(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42

By Don_Mute

75.3K 15.4K 22.5K

(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خوایی... More

¤راهنمای کدها¤
¤کد 00¤
¤کد 01¤
¤کد 02¤
¤معنی کد ها¤
¤کد 03¤
¤کد 04¤
¤کد 05¤
¤کد 07¤
¤کد 08¤
¤کد 09¤
¤کد 10¤
¤کد 11¤
¤کد 12¤
¤کد 13¤
¤کد 14¤
¤کد 15¤
¤کد 16¤
¤کد 17¤
¤کد 18¤
¤کد 19¤
¤کد 20¤
¤کد 21¤
¤کد 22¤
¤کد 23¤
¤کد 24¤
¤کد 25¤
¤کد 26¤
¤کد 27¤
¤کد 28¤
¤کد 29¤
¤کد 30¤
¤کد 31¤
¤کد 32¤
¤کد 33¤
¤کد 34¤
¤کد 35¤

¤کد 06¤

1.8K 430 599
By Don_Mute

ووت یادتون نره شکلات تلخکا×.×🍫

هری به معنای واقعی داغون شده بود
هیچ کاری نمی کرد
حتی غذا به زور می خورد
همون دو قاشقی هم که می خورد به اصرار نایل و لیام بود
زین هم پیشش بود و مجبورش می کرد باهاش فیفا بازی کنه یا براش خریدای خونشو انجام می داد

بعد از برگذاری مراسم خونه نشین شده بود...
دیگه اوضاع به اندازه ای داغون بود که لویی اِدی و لیلی رو مرخص کرده بود اونا دیگه توی ازمایشگاه اصلی نمی یومدن

چون هری نه دیگه بیرون از خونه می رفت تا باکسی حرف بزنه که نیاز به ادی باشه
نه از بیهوش کننده هاش و وسایلش استفاده می کرد که نیاز به تعویض و چکاب باشه
اونا بیشتر مشغول ساختن پیستِ موتور هری بودن

نایل و لیام هم کلا پشت میزاشون نمی رفتن یا پیش هری بودن یا درحال ساختن پیستِ موتور هری

و اما خواب گردی هری بدتر شده بود
اگر قبلا هفته ای یک بار یا فوقش دوبار بود
الان هرشب اتفاق می افتاد

"اون یه طورایی توی حالت افسردگی موقته لویی,چیزِ.....
خیلی ترس برانگیزی نیست!"

لویی همون طور که به هری که توی تختش دراز کشیده بود و به سقف نگاه می کرد چشم دوخته بود برای هیو سر تکون داد

"اون دیگه حتی زندگی هم نمی کنه هیو,این نگران کننده نیست؟"

"گفتم که,اون نیازش داره,تنهایی,سکوت,زمان,به اینا نیاز داره تا بتونه خودشو بسازه و خاطراتشو عقب نگه داره"
لویی بهش لبخند محوی زد

"باشه ممنون,می تونی بری توی پیست,فکر میکنم لیلی بهت نیاز داشت, ولی لطفا تا نیم ساعت دیگه برگرد"
هیو سر تکون داد و از ازمایشگاه بیرون رفت

نایل وارد ازمایشگاه شد با یه جعبه پیتزا و مخلفات!!
"هی لویی,واسه هری پیتزا گرفتم,برم تو؟"

لویی نگاهی به نایل و جعبه پیتزا انداخت
"هر روز داری بهش پیتزا می دی! یکم تنوع به خرج بده!"

نایل خندید و برگشت ک به سمت در مخصوص محفظه بره
"پیتزا رو همه دوست دارن پسر,هری هم که اعتراضی نداره! اگرم داشت خودم در خدمت پیتزا هستم!"

لویی چشماشو چرخوند و دوباره نگاهشو به هری دوخت
"اوهوم,راجب هرروز گلف دیدن هم همین رو گفتی!"

صدای خنده ی نایل بلند تر شد و لویی از راحتی اون پسر لبخندی زد

هری شنید که کسی در خونه رو باز کرد و وارد شد
نایل و لیام و زین هرکدوم برای خودشون کلید خونه رو داشتن
می شنید که اون شخص داره از پله ها می یاد بالا

توی خونه ی سکوت,
می تونست حتی صدای چکه کردن شیر اب رو از طبقه پایین هم بشنوه

لویی به شیشه نزدیک شد و با فاصله ی کمی ازش ایستاد میکروفونش رو روشن کرد تا بشنوه اونا چی میگن

"هی هری! ببین برات ناهار اورد- , هری؟"
هری مثل مرده ها روی تخت دراز کشیده بود و حرکتی نمی کرد
"هری؟"
نایل با صدای اروم تری صداش زد

"فکر می کنی اونقدری که من بهشون فکر می کنم...اونا هم از اون بالا به من فکر میکنن؟"

نایل لبخند تلخی زد و کنارش نشست
"بهت قول می دم,مادرت از زمانی که دیگه نتونسته تورو ببینه,احساس میکنه نصفی از بیناییشو از دست داد,می تونم حس کنم جما واقعا تنهاست,اون بالا,و پدرت...
اون شاید الان مادرت و جما رو داشته باشه,ولی پسر یکی یدونش,یه چیز دیگست!"

لویی به خاطر حرفای ارامش بخش نایل لبخند زد
از وقتی یادش میاد نایل همیشه کنارش بوده
توی هر چیزی هر ناراحتی و هر شادی همیشه کنار هم بودن
اون مقامش کم تر از زین نبود!

هری به نایل لبخند زد و اروم از تختش بلند شد
"می دونی واقعا لازم نیست هر روز برام ناهار بیاری!"

نایل دوباره برگشت تا از پله ها پایین بره
"این چه حرفیه قورباقه,معلومه که لازمه,فکر کردی چطوری تاحالا زنده موندی؟"

هری چشماشو با خنده چرخوند و داد زد
"قورباقه خودتی,جوجه طلایی!"
پاشد تا لباساشو عوض کنه

"اوی اوی,من ازت بزرگ ترم سبزک!"

هری تیشرتشو دراورد و یکی دیگه رو از سرش رد کرد و همونطور به حرفای نایل از پایین گوش می داد
لویی اما از این سمت شیشه به مکالمه اون ها می خندید و از شنیدن تیکه کلامش از زبون نایل ابرو بالا انداخت!

"هرچی بلوندی,ناهارم رو حاضر کن که دارم میام!"
و رفت توی سرویس بهداشتی

"پسرک پررو!"
صدای زمزمه ی با خنده ی نایل رو از توی اشپزخونه ی فرضی شنید و عرض شیشه رو قدم زد تا به اون سمت خونه,یعنی اشپزخونه برسه
می دید که نایل پیتزا رو توی بشقاب می ذاره و میز رو اماده می کنه

هری هم از پله ها اومد پایین و بدنشو کشید
"بقیه کجان؟"
هری پرسید و به سمت میز حرکت کرد

"لیام و زین که...عام,خونه ان,من اومدم پیشت دیگه!"
نایل با لبخند کج و ماوجی گفت

هری پشت میز نشست
"اوه! خب... می خواستم یه چیزی ازتون بپرسم..."
نایل روبه روش نشست

"اوهوم؟"
و منتظر شد

هری یه برش برداشت و اروم اروم شروع کرد به خوردن
"خب راستش,اون روزی که اون اتفاق,یعنی,خب..."
هری همونطور که غذاشو می خورد سعی کرد منظورشو برسونه

"متوجه شدم,بقیش!"
هری به چشمای یخی نایل نگاه کرد که با لبخند گرمش تضاد عجیبی ایجاد می کرد

"اون روز,کی من رو برد بیمارستان,منظورم اینه که کدومتون اول رسیدین پیشم؟"

نایل ک انتظار چنین حرفی رو نداشت یکم فکر کرد و شقیقشو خاروند
"ام...."
لویی از سوال هری متعجب شد
چرا الان باید این سوال رو بپرسه؟

"فکر می کنم,زین بود,نه نه,لیام بود,اره ,و بعد من و زین اومدیم و تو بیهوش بودی! و دفعه دوم هم که باهم از بیمارستان اومدیم بیرون!"

هری سر تکون داد و قلپی از نوشابش خورد
"می شه با لیام حرف بزنم؟"

نایل کلافه از تیکه تیکه حرف زدن هری دست کشید توی موهاش
"می شه بگی چی شده هری؟از من بپرس شاید من تونستم کمکت کنم!"

لویی هم منتظر از فاصله ی نه چندان و پشت شیشه گوش می داد
"می خوام ازش بپرسم شخصی که من رو توی امبولانس گذاشت و ماسک اکسیژن رو روی صورتم گذاشت رو می تونه برام پیدا کنه یا نشونم بده؟!"

نایل و لویی هم زمان یاد اون روز افتادن
طوری که لویی کد رو اعلام کرد و رفت بالای سر هری
لویی به یاد می اورد تک تک ثانیه ها رو
طوری که توی چشمای سبزش زل زده بود

"برای چی می خوایی ببینیش؟"
نایل متعجب پرسید

هری بی خیال جواب داد
"می خوام ازش بپرسم کد 9999 یعنی چی!!!!"

نایل خشکش زد
لویی دستش از روی شیشه افتاد
فقط به هری که با ارامش پیتزاشو می خورد نگاه می کرد
اون شنیده بود
لعنت!

نایل خودشو جمع و جور کرد و سر تایید تکون داد
"می خوایی بهشون زنگ بزنم بگم بیان؟ می تونیم بعدش بریم بیرون!"

هری با قدر دانی لبخند زد
"اره عالی میشه,ولی راجب بیرون رفتن خیلی مطمئن نیستم!"

نایل لبخند زد و از روی صندلی بلند شد
"اشکالی نداره,پس........گلف؟"

هری خندید و سر تکون داد
نایل سر تکون داد و به سمت در خروجی حرکت کرد
"می رم به لیام زنگ بزنم!"

لویی برگشت و سریع شماره ی زین رو گرفت و گفت با لیام سریع برگردن ازمایشگاه
نایل هم کناش ایستاد

"به اِدی بگو تا ده دقیقه دیگه ازمایشگاه باشه,سریع!"
نایل گوشیشو در اورد و شماره ی اِدی رو گرفت

ده دقیقه بعد
نایل و هری داشتن پیکی بلایندرز می دیدن و زین و لیام برای تو رفتن اماده می شدن و همین طور اِدی,باب رو اورده بود تا به هری زنگ بزنه

زین و لیام وارد خونه شدن و پیش نایل و هری نشستن شروع کردن به زدن حرفای روتین
که با دستور لویی باب به هری زنگ زد

"ببخشید بچه ها,باید این رو جواب بدم"
عذر خواهی کرد و از نشیمن خرج شد

هری:"هی باب!"
باب:"هری؟ چطوری پسر! چند وقتیه ندیدمت بیایی برای تمرین!"

هری:"اوه اره می دونی نتونستم,متاسفم"
باب:"نه پسر عذر خواهی لازم نیست,من می دونم چه اتفاقی افتاده,من واقعا متاسفم پسر!"

هری سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه
هری:"خیلی ممنون باب,ولی واقعا فکر نمی کنم دلم بخواد دوباره برگردم سر تمرین,یا حتی دیگه مطمئن نیستم بتونم موتور سوار شم"
باب:"می فهمم پسر,درک می کنم,مشکلی نیست,فقط بدون من هر کمکی از دستم بربیاد انجام می دم,می تونی روم حساب کنی!"

هری لبخندی زد و بعد از کمی حرف زدن راجب روزش ,با خداحافظی مکالمشو خلاصه کرد

لویی در طی مکالمه هری به لیام و زین و نایل گفت که چطوری قضیه پرستار اورژانس و کد رو سرو سامون بدن

پس وقتی هری برگشت
نشیمت ساکت بود و منظر هری نشسته بودن
لویی میکروفونش رو روشن کرد تا یکم به هری کمک کنه
"فکر کنم نایل بهشون قضیه رو گفته باشه"

هری به لیام و زین که سمت راستش روی کاناپه ی دونفره نشسته بودن نگاه کرد
"فکر کنم نایل براتون قضیه رو گفت"
لیام سر تکون

"یس برو,فقط دوباره بگو برای چی می خوایی ببینیش؟"
زین هم تایید کرد و پرسید

هری دست به سینه شد
یاد اون چشمای ابی افتاد
اون چشمایی که توی خواب می دیدشون
حتی گاهی حس می کرد توی بیداری هم جایی هست که دوجفت چشم ابی بهش زل می زنن!

"می خوام ازش بپرسم کد 9999 یعنی چی,و می خوام بدونه که..."

لویی:"نگو بهشون,به نظرت راجبت چی فکر می کنن؟ که پرنس رویاهاتو که توی خوابت می بینی رو اون پرستار می دونی؟"
هری:"نه,ولی اونا قضاوتم نمی کنن,حقشونه که داستان رو بدونن!"
لویی:"اونا قضاوتت نمی کنن,اما راجبت فکر می کنن,لازم نیست بدونن!"

هری داشت توی سرش با خودش کلنجار می رفت
و از اونجایی که لیام و زین کاملا متوجه این قضیه بودن ساکت نشسته بودن تا هری تصمیمشو بگیره

لویی اما می خواست به هری بفهمونه که اشتباه می کنه,
می خواست بهش بفهمونه فرد رو اشتباهی گرفته
پس سعی کرد به خاطر یه احتمال الکی کل قضیه رو رو کنه!

هری:"می خوام ازش کد رو بپرسم,و ازش به خاطر نجات دادنم تشکر کنم, و همین طور کمکاشون به خواهر و مادرم..."
هری نهایتا بلند اعلام کرد و در اخر سرشو پایین انداخت

"باشه کاپ کیک,من سعی می کنم برات پیداش کنم,اگر خیلی برات مهمه!"
لیام گفت و هری با لبخند تایید کرد

لویی:"نایل,گلف رو پیش بکش,بحث رو جمع کن!"
نایل:"خب,خب,خب,دیگه بسهههه,الان وقت چیه؟"
و کنترل رو برداشت

زین سرشو روی پشتی کاناپه انداخت و زمزمه کرد
"باز شروع شد"
لیام چشم چرخوند
"چیزس ,نایل بی خیال!"

نایل اما همین حالا هم شبکه رو عوض کرده بود و گلف درحال پخش شدن بود و با اشتیاق بهش جشم دوخته بود

لویی شروع کرد به خندیدن و متوجه شد کس دیگه ای هم داره همراهش می خنده
خندشو جمع کردو صدای خنده های قشنگ هری رو بعد از چند وقت شنید

نایل سرشو چرخوند سمت هری و دستشو دور شونش انداخت
"این است قدرت کاپتان نایل,هری رو برگردوندم!"

لیام بلند شد تا بره خوردنی بیاره
زین پوکر به نایل نگاه کرد
"محض رضای فاک,توی احمق 25 سالته! یکم اندازه ی سنت رفتار کن!"

لیام برگشت و چند تا نوشیدنی روی میز گذاشت
"بزار به این اشاره کنم که ایشون یه متخصص مغز و اعصابه و استاد هم هست,شاگردات چی میکشن از دستت نایل؟"

نایل پوکر بهشون نگاه کرد
"سیگار! حالا که چی؟ همه که نباید مثل لو خشک باشن,یکی هم مثل من-"
"دهنتو ببند!"
زین با چشمای گرد پرید وسط حرفش

یک لحظه همه خفه شدن و اون سه تا به هم خیره شده بودن و هری هم که تا اون لحظه داشت به دیوونه بازی اونا می خندید با اومدن اون اسم جدید و متشنج شدن جمع چشماشو بین اونا چرخوند که فقط توی چشمای هم زل زده بودن و گند زدنشون رو تحلیل می کردن

لویی اما از این سمت شیشه چشماشو چرخوند و زد وسط پیشونیش

میکروفون لیام رو روشن کرد
لویی"نوشیدنی رو باز کن!"
اتصال رو قطع کرد و خودشو به نایل وصل کرد
"گلفت شروع شد!"

و چند ثانیه طول کشید تا لیام نوشیدنی رو دست هری بده و نگاهشو از زین که با چشمای گرد هنوزم به نایل نگاه می کرد بگیره
و نایل که با صدای بلند می گه
"حالا هرچی,گلفو بچسب بابا"
و زین که قوطی رو از لیام گرفت و یک نفس رفت بالا

هری فکر می کرد
لو ؟
احیانا مخفف لوسی نبود؟
لویی ابرو بالا انداخت
لوسی؟

لویی:"بنظرت به لوییس نزدیک تر نیست؟"
هری لبخند زد,خودشه!
لویی از خنگی این پسر خندش گرفت

زین و لیام و نایل زیر چشمی به هم و به هری نگاه می کردن و خدارو شکر کردن که هری ازشون نپرسید لو کیه!

هری:"لو کیه؟"

نوشیدنی زین پرید توی گلوش و لیام شروع کرد به زدن پشتش
نایل پاپ کرنی رو که داشت شوت می کرد ته گلوش به جای گلوش سرشو چرخوند تا به هری نگاه کنه و رفت توی چشمش و باعث شد از سوزش چشمش ناله ای کنه

هری نگاهی کرد بهشون
اینا چشونه؟

و از اون سمت لویی درحالی که سرشو به شیشه می کوبید زیر لب پشت سر هم می گفت "احمقا,احمقا,احمقا...."

زین نفسی کشید و به لیام نگاه کرد
نایل هنوز داشت چشمشو می مالید
لیام و زین برا هم چشم و ابرو می یومدن

لویی:"زین,تو باید جوابشو بدی,بگو بعدا به هم معرفیمون می کنی,بگو زیاد شخص مهمی نیست و بحث رو عوض کن,اصن پاشو برو,خاک بر سر همتون کنن!"
لویی همون طور که دندون قرچه می کرد شمرده شمرده توی گوش زین گفت

و باعث شد زین با اطمینان بخشی چشماشو برای لیام باز و بسته کنه و به هری که داشت چشم قرمز نایل رو نگاه می کرد نگاه کنه

لیام:"نایل اوکیی؟"
نایل:"اره من خوبم,خوبم"
و گلوشو صاف کرد

هری برگشت سمت زین و منتظر شد
زین:"خب لو,می دونی اونم یکی از دوستامونه,اونم 25 سالشه ,بعدا بهت نشونش می دیم,راستی فردا قراره بریم پیست موتور سواری مسابقه ببینیم!"
با این حرفش لیام و نایل با سر تایید کردن

لیام:"قراره بریم یکی از مسابقه هارو همراه داداش کوچولومون ببینیم مگه نه هری؟"

هری خیلی مطمئن نبود امادگیشو داشته
هری:"گایز,جدی میگم,ازتون ممنونم که به فکرمین ولی-"

نایل:"ولی نداره دیگه,امشبم که پیچوندی! حداقل بیا بریم یکیشو نگاه کنیم! ناسلامتی قراره یه روزی با همونا مسابقه بدی!"

هری سرشو به چپ و راست تکون داد
"من کلاسامو با باب کنسل کردم,بهش گفتم دیگه نمی یام!"

زین با لبخند شیطانی به لیام نگاه کرد و لیام نیشش تا بنا گوشش باز شد

زین:"مشکلی نیست لیتل برو,دوباره کلاساتو می ری,ولی با اون مربی که ما می گیم!"

هری با گیجی نگاهشون کرد
"با مربی که شما می گین؟اما کی؟"

لیام:"نگران نباش,اون دوستمونه و صد برابر بهتر از بابِ عزیزته!"

مربی جدید؟ اون اصلا مطمئن نبود که می خواد بره یا نه,بعد اینا داشتن براش مربی می گرفتن؟

زین:"کامان,انقدر فکر نداره,نمی خوایی که بذاری اون خوشگله توی پارکینگ خاک بخوره,مادرت ناراحت می شه!"
زین گفت و اخرش لبخند غمگینی بهش زد

هری هم سرشو بالا اورد و چشماشو برای تایید باز و بسته کرد

لیام:" این دفعه ما هم پشتت هستیم و حمایتت می کنیم,قرار بهشون نشون بدی شماره یک موتور سواری کیه پسر!"

هری این دفعه خندید
"پس فردا ساعت 8:30 اونجا!"

نایل:"یسسس!"
نایل دستاشو توی هوا پرت کرد و خوش حال از راضی شدن هری پرید روش و شروع کرد به بوسیدن صورتش

زین و لیام مُشتاشون رو کوبیدن به هم و به دیوونه بازی نایل خندیدن

لویی از این طرف نظاره گر بود و میکروفون رو روشن کرد
"بسه نایل,خفش کردی!"

نایل از روی هری که داشت می خندید پاشد و زیر لب گفت
"حتما که تو فقط نگران خفه شدنشی!"

لویی وسط خنده هاش,اخم کرد
لویی:"زیپو بکش نایل!"

اون شب با خنده های اون چهار نفر گذشت و هری بعد از چند وقت احساس خوبی داشت

بعد از اینکه بچه ها برگشتن خونشون با لویی کلی خندیدن و لویی فقط برای سوتیاشون سر تاسف تکون می داد و خیلی خودشو کنترل کرد تا همشونو همونجا به هم گره نزنه!

البته که دلش می خواست خودش توی اون جمع حضور داشت و می تونست کنار اونا بخنده

هری که برگشت توی تختش,
تنها کسی که توی ازمایشگاه وجود داشت زین و هیو و لویی بودن

هری دفترچشو از کنار تختش برداشت و توی تخت نشست
شروع کرد به نوشتن:
امروز روز خوبی بود
همه چی عالی بود و حال من بهتره...
امیدوارم روز شماها هم خوب بوده باشه...!

لویی متوجه شد که هری برای خانواده ی از دست رفتش می نویسه

میکروفونشو روشن کرد
لویی:"اونا حتما صدای تو رو می شنون و نوشته هاتو می بینن هری!"
هری به نوشتش لبخند زد و دفترچشو به کنار میزش برگردوند

توی تختش دراز کشید و سعی کرد بخوابه

لویی:"زین؟ نیاز به کد 6606 نیست,می تونی بری!"
زین سر تکون داد و بعد از خداحافظی کوتاهی از ازمایشگاه خارج شد

هیو:"خوابش برد لویی,هیج مشکلی هم وجود نداره"
لویی:"ممنون هیو,تا 10 دقیقه ی دیگه می تونی سوزن هارو تعویض کنی و وسایل رو چک کنی!"
هیو سر تکوت داد و لویی بعد از مطمئن شدن از هری با هیو از ازمایشگاه بیرون رفت

لویی:"سوزناشو تعویض کن,و لطفا ده دقیقه رو بالای سرش بشین,سیستم شب رو روشن کردم,چون هنوز مطمئن نیستم که به حالت عادی برگشته باشه"
سرشو تکون داد و از هم جدا شدن

هیو رفت تا سوزنای هری رو از اتاق تجهیزات برداره و لویی رفت تا پیست موتور سواری که داشت توی اتاق قبلی هری ساخته می شد رو بررسی کنه

در اهنی بزرگ رو باز کرد و داخل شد
داخل که می شدی شیش تا میز اهنی بزرگ دایره مانند عقب تر از پیست مسابقات ساخته شده بود که میز هفتم وسط اون ها ایجاد شده بود
همه با فناوری های تک ,
با تشکر از لیلی!

10 قدم جلو تر از میز ها جاده ی پیچ در پیچ مسابقه ای مثل جاده ای که در واقعیت وجود داره در حال ساخت بود !

قیر جاده اسفالت داشت ریخته می شد و در حال ایمن شدن با حصار های محکم بود

لویی لیلی رو دید که داشت به کارگراش دستور می داد که قیر رو برای جاده ی مسابقات چطور بریزن
بهش نزدیک شد و دید عین یه رئییس داره به کارگرا دستور می ده و توصیه می کنه

"لیلی؟ هنوز کارت تموم نشده؟"

لیلی برگشت و به لویی لبخند زد
"نه ,گفتم این تیکه رو هم تمون کنم بعد برم,کد 0194 خوبه؟مشکلی پیش نیومد؟"

لویی سرشو به چپ و راست تکون داد
"امروز همش توی خونه بود و بچه ها پیشش بودن,راجب دستگاه ها هم,هیو تعویضشون می کنه,برای امروز کافیه,استراحت کن"

لیلی برگشت سمت کارگراش و گفت که بقیه ی کار رو فردا انجام بدن

لویی شروع کرد به قدم زدن توی طولِ جاده,با دقت نگاه می کرد و ریزه کاریایی امنیتی رو می دید و به خاطرش لیلی رو تحسین می کرد
اون دختر کارش عالی بود

لیلی خودشو کنارش رسوند و باهاش هم قدم شد
"چطور شده؟"

لیلی پرسید همون طور کع خودشم به جاده نگاه می کرد
کارگرا از اتاق خارج شدن و اون دوتا تنها توی جاده قدم می زدن

"عالی شده,خیالم ازت جمعِ,ولی بازم می گم که حواست باشه که هری بویی نبره"
لیلی تایید کرد و زیر لب حواسم هست رو زمزمه کرد

"لیلی؟
تو این دستگاه ها رو ساختی..."
حرف یک دفعه ای لویی باعث شد لیلی سرشو سمتش بچرخونه

"بیشترشونو اره..."

"بهم بگو,وقتی کسی بفهمه توی یکی از این دستگاه ها گیر افتاده,منظورم توی,دلوژنه"

لیلی منتظر بقیه ی حرفش شد

"اگر اگاهی داشته باشه که توی دلوژنه,چطوری خودش بیاد بیرون؟اصلا چنین چیزی امکان داره؟"

لیلی کمی فکر کرد و سرشو به عنوان تایید تکون داد
"می دونی لویی,
بلخره هرچی هم تو توی گوش هری بخونی,کمک کنی,ما بهش بیهوشی بزنیم,براش تصمیم بگیریم,انسان خودش قدرت اراده داره,
تصمیم می گیره,درک می کنه,می فهمه,دقت می کنه,و وقتی انسان یه چیزی رو درک کنه و بپذیره,تبدیلش کنه به اعتقاد اون چیزیه که نمی شه تغییرش داد,
این کار خیلی سخت امکان پذیره,
پس اگر کسی که توی دلوژن باشه,و اینو باور کنه که زندگیش یه وهم و یه توهم بیشتر نیست,شاید یک هفته ی اول بتونن اون تو نگهش دارن ولی,
بعدش دنیاش شروع می کنه به فروپاشیدن,دیوارای مجازی پایین می ریزن و اون وارد دنیای واقعی می شه!"

به انتهای جاده که هنوز ساخته نشده بود رسیدن,اونجا مثل یک بریدگی بود و پایینش گودال عمیقی وجود داشت

لویی جلوتر از لیلی ایستاد و همون طور که حرفای لیلی رو به ذهنش می سپرد لبه ی جاده ایستاد و توی گودی رو نگاه کرد

"پس اگر کسی توی دلوژن گیر کنه,یعنی توی سر خودش گیر کرده,گم شده,پس فقط خودشه که می تونه خودشو نجات بده!"
دستوش روی شونه ی لویی زد و از راهی که اومده بود برگشت و لویی رو تنها گذاشت

لویی اما هنوزم به ته اون گودال نگاه می کرد
یعنی هری می تونست خودشو نجات بده؟

123456789987654321
987654321123456789

سالاممم×.×
حال و احوال؟

خب چطور بود؟
هری هم ک دوباره برگشت تو جاده و...;)

فکر می کنین چه اتفاقی توی پیست می یوفته؟

فکر می کنین هری اصلا به پیست می ره؟

برای اپ پارت بعد یه عالمه ووت بزارید ک مهمه*.*
کامنتاتون رو هم ک عاشقم=)
_A💙

Continue Reading

You'll Also Like

368K 14.4K 38
⚠️ PLEASE READ DESCRIPTION ⚠️ (THIS BOOK IS THE WHOLESOME VERSION. IF YOU WISH FOR A MORE MATURE 🔞 VERSION PLEASE LOOK FOR VERSION II ON MY PROFILE...
32K 1.3K 13
We all have our demons, but his far overmatches yours. [They say submission is the only escape. But the the question is, will you? Read your story to...
103K 9.4K 34
[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورش...
1K 265 16
"چشم های غمگینت، گونه های خیست، دست های زخمیت، زانو های خسته‌ات غم های بی پایان و رنج های عمیقت رو می‌بوسم، اونقدری می‌بوسم تا زمانی که درمانی برای د...