ووت یادتون نره دونات شکلاتیا*-*🍩
لویی چشماشو باز کرد و صدای عجیبی رو شنید
به پایین پاش نگاه کرد و چند نفر با صورتایی که تشخیصشون نمی داد با سرعت تختی رو حمل می کردن و به سمت چپ می بردن
روی تخت هری اروم خوابیده بودلویی دستاشو کشید تا بتونه از روی تخت بلند شه
ولی نتونست
به تخت بسته شده بودن!
سرشو تکون داد و دندوناشو با حرص روی هم فشار دادمی دید که تخت هری ازش دور می شه و نمی تونست دنبالشون بره
انقدر خودشو روی تخت تکون داد که یکی از دستاش باز شد و سریع با دست ازادش مشغول باز کردن اون یکی دستش شد"داری چیکار میکنی؟"
صدای پسر اشنا رو شنید که نزدیکش می شدبه شدت مشغول باز کردن دستشو بود و به تخت که توی تاریکی گم می شد نگاه می کرد
دست پسر روی دستش قرار گرفت و نگاهش کرد"بگو چی شده؟!"
لویی با سرش به تخت اشاره کرد و با اخم بهش نگاه کردپسر به تخت هری نگاه کرد
و دوباره نگاهشو روی لویی برگردوند
"یه روزی می ری می بینیش!""دیلان!"
صدای شخص دیگه ای رو شنید و سرشو سمت چپ جایی که یه مرد قد بلند و هیکلی ایستاده بود برگردوند"باهاش حرف نزن!"
مرد اروم سمتشون قدم برداشت و خطاب به پسرگفت
پس اسم پسر دیلان بود....دیلان اروم دستشو روی چشمای لویی گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد
"نابغه بمون!"این اخرین جمله ای بود که لویی قبل از از خواب پریدن توی گوشش شنید...
بلند شد و طول اتاق رو راه رفت
دیلان....
اون مرد....
اینا چه معنی می دن؟
نابغه بمون...
سرش داشت منفجر می شد!تا اینکه وسط اتاقش ایستاد
هری!
چرخید و به سمت اتاقش قدم برداشت
اروم پشت در اتاقش ایستادبه خودش قول داد که فقط یه نیم نگاه میکنه و وقتی از خواب بودنش مطمئن شد می ره!
فقط الان نیاز داشت صورت فرشته مانندشو ببینه و اروم بشه...
دستشو روی دستگیره گذاشت و چرخوندش
باز نشد!
دوباره امتحان کرد
قفل بود!دستی توی موهاش کشید
حتما هری از وقتی فهمیده توی خواب راه می ره در اتاقشو قفل کرده تا بیرون نره!برگشت توی اتاقش و در رو بست
کل شب رو یا توی اتاقش راه رفت یا پشت میزش می شست و طرح می زد...
سردرد خیلی خفیفی گرفته بود و چشماش قرمز بودن...
نزدیکای صبح بود که سعی کرد صورت مربیشو به یاد بیاره...
حتی براش مهم نبود اگر مثل دفعه ی قبل از هوش بره!
YOU ARE READING
(SomnAmbUliStic)+%5÷7=42
Science Fiction(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خواییم شکلش می دیم مادر و پدر داریم زندگی می کنیم بزرگ می شیم و به این باور داریم ک همش یه آزمایش الهیه! هیچوقت فکر کردی ک تمام چیزایی ک دورو ورت...