🍷 Dancing In The Dark_VKOOK...

By Sonya_vkooker

283K 51.2K 17.2K

جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-So... More

0
1
2
3
4
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
LAST PART

5

7.1K 1.3K 338
By Sonya_vkooker

вυт oɴe dαy ɴoɴe oғ υѕ ĸɴowѕ αвoυт eαcн oтнer!

ولی‌یه‌روزی‌میر‌سه‌که‌دیگ‌هیچ‌کدوممون‌از‌هم‌خبری‌نداریم.!

***
باورش نمیشد این اتفاق افتاده بود
گول به پسر چند صد سال کوچیک تر از خودش رو خورده بودن؟!

این یه شوخی کثیف بود درسته؟

فلش بک سه ساعت قبل

قرار گذاشته بودن تا بعد دانشگاه بیرون برن تا کمی با هم آشنا بشن و برخلاف انتظار هوسوک،جونگ کوک به سرعت قبول کرد

به نزدیک ترین پارک رفته بودن تا کمی کنار هم بنشینند و صحبت کنن

جیمین و یونگی تهیونگ با این که خوششون نمیومد،موافقت کردن.

نیشخند عجیب جونگ کوک که تمام مدت روی لباش بود بیش از حد برای سه برادر مشکوک بود

هوسوک گفت میره تا بستنی بخره چون هوا به طرز عجیبی گرم شده بود.

الان جونگ کوک با اون سه برادر تنها بود:"هی؟"

جیمین لبخند فیکی زد:"بله جونگکوکا؟"

جونگ کوک با لبخندی به پهنای صورتش:"اون خوشگله"

چشمای سه برادر گرد شد:"چی؟"
یونگی پرسید

"اون انگشتر ها..هر سه یه مدل دارید...خانوادگیه؟"

"آره..خب اممم...نسل در نسل بینمون بوده

کوک آروم:"میتونی درش بیاری تا ببینمش؟"

چشمای سه برادر گرد شد:"چی؟نه نه نه"

کوک ابرویی بالا انداخت:"چرا؟آآ انقدر خسیس نباشید یه لحظه است...شما که خون‌آشام نیستید یه انگشتر جادویی داشته باشید که وقتی آفتاب بهتون میخوره،ازتون محافظت کنه"

یونگی از خودگذشتگی کرد:"انگشتر من"

کوک صدایی مثل 'اوم'در آورد و گفت:"هر سه...می‌خوام فرقشون رو ببینم"

تهیونگ سرفه ای کرد و کمی صاف تر نشست:"شبیه همن..‌.اینجا آفتاب خیلی زیاده خدای من..گرمه‌‌...هوسوک کجا موند پس؟"

جونگکوک نیشخند زد:"میاد میاد...پس...تهیونگی..میشه انگشترت رو در بیاری تا ببینمش؟"
بعد از کلمه ی 'تهیونگی' به بعد با لحن مظلومی گفت

"گایززززز"
با شنیدن صدای هوسوک همه نفس راحتی کشیدن جز کوک.

ولی فکر کردن میتونن کوک رو دست به سر کنن؟
نه!

هوسوک آهی کشید:"بریم توی سایه..پختم از گرما"

















داشتن بستنی میخوردن و خب...
دوست دارید بدونید توی ذهن تهیونگ چی میگذشت؟

'خدای من...من با صدها سال سن نشستم عین بچه ها بستنی شکلاتی میخورم؟؟چرا آخه؟اصلا چرا اومدم سراغ این؟؟غلط کردم...وای اینا رو نگاه با چه ذوقی میخورن..خیر سرشون ومپایر صدها ساله ان'

به یونگی ای که داشت با ذوق بستنیش رو میخورد نگاه کرد

جیمین که بستنیش رو تموم کرده بود و با ناراحتی نشسته بود یه گوشه و با حسرت به بستنی یونگی نگاه میکرد.
به جونگ کوک نگاه کرد
اون کلا مرموز بود ولی امروز به طرز ترسناکی مشکوک شده بود.

با دیدن این که جونگ کوک خودشو به نزدیکیش میاره ترسید.
خیلی خب اون یه ومپایر دارک و خفن بود ولی مگه ومپایرا نمیترسن؟اون نمی‌خواست بسوزه.
توی سایه بودن ولی کمی افتاد بهشون میخورد.

"تهیونگی~"
جونگکوک با لحن کیوتی گفت که تهیونگ تعجب کرد
(پشماش ریخت)

"بله...؟"
با تردید پرسید

"لطفاً یکم برو اونور تر کنارت راحت بشینم"

ته گوش کرد و کمی عقب تر رفت
همه ساکت داشتن بستنی میخوردن

صدای هوسوک سکوت رو شکست:"واییی یونگی.. چقدر کیوت شدییییی"
و خندید

یونگی لحظه ای از خوردن وایساد..دور دهانش بستنی بود

تهیونگ سری از روی تاسف تکون داد:'ابهتش ریخت'

جیمین با لحن مظلومی سمت هوسوک خم شد:"من چی؟من کیوت نیستمممم؟~"

هوسوک خندید:"خیلیم کیوتی~"
با لحنی که انگار داره با یه بچه حرف میزنه گفت

یونگی اخم کرد:"من کیوت نیستم...من ددیم"

جونگکوک بالاخره حرف زد:"ددی و بیبی بوی رو اشتباه نگیر بیب"

تهیونگ خندش گرفت ولی یونگی اخم کرد:"یاا.. بچه نصف سن منم نداری"

تهیونگ چشماش کمی درشت شد و با ابرو بهش اشاره کرد بس کنه

"شت...من دو ماهم بود نمیدونستم؟؟چون نصف سن تو نباشم سنم میشه دو ماهه چون تو سه سالته کیوتی"
کوک با تخسی گفت

یونگی با عصبانیت پاشد و سمت کوک رفت
کوک نیشخند زد و یونگی دستشو آورد تا مشت بزنه توی دهانش ولی خب...

عه چیشد؟؟؟انگشتر قبل این که دستش به صورت کوک بخوره در اومده بود.

جیمین و تهیونگ با ترس به یونگی ای که دستش سوخته بود نگاه کردن

صدای فریاد یونگی بلند شد و هوسوک با ترس بلند شد و سمتش رفت

تنها کسی که نیشخند داشت کوک بود و این خب...از نظر اون سه برادر خیلی ترسناک بود.

تهیونگ با سرعت بالایی انگشتر رو از دست کوک گرفت و به یونگی داد

و حرف کوک خیلی رو مخشون رفت:"انگشتر خوشگلی بود...باید یکی بخرم"

پایان فلش بک

"وات د فاک؟حس میکنم اون پسره می‌دونه ما خون‌آشامیم"
جیمین گفت و خودشو روی مبل بزرگ انداخت.

یونگی به دستش که پوست سفیدش رو نشون میداد نگاه کرد
خوب شده بود همون موقع چون اونا خون‌آشامن..خب؟زود ترمیم میشه بدنشون.

ولی خب به سوزش ترسناکش نمی‌ارزه.

"ولی بجز جونگکوک ترسناک..."
جیمین گفت و یونگی ادامه داد:
"هوسوک خیلی مهربونه"

***
"یونگی و جیمین خیلی مهربونن"
هوسوک با چشمای قلبی گفت

کوک پوزخند زد:"آره..خیلی..مخصوصا تهیونگ"

هوسوک اخم کرد:"یاا..چرا انقدر باهاشون بدی؟"

کوک شونه ای بالا انداخت:"نیستم هیونگی~"

هوسوک چشم غره رفت:"لوس نشو"
ادامه داد:
"بگیر بکپ"













"ولم کنننن"
فریاد زد

"بیبی...فکر می‌کنی نمیدونم اینو میخوای؟"
صداش آشنا بود ولی صورتش معلوم نبود

گریه کرد:"نه نه نمی‌خوام..توروخدا ولم کن"

"نه نه بیبی...ما این کارو انجام میدیم"
تیشرتش رو در آورد و الان جلوش کاملا لخت بود

"آآه نههه"
با حس لبای اون شخص روی نیپل هاش ناله کرد

"درسته بیبی...ناله کن"

با حس انگشتای اون شخص داخل خودش فریادی از درد زد

"آآآآههههههههه....آه آآه"

انگشت دوم واردش شد:"آآه..درش بیاررررر...لطفااااا"

"نچ"

با حس انگشت سوم فریاد زد

از خواب پرید و نفس نفس زد
چشماشو باز کرد
این چه خواب فاکی ای بود؟؟؟؟
به پایین تنش نگاه کرد
چی؟؟
تحریک شده بود با این خواب مسخره؟؟؟

سری از روی تاسف برای خود تکون داد و زمزمه کرد:"دیگه نباید پورن ببینم"










***
سلام لاولیز💗

تعداد ووتی که برای پارت بعد میخوایم:40

لاو یو💗💗

Continue Reading

You'll Also Like

283K 51.2K 49
جونگ کوک حتی تصورش هم نمی‌کرد زندگیش اینجوری بشه🍷✨ *** Couple:Vkook-Sope-Hopemin genre: Romance- Supernatural...
315K 45.7K 75
جئون جونگ کوک پسری که خانواده ش رهاش کردن و توی یه روستا بزرگ شده و بعد بعنوان برده به پادشاه فروخته میشه... و دقیقا کدوم پادشاه وقتی چوسان روی دست ش...
110K 19.8K 19
[Completed] با اطمینان بدن تهیونگ رو محکم به خودش فشرد و عطر تنشو رو نفس کشید. نباید می ذاشت تهیونگ رازشو بفهمه و ترکش کنه. آره. این هرگز قرار نبود ب...
57.3K 5.4K 23
سناریو های کوتاه از ویکوک با ژانرای مختلف 🏅 short story ___________________________________________ (تمامی سازمان ها، شخصیت ها، نسبت ها و اتفاقات د...