𝐂𝐮𝐫𝐬𝐞𝐝 | 𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕

By this_is_D

611K 87K 32.7K

[ کامل شده] + اسمت چیه؟ _ لوسیفر + مثل شیطان؟ پسر کوچولو در حالی که با چشم های گرد براقش به مرد خیره بود زمز... More

𝐂𝐡𝐚𝐫𝐚𝐜𝐭𝐞𝐫𝐬
𝐍𝐚𝐦𝐞
𝐇𝐞'𝐬 𝐦𝐢𝐧𝐞
𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐨𝐥𝐟
𝐁𝐮𝐧𝐧𝐲
𝐏𝐚𝐢𝐧
𝐡𝐮𝐫𝐭
𝐂𝐡𝐚𝐧𝐠𝐞𝐬
𝐍𝐞𝐰 𝐝𝐚𝐲𝐬
𝐃𝐞𝐯𝐢𝐥𝐬 𝐝𝐨𝐧'𝐭 𝐜𝐚𝐫𝐞 𝐚𝐛𝐨𝐮𝐭 𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫𝐬!
𝐃𝐢𝐟𝐟𝐞𝐫𝐞𝐧𝐭
𝐇𝐞𝐚𝐯𝐞𝐧 𝐢𝐧 𝐡𝐞𝐥𝐥
𝐏𝐨𝐢𝐬𝐨𝐧
𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐥𝐞𝐚𝐯𝐞 𝐦𝐞
𝐌𝐨𝐨𝐧
𝐈𝐧𝐯𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧 𝐋𝐞𝐭𝐭𝐞𝐫 𝐚𝐧𝐝 𝐜𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐛𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬
𝐈'𝐦 𝐬𝐨𝐛𝐞𝐫
𝐒𝐨 𝐲𝐨𝐮 𝐰𝐚𝐧𝐭 𝐭𝐨 𝐩𝐥𝐚𝐲?
𝐅𝐨𝐫𝐠𝐢𝐯𝐞 𝐦𝐞
𝐀𝐧𝐠𝐞𝐥
𝐓𝐞𝐚𝐫
𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐢𝐬 𝐧𝐨𝐭 𝐨𝐮𝐫 𝐞𝐧𝐝
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐬𝐭 𝐨𝐡 𝐩𝐚𝐬𝐭!
𝐓𝐡𝐢𝐬 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲 𝐈𝐬 𝐀𝐥𝐢𝐯𝐞!

𝓦𝓲𝓷𝓰𝓼

23.7K 4K 1K
By this_is_D

𝐃'𝐬 𝐏𝐎𝐕

با حس سوختن قفسه سینه اش به پسر بچه کنارش نگاه کرد...

با اینکه درد بچه رو به خودش منتقل کرده بود اما بچه همچنان درد میکشید!...

حتی خودش هم باورش نمیشد!...

خودش هم توانایی کنترل قدرت خودش رو نداشت!...

بچه چشم هاشو باز کرد و تهیونگ تونست ببینه که چشم هاش خیس از اشکن...

با ترس دست هاشو دو طرف صورت بچه قاب کرد....

_ بانی... عزیزم... نفس بکش...

جونگ کوک میخواست گریه کنه اما صداشو پیدا نمیکرد...

تنها با چشم های خیس از اشک معصومش به چشم های مرد خیره بود...

بچه برای نفس کشیدن تلاش میکرد اما لب هاش فقط مثل ماهی که بیرون از اب افتاده باز و بسته میشدن!...

_ نه نه بیبی... منو ببین... من کمکت میکنم...

اما با حس خیسی ملحفه زیر بچه متوجه خون ریزیش شد!...

_ نهههههه
با ترس فریاد زد و لگد های وحشیانه جیمین که به در میخوردن و التماس میکردن که در قفل شده رو باز کنه رو نادیده گرفت...

با دست های لرزون بچه رو از جاش بلند کرد و لباس هاشو از تنش خارج کرد...

متوجه شد خون ریزی از کمرشه...

اب دهنش رو با ترس قورت داد...

دست های ناتوان بچه به گونه ی خیس مرد رسیدند...

مرد حتی خودش متوجه خیس شدن گونه اش نشده بود!...

+ ت... هع... ته

مرد دستش رو روی دهنش فشار داد تا صداش بیرون نره!...

اما قطره اشک بعدی که از گونه خودش به صورت یخ زده بچه سر خورد همچنان این حقیقت رو اثبات میکرد...

روزی که شیطان گریه کرد!...

+ کوکی از... ته... هع... ناراحت.. نی... هع

بچه نتونست حرفشو ادامه بده وقتی بشدت تشنج کرد....

تهیونگ از عصبانیت فریاد کشید و همزمان جایی بیرون از اون اتاق صدای هق هق جیمین و زوزه گرگ ها در هم قاطی شد!...

وقتی دید هیچ راهی باقی نمونده بی اختیار دستشو بین دهنش برد و با دندون هاش زخم عمیقی ایجاد کرد...

زخم شروع به خون ریزی کرد و مرد بلافاصله دستش رو به لب های بی رنگ بچه رسوند...

خون گرم و شیرین مرد وارد دهن بچه شد...

و درست لحظه ای که کوک اولین قطره خون رو نوشید تونست باز نفس بکشه!...

اره خون مرد شفا بخش بود...

اما خوروندن همچین خون قدرتمندی به بچه ای که تازه در حال تبدیل شدنه احمقانه ترین تصمیم دنیاست...

این یعنی یا اون بچه میمیره یا زنده میمونه...

و لوسیفر با تموم وجودش برای اولین بار توی عمرش ارزو کرد یک نفر زنده بمونه!...

چند دقیقه ای از نوشیدن خونش توسط کوک میگذشت و حالا نفس های بچه عادی شده بودند و رنگ به صورتش برگشته بود...

این خبر خوبی بود...

مرد لبخند خسته ای زد و کنار بچه از حال رفت!...

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

13 روز بعد

دو مرد رو به روی هم ایستاده بودند و با چشم های عصبی هم رو نگاه میکردند...

* سیزده روز نحس گذشته تهیونگ سیزده روز فاکی و اون بچه همچنان بیهوشه دو روز دیگه باید جونگ کوک تبدیل شده رو جلوی همه حاضر کنی و تاج گذاری کنید اما اون جز قطع شدن خون ریزیش هیچ تغییری نکرده!...

_ اون خوب میشه من میدونم...

تهیونگ با عصبانیت غرید و به چشم های قرمز جیمین خیره شد!...

اون پسر از کی اینقدر شجاع شده بود که با چشم های به خون نشسته اش به چشم های لوسیفر خیره بشه؟...

* اگه خوب نشد چی؟ اگه اون کسی که بچه خودت معرفی کردی خوب نشد چی پدر نگران؟

جیمین طعنه زد و لوسیفر پوذخند زد...

_ اون رو هیچ وقت به چشم بچم ندیدم اون فقط یه اسمه... برای نشون دادن جایگاهش به بقیه!

لوسیفر با لحن سردی زمزمه کرد و جیمین با ناباوری بهش خیره شد...

* اونو به من بده...

با شنیدن اون جمله از جیمین چشم هاش به قرمز تیره ای تغییر رنگ دادن و غرش عصبی کرد...

_ هرگز...

* به هر حال تو اونو دوست نداری اون فقط برات یک بازیچه است...

_ اون بازیچه نیست جیمین...

* پس برای چی اینقدر بهش بی اهمیتی؟

جیمین با عصبانیت داد زد و لوسیفر حس کرد الانه که منفجر بشه...

_ من بهش اهمیت میدم...

بزور گفت و جیمین نیشخند زد...

* با رها کردنش تو این حال بهش اهمیت میدی؟؟؟

جیمین بی خبر از اتفاقات فریاد زد اما لوسیفر متکبر تر از این بود که بیشتر از این احساسش رو درباره بچه بیان کنه...

ارزو کرد کاش مثل جیمین شیطان شهوت بود تا راحت فریاد میزد که اون بچه رو دوست داره اما نمیتونست...

غرورش هیچ وقت این اجازه رو نمیداد!...

* بیخیال اون بچه شو...

جیمین با تن صدای پایین تری گفت اما لحنش همچنان خشن بود...

_ اون ماله منه پارک جیمین فکرشو از سرت بیرون کن وگرنه دیگه نمیزارم رنگ کوک رو ببینی!

لوسیفر با لحن تهدید امیزی گفت و جیمین حس کرد قلبش یک ضربان رو نزد!...

اماده بود تا جواب لوسیفر رو بده اما صدایی مانع هر دو نفر شد!...

_ ته، جیمینی هیونگ شما دعوا میکنید؟

پسر بچه با صدایی که از بغض میلرزید گفت و دو مرد با هیجان برگشتند تا بچه ای که تا امروز بیهوش بود رو ببینند...

در حالی که با دست های تپلش چشم های خواب الودش رو میمالوند و اماده بود تا گریه کنه!...

جیمین با دیدن کوک بزرگ ترین لبخند عمرش رو زد و با عشق به سمت بچه دوید و اونو در اغوش گرفت...

قلبش بلاخره بعد از 13 روز عذاب کشیدن حالا احساس ارامش میکرد!...

جونگ کوک متعجب دست هاشو دور کمر هیونگش حلقه کرد و بغض جیمین برای هزارمین بار شکست!...

اما اینبار از خوشحالی...

با عشق عطر تن بچه رو نفس کشید و صورتش رو بوسه بارون کرد و باعث شد بچه با خوشحالی قهقهه بزنه...

در طرف دیگه لوسیفر با اخم هایی در هم دست هایی که از عصبانیت مشت شده بودند ایستاده بود...

درد بدی به جون قلبش افتاد وقتی خودش اولین نفری نبود که اون بچه رو بغل میکرد...

حسادت کل وجودش رو پر کرد...

ارزو میکرد میتونست مثل جیمین احساسات لعنتیش رو جار بزنه اما محض رضای فاک وجودش پر از غرور و تکبر بود!...

تک تک سلول های بدنش برای در اغوش گرفتن اون بچه التماس میکردن اما مرد بر خلاف میل باطنیش نفسشو با حرص بیرون فرستاد و سالن رو ترک کرد...

+ هیونگ شما دعوا کردید؟

جونگ کوک وقتی دید تهیونگ بدون اینکه بهش نگاه کنه اتاق رو ترک کرده پرسید و لب هاش از نا رضایتی به جلو مایل شدند و جیمین با دیدن صورت با نمکش خندید...

* نه کوک ما فقط...

جیمین وقتی هیچ دلیلی پیدا نکرد اه کشید...

* شکلات میخوای؟

یهویی گفت و چشمای بچه برق زدند...
.
.
.
.
.
.
.

ساعت 3 صبح بود...

جیمین به زور یونگی کاخ لوسیفر رو ترک کرده بود چون توی تمام این 13 روز یونگی رنگ جیمین رو هم ندیده بود و خیلی دلتنگش بود...

اما با اینکه جیمین رفته بود لوسیفر به دیدن کوک نرفته بود...

نه اینکه دلش نخواد...

جیمین گفته بود که بچه رو خوابونده و بهتره که استراحت کنه...

دستش رو لای موهای اشفته اش کشید و به لیوان شرابش خیره شد...

حتی تمایل نداشت که با کسی سکس کنه...

تازگیا هیچ چیزی براش اهمیت نداشت...
هیچ چیزی جز اون بچه خرگوش لعنتی!...

با حرص از جاش بلند شد...

نمیتونست تا فردا برای بغل کردنش صبر کنه...

پله هارو تند تند رد کرد و در چشم به هم زدنی خودش رو رو به روی در اتاق بچه دید...

چشم هاش رنگ تعجب گرفت وقتی صدای هق هق بچه رو شنید!

با تعجب در اتاق رو باز کرد و از صحنه ای که دید چشم هاش همزمان هم متعجب شدند و هم برق زدند!...

_ بانی... گریه میکنی؟...

جونگ کوک که روی زمین نشسته بود با تعجب سرش رو بالا اورد و چشم های اشکیش رو به مرد دوخت و بیشتر بغض کرد...

بچه درست کنار اینه قدی اتاق نشسته بود...

و تهیونگ خوب میدونست دلیل گریه بچه چیه اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و لبخند نزنه!...

جونگ کوک با ترس عقب رفت...

+ نگام نکن...

بچه در حالی که خودش رو پشت پرده ها مخفی میکرد گفت و مرد نیشخند زد...

_ هممم چرا بیبی؟

+ کوکی اینجا نیست...

بچه همچنان با بغض گفت و تهیونگ نتونست جلوی خنده اش رو بگیره وقتی که همچنان میتونست پاهای بچه رو ببینه...

_ پس بیبی من کجاست؟ من خیلی دلتنگشم... ببینم بانی تو نمیدونی کوکی کجاست؟...

تهیونگ از عروسک بچه پرسید...

+ کوکی زشته... خیلی زشته...

پسر بچه گفت و هق هق گریه اش بلند شد...

تهیونگ نتونست بیشتر ادامه بده و بسرعت پرده رو کنار زد و بچه رو در اغوش گرفت...

_ کوکی تو زشت نشدی...

تهیونگ در گوش بچه زمزمه کرد...

+ اما کوکی دوتا شاخ زشت و بال در اورده!...

گریه بچه همچنان ادامه داشت و مرد داشت کلافه میشد...

پس از بچه فاصله گرفت و اجازه داد شاخ ها و بالش خودشون رو نشون بدند...

جونگ کوک با دیدن بال های بزرگ و سیاه تهیونگ گریه رو به کل فراموش کرد و پشت مرد رفت و بال هاشو لمس کرد...

+ ته ته هم مثل کوکیه؟

با کنجکاوی پرسید و مرد سر تکون داد...

لوسیفر روی زمین زانو زد و به چشم های متعجب بچه خیره شد...

_ این خیلی شرم اوره که تو به عنوان یک شیطان گریه کنی!

مرد گفت و بچه فین فین کرد...

+ یعنی من بدم؟

بچه دوباره بغض کرد و مرد اه کشید...

_ نه کوکی... تو احتمالا معصوم ترین شیطانی هستی که توی کل عمرم دیدم...

گفت و بچه رو در اغوش گرفت...

صحنه عجیبی بود...

دو شیطان که با عشق همدیگرو در اغوش گرفتند...

عشق همیشه عشق بوده...

و همیشه وجود داشته...

مثل افسانه ها...

ممکنه باورشون نداشته باشی...

اما افسانه ها روزی وجود داشتند و اتفاق افتادند...

و لوسیفر هر چقدر که از افسانه ها بیشتر فاصله میگرفت بیشتر به دام میوفتاد...

هر چقدر که پیشگویی هارو نادیده میگرفت...

اون ها زودتر اتفاق میوفتادند...

و حالا این مرد با تمام وجود عشقی رو که به بچه رو به روش داشت، حس میکرد...

هرچند ازش فراری بود اما اخر سر مغلوب میشد...

مغلوب خود خواهی و تکبر...

مغلوب احساسات...

مغلوب عشق و در اخر مغلوب این بچه!

.
.
.
.
.
.


سلام به همه...

اول از همه عذر خواهی کنم برای اینکه اینقدر طول کشید...

به هر حال منم مشغله های خودمو دارم و دائم در حال نوشتن نیستم...

اوایل که فیک رو شروع کردم فکر نمیکردم به این زودی اینقدر حمایت بشه و دوسش داشته باشید...

این چند روز خیلی مود خوبی نداشتم و اصلا حس نوشتنم نمیومد...

اما همین یک ساعت پیش یکی از شما کامنت گذاشت که امروز صبح به امید اینکه اپ کرده باشی بیدار شدم و خب این کامنت خیلی روی من تاثیر گذاشت...

برای همین این چپتر رو اماده کردم و گفتم هر طور شده امشب باید اپ کنم...

بچه ها من خیلی دوستون دارم و خیلی از حمایت هاتون ممنونم نمیدونم اگه شمارو نداشتم باید چیکار میکردم...

اما لطفا اگه اپدیت یکم دیر شد ازم ناراحت نشید چون من بعضی وقتا ممکنه ایده هام کامل نباشن یا اصلا حس نوشتنم نباشه...

ولی خیلی وقتا هم میشه بخاطر کامنت یکیتون اونقدری انرژی میگیرم که یک چپتر رو توی یک ساعت اماده میکنم و اپ میکنم...

کامنت هاتون خیلی خیلی بهم انرژی میدن لطفا دریغشون نکنید...

و خواستم بگم چیزی به بزرگ شدن کوکی نمونده :)...

لاو یو عال...

امیدوارم از این چپتر لذت ببرید...

و اینکه لطفا منو فالو کنید چون من خیلی وقت ها announcement میزارم و ازتون نظر میخوام و اگه منو فالو نکرده باشید براتون نمیاد پس لطفا حتما فالو کنید

شرط ووت این پارت 60( زود میرسه پَنیک نکنید)

دیس ایز دی 💜

𝓥𝓸𝓽𝓮 𝓯𝓸𝓻 𝓽𝓱𝓮 𝓭𝓮𝓿𝓲𝓵 ⭐

Continue Reading

You'll Also Like

28.5K 2.6K 18
ژنرال اورکا وضعیت: متاهل سن: ۴۲ جنسیت: زن توضیحات: هفت سال بادیگارد رییس جمهور کره، به مادر ملت کره معروفه هشدار، هشدار به هیچ عنوان تنهایی باهاش م...
21.3K 4.2K 37
سرگذشت نویسنده ای سی و هشت ساله که درگیر عشقی با فاصله سنی بیست سال شده ولی آیا جین هجده ساله به قصد عاشق بودن وارد رابطه با نویسنده شده یا ..؟ کاپل...
20.1K 4.9K 96
[Completed] جیمین یه دفتر‌خاطرات پیدا میکنه و... "وقتی که به تو فکر میکنم تمام نگرانی‌هام ناپدید میشن.تمام چیزی که احساس میکنم،بهاره." •~•~• "طوری ک...
503K 62.8K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...