Eyes Off You [Z/M]

Heyimdon द्वारा

16.8K 3.7K 2.3K

هیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه باعث بشه من اینقدر از خود بیخود بشم . ولی تو تونستی! و حالا من نمیتونم چشمام رو،... अधिक

معرفی شاید؟
۱) پین هستم، خوشبختم جناب مالیک.
Cast?
۲) اوه، من برمیگردم.
۳) یه بار ضایعم نکن!
۴) هرموقع بخوای میتونی بیای
۵) یکی‌کم بود، حالا دوتا‌‌‌ شدن
۶) طرز فکرت راجع به خودت احمقانست
۷) وقتی گچ پاتو باز کردی چه حسی داشتی؟
۹) حتی نمیدونم از کجا باید شروع‌کنم!
۱۰) غرق فکر بودی عزیزِ من.
۱۱)این هم زوجِ سالِ جدید!
۱۲)من...من اصلا گی نیستم
۱۳)گفتی هری چیشده؟
۱۴) مجبوری به فراموش‌ کردن اون عشقِ تازه جوونه زده!
۱۵) ولی من میدونم زین
۱۶) با کی لج کردی؟
۱۷) ولی تو تونستی
۱۸) تو مقصر هیچی نیستی عشقِ من.
۱۹) ازدواج یه عنوانِ سادست!
۲۰)حاضری توی این عنوان ساده شریکم بشی؟

۸)فقط چون تو گفتی.

628 184 87
Heyimdon द्वारा

جهت شاد کردن دل اینجانب ووتای چهارپارت قبل رو به سی برسونید.

****




با خستگی‌توی تخت غلت خورد و با حس سوز سردی پتو رو محکم تر دور خودش پیچید. ولی وقتی حس کرد هرلحظه دمای اتاق پایین تر میاد از جاش یک ضرب بلند شد.

با دیدن پنجره ی باز، زیر لب غری‌ به ولیحا که انگار پنجره ی اتاق زین رو باز گذاشته بود زد و باکرختی از جاش بلند شد.

صدای جیغ و داد و خنده ی دخترا از بیرون میومد و باعث تشدید سردردش-که بخاطر بدخواب شدنش بود-میشد.شونه ای به موهاش زد و از اتاق خارج شد.
وارد دستشوییِ کنار اتاقش شد و بعد از شستن دست و روش به سمت هال رفت.

با دیدن هری و لویی و جما که کنار ولیحا و صفا نشسته بودن و داشتن پلی استیشن بازی میکردن، ابرویی بالا انداخت و با صدای دورگش که ناشی از خوابش بود سلام کرد و بعد از دست دادن به هری و لویی و جما به سمت آشپزخونه رفت.

تریشا و آنه توی آشپزخونه بودن و آنه روی صندلی داخل آشپزخونه نشسته بود.

آنه- عزیزم، چه عجب بلاخره بیدارشدی.

زین با خنده دستی پشت سرش کشید و پرسید: ساعت چنده؟

تریشا درحالی که برای زین چای میریخت جوابش رو داد: ساعت هشت و نیمه جناب،چهارساعت خواب بودی...

زین صندلی رو بیرون کشید و روش نشست:امروز که از مدرسه اومدم خیلی خسته بودم،تقریبا بیهوش شدم.

آنه دستش رو زد زیر چونش و به زین خیره شد:هری میگفت با لیام صمیمی شدین.

زین چاییش رو از دست تریشا گرفت و تشکر کرد و بعد رو کرد سمت آنه: نمیشه گفت صمیمی، ولی داریم تلاشمونو میکنیم.


آنه چرخشی به چشماش داد: اوه زین، یه طوری میگی داریم تلاش میکنیم انگار چیکار میکنید... دیگه یه دوستی که این حرفارو نداره...

سر زین تیر میکشید و این واقعا کلافش کرده بود،در جواب فقط لبخندی زد و از جاش بلند شد.

زی-من میرم پیش بقیه...

تریشیا- برو عزیزم.

زین وارد پذیرایی شد و روی تنها جای خالی یعنی کنار جما نشست و نگاهش رو به هری و لویی دوخت.

زین- نگفته بودین میایین.

هری سری تکون داد و گفت:در واقع قصدش رو هم نداشتیم، خیلی یهویی شد.

زین- به هر حال‌خیلی خوب شد که اومدین،به لیام هم میگفتین بیاد.

لویی درحالی که یه سیب از ظرف میوه ها برمیداشت جواب زین رو داد: لیام تا جایی دعوت نشه نمیره، ادا تنگا...

زین- پس من بهش یه زنگ میزنم.

لویی با چاقو برشی‌به سیبش داد و رو به زین جواب داد: آره بگو عن آقا لویی میگه زودتر بیا.

زین با خنده سری تکون داد و از جاش بلند و به سمت اتاقش رفت و درهمون حال شماره ی لیام رو گرفت. توی ذهنش به این فکر میکرد که قطعا اگر لیام بیاد خیلی بهتر میشه.

گوشی رو زیر گوشش گذاشت و وارد اتاق شد .در رو بست،درهمون حال که بوق میخورد به سمت دراورش‌رفت و پاکت سیگارش رو درآورد.

لیام با پنجمین بوق جواب داد: هی زد

زین گوشی رو بین شونه و گوشش نگه داشت و به تقلید از لیام گفت : هی ال

یه نخ سیگار از پاکت درآورد و ادامه داد: چرا با پسرا نیومدی؟

لیام پشت تلفن شونه ای بالا انداخت و قلمو رو به رنگ ترکیبی ای که از خاکستری تیره و سفید درآورده بود آغشته کرد.

لی- خب...من معمولاً وقتی جایی دعوت نباشم نمیرم...

زین سیگار رو بین لباش گذاشت: لویی گفت...ادا تنگا..

همزمان زیر خنده زدن و لیام گفت: غیر از اینم انتظار نمیرفت بگه.

زین- بلندشو بیا لیام،یا به قول لویی عن آقا...

شعله ی فندک رو زیر سیگار گرفت و با سوختن سرش پوک نسبتا محکمی ازش زد و کنار پنجره رفت.

لی- هوم...الان گالری ام .یسری رنگ جدید درست کردم که اگر ولشون کنم خشک میشن، پس باید استفادشون کنم ولی اگه تا یکساعت دیگه اکارم تموم شه حتما میام.

زی- پس منتظرتم.

لی- میبینمت.

و گوشی رو قطع کرد و با لبخند بزرگی که بخاطر توجه زین روی لبش شکل گرفته بود مشغول رنگ زدن طرحش روی بوم شد.

در اون سمت هم زین،سیگارش رو تا آخر فیلترش کشید،حس کرد سردردش کمتر شده. بعد از زدن اسپری ای به خودش-برای اینکه بوی سیگارش‌ بقیه رو اذیت نکنه- از اتاق بیرون رفت و در اون حال با خودش فکر کرد که چرا باید بدونِ لیام توی اون جمع احساس غریبی کنه.


_________

زی- ضربدرو بزن ضربدر... حالا‌ ال یکو بزن برو بالای رینگ...ال یک هری ال یککککک

یهو صدای زین بلند شد: هری من دارم میگم ال یک چرا آر یک رو میزنی!!

لویی در حالی که از بخاطر گیج بازیای هری سرِبازی نفسش از خنده بالا نمیومد، دسته رو از هری گرفت و رو به زین گفت:
لو-بیا من بجاش بازی میکنم...

زین تا خواست جواب لویی رو بده صدای زنگ در بلند شد.و زین بلافاصله از جاش بلند شد و به سمت در ورودی رفت و گفت: من باز میکنم.

با بازکردن در و دیدن لیام پشت در لبخند بزرگی زد:سلام

لیام باکس شکلات دستش رو به سمت زین گرفت: سلام.

زین باکس رو از دست لیام گرفت به داخل دعوتش کرد.
لیام با لبخند وارد شد به کسایی که توی پذیرایی نشسته بودن سلام کرد.

تریشا از آشپزخونه بیرون اومد و لیامی که تازه نشسته بود با دیدنش از جاش بلند شد: اوه سلام خانوم مالیک...

لبخندی روی لب اون زن نشست ،به سمت لیام رفت و دستش رو به سمت لیام دراز کرد: سلام لیام،از دیدنت خوشحالم.

لیام هم بلافاصله دست تریشا رو توی دستش گرفت و گفت: من هم همینطور ...

به آرومی دست همدیگه رو رها کردن و تریشیا به لیام اشاره کرد که بشینه : بشین عزیزم، هرموقع چیزی‌لازم داشتی بهم بگو...

لیام با طمأنینه سری تکون داد:حتما.

لویی دست لیام رو کشید: بشین ببینم !واسه من مبادی آداب شدی؟ این ادا اصولا فقط واسه هریه،به تو نمیاد.

هری به ارومی به پهلوی لویی کوبید: هی لو!!

لویی دست لیام رو ول کرد و به هری تکیه داد:جانم عزیزم؟

لیام چشمشو برای اون دوتا چرخوند و لبخندی به خواهرای زین و جما زد. زین خودش رو روی مبل کنار لیام ولو کرد و دسته ی پلی استیشن رو از روی میز برداشت.

زی- خیلی خوب شد که اومدی.

لیام ابروهاش رو بالا انداخت: فقط چون تو گفتی.

زین با این حرف لیام یکمی خجالت کشید؟ نمیدونست چه حسیه،ولی زیاد به خجالت شبیه نبود. بیشتر شبیه یه دلپیچه ی عجیب بود.


برای این که حواس خودشو پرت کنه روبه لیام گفت: فیفا بازی کنیم؟

لیام چشماشو ریز کرد و کنار سرش رو خاروند:آممم،باشه.

زین درحالی که نگاهش به تلویزیون بود گفت: چرا "آممم"؟

لیام- نه چیزی نیست. فقط من رئالو برمیدارم.

بعد از این حرفش خم شد و دسته ی دوم رو از روی میز برداشت و منتظرشد تا زین بازی رو بیاره.

زی- حیف که مهمونی،وگرنه عمرا اگر اجازه میدادم به رئال دست بزنی.

لیام که لحن شوخ زین رو تشخیص داد آروم خندید: اوه زد، باور کن در اون صورتم عمرا اگر ازش دست میکشیدم. نهایتش جفتمون رئال رو برمیداشتیم.

زین سری تکون داد: در اون صورت هیجان بازی از دست میرفت.

لی-اینم حرفیه.

هر دوتاشون بعد از چیدن تیم هاشون- که لیام رئال رو برداشته بود و زین بایرن مونیخ رو- مشغول بازی شدن.

در کمال تعجب ولیحا و صفا،لیام رو تشویق میکردن و هری و لویی ،زین رو.
جما هم با گفتن جمله ی "خدایا من از فوتبال متنفرم" از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.

گل اول رو زین بود که به لیام زد ،بعد از اون صدای داد لویی بلند شد: همینه زین همینه پسر! لیام تو برو کرش (crash)بازی کن تورو چه به فیفا...

لیام در حالی که انگشتش رو روی مثلث فشار میداد چشماش رو برای لویی چرخوند: واقعا گاهی وقتا شک میکنم که تو بهترین دوستم باشی!

و بلافاصله بعد از این حرفش دروازه ی زین باز شد و لیام هم گل زد.
بعد از گل لیام ،ولیحا و صفا از جاشون بلند شدن و شروع کردن به جیغ زدن: آفرین لیام یس...

بعد از تقریبا نیم ساعت بازی ،لیام با نتیجه ی شیش پنج از زین برد و این صدای فریاد خوشحالی لیام و جیغای خوشحالی دخترا بود که بلند شده بود.

زین به چشماش چرخی داد: گل آخرت شانسی بود...

لیام خودشو پرت کرد روی کاناپه و باصدای بلند خندید. زین خم شد سمتش تا بکوبه پشت گردنش که یهو لویی از پشت زین رو هل‌ داد و زین محکم به سمت لیام پرت شد ،در همون حین آرنجش به شدت به جایی خورد که نباید...

فریاد پر از درد لیام بلند شد و محکم چشم هاش رو روی هم فشار داد و با دستاش بین پاهاشو گرفت.
زین باهول از روی لیام بلند شد و گفت: وای ببخشید...

لیام نفسش رو با فشار بیرون داد و با دست راستش عرق کمی که روی پیشونیش نشسته بود رو پاک کرد و جواب زین رو داد:هی عیبی نداره.

و چشم غره ای به هری و لویی که مرموزانه درحال خندیدن بودن تحویل داد.

صفا و ولیحا که خجالت کشیده بودن از جاشون بلند شدن.
ولیحا- منو صفا میریم پیش جما...

و با سرعت ازونجا دور شدن.

لویی درحالی که سعی میکرد نخنده روبه لیام پرسید: خوبی لی لی؟

هری- اوه لو، این که در برابر ضربه هایی که من خوردم چیزی نبود...

زین بی توجه به اون دوتا ،صاف کنار لیام نشست و زل زد تو چشماش: من معذرت میخ...

ادامه ی حرفش با قرارگرفتنِ انگشت لیام روی لب هاش متوقف شد.

لی-بیخیال زین، باور کن خوبم،چیزی نیست...

زین بی حرف خیره شد به انگشت لیام که روی لبش بود و باز هم اون پیچش عجیب رو توی دلش حس کرد.

لیام با دیدن نگاه خیره ی زین سریع‌انگشتش رو عقب کشید، ولی نتونست به این فکر نکنه که زین چه لبای گرمی داشت...


_______

لیام فیلتر سیگارش رو کنار پنجره خاموش کرد و از پنجره بیرون انداخت.

زین- خواهرزاده ی لویی دختره یا پسر؟

لیام نگاهش رو به زین دوخت: آخرین باری که لاتی سونوگرافی بود میگفت دختره.

هری و لویی نیم ساعت پیش رفتن، بخاطر اینکه خواهر لویی دردش گرفته بود و کارش به بیمارستان کشیده بود،از اون جایی که هیچکدوم از اعضای خانواده ی خودش و شوهرش توی یورکشایر زندگی نمیکردن، لویی و هری فورا خودشون رو به بیمارستان رسوندن.

زین روی صندلی نشست و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد: آخرین باری که یه نوزاد رو از نزدیک دیدم هیجده سال پیش بود، وقتی که صفا به دنیا اومد. بچه های کوچیک چطوری ان؟

چونش رو روی زانوهاش گذاشت و به لیام خیره شد. موهای تقریبا بلندش روی چشماش اومده بود و اجازه نمیداد که به طور واضح لیام رو ببینه.

لیام درحالی که از جاش بلند میشد و سمت زین میرفت گفت: خب، اونا بوی زندگی میدن.مثلا وقتی اولین بار اشتون رو بغل کردم عجیب ترین حس دنیارو داشتم، باخودم فکر میکردم که من باید به هرقیمتی شده مواظب این کوچولو باشم و نذارم احساس ناراحتی یا سختی کنه.

کنار صندلی زین ایستاد و دستاش رو به سمت موهای زین برد ،به سمت بالا هدایتشون کرد و ادامه داد:اشتون واسه ی من همه چیزه،وقتی میگم همه چیز صرفا این یه کلمه نیست!
بارداری روث کاملا ناخواسته بود و بعد از به دنیا اومدن اشتون دچار افسردگی شدید شد...چارلی هم بلافاصله از کارش اخراج شده بود و علاوه بر افسردگی روث باید فشار مالی و روحی ای که با اخراج شدن بهش وارد شد رو هم تحمل میکرد.
توی اون دوران روث به خونه ی ما اومده بود تا مامانم هوای اون و بچش رو داشته باشه و مدتی رو خونه ی ما بودن.
در اون حین هم اشتون پیش من بود، وقتایی که درس میخوندم توی اتاقم بود و نگاهم میکرد، عاشق اتاقم بودو منم عاشق اون.
هرچقدر که بزرگتر میشد علاقه و وابستگیمون به هم بیشتر میشد، هر بچه ای واسه ی اولین بار که میخواد حرف بزنه میگه مامان، یا بابا... ولی اون واسه ی اولین بار گفت لیم!

لیام با لبخند بزرگی همه ی این ها رو برای زین تعریف میکرد و زین درحالی که از نوازش دست های لیام بین موهاش لذت میبرد،با چشمای خمار زل زده بود به لیام و داشت فکر میکرد کاش میتونست تا ابد دست های لیام رو بین موهاش داشته باشه.

لیام که متوجه چشم های خمار زین شده بود، حرف زدنش رو متوقف کرد و با لبخند کمرنگی نوازش موهای زین رو ادامه داد .
بعد از چند لحظه چشمای زین کاملا بسته شد و گردنش کج شد.

لیام به آرومی به سمت زین خم شد و یه دستش رو زین زانوهای اون پسر انداخت و با دست دیگش پشتش رو گرفت و از روی صندلی بلندش کرد بعد به آرومی روی تخت قرارش داد.

لحاف‌ رو روی تنش مرتب کرد و پنجره رو بست تا سرما اون رو اذیت نکنه.

لبه ی تخت نشست به چهره ی غرق خوابش خیره شد.
وقتی به این فکر میکرد که زین با نوازش شدن موهاش توسط لیام اینجوری خوابش برد ته دلش‌ذوق زده میشد.

به سمتش خم شد و دستی روی موهای بلندش که روی صورتش اومده بودن کشید و به عقب هدایتشون کرد.

به آرومی روی موهاش بوسه ای گذاشت و از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت.

شاید باید به خودش اعتراف میکرد، اون داشت عاشق اون پسر میشد.











****

نظری پیشنهادی انتقادی سوالی چیزی...

पढ़ना जारी रखें

आपको ये भी पसंदे आएँगी

49.9K 8.6K 20
بعد از سالها لویی و هری دوباره بهم وصل شدن اما اینبار توسط یک دختر! آیا لویی پدر اون دختره؟! لویی چطوری قرار بفهمه؟ Larry Stylinson Fanfiction By:...
144K 10K 51
نام: اون امگای منه 💫 جونگکوک ، نامجون ، یونگی الفاهایی هستن که می تونن رایحه خودشون رو پنهان کنن پدر هاشون مدام اونها رو تحقیر می کنند و کتک می زنند...
66.3K 5.9K 18
اولين فن فيك من!! وقتي در زندگي لويي و هري يك اتفاق غير منتظره ميوفته!
365 87 11
اولین باری که اون پسر عجیب رو توی جاده های دگو ملاقات کرد هیچوقت فکرشو نمی‌کرد که بعد ها تبدیل به دو تا فراری بشن ولی اونا فقط دو تا فراری معمولی نبو...