D'S POV :
( متن چک نشده میدونید که باید چیکار کنید :) )
جیمین با ناباوری چاقو و چنگالش رو کنار بشقابش رها کرد!...
توی نگاهش رنگ تعجب و ناباوری موج میزد...
+ ا... اما... تو...
* من شوگا ام جیمین منو فراموش کردی؟
جیمین نمیدونست میتونه به چیزی که گوش هاش شنیدن اعتماد کنه یا نه!...
+ شوگا ؟ اما تو...
شوگا لیسی به لب های قرمزش زد و نیشخند کمرنگش پر رنگ تر شد...
* مرده بودم؟
شوگا به ارومی زمزمه کرد و جیمین آب دهنش رو با شنیدن جمله پسر قورت داد..
* یادمه همیشه میگفتی هیچ غیر ممکنی برای لوسیفر وجود نداره... فراموش کردی جیم؟
جیمین با شنیدن اسم دوست قدیمی اش بیشتر گیج شد...
تهیونگ بار ها برای برگردوندن شوگا به زندگی تلاش کرده بود اما هر بار به یک طریقی شکست میخورد!
این باعث شده بود جیمین به این باور برسه که شوگا دیگه هیچ وقت به زندگی بر نمیگرده!
درسته شوگا عضو هفتم شاهزاده های جهنم بود...
جفت جی هوپ!
کسی که سال ها پیش کشته شده بود...
و جی هوپ بعد از کشته شدن جفتش به ارتش لوسیفر ملحق شد تا انتقام مرگ جفتش رو بگیره...
شوگا برادر دو قلوی یونگی بود...
اون ها هیچ تفاوت ظاهری نداشتند اما دو شخصیت کاملا متفاوت داشتند...
و حالا شوگا با قلبی که به راحتی میتپید درست رو به روی جیمین نشسته بود و اون صورت بی نقصش جیمین رو به طرز عذاب اوری بیاد شخصی مینداخت!...
کسی که چند سالی میشد هیچ اثری ازش نبود...
کسی که بعد از اعتراف جیمین یکهو کاملا ناپدید شد...
جیمین نمیخواست قبول کنه اما با دیدن شوگا قلبش بدرد میومد و حس عجیبی روی قلبش سایه مینداخت...
حس میکرد نفس کشیدن براش سخت میشه...
دندون هاش به جون پوست لب اش افتاده بودند و متوجه نبود الان مدتیه که بدون پلک زدن به شوگا خیره شده!...
اه کشید و با عذر خواهی کوچکی میز رو ترک کرد...
سعی کرد نگاه های معنی داره جی هوپ و شوگا رو نادیده بگیره و به ارومی از سالن خارج شد...
پله های کاخ رو دونه دونه رد کرد...
قدم هایی که برمیداشت مثل وزش باد سبک و نرم بودند درست بر خلاف سنگینی که روی قلبش حس میکرد!...
خودش رو به حمام اتاقش رسوند و جلوی اینه ایستاد...
به چشم های بی روح خودش خیره شد...
خودش رو لعنت کرد...
نمیدونست چی میخواست...
روزی که جونگ کوک وارد زندگیش شد رو لعنت کرد...
روزی که یونگی رو رها کرد رو لعنت کرد...
قلب خودش رو لعنت کرد...
ارزو کرد کاش شهوت گناهی نبود که باهاش زاده شد!
جیمین متنفر بود...
از وجود خودش متنفر بود...
از اینکه مثل دیوونه ها با دیدن شوگا دلتنگ یونگی شده متنفر بود...
از اینکه وقتی جونگ کوک رو میبینه تسلیمش میشه متنفر بود!...
قطره اشکی روی گونه اش سر خورد...
هق هق کمرنگی کرد اما به سرعت دست هاش رو جلوی دهنش فشرد تا صداش بیرون نره...
به تصویر خودش توی اینه نگاه کرد...
ارزو کرد روز های شاد اش دوباره برگردند...
اما واقعیت این بود...
پیشگویی ها داشتند به واقعیت تبدیل میشدن...
.
.
.
.
.
پسر مو عسلی تکونی خورد و به ارومی چشم هاشو باز کرد...
احساس میکرد انرژی بدنش دو برابر شده!
دستش روی گردنش قرار گرفت!...
با یاد اوری اتفاقی که شب گذشته افتاده بود نفس توی سینه اش حبس شد!...
جونگ کوک...
سکس یهوییشون توی حمام...
زمزمه های پسر کوچکتر کنار گوشش...
*خیلی زیبایی*
* و مال منی! *
صدای خش دار دار پسر مدام توی ذهنش تکرار میشد و ضربان قلبش رو تند تر میکرد...
لبخند کمرنگی روی لب هاش نقش بسته بود
اما با یاد اوری اخرین اتفاق و بیهوش شدنش حس کرد لبخندش به همون سرعتی که متولد شده بود از بین رفت و در عوض درد بدی توی قلبش نشست...
+ جونگ کوکی... تو... چ... چیکار کردی!...
و تهیونگ خوب میدونست جونگ کوک باهاش چیکار کرده!...
فقط نمیخواست باور کنه...
جونگ کوک اخرین ارتباطشون رو هم قطع کرده بود!
نیمه روحی که از تهیونگ در بدن جونگ کوک جریان داشت...
روحی که این زندگی رو به جونگ کوک هدیه کرده بود...
دوباره به تهیونگ پس داده شده بود!...
اره جونگ کوک حالا به اندازه ای قدرتمند بود که نیازی بهش نداشته باشه...
اما این بشدت قلب لوسیفر رو شکست!...
حالا تهیونگ نمیتونست احساساتی که جونگ کوک درونش مخفی میکرد رو بفهمه!...
زمانی که جونگ کوک نیمی از تهیونگ رو توی بدنش داشت درست مثل این میموند که اون دو مکمل هم باشند!...
هر زمان یکی از اون دو نفر غمگین یا عصبی بود اون یکی میفهمید...
هر وقت یکی از اون دو توی دردسر میوفتاد نیمه مکملش خطر رو احساس میکرد...
اون روح دو نیم شده دو شیطان رو به هم متصل کرده بود...
و حالا جونگ کوک با بی رحمی اون پیوند رو از بین برده بود...
تهیونگ نمیتونست تحمل کنه...
نمیتونست تحمل کنه که دیگه تپش قلب پسرش رو توی قلب خودش حس نکنه!...
لوسیفر بشدت به اون پسر چشم قرمز اعتیاد پیدا کرده بود...
با اینکه میدونست یک روزی این اتفاق میوفته اما همیشه ارزو میکرد کاش هیچوقت نیوفته...
بی رمق از بین ملحفه ها بیرون اومد و به سمت اتاق لباسش رفت تا چیزی تنش کنه...
مشغول گشتن لا به لای لباس هاش بود که چشمش به لباس های جونگ کوک افتاد...
بغضی دردناکی به گلوش چنگ انداخت...
نفسش رو به سختی بیرون فرستاد و پیراهن مشکی رو بین دست هاش گرفت و به بینی اش نزدیک کرد...
+ پسرم... عاه جونگ کوک... تو خیلی به قلب من سخت گرفتی...
هق هق اش رو با فشردن لباس به صورتش خفه کرد...
قطره های اشکش پی در پی روی صورتش سر میخوردند...
پاهاش بی رمق و سست بودند....
پیرهن مشکی رو تنش کرد و با چشم هایی بخاطر اشک تار میدیدند دکمه هاش رو بست...
+ جونگ کوک پسر شیرینم... چرا اینقد عوض شدی...
دستش به قفسه سینه اش ضربه میزد تا راه نفس کشیدنشو باز کنه...
دیگه براش مهم نبود که داره گریه میکنه...
دردی که توی قلبش حس میکرد فرا تر از تحملش بود!...
احساس میکرد یکهو دنیا روی سرش خراب شده...
اگه جونگ کوک دیگه به دیدنش نمیومد چی؟...
حالا تازه فهمیده بود...
تازه فهمید چرا جونگ کوک دیشب اینقدر متفاوت بود...
شاید داشت باهاش خداحافظی میکرد...
+ نه لعنت بهش نه...
روی زمین سرد نشت و دست هاش با ترس لای موهای خوش رنگ اشفته اش قرار گرفتند...
بدن نحیفش به ارومی میلرزید...
تهیونگ نمیتونست دوری جونگ کوک رو تحمل کنه...
دیگه نمیتونست بدون جونگ کوک جهنم رو تحمل کنه!...
+ تو خیلی بی رحمی... منو عاشق چشم هات کردی... منو غرق در خودت کردی...من دیوانه وار عاشقت شدم... منه لعنتی دیوانه وار عاشقت شدم پسر.... تو خیلی بی رحمی... عاه لعنت بهش...
نمیدونست چی میگه...
مثل دیوونه ها حین گریه زمزمه میکرد...
+ اگه ترکم کنی میمیرم... من میمیرم جونگ کوک...
نتونست جلوی هق هق اش رو بگیره و با صدا گریه کرد...
دیگه هیچ چیزی براش مهم نبود...
غرورش دیگه هیچ اهمیتی براش نداشت...
.
.
.
.
.
.
.
_ باید انجامش میدادم... این درست ترین کار بود... باید انجامش میدادم...
بی رمق با خودش تکرار میکرد...
تکرار میکرد تا توی ذهنش ثبت بشه...
_ باید اینکارو میکردی... تو کار درست رو کردی...
تکرار کرد و پک عمیقی به سیگار توی دستش زد...
سعی میکرد به دردی که توی قلبش حس میکرد بی توجه باشه...
حالا دیگه نمیتونست تپش قلب لوسیفر رو درون قلب خودش حس کنه...
_ اصلا چه اهمیتی داره؟ اون هیچ ارزشی نداره...
_ نباید بهش علاقمند شی... نباید دوستش داشته باشی... تو و اون هیچ وقت متعلق به یک دنیا نبودید...
با خودش تکرار میکرد...
_ اون پسر هیچ ارزشی برای تو نداره...
دست لرزونش رو به لب هاش رسوند و پک عمیق تری به سیگارش زد...
تصویر چشم های تهیونگ رو حتی با چشم های بسته هم میدید...
پوست هم رنگ افتابش...
لب های قرمزش...
عطر تنش...
صدای ارامش بخشش...
از ذهن پسر بیرون نمیرفت...
_ لعنت بهت... لعنت به روزی که دیدمت...
_ توعه لعنتی رو از قلبم بیرون میکنم... اون چشم هاتو فراموش میکنم... کاری میکنم تو هم فراموش کنی...
پسر به سردی زمزمه کرد با دستش صورتش رو پوشوند....
_ باید فراموش کنی کسی به اسم جونگ کوک وجود داره...
اون جمله هارو به زبون میاورد...
به زبون میاورد تا توی ذهنش ثبت کنه...
غافل از اینکه ذهنش توی این بازی هیچ نقشی نداشت!
.
.
.
.
.
.
.
.
های گایز عایم دی عند عایم عه گود گرل :)
با اینکه مثلا توی مرخصی ام اما خیلی دلم براتون تنگ شد و تصمیم گرفتم اپ کنم تا یکم باهاتون توی کامنت ها حرف بزنم...
این چپتر رو به عنوان هدیه از طرف من در نظر بگیرید...
شرط ووت نداریم اما ممنون میشم ووت بدید 💜
یهو دیدین بازم جوگیر شدم اپ کردم...
بیاین بازی کنیم دوتا چیز بگید بینشون انتخاب کنم :)
یا مثلا میتونید از یکی از شخصیت های فیک یه چیزی بپرسید! :))))
لاو یو عال 💜
دیس ایز دی
𝓥𝓸𝓽𝓮 𝓯𝓸𝓻 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓮𝓿𝓲𝓵 ⭐