد یک ثانیه دیگه نیاز داره تا جلوی بچه گریه کنه!...

پس بوسه ای روی پیشونی پسر کاشت و تموم خاطراتی که از خودش توی ذهن بچه مونده بود رو پاک کرد...

زنگ در امارت رو زد و توی یک چشم بهم زدن ناپدید شد...

+ ته ته قول داد... به قولش عمل میکنه... شیطان سر قولش میمونه...

با خودش زمزمه میکرد....

+ دوباره میبینمت کوک... میبینمت و مطمئن میشم هیچ وقت ترکم نکنی!

+ توی یک زندگی دیگه!

با خودش تکرار کرد و به صخره ای که روش ایستاده بود نگاه انداخت...

چشم هاش رو بست و با خودش زمزمه کرد

+ بخاطر جونگ کوک

.
.
.
.
.
.
.
.





                                         

پایان ؟

لعنت به سد اند ما سد اند نمیخوایم :)

اره پایان

ولی

پایان فصل اول :))))))

فکر کردین من میزارم اینجوری تموم بشه؟

من خفه شدم اینقدر بخاطرشون گریه کردم 😂

شمارو دعوت میکنم به فصل دوم این بوک عزیز

اسمش چیه؟

بله خودشه دژاوو :)

اگه توی ریدیدنگ لیستتون ادش نکردید اد کنید که بزودی با ماجرا های این زوج لعنتی توی زندگی جدیدشون همراهمیم :) 💜

لاو یو عال

دیس ایز دی



𝓥𝓸𝓽𝓮 𝓯𝓸𝓻 𝓽𝓱𝓮𝓲𝓻 𝓷𝓮𝔀 𝓵𝓲𝓯𝓮 🌸🍀

Continue Reading

You'll Also Like

21.3K 4.2K 37
سرگذشت نویسنده ای سی و هشت ساله که درگیر عشقی با فاصله سنی بیست سال شده ولی آیا جین هجده ساله به قصد عاشق بودن وارد رابطه با نویسنده شده یا ..؟ کاپل...
28.5K 2.6K 18
ژنرال اورکا وضعیت: متاهل سن: ۴۲ جنسیت: زن توضیحات: هفت سال بادیگارد رییس جمهور کره، به مادر ملت کره معروفه هشدار، هشدار به هیچ عنوان تنهایی باهاش م...
25.7K 1.6K 14
Collapse ~ فروپاشی ❖ کاپل ⇐ ویکوک ❖ ژانر ⇐ درام، جنایی، اکشن، معمایی، انگست، اسمات ❖ روزهای آپ ⇐ یکشنبه ها ❖ نویسنده ⇐ Diba جئون جونگکوک، وکیل والا...
401K 61.3K 39
A Hybrid Story (Kookv) خواندن این فیکشن عواقبی نظیر بالا آوردن رنگین کمان و اکلیل و دچار شدن به مرض قند را به دنبال دارد. از این رو، از خوانندگان عزی...