🍷 Dancing In The Dark_VKOOK...

By Sonya_vkooker

281K 51K 17.2K

جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-So... More

0
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
LAST PART

15

5.2K 1K 264
By Sonya_vkooker

ی-یونگی؟!"
هوسوک با تعجب گفت.

یونگی با ترس برگشت سمتش.
دور دهنش قرمز بود بخاطر خوردن خون.

″هو-هوسوک″
شوکه گفت ، انتظار نداشت هوسوک ببینتش ؛ اون که توی هال بود...

هوسوک یهو دوید سمتش:″تو که میدونی چقدر آب البالو دوست دارمممم چرا برای من نگه نداشتیییی؟؟″
هوسوک با صدای ناله مانندی گفت.

یونگی چند لحظه به صورت هوسوک خیره شد و بابت خنگ بودنش از خدا تشکر کرد.

″آممم خب...کم بود میدونی؟منم آب البالو دوست دارم″
و خنده ی مسخره ای کرد.

لبای هوسوک آویزون شد:″دفعه ی دیگه برای منم نگه دار″

″باشه″
یونگی گفت و با زبونش ، بالای لبش رو لیسید.
هوسوک چند ثانیه به اون صحنه ی هات خیره شد و سرشو تکون داد:′وات د فاک سوک...چته؟′

″چی شده هوسوک؟″
یونگی که نگاه خیره ی هوسوک رو دید ، گفت‌.
هوسوک هول کرد:″هی-هیچییی...میرم پیش جیمینی″

یونگی ابرویی بالا انداخت:″ولی جیمین که حمومه؟″

″خب میرم-متوجه شد چی گفته-چی نه یعنی...آممم عه اون گوشی منه زنگ میخوره؟؟برم جواب بدم″
و با سرعت از اشپزخونه بیرون رفت.

یونگی تکخندی زد و لیوان بزرگی که توش خون بود رو شست.


***

یونجون خنده ی بلندی کرد:″این جونگ کوک توی دبیرستان خیلی احمق بود و قیاقش افتضاح بود ، الانشو نگاه نکن تهیونگ شی...این ازش به عنوان الهه ی زشتی یاد میشد″

تهیونگ هم دستشو روی شکمش گذاشت و خندید.

جونگ کوک چشم غره ای رفت.

یونجون با یاداوری خاطره ای ، نیشخند ترسناکی زد و جونگ کوک خوب معنی اون رو میدونست.

به عمق چشمای یونجون زل زد و لب زد:′تو این کارو نمیکنی′

یونجون نیشخندش عمیق تر شد و رو به تهیونگ کرد:″سال اخر دبیرستان بودیم که جونگ کوک و یه دختره به اسم می یونگ —″
حرفش با دست جونگ کوک که جلوی دهنش بود ، نصفه موند.

تهیونگ با کنجکاوی به یونجون و جونگ کوک خیره شد.
″کوک بزار صحبت کنه″
گفت ولی جونگ کوک اهمیتی نداد.

جونگ کوک سرشو نزدیک گوش یونجون برد و با لحن پر تهدیدی گفت:″فقط کافیه بهش بگی تا از وسط نصف شی یونجون″

یونجون سر تکون داد.
به طرز عجیبی بر خلاف خواسته اش ، صحبتی از اون خاطره ی ضایع نکرد.
تهیونگ گوشه ای از ذهنش یادداشت کرد که راجب اون خاطره بپرسه.

جونگ کوک بلند شد و گفت:″یونجونی میشه یه کتاب بردارم؟″

یونجون سر تکون داد و جونگ کوک بلند شد بره سمت کتابا.
هنوز یکم با شلوارش اذیت میشد.

یونجون با دیدن وضعیت جونگ کوک خنده ی آرومی کرد.

به جز دو نفر ، کسی توی کتابخونه ی کوچیک نبود.
کتاب مورد نظرشو پیدا نکرد ، پس لباش آویزون کرد.

تهیونگ نگاهش روی جونگکوک بود و داشت فکر میکرد که چرا برعکس روزای اول که دیده بودتش ، الان انقدر کیوت و خواستنیه؟

یونجون پشت سر هم صحبت میکرد و خب ، تهیونگ گوش نمیکرد.

جونگ کوک با دیدن کتابی که میخواست توی بالا ترین قسمت قفسه لبخند زد.
دستشو سمت کتاب دراز کرد ولی دستش نرسید.
یکم خودشو بالا کشید ولی فقط دستش به کتاب خورد و نتونست برش داره.

پوف کلافه ای کشید دستشو به کمرش زد.
′اینم شانسه من دارم؟′

خواست دوباره تلاش کنه که دست دیگه ای کتاب رو برداشت و بهش داد.
برگشت سمت شخص و با دیدن تهیونگ یکمی تعجب کرد.

″مرسی″
گفت و کتاب رو از دست تهیونگ گرفت.

تهیونگ ابرویی بالا انداخت:″کتاب داستان؟″

″آره″
جونگ کوک گفت و سمت یکی از میزا رفت‌.

یونجون رفته بود تا با یکی از اون کسایی که اونجا بودن صحبت کنه.

تهیونگم دنبالش رفت و کنارش نشست‌.
″خب ؛ موضوعش چیه؟″

جونگ کوک فکر کرد:′نه به اون رفتارش توی ماشین نه به الان...′

″نمیدونم ، جلدش توجهمو جلب کرد″
گفت و کتاب رو باز کرد.
تهیونگ سر تکون داد و به میز خیره شد.
جونگ کوک شروع کرد به خوندن کتاب.
موضوعش بد نبود.

یکمی توی جاش تکون خورد و توجه تهیونگ رو جلب کرد.
″شلواره خیلی اذیتت میکنه؟″
تهیونگ پرسید.

″نه...یکمی جا باز کرده ولی همش حس میکنم یکی پامو فشار میده...ولی خیلی اذیت نمیکنه...برگشتم خوابگاه وسایلم رو برمیدارم″
جونگ کوک با یه لبخند کوچیک گفت و...وایسا چی؟
چرا انقدر مهربون داشتن با هم رفتار میکردن؟

تازه فهمیدن چیکار داشتن میکردن و با چشماشون برای هم خط و نشون کشیدن.

جونگ کوک چشم غره رفت و کتاب رو گذاشت کنار.
همون موقع یه نفر وارد کتابخونه شد و باعث شد از بوی بدش اخم کنه.
′پوففف...چرا انقدر بوی بدی میده؟؟′

برگشت سمت کسی که وارد شده بود.
یه مرد قد بلند بود.

مرد با نیشخند نزدیکشون اومد و اخم تهیونگ پررنگ شد.

′چانیول..′
همچین زمزمه ای از تهیونگ شنید.

این یارو رو میشناخت؟چانیول؟اسمشه؟

″به به...کیم وی...چطوری؟″
مرد با صمیمیت ساختگی گفت و لبخند درخشانی زد.

″اوه...پارک نمیدونستم دنبالمی″
تهیونگ با لحن سردی گفت.

″دنبال تو که نه-خنده- دنبال اون بچه ام″
و به جونگ کوک اشاره کرد.

″میدونی که هر چقدر تلاش کنین جونگ کوک رو بهتون نمیدم ، درسته؟ اون مال منه
هشدار داد.

″برام مهم نیست″
چانیول با لبخند گفت.

جونگ کوک واقعا نمیفهمید این بازیای مسخره چیه.
چرا دنبالشن؟
مثلا فرشتس؟هیچی ندیده تا الان که.

نگاهشو توی کتابخونه چرخوند و با دیدن صورت اشنا ای جلوی شیشه ی کتابخونه ، ناخوداگاه با صدای بلندی گفت:″هولـــــــي شت!″

نگاه چانیول و تهیونگ و صد االبته یونجون و کسی که داشت باهاش حرف میزد ، روش نشست.

تهیونگ نگاه ترسیده ی جونگ کوک رو دنبال کرد و به یه دختر رسید.
دختر با لبخند کثیفی داشت نگاهش میکرد.

یونجون هم نگاه جونگ کوک رو دنبال کرد و با دیدن شخص مقابلش ، رنگش پرید.

′سا-سانا؟′
یونجون با ترس زمزمه کرد.

سانا داخل کتابخونه اومد و سمت جونگ کوک رفت.

″مشتاق دیدار جئون جونگ کوک″
با لبخند زشتی گفت.

″سانا..؟″
با ترس گفت.

توی دبیرستان شایعه بود سانا یه شیطان پرسته یا جادوگر.
اون همیشه عجیب بود ولی جونگ کوک باهاش خوب بود چون فکر میکرد اینا شایعه اس.

یه روز سانا به جونگ کوک اعتراف کرد ولی جونگ کوک مودبانه رد کرد.
سانا اصرار کرد و جونگ کوک مجبور شد بگه با یونجون دوسته.
سانا شکست عشقی خورد و اون ضربه ی بدی براش از طرف عشق اولش بود.
جونگ کوک عذاب وجدان داشت.

چند وقت بعد یه اکیپ دختر سر سانا ریختن و تا میخورد کتکش زدن.
اونا گفتن جونگ کوک اینو ازشون خواسته و سانا دیگه حرفای جونگ کوک رو باور نمیکرد.
اون کینه ای شده بود.

′فکر میکردم..بخشیده..′
جونگ کوک فکر کرد.

زمانی شایعه ها رو باور کرد که یه موجودی که دیده نمیشد توی مدرسه اذیتش میکرد.
خب همه چی تموم شد وقتی دبیرستان هم تموم شد.
سانا دیگه نبود اذیتشون کنه.
از اون طرف یونجون و جونگ کوک مجبور بودن نقش بازی کنن.

میتونست انرژی منفی رو از سانا حس کنه.
تهیونگ اون روح شیطانی درون دختر رو حس میکرد.

کسایی که توی کتابخونه بودن با کلافگی از سکوتی که دیگه وجود نداشت بیرون رفتن.

″اوم...بیبی تو ازم ترسیدی؟″
دستشو روی چونه ی جونگ کوک گذاشت.

و جونگ کوک به این فکر کرد که صدای سانا انقدر بم نبود.

″بهتره دستتو بکشی کنار″
تهیونگ با اخم گفت‌.

چرا این بچه انقدر دشمن داشت؟

سر سانا به سرعت بالا اومد و نیشخند ترسناکی زد:″اوه تو آشنایی..کجا دیدمت؟″

تهیونگ اخمش غلیظ تر شد.
این عفریته رو کجا دیده بود؟

″آها‌‌‌..تو خونت بودم″
گفت و چشمای همه رو گرد کرد.

″چی میگی؟″
تهیونگ با گیجی پرسید.

سانا خنده ای کرد:″بعدا میگم‌..الان با این فرشته کوچولو یکمی کار دارم″
و به جونگ کوک اشاره کرد.

تهیونگ بلند شد و سانا رو هول داد:″بهتره تلاشی هم براش نکنی″
چانیول هم نمیخواست اون پسر دست یه شیطان بیفته:″درسته ، بهتره سمتش نیای″

جونگ کوک آروم سمت یونجون قدم برداشت.
یونجون هم تا جونگ کوک سمتش اومد ، محکم کشیدش توی آغوشش:″هیشش..نمیخواد بترسی کوکی...اون چیزا دیگه برنمیگردن″
سعی کرد ترس جونگ کوک رو از بین ببره.

″اومووو کوکی کوچولوی سانا ، میترسی اون روزا برگردن؟″
سانا با تمسخر گفت.

تهیونگ سمت سانا قدم برداشت و با لحن آروم ولی محکمی گفت:″بهتره از اینجا بری قبل از این که بدنی که تسخیرش کردی رو نابود کنم″

تو چشمای سانا کمی ترس دیده شد ولی زود از بین رفت:″برام مهم نیست مرد! من بدن اونو میخوام″
و به جونگ کوک اشاره کرد.
ادامه داد:″روحش مال خودتون ، من بدنشو میخوام ″

″بهتره خفه شی″
چانیول گفت و دست سانا رو گرفت و کشید بیرون کتابخونه.

قبل رفتن داد زد:″بعدا صحبت میکنیم وی!″

تهیونگ پوفی کشید و برگشت سمت یونجون و جونگ کوک.
جونگ کوک توی بغل یونجون میلرزید.

آروم سمتشون قدم برداشت و یونجون با دیدن عصبانیت تهیونگ ، جونگ کوک رو از خودش جدا کرد.
تهیونگ جونگ کوک رو روی دستاش بلند کرد.
″چی-چیکار می-میکنی؟″
جونگ کوک شوکه پرسید.

″هیچی نگو...برمیگردیم خونه و تو باید راجب ترست توضیح بدی!″
با لحن دستوری گفت و جونگ کوک فقط مثل بچه های ترسیده توی بغل تهیونگ سر تکون داد.

″خدافظ یونجون″
تهیونگ گفت و از کتابخونه بیرون رفت.

یونجون هم فقط یه خدافظ آروم گفت.

جونگ کوک رو توی ماشین گذاشت و خودش هم سوار شد.
″میشه...اول ببریم دانشگاه؟لباس ندارم″
کوک گفت.

″نه...میخرم برات توی راه″
تهیونگ گفت و ماشین رو روشن کرد.





دیدید من بچه خوبیم؟:)

Continue Reading

You'll Also Like

98.1K 20.1K 26
[زندگی توی ساعت‌شنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگی با عصبانیت جواب داد:"چیکار میتونم بکنم...
150K 23.1K 54
_ چرا اینجوری شدی؟ + این چیزا رو دوست نداشتم... سر راهم قرار گرفتن!
2K 272 20
" جونگکوک پسر دانشجویی که برای اینکه هزینه های دانشگاه و خرج زندگیش رو بده به آشپزی مشغوله ، یک روز با پیشنهادی روبه روی میشه که به اون نمی تونه نه ب...
543K 104K 69
ناشناس: هنوز نمیتونم باورت کنم.ما سه سال باهم قرار میزاشتیم. سه سالِ لعنتی ،این هیچ معنی ای برات داشت؟ خب، برای من داشت. من اون همه زمانو صرف تو کردم...