D'S POV :
( خودتون میدونید ولی بازم میگم متن چک نشده)
_ پس برام ساک بزن پارک جیمین!
با حرفی که از بین لب های پسر مو مشکی خارج شد جیمین دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و بهش نگاه نکنه!
با تعجب برگشت و به یونگی که لبخند شیطونی داشت نگاه کرد!
نمیدونست میتونه حرف های پسر رو باور کنه یا نه...
اما براش مهم نبود...
زمانی که گفت هرکاری برای بخشیده شدنش میکنه دروغ نگفته بود...
گرچه جیمین کسی نبود که از پیشنهاد یونگی بدش بیاد...
پس بدون فکر کردن جلو رفت و جلوی پای پسر زانو زد!
یونگی با دیدن اینکه جیمین بدون هیچ مخالفتی پیشنهادشو قبول کرده شوکه شد...
حقیقتا یونگی فقط میخواست یکم جیمین رو اذیت کنه!...
اگه جیمین رو نبخشیده بود الان اونجا رو به روش نایستاده بود!
جیمین بدون اینکه به چشم های پسر نگاه کنه دست هاش رو سمت کمربند شلوارش برد اما یونگی تونست زود از شوک بیرون بیاد و دستش رو روی دست های جیمین گذاشت!
جیمین با تعجیب و نگاهی که خبر از گیج شدنش میداد به پسر مو مشکی خیره شد و خواست دست هاش رو پس بزنه اما یونگی محکم تر دست هاش رو گرفت!...
_ نکن
دیگه اون لحن سرخوش و شیطون رو نداشت...
کاملا جدی توی چشم های پسری که جلوی پاش زانو زده بود خیره شد...
اون هیچ وقت دلش نمیخواست جیمین رو اینقدر ضعیف و شکننده ببینه!
دست های جیمینی که با چشم های خیس بهش خیره بود رو کشید و مجبورش کرد بلند بشه...
+ م... من... با... انجام... دادنش مشکلی نداشتم!
نفس ناباور یونگی توی سینه اش حبس شد!
چه بلایی سر اون پسر شیطون و لجباز اومده بود!
برای چند لحظه به پسر مو ابی خیره شد و بعد طی یک حرکت که برای جیمین غیر منتظره بود اون رو توی اغوشش گرفت!...
و جیمین!
نمیتونست تشخیص بده این واقعیته یا خیال!
اما لب های یونگی که به ارومی کنار گوشش زمزمه میکردن ثابت میکرد این چیزی فراتر از خیالاتشه!
_ هیچ وقت... دیگه هیچ وقت جلوی کسی زانو نمیزنی...
پسر با صدایی که کمی بخاطر عصبانیت خش دار شده بود کنار گوش پسر مو ابی غرید و جیمین حالا دیگه نمیتونست اشک هاش رو کنترل کنه!...
بعد از سال ها باز توی قلبش احساس گرما میکرد...
دوباره اغوشی رو داشت که بهش حس خونه میداد...
- ی... یونگ...
جیمین میون هق هق اش گفت و یونگی به ارومی موهاش رو نوازش کرد...
_ بخشیدمت جیم... خیلی وقته که بخشیدمت...
.
.
.
.
.
.
.
.
با حس برخورد چیزی به صورتش کمی توی جاش تکون خورد اما بیدار نشد...
بعد از مدت ها... سال ها... بلاخره داشت ارامش رو حس میکرد...
دوباره داشت غرق خواب میشد اما اون چیز همچنان به ارومی صورتش رو قلقلک میداد...
_ ستاره صبحگاهی...
صدایی به ارومی کنار گوشش زمزمه کرد...
این همون صدایی بود که دوست داشت تا اخر عمر بشنوه...
_ واقعا برازندته!
اون صدا دوباره کنار گوشش زمزمه کرد...
پسر مو بلوند حالا کمی کنجکاو تر شده بود...
ستاره صبحگاهی... توی ذهنش فکر کرد...
_ من برای دیدنت تمام شب رو بیدار میمونم ستاره صبحگاهی...
_ ستاره ای که قبل از طلوع آفتاب میدرخشه!...
نفس پسر مو بلوند توی سینه اش حبس شد!...
این معنی اسمش بود!
اما این چیزی نبود که تهیونگ رو متعجب کرده بود...
اون خیلی وقت بود که دیگه به معنی اسمش فکر نمیکرد...
از وقتی که به چیزی که الان هست تبدیل شده بود!
و حالا جونگ کوک با جمله هاش داشت پسر مو بلوند رو دیوونه میکرد...
جونگ کوک داشت اون رو بعنوان فرشته یاد میکرد!
این معنی برای اون زمان بود!...
با تعجب توی جاش تکون خورد و به سمت جونگ کوکی که به ارومی گونه اش رو نوازش میکرد برگشت...
+ تو چی گفتی؟
جونگ کوک با دیدن چشم های گرد شده و براق پسر مو بلوند خنده کمرنگی کرد و بی هوا بوسه ی نرمی روی گونه اش نشوند که قلب پسر نتونست تحملش کنه و بیقرار شد!
دست تتو شده پسر سمت موهای خوش رنگ تهیونگ حرکت کردند و مشغول نوازش کردنشون شدند...
اما تهیونگ همچنان با کنجکاوی به کوک خیره بود...
_ چی گفتم؟ چیزی نگفتم فقط صدات کردم!...
تهیونگ سعی کرد با نفس های عمیقی که میکشه درد گلوش رو نادیده بگیره...
چشم هاش کمی نم دار بودند و این چیزی نبود که از چشم های جونگ کوک پنهان بمونه...
پسر مو مشکی بوسه ای روی لب های پسر نشوند و خواست عقب بکشه اما دست های تهیونگ مانع شدند و اون رو بیشتر به خودش نزدیک کردند...
این بوسه اشون مثل هیچ کدوم از بوسه های قبلی نبود...
اروم بود...
پر از احساس بود...
جونگ کوک به ارومی و چند دور کوتاه لب های پسر رو بوسید و بعد کمی ازش فاصله گرفت و پیشونیش رو به پشیونی پسر چسبوند...
چشم های هر دو بسته بود...
_ برای هر کس شیطان بوده باشی برای من فقط فرشته بودی!
جونگ کوک روی لب های پسر مو بلوند زمزمه کرد...
قطره اشک گرمی از گوشه چشم بسته پسر مو بلوند به روی گونه هاش سر خورد...
نفسش به ارومی از بین لب هاش خارج شد و روی لب های قرمز پسر مو مشکی نشست...
قلبش درد میکرد...
یاد سال های گذشته افتاده بود...
سال های خیلی دور...
سال هایی که حتی قلبش هم اونارو فراموش کرده بود!
_ متاسفم که من چیزی جز شیطان برای قلبت نبودم!
بغض پسر مو بلوند شکسته شد و به ارومی هق هق کرد...
جونگ کوک خودش رو لعنت کرد و گونه های پسر رو قاب کرد...
_ نکن... خواهش میکنم... برای من فقط بخند... این تنها خواهشیه که ازت دارم! ته ته برای کوکی همیشه بخنده!
جونگ کوک دوباره تهیونگ رو جوری که وقتی بچه بود صداش میکرد صدا زد و نمیدونست این چه تاثیری روی قلب عاشق لوسیفر داره...
تهیونگ سعی کرد مابین گریه لبخند بزنه اما حتی شونه هاشم بخاطر گریه میلرزیدند...
+ ک... کوکی؟
جونگ کوک لبخند زد و سرش رو تکون داد...
_ خیلی وقته اونجوری صدام نکردی...
+ من... من فکر کردم دیگه دوست نداری که...
_ من هر چیزی که تو میگفتی رو دوست داشتم...
تهیونگ حس میکرد دیگه نمیتونه بیشتر از این خوشحال باشه!
صد سال...
صد سال از روزی که با این پسر اشنا شده بود میگذشت...
و این پسر چشم قرمز به سخت ترین روش بهش ثابت کرد...
بهش یاد داد...
افسانه ها واقعی هستند...
پیشگویی ها به واقعیت تبدیل میشند...
خوش شانسی وجود داره!...
و...
از همه مهم تر...
شیطان هم روزی عاشق میشه!...
_ ممنونم که تمام این سال هارو برام صبر کردی!
جونگ کوک در حالی که به چشم های عمیق تهیونگ خیره بود گفت و تهیونگ نتونست جلوی لبخند زدنش رو بگیره!
+ من برات صد سال صبر کردم اما اهمیتی نمیدم اگه هزار سال دیگه هم بهش اضافه میشد!
پسر مو بلوند به ارومی زمزمه کرد و همزمان دست هاش رو دور گردن پسر حلقه کرد و خودش رو به اغوش گرمش سپرد...
و تهیونگ اونقدر غرق در خوشی و ارامش بود که متوجه نشد چشم های پسر چشم قرمز برای چند ثانیه به ارومی مشکی و دوباره قرمز شدند!...
پایان
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
واقعی نبود :)
هنوز ادامه داره :))))
شرط کامنت پارت بعد ؟
هیچ شرطی نداریم خوش باشین :)
لاو یو عال 💜
دیس ایز دی
𝓥𝓸𝓽𝓮 𝓯𝓸𝓻 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓮𝓿𝓲𝓵 ⭐