𝐂𝐮𝐫𝐬𝐞𝐝 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕

נכתב על ידי this_is_D

612K 87K 32.7K

[ کامل شده] + اسمت چیه؟ _ لوسیفر + مثل شیطان؟ پسر کوچولو در حالی که با چشم های گرد براقش به مرد خیره بود زمز... עוד

𝐂𝐡𝐚𝐫𝐚𝐜𝐭𝐞𝐫𝐬
𝐍𝐚𝐦𝐞
𝐇𝐞'𝐬 𝐦𝐢𝐧𝐞
𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐨𝐥𝐟
𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲
𝐏𝐚𝐢𝐧
𝐡𝐮𝐫𝐭
𝓦𝓲𝓷𝓰𝓼
𝐂𝐡𝐚𝐧𝐠𝐞𝐬
𝐍𝐞𝐰 𝐝𝐚𝐲𝐬
𝐃𝐞𝐯𝐢𝐥𝐬 𝐝𝐨𝐧'𝐭 𝐜𝐚𝐫𝐞 𝐚𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬!
𝐃𝐢𝐟𝐟𝐞𝐫𝐞𝐧𝐭
𝐇𝐞𝐚𝐯𝐞𝐧 𝐢𝐧 𝐡𝐞𝐥𝐥
𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐯𝐞 𝐦𝐞
𝐌𝐨𝐨𝐧
𝐈𝐧𝐯𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧 𝐋𝐞𝐭𝐭𝐞𝐫 𝐚𝐧𝐝 𝐜𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐛𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬
𝐈'𝐦 𝐬𝐨𝐛𝐞𝐫
𝐒𝐨 𝐲𝐨𝐮 𝐰𝐚𝐧𝐭 𝐭𝐨 𝐩𝐥𝐚𝐲?
𝐅𝐨𝐫𝐠𝐢𝐯𝐞 𝐦𝐞
𝐀𝐧𝐠𝐞𝐥
𝐓𝐞𝐚𝐫
𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐨𝐮𝐫 𝐞𝐧𝐝
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐬𝐭 𝐨𝐡 𝐩𝐚𝐬𝐭!
𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐈𝐬 𝐀𝐥𝐢𝐯𝐞!

𝐏𝐨𝐢𝐬𝐨𝐧

20.7K 3K 809
נכתב על ידי this_is_D

D's POV :

(متن چک نشده اگه مشکلی بود لطفا نادیده بگیرید)

جریان خون توی رگ های پسر بزرگتر حس حرکت اتیش توی رگ هاش رو میداد!...

دمای بدنش بسرعت بالا رفته بود و نفسش بند اومده بود...

احساس میکرد توی سرش چیزی منفجر شده و بدنش بشدت میلرزید!...

پسر کوچکتر به ارومی کمربند رو از دور دست تهیونگ باز کرد و پسری که میدونست حالا در حال درد کشیدنه رو توی اغوشش گرفت...

_ انجامش دادم! باید انجام میدادم...

جونگ کوک پی در پی زیر لب زمزمه میکرد!

طعم شیرین خون شیطان باعث شده بود توی خلصه عجیبی فرو بره اما در حدی نبود که متوجه حال بد تهیونگ نشه...

یک دستش رو زیر زانو های بی جون لوسیفر گذاشت و دست دیگه اش زیر گردن و بالای کمر پسر قرار داد و تهیونگ لرزون رو از اتاقک شیشه ای بخار گرفته خارج کرد...

زخم گردن پسر هنوز به طور کامل خوب نشده بود و قطره های قرمز خون روی پوست درخشان و عسلی رنگ اش تضاد زیبایی رو ایجاد کرده بودند...

تهیونگ شیطان ضعیفی نبود!

و تنها دلیلی که با وجود زخمی که الان داشت همچنان زنده مونده بود همین بود!...

چون اون لوسیفر بود!...

تنها کسی که میتونه مقابل خدای جهنم بایسته ولی هیچ وقت حتی به همچین چیزی فکر هم نمیکنه!...

حتی الان که توسط همین پسر در حال درد کشیدنه...

قطره اشک داغی از گوشه چشم شیطان جریان گرفت...

قطره اشکی که جونگ کوک با تمام وجود دلش میخواست ببوسه و کنار بزنه اما شخصی درون قلبش بشدت مخالفت میکرد! پس تنها کاری که کرد این بود که بدن دردمند پسر رو بیشتر به سینه برهنه خودش فشار بده...

ناله کمرنگی از بین لب های خوش رنگ لوسیفر خارج شد...

گرمای بدن جونگ کوک همیشه باعث می‌شد درد هاشو فراموش کنه!...

جونگ کوک تهیونگ رو لا به لای ملحفه های تخت کینگ سایز اتاق گذاشت و تهیونگ با حس از دست دادن گرمای بدن پسر کوچکتر به خودش لرزید...

چشم های پسر بزرگتر بی اختیار بسته شده بودند اما ذهنش هوشیار بود...

جونگ کوک برای لحظه ای تهیونگ رو تنها گذاشت و حوله ای دور کمرش بست و وارد اتاق لباس لوسیفر شد...

مشغول گشتن لباس هاش شد تا چیز مناسبی برای خودش پیدا کنه که با صحنه عجیبی رو به رو شد...

_ کنجکاو بودم لباسام کجا غیب میشن!

زیر لب زمزمه کرد و نیشخند زد...

_ شیطان رمانتیک!

لبخند کمرنگی روی لب هاش نشست اما بسرعت محو شد...

بعد از پوشیدن لباس هاش از اتاق لباس خارج شد...

برای بار دیگه نگاهی به پسری که برهنه لای ملحفه ها بخواب رفته بود نگاه کرد...

عطر شیرینشو وارد ریه هاش کرد...

دستی لای موهای مشکی و بلندش کشید و نفسشو رو از سینه اش خارج کرد و زیر لب فحش داد...

قدم هاشو به سمت پسر بزرگتر برداشت و بالای سرش ایستاد...

موهای عسلی رنگ پسر روی چشم هاش ریخته بودند و لب های قرمزش کمی از هم باز شده بودند...

نگاهش رو به کبودی های گردن پسر دوخت و لبش رو بین دندونش گرفت...

دستش رو به سمت گونه پسر برد...

میخواست گرماشو حس کنه...

اما وسط راه دستش رو با حرص عقب کشید و توی یک چشم بهم زدن از اتاق خارج شد!...

.
.
.
.
.
.
.


با حس نور طلایی رنگی که بی توجه به تمام پرده های مشکی با چشم هاش برخورد میکرد ناله معترضی کرد و خودش رو بیشتر لا به لای ملحفه ها پنهان کرد...

حالا که بعد از سال ها تونسته بود خواب رو تجربه کنه دلش نمیخواست به این سادگی از دستش بده!...

هنوز بخوبی روزی که کنار جونگ کوک هفت ساله از هوش رفته بود بخاطر میورد...

اون رو به عنوان اولین باری که تونست بخوابه حساب میکرد!...

هنوز صدای نفس های منظم بچه توی گوش هاش بود...

هنوز میتونست بوی شیرین و پاکش رو زیر بینی اش حس کنه!...

قلبش با بیاد اوردن خاطرات کودکی جونگ کوک کمی فشرده شد...

+ پسر شیرینم... جونگ کوک شیرینم...

زیر لب زمزمه کرد...

قطره اشک داغی به ارومی از گوشه چشمش سر خورد و بالش زیر سرش رو خیس کرد...

انگار داشت هذیون میگفت! ...

.
.
.
.
.
.
.

پسر مو بلوند نگاهی به باغ رو به روش انداخت و اه کشید...

صدای موسیقی شادی کل امارت رو پر کرده بود اما قلب اون شیطان گرفته تر از این بود که با این چیز ها شاد بشه!...

= سرورم مهمان هاتون اومدن

خدمتکار به ارومی زمزمه کرد و جیمین بدون اینکه بهش نگاه بندازه از جاش بلند شد...

نسیم ملایمی میوزید و لا به لای موهای خوش رنگش به رقص در میومد...

قدم هاشو سریع برداشت تا به موقع به مهمون هاش برسه و رسیدنش به ورودی امارت همزمان شد با باز شدن در بزرگ...

خدمتکار ای که در رو باز کرده بود خم شد و تعظیم کرد و بعد با دیدن جیمین که داره به در نزدیک میشه فورا عقب عقب رفت...

جیمین لبخند مصنوعی روی لب های رنگ شده اش نشوند و سعی کرد سر حال بنظر برسه...

+ خیلی خوش اومدین...

جیمین با لحن شادی رو به مهمون هاش گفت و به سمتشون رفت...

+ هوبی ؟

به ارومی زمزمه کرد و جی هوپ رو در اغوش کشید...

سعی کرد در مقابل شخصی که کنار جی هوپ ایستاده کاملا عادی رفتار کنه...

+ ی... یونگ ؟

با تته پته زمزمه کرد و یونگی رو در اغوش گرفت...

قلبش بشدت تند میزد...

صدای نیشخند زدن یونگی رو شنید اما اهمیتی نداد...

خواست کمی بیشتر اون پسر رو بغل کنه اما نمیتونست باعث دلخوری جی هوپ بشه...

یا حتی اگه به جی هوپ هم اهمیتی نمیداد اونقدری پر رو نشده بود که بعد از تمام اون بدی هایی که در حق یونگی کرده بازم بتونه مثل قبل باهاش برخورد کنه!...

شاید فکر کنید به عنوان یک شیطان زیادی دل رحمه...

اما اون ها توی یک گروه بودن...

جیمین جرأت دردسر درست کردن نداشت!...

از یونگی فاصله گرفت و دوباره لبخند زد...

سعی کرد از اون لبخند هایشو بزنه که چشم هاشو شکل یه خط میکنن و بینی کوچیکش چین میوفته!...

اینجوری خنده ی مصنوعیش واقعی تر بنظر میومد...

+ خوشحالم که دعوتم رو قبول کردین لطفا دنبالم بیاین...

در واقع جیمین حتی نمیدونست چرا اون دو شیطان رو برای ناهار دعوت کرده وقتی حتی نیازی به غذا خوردن ندارن!...

هیچ دلیلی جز حسادت کردن نداشت!...

فقط دلش میخواست یک بار دیگه اون زوج رو کنار هم ببینه تا مطمئن بشه که دیگه هیچ شانسی با یونگی نداره!...

جیمین حتی مطمئن نبود که هنوز یونگی رو میخواد یا نه!

اصلا خودش نمیدونست چی میخواست...

فقط یه ریسمان بزرگ از احساسات ضد و نقیض دور گردنش حلقه شده بود و هر لحظه بیشتر خفه اش میکرد...

همراه مهمان ها به سالن غذا خوری رفتند...

جیمین به تجملات علاقه زیادی داشت...

همیشه زرق و برق ها چشمشمو میگرفتند...

جیمین شیفته زیبایی ها میشد و خودش رو توشون غرق میکرد...

و این علاقه به زیبایی در مورد امارت اش هم صدق میکرد...

تمام امارت از رنگ های روشن و خیره کننده ساخته شده بود برعکس امارت تهیونگ که مثل شخصیت خودش تاریک بود!...


سالن غذا خوری هم درست مثل بقیه قسمت های خونه بسیار مجلل و زیبا دکور شده بود...

رنگ های شیری، کرمی، بژ، سفید و طلایی رنگ های اصلی و سازنده کل امارت بودند...

و شاید اگه جیمین میخواست یک رنگ رو به خودش نسبت بده طلایی رو انتخاب میکرد...

طرح هایی به زیبایی روی سقف کنده کاری شده بودند و سر تا سر خونه رو بوی  شیرین گل های بنفشه پر کرده بود...

بنفشه هایی که توی گلدون های بزرگ طلایی رنگ به زیبایی چیده شده بودند...

جی هوپ با تحسین به دیزاین خونه نگاه میکرد و یونگی بی اهمیت بود...

جیمین نمیتونست هیچ چیزی رو از نگاه شیشه ای پسر بخونه!

انگار این اون پسری نبود که بهترین سال های عمرش رو باهاش گذرونده بود!

نه اون پسر مو بلوند زیبا هیچ شباهتی به عشق قدیمی اش نداشت!...

+ لطفا بشینید ، دوست داشتم اولین نفری که دوستی شما رو جشن میگیره من باشم... و امیدوارم بدتون نیاد که به روش خودم اینکارو کردم...

جیمین یکم در مورد ناهار دو دل بود اما جی هوپ لبخند دلنشینی زد و دستشو روی شونه جیمینی که سرش رو پایین انداخته بود گذاشت...

_ خیلی وقته از غذا های انسان ها نخوردم راستش حتی یادمم نمیاد آخرین بار کی بود! بنظرم یکم تنوع برای هممون لازمه ممنونم جیم...

جیمین نفس راحتی کشید و لبخند کمرنگی زد...

جی هوپ و یونگی کنار هم و رو به روی جیمین نشستند و میز در یک چشم به هم زدن پر از غذا های متنوع شد...

جیمین تمام تلاشش رو میکرد تا حین غذا خوردن به یونگی نگاه نکنه...

با تمام وجود دلش میخواست واکنش پسر رو به اینکه تمام غذا های مورد علاقشو برای ناهار حاضر کرده ببینه اما انگار کارش هیچ تاثیری نداشت!

چون یونگی کاملا بیخیال و در سکوت استیک و شراب قرمزش رو مزه میکرد و هر از گاهی به جی هوپ نگاه میکرد و لبخند کمرنگی میزد...

جیمین کمی از شرابش نوشید تا بتونه به کمک اون لقمه غذایی که قدرت قورت دادنش رو نداشت پایین بفرسته...

نفس عمیقی کشید و تو ذهنش با خودش تکرار کرد که قوی باشه...

تکه دیگه ای از استیکش توی دهنش گذاشت و وقتی حس کرد از سکوت عذاب اور بینشون خسته شده به ارومی سوالی که خیلی وقت بود منتظر بود از اون زوج بپرسه رو پرسید...

+ یونگ چی شد که با جی هوپ وارد رابطه شدی؟

جی هوپ خنده ریزی کرد و یونگی نیشخند زد...

* چرا نباید این کار رو میکردم؟

یونگی بیخیال جواب داد و جیمین سعی کرد به خنده های جی هوپ توجه نکنه و با تته پته جواب داد : منظورم این نبود منظورم اینه که چطور...

* شاید چون من اصلا یونگی نیستم؟

پسر مو بلوند وسط حرف جیمین پرید و گفت...

جیمین با ناباوری چاقو و چنگالش رو کنار بشقابش رها کرد!...

توی نگاهش رنگ تعجب و ناباوری موج میزد...

+ ا... اما... تو...

* من شوگا ام جیمین منو فراموش کردی؟

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
 

های :) 💜

دیدین چیشد؟ جیمین برگ هاش ریخت 😄

میدونم باز بد قول شدم...

خب راستش این روزا اونقد انگیزه ندارم برای نوشتن برای همین تصمیم گرفتم یه مدت خیلی کوچولو برم مرخصی 😁

رایترتون میتونه مرخصی بگیره؟

قول میدم زیاد منتظرتون نزارم و احتمالا برگشتم اول با آپدیت وینگز همراه باشه از اونجایی که نزدیک به اخرای اون بوک هستیم :)

دلم براش تنگ میشه...
دلم براتون تنگ میشه...

شرط ووتی درکار نیست ولی لطفا با ووت ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید...

واقعا بهش نیاز دارم 😿❤️

و اینکه لطفا فالوم کنید چون تو مدتی که نمینویسم میام و باهاتون توی مسج بوردم حرف میزنم و متاسفانه اگه فالوم نکرده باشید متوجه نمیشید :(

و یک خبر مهم دارم که توی مسج بوردم بزودی اعلام میکنم پس حتما فالو کنید تا اولین نفر باخبر بشید 🙏

این پارتو تقدیم میکنم به its_bhar که حالش خیلی خوب نبود امیدوارم این پارت حس بهتری بهت بده ❤️

و در اخر

لاو یو عال 💜

دیس ایز ؟

𝓥𝓸𝓽𝓮 𝓯𝓸𝓻 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓮𝓿𝓲𝓵 ⭐

המשך קריאה

You'll Also Like

2.8K 621 9
تا حالا شده بخوای از خط قرمز ممنوعه هات بگذری؟! خط قرمزی که اگه ازش بگذری؛ میدونی هیچ سرنوشت خوبی درانتظارت نیست!!! _________________________________...
"RED" נכתב על ידי HICH

ספרות חובבים

11.1K 1.9K 24
مرگ برای نگریستن هرکس چشمی دارد مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت "چزاره پاوزه" ⚠️وضعیت :تمام شده کاپل:جین ته 🛑دو ورژن "کایهون" و "جین ته".🛑...
18.9K 2.7K 67
سلام گایز ! خیلی با خودم فکر کردم که خب کاپل دراری بزارم یا نه و خب بلاخره به این نتيجه رسیدم که بزارم🤌 .... داستان از اونجایی شروع میشه که ، دراکو...
286K 33.2K 82
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...