Life inside the Hourglass | C...

By callmeParvaz

98.8K 20.2K 4.5K

[زندگی توی ساعت‌شنی] "اون گرگ سیاه کیه؟" "جفتِ جیمین." "جفت جیمین؟ و تواینجا ایستادی و هیچ کاری نمیکنی؟" یونگ... More

Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
part 10
توضیح بخش امگاورس
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
part 17
Part 18
Part 19
Part 20
part 21
part 22
Part 23
Part 24
Last Part 25

Part 1

13.8K 1.2K 223
By callmeParvaz

ویدیو تیزر رو ببینین :)

این فیکشن توی کانال@Army_Area آپ شده ♡

سلام
پرواز صحبت میکنه.
اول از همه چیز، ممنونم که فیکشن من رو برای خوندن انتخاب کردید و زمان باارزشتون رو برای خوندنش صرف میکنید.
بعد هم امیدوارم که ضعف‌های داستان رو بر من ببخشید چون اولین باره که ژانر فانتزی و تخیلی رو توی نوشتن امتحان میکنم و همچنین امیدوارم که در کنار نقص‌هاش از خوندنش لذت ببرید.

-----------------------------------

100 سال قبل حوالی روستای لیانگ

صدای غرش یونسوک بلند شد:"قبل از اینکه کشته بشی ازینجا برو."

تهیونگ فریاد زد:"میدونم دست شماست، شما گرفتینش، زندانیش کردین، پسش بدین تا برم."

یونسوک این بار غرش بلند تری سمت بقیه کرد تا توی خونه برگردن:"مگه نمیگم برگردین توی خونه. یونگی! ببرشون داخل."

رو به پسر کوچیکترش گفت تا بقیه رو داخل برونه، درحالی که بقیه ی پسر هاش، شونه به شونه ی خودش ایستاده بودن تا قدرت و تعدادشون رو به رخ 'کیم وی' بکشن.

" دور شو خون آشام."

تهیونگ بدون هیچ ترسی، قدمی نزدیک تر شد با صدای بلند گفت:" تا نگید باهاش چیکار کردید، هیچ جا نمیرم."

توی ایوون خونه، پسر کوچیک تر که اولین بار بود، خونآشامِ تبدیل شده رو از این فاصله میدید، خودشو توی بغل یونگی پنهان کرده بود و با ترس به چشم های سرخ و وحشی خونآشام نگاه میکرد. قبل از این هیچوقت یه خونآشامِ آماده ی حمله ندیده بود.

"اون چقدر ترسناکه." با صدای آرومی، زمزمه کرد و نگاهشو از اون گرفت و به یونگی داد.

"نترس، تعداد ما بیشتره و اون یک نفره، خسته و پریشونه. نمیتونه از پس همه ما بر بیاد."

با ترس دوباره چنگی به پیرهن یونگی زد:"هیونگ، اگه بیاد نزدیکم من نمیتونم از خودم دفاع کنم، گرگم هنوز کامل نشده و قدرت نداره."

یونگی بی توجه به صدای غرش گرگ ها و خونآشام، محکم بغلش کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:"من همیشه ازت محافظت میکنم جیمینی، نگران نباش."

پسر کوچیکتر با بغض نالید:"قول میدی؟ همیشه ی همیشه؟"

یونگی بوسه ای روی موهای پر پشت پسر کوچیک تر زد و دم گوشش به آرومی زمزمه کرد:"همیشه ی همیشه."

یونسوک که می دید صحبت کردن با خونآشام مجنون فایده ای نداره و اون قبول نمیکنه که معشوقِ انسانش پیش گرگینه ها نیست، تبدیل شد و به سمتش هجوم برد.

***

هوا تاریک شده بود و صدای زوزه ی بلند گرگ ها از داخل جنگل به گوش میرسید.

تهیونگ به سختی روی پاهاش ایستاده بود و تن زخمیش رو سمت کلبه ی چوبی ای که از دور معلوم بود، میکشید. خون زیادی از دست داده بود و هوشیاریش هر لحظه کمتر و کمتر میشد. اگه جونگمین نرسیده بود، معلوم نبود که بتونه زنده از اونجا بیرون بیاد. وقتی به کلبه رسید، به سختی از پله ها بالا رفت و خودشو از چهارچوب در گرفت؛ طبق قرار همیشگی شون، یک تقه، مکث و بعد دو تقه ی دیگه به در چوبی وارد کرد و قبل از باز شدن کامل در، توی بغل نامجون از حال رفت.
***

"بیدار شدی؟" نامجون با نگرانی پرسید.

تهیونگ ناله کنان، اسم معشوقش رو صدا میکرد و هنوز متوجه شرایطی که براش پیش اومده نبود.

به آرومی بالای سرش نشست و پیاله ای که به جای آب، محتویات قرمز رنگی داخلش به چشم میخورد رو سمت لبهای خشکش گرفت.

خونآشام با شنیدن بوی خونِ تازه، ناخودآگاه دندون های نیشش رو از لثه ش بیرون آورد، اما وقتی فهمید پیکری برای فرو بردن دندون هاش وجود نداره، با نارضایتی ناله ای سر داد و خون داخل پیاله رو نوشید و با صدای گرفته ای گفت:" هنوز تشنمه."

نامجون پیاله ی دیگه ای از خون پر کرد و اینبار به دستش داد و مجبورش کرد چشماشو باز کنه، چون هرچقدر هم که گذشته بود، هنوز هم مثل قبلا از بوی خون نفرت داشت.
از کنارش بلند شد و گفت:"خون بزه، مثل شیرش مغذیه. یکی از بزهامو به خاطرت از دست دادم و باید بدونی که پولشو تمام و کمال ازت میگیرم."

تهیونگ با ناله ای توی جاش نیم خیز شد و نگاهی به تن پانسمان شده و زخم هایی که به جای خون، رنگ زردی روشون بود انداخت و پرسید:"چه بلایی سرم آوردی جادوگر، اصلا من اینجا چیکار میکنم؟"

نامجون کلافه بهش نگاه و چشمهاش رو چرخوند کرد:"همین به اصطلاح جادوگر جونتو نجات داد، دیشب درحال مرگ بودی، از گرگینه ها زخم کاری خورده بودی و تمام تنت از زهر گرگینه پر شده بود. یک قدم تا مرگ فاصله داشتی. این مثلا جای تشکرته؟"

پیاله رو از لبهای سرخش فاصله داد و زبونش رو برای پاک کردن رد خون، روی اونها کشید و با پوزخند گفت:"چرا نجاتم دادی نامجون؟ میذاشتی بمیرم و خودتو از شرم راحت میکردی. من برای تو چیزی جز دردسر نیستم."

جادوگر بلند شد و سمت کتاب هایی که کنار خونه تا سقف چیده شده بود رفت:"خودت خواستی، به پام افتاده بودی زنده نگهت دارم تا بتونی همچنان دنبال معشوق گمشدت بگردی. هرچند الانم فرقی با مرده نداری."
آه غمگینی کشید و ادامه داد:"دیشب مجبور شدم روت یه طلسم بزارم تا زنده بمونی."

تهیونگ پیاله رو کناری گذاشت و با کنجکاوی پرسید:"چه طلسمی؟"

جادوگر نفسی گرفت و جواب داد:"هیچی یادت نمیاد؟ به هرحال برای زنده نگه داشتنت باید به روحی توی این جهان پیوندت میزدم. روح کوکی رو انتخاب کردم و بهش پیوندت زدم. فقط یک بار دیگه میتونی اونو ببینی و زمانی که همدیگه رو ببینید و بشناسید، بعد از دیدنش مرگ به سراغت میاد. سرنوشتی که دیشب باید اتفاق می افتاد و تونستم به تاخیر بندازمش. من امیدوارم دیگه دنبالش نگردی."

تهیونگ با لبخند غمگینی به فرش کهنه ی خونه ی جادوگر نگاه کرد و زمزمه کرد:" فقط اگه بتونم پیداش کنم، حتی یک بار دیگه دیدنش هم برام کافیه."

جادوگر این بار با عصبانیت، چشمهای آتش بارونش رو به تهیونگ دوخت و پرسید:"حالا بگو پیش گرگینه ها چه غلطی میکردی؟"

تهیونگ از درد ناله ای کرد و صاف تر نشست.
"میدونم هرچی که هست، زیر سر اون یونسوک عوضیه... رفته بودم که معشوقمو ازش پس بگیرم."

جادوگر بلاخره کتاب مورد نظرش رو از بین انبوه کتابها پیدا کرد و بازش کرد و دنبال صفحه ی خاصی گشت.

"بفرما پیداش کردم، طلسم ممنوعه! تو نفرین شدی که یا با دیدن اون روح، که برای تو روح معشوقته جونتو از دست بدی و اگه پیداش نکنی، تا ابد زنده میمونی و مجبوری با غمِ نداشتنش زندگی کنی. نمیتونی جون خودتو بگیری، فقط کسی که روحش به روحت پیوند خورده میتونه باعث مرگت بشه!"

نامجون کتاب رو بست و روی میز گذاشت. توی چشمهای خونآشام حرفی برای گفتن وجود نداشت.
پس خودش ادامه داد:"زخمهات رو با چند گیاه دارویی بستم، بزودی سر پا میشی. الانم از خونه ی من برو و دردسرهاتم با خودت ببر."

تهیونگ پوزخندی که همچنان از روی لبهاش پاک نشده بود رو ادامه داد و از روی فرش بلند شد.

"پول بزم یادت نره."

خونآشام چند سکه ی طلا از جیبش در آورد و روی میز کهنه ی جلوی جادوگر گذاشت.

"کافیه؟ باقیش هم برای زحمتی که بهت دادم."
و از خونه ی جادوگر خارج شد.

حالا فقط تهیونگ بود و هدفش که پیدا کردن معشوقِ انسانش بود. کسی که چند هفته ی پیش خیلی بی خبر و ناگهانی، زمانی که در اوج یک رابطه ی زیبا بودن ناپدید شده بود.

سال 2020 کره جنوبی، بوسان

چیزی از تموم شدن کلاس نگذشته بود که جیمین با سرعت خودشو به جونگکوک رسوند و روی کولش پرید:"جونگکوکاااا بریم نهاااار."

جونگکوک که به کارهای پسر کوچکتر عادت داشت، خندید و از همکلاسیش خداحافظی کرد، و بعد جیمین از پشتش پایین پرید:"خیلی خب بریم نهار بخوریم شکمو."

و دستی توی موهای قهوه ای و پرپشت جیمین برد و بهمشون ریخت.

جیمین ازین کار خوشش میومد، همیشه مثل یه پاپی سرشو جلو میاورد تا جونگکوک نوازشش کنه که البته این کار خیلی به مزاج دوست آشناهاش خوش نمیومد.

صدای خنده و مسخره کردن گروهی از پسرا بلند شد، گروهی که جیمین مجبور بود وقت هایی که جونگکوک نبود، وقتشو با اونها بگذرونه...

یونگی با تمسخر صداشو بلند کرد و گفت:"شبیه سگ دست آموزه."

جونگکوک اخم غلیظی به پسر ترم بالایی کرد و بازوی جیمین رو سمت تریا کشید و گفت:"من یه روز این پسر عموتو کتک میزنم."

جیمین با دستپاچگی گفت:"نه جونگکوک، فکرشم نکن با اونا در بیوفتی."

"آخه همیشه اذیتت میکنه و تو هیچی بهش نمیگی، منکه نفهمیدم چرا باید همیشه احترام اونا رو نگه داری."

جیمین با ناراحتی مشهودی خنده ی مصلحتی ای کرد"به خاطر همون مسائل خانوادگی و اینا نمیتونم چیزی بهش بگم، چون بعد از مرگ پدرم، عموم سرپرستیم رو به عهده گرفت. بیخیال خودم میتونم حلش کنم تو خودتو اصلا درگیر نکن. فهمیدی کوک؟ اصلا."

جونگکوک چشمی برای دوستش چرخوند و مشغول خوردن نهارش شد.
"خیلی خب بابا."

چند دقیقه ای سکوت بینشون رو فرار گرفت تا اینکه جیمین، بعد از کامل خوردن ساندویچ گوشتش انگشت های تپلش رو لیسید و گفت:"بعد از کلاس میای بریم ساحل؟"

جونگکوک انگشتاشو با دستمال پاک کرد:"آره بیکارم، بریم همون جای همیشگی."
ساعت 5 عصر بعد از آخرین کلاسشون طبق قرار نانوشته ی همیشه، سمت بندر رفتن.

به همون پاتوق خلوت و آروم و جیمین از چیپسی که توی دستش داشت، به مرغ های دریایی غذا میداد و جونگکوک هم زیر سایه ی درخت استراحت میکرد. اونا همیشه خلوت ترین سمت ساحل پشت بندر رو انتخاب میکردن، و وقتشون رو با هم میگذروندن، چون هیچکدومشون دوست نداشتن بعد از کلاس، به خونه یا خوابگاه برگردن.

چیزی نگذشته بود که جیمین نگاه نگرانی به اطراف انداخت و سمت جونگکوک دویید. خیلی وقت بود که خطر رو به این نزدیکی حس نکرده بود!

"جونگکوک بلند شو بریم"

جونگکوک چشماشو باز کرد و هدفون رو از روی گوشش برداشت و پرسید:"چیشده جیمین؟"

جیمین همچنان با نگاه نگرانش اطراف رو سرک میکشید و تلاش میکرد جونگکوک رو از زیر درخت بلند کنه.

"چته؟ چرا اینجوری میکنی؟"

محکم تر دست جونگکوک رو کشید از زیر درخت بلندش کرد.
"اینجا خلوت و خطرناکه، زود باش بریم اون سمت ساحل"
جیمین توضیحی برای رفتارش نداشت، چون بوی خونآشام شنیده بود! میدونست که یک خونآشام همین اطرافه، اینکه گرگینه ها و خونآشام ها طی قرارداد های صلحی که بسته بودن، قرار نبود به هم دیگه آسیب برسونن اما نقض قوانین چیزی بود که همیشه اتفاق میوفتاد و جیمین نمیتونست به تنهایی از پس یک خونآشام بالغ بر بیاد. علاوه بر اون جونگکوک همراهش بود و اون یک انسان بود. این قرارداد، هیچ بندی مبنی بر صلح و آسیب نزدن به انسانها برقرار نکرده بود.

"جیمین میگی یهویی چت شد یا نه؟"

وقت تلف کردن جونگکوک اونقدر طول کشید که بدن خونآشام از پشت صخره های سنگی پدیدار شد. دیگه دیر شده بود راهی برای فرار وجود نداشت. جیمین جلوی جونگکوک ایستاد و دست هاشو باز کرد تا ازش با وجود ترسی که خودش داشت، محافظت کنه.

"اینجا چه خبره، جیمین چرا اینجوری میکنی؟"

جونگکوک معنی رفتار عجیب دوستشو نمیفهمید و احساس خوبی نداشت. دیگه داشت از اینکه جیمین جوابش رو نمیداد عصبی میشد.
هرچقدر اون مرد نزدیک تر میشد، صدای غرش پشت دندون های جیمین هم قوت میگرفت و درست شبیه یک سگ وحشی آماده ی حمله میشد.

خونآشام پوزخندی زد و رنگ چشماشو به سرخ تغیر داد؛ بوی خونِ تازه ی انسان و صدای تپش قلب تند جونگکوک، بیشتر از قبل وسوسه ش کرده بود.

چند متر دور تر متوقف شد و اخم کرد:"بوی گندِ سگ میاد."

جیمین ترسیده بود، چون تا به حال هیچ نبرد تن به تنی با یک خونآشام واقعی نداشت و برای اولین بار باید هم از خودش دفاع و هم از دوستش محافظت میکرد.

از بین دندوناش با صدایی که میلرزید غرید:"گمشو عوضی."

جونگکوک تمام مدت توی شوک فرورفته و به دندون های تیز و چشم های قرمز فرد رو به روش نگاه میکرد و آرزو میکرد همش یه خواب پریشون باشه.

"جـ... جیمین...ایـ...اینجا چه خبره؟"

جونگکوک با ترس زمزمه کرد و قدمی به عقب برداشت.

"چیزی نیست کوک، پشت من بمون."

خونآشام آماده ی حمله کردن بود و جیمین با غرشی ناخن های تیز دستشو بلند کرد، ردیف دیگه ای دندون تیز هم به دندون هاش اضافه کرد و منتظر جهش خونآشام بود تا کاملا به گرگ قهوه ای که زیر پوست بدنش آماده بود، تبدیل شه.

جونگکوک با دیدن ناخون های سیاه، تیز و بلند جیمین چند قدمی عقب تر رفت و به درخت تکیه کرد. احساس میکرد وسط یه کابوس وحشتناک گیر افتاده هرچقدر هم تلاش میکنه، نمیتونه از خواب بیدار شه.

صدایی از بالای درخت شنید، قبل از بلند کردن سرش ثانیه ای بعد، مرد سیاه پوشی از درخت پایین پرید به سمت خونآشام حمله کرد، گردن خونآشام رو گاز گرفت و بعد مشتی توی صورتش زد و گفت:"به شما احمقا نگفتن به بچه ها حمله نکنین؟"
و بعد اونو هل داد و خونآشام با شناختن کسی که مقابلش ایستاده بود، تعظیم نصفه و نیمه ای کرد و تلو تلو خوران دور شد. بنظر میرسید، خونآشام اون مرد رو میشناخت.

جیمین از موضعش پایین نیومده بود چون همچنان بوی خونآشم قوی تری رو میشنید و این لرزی به بدنش انداخت.
قدیمی تر و قدرتمند تر...
رایحه ای که جیمین از کودکی به خوبی میشناختش!

خونآشام چهره ی جوانی داشت، اما بوی تند و غلیظش باعث میشد، هیچکس به چهره ی خامی که داشت، اعتماد نکنه. موهای سیاهش رو از توی صورتش کنار زد و با پوزخند گفت:"تشکر لازم نیست بچه."

و بعد چشمهاش رو سمت پسر انسانی چرخوند که تکیه زده به درخت، توی شوک فرو رفته بود.
فقط ثانیه ای طول کشید تا پوزخند روی لبهای خونآشام جمع شه و قدمی به پسر نزدیک تر شه. اون هم برای ثانیه ای شوک زده به پسر نگاه کرد و با لحن دلتنگی صداش زد:"کـ... کوکی؟"

جونگکوک پای درخت از حال رفت و آخرین تصویری که دید، تبدیل شدن جیمین به گرگ قهوه ای بود که دندون های تیزش رو توی گوشت بازوی اون مرد سیاه پوش، فرو برد.

--------------------------------

کام هیر گااایز
فیکشن جدید آوردمممم
ازش حمایت کنین :)
ووت و نظر هم یادتون نره ❤
قول میدم متفاوت ترین داستان امگاورس/ومپایری باشه که میخونید. به شروع کلیشه ایش نگاه نکنید...

Continue Reading

You'll Also Like

413K 106K 80
༺شاهدُخت༻ جونگکوک از مَرد بودن شرمی نداشت... اون از یک مردِ متفاوت بودن هم شرمی نداشت. اما نمیتونست بشینه و ببینه که تک تک اعضای خانواده ش جلوی چشم ه...
19K 3.2K 27
[complete] ─ ̶Season 1 "Black Swan" ✔️ ─ ̶Season 2 "Black Torment " وقتی خبر مرگ مادر بزرگ بهمون رسید تعجب کردیم چون نباید درست باشه، مادربزرگ سالم...
234K 47.7K 59
𝙈𝙮𝙨𝙩𝙚𝙧𝙮, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚, 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 تهیونگ از اون نوجونایی بود که خودش رو با انواع و اقسام بازی‌های موبایل و کامپیوتری سرگرم می‌کرد و خب، مسلم...
10.9K 2.2K 7
وقتی هیچ خانواده‌ای برای جونگکوک باقی نموند، در کنار پدرخونده‌اش کیم تهیونگ رشد پیدا کرد. اون مرد شخصی بود که آدم‌کش‌ تعلیم میداد اما آیا جونگکوک موف...