My Alpha

By smaxxx25

180K 29.5K 47.7K

هرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خوا... More

hi again!
Part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
کاورها
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 22
Part 23
Part 24
Part 25
کاور
Part 26
Part 27
توجه
Part 28
Part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
Home or..

Part 21

4K 784 1K
By smaxxx25


آهنگ را پلی کرده و داستان رو بخونید

لویی

از پله ها پایین رفتم و تو فاصله ایوان مانند بین دو راه پله ایستادم . نفسم رو دادم بیرون و خواستم دستام رو بزارم روی ایوان جلوم که متوجه لرزششون شدم .آب دهنم رو قورت دادم و دستام رو باز و بسته کردم ولی فایده ای نداشت .

ج- لویی

دستام رو با عجله کردم تو جیبم و برگشتم و سمت مامان که داشت از پله ها میومد پایین . وقتی فهمید بابا به دستور من تو سلوله از شدت عصبانیت داشت دیوانه میشد. اومد سراغم و با تحکم ازم خواست به قول خودش این مسخره بازی رو هرچه زودتر تموم کنم

دلیل کارم رو نمیدونست و فقط فکر کرده بود به دلیل احتمالا اختلاف نظری که موقع حمله داشتیم من این کار رو کردم . ولی وقتی فهمید ماجرا چیه ساکت شد و رفت و من ندیدمش تا امروز .

یک هفته است بابا زندانیه و برای به حرف درآوردنش هرروشی که امتحان کردم جواب نداده . از شدت استرس و ترس قلبم یه لحظه آروم نشده . اگر ولگردها زودتر از ما هری رو پیدا کنند چی ؟ میدونم بابا زرنگه و احتمالا هرکسی که در نقشه اش دست داشته رو به خوبی گم و گور کرده ولی استایلز هم بابا رو خوب میشناسه .اونا دوستای قدیمی بودن و بابا فکر این رو نکرده بود که دوست قدیمیش کسی باشه که باید هری رو ازش قایم کنه .

هر دفعه میرم تو سلول باهاش حرف بزنم قیافه اش رو آسودگی خیال میگیره . رفتن من نشون میده هری هنوز پیدا نشده و این اون رو آروم میکنه و من رو در حد مرگ عصبانی .

پیدا شدن سر و کله استایلز و حمله ولگردها ظاهرا بابا رو از قبل مصمم تر کرده تا هری رو دور از همه نگه داره . حرف ها وتهدیدهای من هیچ اثری ندارن . فقط یه جمله رو تکرار میکنه " من نجاتتون دارم" و این من رو میترسونه . با هری چیکار کرده که این قدر مطمئنه اون نمیتونه برگرده ؟

وقتی جرات میکنم و چشمام رو میبندم تصویر هری تو یه جای تنگ و تاریک به ذهنم هجوم میاره .جایی که باید تو ابد توش زجر بکشه چون افرادی هستند که اونو میخوان.. .قدرتش رو ... زندگیش رو..

و این قلب من رو میشکونه وقتی یادم میاد خودم هم یکی از یکی از این افراد بودم . من هم هری رو کامل و همون جوری که بود نمیخواستم .. من فقط بخشی از اون رو میخواستم . بخش ساده و مطیعش رو..

ج- لویی

با صدای مامان که حالا کنارم ایستاده بود از افکارم بیرون کشیده شدم .چهره اش نگران بود ولی لبخند کوچیکی روی لباش بود . مثل همیشه . دست اومد بالا و کنار صورتم قرار گرفت

ج- حالت چطوره؟

لو- خوبم

صدام گرفته بود . سرفه ای کردم صدام باز بشه و چرخیدم سمت ایوان . دست مامان از روی صورتم کنار رفت و نفسم آروم تر شد.

مامان اومد کنارم ایستاد و باهم چند لحظه به جنگل رو به رومون که زیر نور ماه ساکت و آروم بود نگاه کردیم .

ج- متاسفم

لو- بابت چی ؟

ج- همه چیز . گم شدن هر..

لو- هری گم نشده . سر به نیست شده .. فعلا

ج- آره .. درسته . متاسفم ..و همین طور به خاطر رفتار خودم

دستام که تو جیبم بود رو مشت کردم و چیزی نگفتم

ج- تو به من نیاز داشتی . تمام این مدت . از وقتی که هری رفته من...من زجر کشیدنت رو دیدم ولی نتونستم بیام جلو .. نتونستم دلداریت بدم چون ...چون من خوشحال بودم رفته

چشمام رو بستم و دندونام رو هم فشردم .

ج- از نظر من هم اون یه تهدیده و خوشحال بودم که از گله ام .. از پسرم دور شده .برای همین نمیتونستم بیام پیشت و وانمود کنم ناراحتم وقتی نبودم . با اینکه دیدم تو رو به روز داری داغون تر میشی ..با اینکه میدیدم تو بیشتر از همیشه بهم احتیاج داری

چیزی نگفتم . چی دارم بگم ؟وقتی هری رو پیدا نکردم .. وقتی ترس اینکه اون خودش رفته هر روز من رو مثل اسید سوزوند..هیچ کس نبود که بهش تکیه کنم . یکی یکی افرادی که برام مهم بودن و فکر میکردم میتونم روشون حساب کنم از دستم رفتن. ..بابا.. لیام و بقیه دوستام...مامان...توی این منجلاب بدبختی من موندم و خودم

ج- متاسفم .من مادری که باید باشم نبودم . پسرم رو تنها گذاشتم. چیزی که قسم خورده بودم انجام ندم .

چشمام رو باز کردم ولی نچرخیدم سمتش

لو- چرا ..

ج- چرا حالا اینا رو میگم ؟ مسخره است ..ولی دوری از پدرت . میدونم پدرت دور نیست . میدونم حالش خوبه و میدونم بالاخره آزادش میکنی . ولی همین فکر که نمیتونم هر لحظه بخوام ببینمش داره دیوونه ام میکنه . جای خالیش .. لویی اینکه نمیتونم لمسش کنم..قلبم یک هفته است که درد میکنه و نفس کشیدن هرلحظه برام سخت تر میشه .. متاسفم که دلایلم کاملا خودخواهانه است .. متاسفم که اینقدر طول کشید تا وافعا بفهمم داری چی میکشی ولی .. ولی حالا میدونم . برای تو مهم نیست هری چیه برای تو اون فقط جفتته . نیمه دیگه ی وجودت وما این رو ازت گرفتیم . شاید دلایلمون از نظر خودمون موجه بوده ولی اثرش روی تو ..من هیچ وقت نمیخواستم تو اینطور درد بکشی

و من احمق فکر کردم اون بالاخره هری رو باور کرده .. .

ج- من احتمالا هیچ وقت به هری اعتماد نمیکنم . و همیشه ترس کاری که اون ممکنه انجام بده رو تو وجودم خواهم داشت ولی نمیزارم تو زجر بکشی . . من هری رو بهت برمیگردونم و بهت اعتماد میکنم که قضیه رو به درستی کنترل میکنی . تو میگی هری رو میشناسی و اون کسی که ما فکر میکنیم نیست . امیدوارم راست بگی لویی چون این بزرگترین ریسکیه که میخوام تو زندگیم بکنم . من رو ببر پیش پدرت . اون جای هری رو بهم میگه

با چشمای گرد چرخیدم سمتش . اون میخواد کمک کنه ؟ حالا به هر دلیلی .. واقعا میخواد کمک کنه ؟ بعد از این همه وقت ؟

ج- قول میدم لویی . من رو ببر پیشش. من

لو- بریم

میدونم احتمال داره که فریبم بده . که این فقط یه نقشه باشه برای دیدن بابا ولی من الان به هرچیزی چنگ میزنم تا بتونم هری رو پیدا کنم .

با عجله از پله ها رفتم بالا و مامان پشت سرم راه افتاد . با عجله به سمت زیرزمین رفتم . قلبم تو سینه ام میکوبید .این شاید تنها شانسم باشه . امیدوارم مامان راست بگه و بابا جای هری رو بهش بگه .

به نگهبانانی که جلوی در در ایستاده بودم با دست اشاره کردم و تقریبا سرشون داد زدم

لو- در رو باز کن

با ترس در رو باز کردن و رفتن کنار . رفتم داخل و مامان کنارم ایستاد . بابا روی زمین نشسته بود وبا صدای در سرش رو بلند کرد و بهمون نگاه کرد . اول چهره اش بی حالت بود ولی وقتی مامان رو دید چشماش درخشید و بلند شد

ت- جوانا ..

ج- عزیزم

مامان جلو رفت ومحکم همدیگه رو بغل کردن . هر چقدر هم که از دست جفتشون عصبانی و ناراحتم ولی از اینکه باعث جدایی و دلتنگیشون شدم حالم بده . چند لحظه بهشون فرصت دادم وبعد گلوم رو صاف کردم . مامان با اکراه از آغوش بابا اومد بیرون ولی دستاش رو رها نکرد .

بابا با چشمای پرسشگر به جفتمون نگاه کرد . میتونم استرسی که داره وجودش رو پر میکنه حس کنم

ت- چه خبره ؟

ج- تروی ..باید حرف بزنیم . درباره هری

ت- جوانا .. نه . تو که میدونی . من نمیتونم .

لو- میتونی و میگی !

مامان برگشت بهم چپ چپ نگاه کرد و اشاره کرد ساکت شم

بازوهام رو گرفتم و هیچی نگفتم . ما داریم زمان رو از دست میدیم ولی باید بزارم مامان به روش خودش کار رو جلو ببره .

ج- تروی .. اون جفتشه .

ت- و قاتلش

لو- هری قاتل نیست .

نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دوباره پریدم وسط حرفشون .

ج- لویی ! .. و تروی هری هیچ وقت رفتار خشنی نداشته . شاید ما اشتباه میکنیم . شاید اون رفتاری که ما انتظار دارم نشون نده

ت- تو پیشگویی رو شنیدی . این توی سرنوشتشه ..توی خونشه . این اتفاق میفته مگر اینکه ما جلوشو بگیریم .

ج- به چه قیمتی ؟

بابا برگشت سمت من و بهم خیره شد

ت- من پسرم رو نجات میدم . به هر قیمتی .. به قیمت اینکه تا ابد اینجا حبسم کنه . به قیمت اینکه برای همیشه ازم متنفر بشه . به قیمت اینکه شاید هیچ وقت نبینمش ..ولی من نمیزارم براش اتفاقی بیفته .

قلبم ریخت و یه قدم رفتم جلوتر

لو- بابا..

ت- تو پسر منی . تنها پسر منی . .من تمام زندگیم رو با ترس از دست دادن تو گذروندم . شب ها کابوس دیدم و روزها کابوس رو زندگی کردم.. از اینجا دورت کردم که نزدیک اون نباشی .. من پسری که برام مژده مرگ بود رو اینجا نگه داشتم . بزرگش کردم وقتی حتی پدرش رهاش کرد ..ولی پسر خودم رو فرستادم رفت چون میترسم .. لویی من میترسم .. فکر نکن من هیولام..هیچ وقت خودم رو بابت کارهایی که در حق هری کردم نمیبخشم ولی انتخاب من بین تو و اون همیشه تویی

برای اولین بار نقاب بابا کنار رفته ومن چیزی رو میبینم که همیشه پنهان کرده . یه پدر وحشتزده تنها..

لو- بابا تو اینطوری من رو نجات نمیدی .. داری میکشی .. ذره ذره با زجر . قدرت پیوند بین جفت ها رو میدونی و من آلفام .این قدرت برای من صد برابر بیشتره . من نمیتونم .. بدون هری نمیتونم

چشم های بابا پر از اشک شد و خنده تلخی کرد

ت- این همه احتمال و تقدیر تو این بود که جفت اون بشی . تو کسی باشی که مارکت بهش قدرت میده ..تو کسی باشی که همه ماجراها رو شروع میکنه .... توکسی باشی که با دست خودت بهش قدرت نابود کردنت رو میدی

بابا نشست روی زمین و سرش رو تو دستاش گرفت . رفتم جلو و رو به روش زانو زدم . دستم رو گذشتم رو شونه اش و آروم فشار دادم

لو- چیزی نمیشه بابا .قول میدم . اون من به آسیب نمیزنه . مطمئنم .

سرش رو بلند کرد و باچشمای به خون نشسته بهم نگاه کرد

ت- ومن باید این ریسک رو بکنم... با زندگی پسرم ریسک کنم ...من نمیخوام از دستت بدم لویی ..

لو- از دستم نمیدی .قول میدم . بهم اعتماد کن .. به هری اعتماد کن

بابا چشماش رو بست و اشکی از گوشه چشمش چکید ...ولی بعد آروم سر تکون داد .

.

.

هری

روز اول بعد از حادثه خیانت اون دوتا پشمک در به در نایل حتی از تخت بیرون هم نمیاد . من یه کم صبر کردم و وقتی دیدم خبری نیست رفتم روی تخت و سعی کردم بلندش کنم ولی هرکاری کردم فایده ای نداشت واون فقط من رو مثل بالشت بغل کرد و زد زیر گریه

تا وقتی دوباره خوابش ببره من قشنگ نم برداشتم .

میدونم ناراحته ولی من گشنمه و غذا میخوام . اما از اونجایی که من پسر فهمیده ای هستم گذاشتم بخوابه و هرچی بیرون یخچال بود رو خوردم .

روز دوم نایل از تخت بیرون اومد و دوش گرفت . نیشم باز شد . بالاخره با غمش کنار اومد . ایول .. ولی بعد رفتم دیدم کف آشپزخونه دراز کشیده و داره گریه میکنه .پوفی کردم و برگشتم تو اتاق

عصر اون روز خوشبختانه متوجه حس گشنگی شد و زنگ زد به یه رستوران و بهشون گفت هر روز صبح و ظهر وشب براش غذا بفرستن .

با تعجب بهش گوش کردم . مگه میشه اینطوری با رستوران حرف زد ؟ ولی بعد یاد آشپزخونه گله افتادم . اونجا هم هرموقع غذا میخواستی برات میفرستاد. جف بود ..

سرم رو تکون دادم و دوباره رفتم سراغ نایل و دیدم زیر تخت دراز کشیده و صدای هق هق میاد .

این بچه باید یاد بگیره مثل مرد با مشکلاتش کنار بیاد . مثلا اگر این اتفاق برای من افتاده بود و لویی با یکی به من خیانت کرده بود من مثل یه مرد میرفتم سرم رو میزاشتم میمردم

لویی ... روز به روز داره حالم بدتر میشه . بی نهایت دلتنگشم و فکرش حتی یه لحظه هم از ذهنم بیرون نمیره ولی نمیدونم چیکار کنم ؟ چطوری خودم رو نجات بدم . نایل حتی من رو بیرون نمیبره تا بتونم فرار کنم . واقعا این پسر اعصاب خورد کنه

تو فکرهای خودم بودم که نایل پیداش شد . دوباره پیژامه اش رو پوشیده بود و چشم هاش قرمز بود

ن- تو اینجایی بچه گرگ . فکر کردم رفتی . بیا

اومد جلو و من رو بغل کرد و چلوند . سعی کردم از دستش فرار کنم ولی فایده نداشت ومن رو با خودش برد توی تخت تا به قول خودش با هم غصه بخوریم

روز سوم نایل دوش گرفت . لباس پوشید و حتی کامپیوتر رو روش کرد ولی بعد عکس رو صفحه کامپیوتر رو دید که ظاهرا عکس اون دختره ی پشمک بود و دوباره زد زیر گریه . از روی صندلی لیز خورد اومد پایین و زیر میز کامپیوتر مچاله شد و گریه کرد. پوفی کردم و رفتم جلو . اشک ها رو لیس زدم و با پوزه ام به سرش زدم تا کمتر غصه بخوره . یه کم اثر داشت چون صدای گریه اش کمتر شد ولی تا ظهر که غذا آوردن زیر میز موند .

ظهر هم که ناهار خوردیم رفت توی تختش و هر چند یه وقت یه بار صدای آه کشیدنش میومد. از جاش بلند نشد تا شب شد . حتی بلند نشد برق ها رو روشن کنه و خونه خیلی زود توی تاریکی فرو رفت .

شدت غم و غصه اون باعث شده تا من کم کم انرژی و انگیزه ام برای فرار رو از دست بدم و فقط تو دریای غم خودم فرو برم . روی کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم رو پنجه هام و به خونه تاریک نگاه کردم . زندگی چقدر مزخرفه

چند ثانیه بعد قلبم یه لحظه واستاد وقتی دیدم یه روح داره تو خونه راه میره .. ولی بعد روح پاش گیر به یه چیزی و فحش داد

نایل چرا تو تاریکی تو خونه میچرخه ؟ رفت جلوی شومینه و شومنه رو روشن کرد و جلوش نشست . از جام بلند شدم از روی کاناپه پریدم پایین و آروم رفتم کنار . پتو افتاده بود روی شونه اش و چهره اش رو شلعه های آتیش روشن کرده بود . توی دستاش یه عالمه عکس بود .یکی از عکس رو بلند کرد و بهش نگاه کرد . کنارش نشستم و سرم رو آروم به پاش زدم

سرش رو چرخوند سمتم و لبخند کمرنگی زد

ن- این عکس رو وقتی برای پیک نیک رفتیم پارک گرفتیم . خیلی خوش گذشت .اول رفتیم سر به سر بچه ها تو زمین بازی گزاشتیم . بعد رفتیم دوچرخه سواری و آخر یه عالمه غذا خوردیم . ..و درست وقتی روی زیر انداز دراز کشیده بودیم و داشتیم شکل ابرها رو میگفتیم جان بر حسب اتفاق ما رو پیدا کرد !!

دوباره اشک هاش جاری شد. من ناله ای کردم و بلند شدم دستش رو لیس زدم. خوشم نمیاد ناراحته

ن- چقدر کور بودم .. چقدر احمق بودم ..

احمق نبود .عاشق بود و عاشقا کورن

عکس رو انداخت تو شومینه و سوختنش رو نگاه کرد . عکس بعدی رو بلند کرد و نگاه کرد

ن- اینجا برای اولین بار رفتیم اسکی .من هیچی بلد نبودم ولی اون اصرار داشت بریم و خودش یادم میده . افتادم دستم پیچ خورد . چقدر ناراحت شدم چون فکر میکردم حالا تو نظرش من یه آدم دست و پا چلفتیم ولی ...خب ظاهرا من همیشه از نظرش یه ادم خنگ بودم . پس مهم نبود.

اون عکس رو هم انداخت تو شومینه و آهی کشید

کنارش نشستم تا یکی یکی همه عکس ها رو برام توضیح داد وبعد انداخت توی شومینه .وقتی همه عکس ها تموم شده بود نایل اینقدر گریه کرده بود که از خستگی همونجا خوابش برد . من رفتم زیر پتو و نزدیک بهش خوابیدم . به خاطر اون . که احساس تنهایی نکنه . همین

روز بعد با صدای تلق تلوق بیدار شدم . نایل داشت با شدت یه چیزهای رو جا به جا میکرد یا پرت میکرد ..گیج خواب درحالی که هنوز یه چشمم بسته بود رفتم سمت اتاق و دیدم نایل تر و تمیز و لباس پوشیده همه جا رو به هم ریخته . چیکار میکنه ؟

ن- بیدار شدی بچه گرگ ؟ به زودی رستوران صبحانه رو میفرسته. من دارم وسایل این هرزه خانم رو میندازم دور

چشمام از حرف هاش گرد شد .تو این چند روز نایل هیچ وقت درباره اون بد حرف نزده بود . چی شد یهو ؟ نایل چندتا لباس رو از تو کمد برداشت و انداخت توی کیسه زباله ای که رو به روش بود .

ن- کل شواهدش رو از زندگیم پاک میکنم . من هیچ احتیاجی به اون ندارم . خودم یه شخصیت خفن و باحالم و همه باید از خداشون باشه با من باشن .

وبعد یه کتاب رو جرجر کرد و ریخت توی کیسه زباله . واو .. این اثر شومینه تراپیه ؟ دفعه بعد که با لویی دعوام شد امتحان میکنم

ن- اصلا همین امشب میرم بار و یکی رو پیدا میکنم و باهاش ازدواج میکنم

سر صبح مست کرده ؟

ن- و همین فردا شب بچه دار میشیم

آره .. مسته .. امیدوارم تا عصر مستیش بپره چون ممکنه نقشه رو قاطی کنه و امشب بره تو بار سعی کنه در ملاعام یکی رو بچه دار کنه .

رفتم پریدم رو تخت و نشستم به کارهاش نگاه کردم تا یک ساعت بعد که صدای در بلند شد

ن- بالاخره صبحانه رسید

گوشام بلند شد . گشنمه . پریدم پایین و دنبالش رفتم . نایل قبل از اینکه در رو باز کنه چرخید من رو بلند کرد و تو دستش گرفت . ای پشمک...

- صبح به خیر آقای هوران .

ن- سلام . چرا اینقدر دیر؟

نایل از جلوی در رفت کنار و گذاشت پسره بیاد تو و همه چیز رو بزاره تو آشپزخونه

- متاسفم .. خیلی متاسفم ولی موتورم خراب شد و هرکار کردم روشن نشد . البته فکر نکنم دیگه روشن بشه . خیلی داغونه .. و بعد من مجبور شدم بقیه راه رو بدوم و بعد ..

ن- واستا

نایل من رو گذاشت زمین و دوان دوان رفت تو اتاقش . پسره یه کم به من نگاه کرد. دندونام رو بهش نشون دادم وهیسی کردم که باعث شد یه قدم بره عقب .

ن- بیا

نایل اومد تو آشپزخونه و یه چیزی رو پرت کرد سمت پسره که رو هوا گرفت

- این چیه ؟

ن- ماشین جدیدت

- چی ؟

ن- ماشینت . به عنوان انعام . مبارک باشه . تو پارکینگه . فردا وکیلم رو میفرستم محل کارت که برای سند ماشین باهم برید .

- ولی ..ولی.. این شوخیه ؟

پسره دهنش باز مونده بود و من پوزه ام

ن- نه من باهات شوخی ندارم . فقط نمیخوام دیگه صبحانه ام دیر بشه . حالا برو گشنمه

-واقعا به من ماشین دادین ؟

ن- آره ! برو تو پارکینگ پیداش کن . راحته چون یه پاپیون گنده دورش کشیده شده

- آقای هوران .من ..من

ن- میدونم . خب برو ..

پسره اومد جلو و نایل رو محکم بغل کرد وبعد درحالی که نیشش باز بود و چشماش میدرخشید رفت

این واقعا ماشین رو همینجوری داد به یه نفر رفت ؟ پولدار بودن باید باحال باشه ها

ن- خب بچه گرگ بیا صبحانه .

نایل نشست کف زمین و با هم صبحانه خوردیم و بعد گفت میره پای کامیپوترش تا دوباره شروع به کار کنه ... و حدود یه دقیقه بعد صدای کوبیده شدن یه چیزی بلند شد . دوان دوان رفتم تو اتاق و دیدم لپ تاپ رو کوبیده به دیوار . وقتی برگشت من رو دید شونه بالا انداخت

ن- از عکس دسکتاپ خوشم نمیومد

و بعد گوشیش رو برداشت و سفارش یه لپ تاپ دیگه رو داد تا برا یک ساعت دیگه براش بیارن . آره پولدار بودن خیلی باحاله

برگشتم رفتم سمت سالن . روی کاناپه نشستم و سعی کردم تلویزیون رو روشن کنم که با پنجه کار خیلی سخته .تا دوساعت که نایل تو اتاق با خودش داشت حرف میزد من با کنترل درگیر بودم ولی وقتی تونستم بالاخره روشنش کنم با بهترین صحنه خلقت رو به رو شدم . کوالاها

با دهن باز به تصویر شفاف کوالاها نگاه کردم . چه قدر نازن .. چقدر انگاز نزدیکن . از روی کاناپه پریدم پایین و رفتم جلوتر و با فاصله کمی از تلویزیون نشستم .ظاهرا برنامه یه مستند درباره کوالاها بود . من زیاد به حرف هایی که روی تصاویر زده میشد کاری نداشتم فقط محو تصویر اون زیباهای آفرینش بودم ..... که یهو کانال عوض شد . سریع چرخیدم و دیدم نایل کنترل رو برداشته و داره کانال ها رو بالا پایین میکنه

سریع دویدم سمتش و بهش پریدم . سعی کردم ازش بالا برم تا بتونم کنترل رو پس بگیرم . اون کنترل مال منه . تلویزیون مال من . کوالاها مال منن

ن- چته تو ؟ چیکار میکنی ؟ عه .. نکن .. برو پایین . ..عه عه . خب خب همون شبکه رو میخوای ؟ برات میگیرم . برو پایین

نایل در حالی که داشت من رو میتکوند تا ازش جدا بشم کانال رو عوض کرد. به محض اینکه تصویر کوالاها رو دیدم از نایل جدا شدم و رفتم جلوی تلویزیون . تنها دلخوشی من تو این دنیا همین چهارتا دونه کوالاست و این بلوند خر داشت ازم میگرفت

اما لذت های زندگی کوتاست وبرنامه خیلی زود تموم شد و من قیافه ام رفت تو هم . حتی وقتی که نایل پاش به میز گیر کرد و با سر خورد زمین خنده ام نگرفت .

با کمال تعجب عصر نایل واقعا حاضر شد و رفت بار و بهم قول داد با عروس آینده اش برگرده .

و این روند چند شب آینده ادامه داشت و اون هرشب دست خالی برگشت . ظاهرا واقعا در زمینه دوست یابی بی عرضه است .

امشب وقتی برگشت قیافه اش خیلی تو هم بود و انگار دم گریه بود . اومد منو بغل کرد و با خودش نشوند رو کاناپه و چونه اش رو گذاشت روی کله ام

ن- اصلا میدونی چیه بچه گرگ من هیچ کس رو لازم ندارم . تو برام بسی . ما دوتا با هم بزرگ میشیم و پیر میشیم و میمیریم

با وحشت به حرف هاش گوش دادم .من نمیخوام با این ابله بمیرم . من لویی رو میخوام

سعی کردم از دستش در برم ولی محکم من رو گرفته بود . سعی کرد با نوازش کردن من رو آروم کنه ولی موفق نشد . .. فکر اینکه تا ابد اینجا گیر کنم نفسم رو داشت بند میاورد . .

دستش داشت رو بدنم بالا پایین میرفت که به قلاده ام خورد

ن- میدونی بچه گرگ ..میفهمم که این قلاده رو دوست داری ولی وقتی بزرگ بشی این برات تنگ میشه و ممکنه برات مشکل درست کنه .چون یه جوریه .. بزار ببینم

نایل من رو چرخوند و باهاش رو در رو شدم . با دقت داشت به قلاده نگاه میکرد .

ن- این اصلا جای باز شدن نداره .. چرا ؟ خب بزرگ بشی خفه میشی که

قلبم تند تند میزد .. میترسم یه حرکت اشتباه کنم واون یا قضیه رو یادش بره و یا دوباره منظورم رو بد برداشت کنه .

ن- میدونی .. تو حیوونی و عقل درست حسابی نداری ... باید این قلاده رو باز کنم . یه خوشگل برات میگیرم که این یکی رو یادت بره . ها ؟

هیچ کاری نکردم .. هیچ تکونی نخوردم .. حتی پلک هم نزدم وقتی بلند شد و به یکی تلفن زد تا براش یه چیزایی بیاره

یک ساعت بعد یکی اومد دم در و یه پاکت رو بهش داد . نایل پاکت به دست اومد جلو و روی کاناپه نشست

ن- ببین وحشی نشو .. تکون هم نخور خب ؟ چون ممکنه بهت آسیب بزنم . باشه ؟ به این فکر کن که یه قلاده خوشگل برات میخرم . چرمی .. زیبا ..فقط تکون نخور

و من نخوردم . درحالی که بدنم از استرس یخ کرده بود و قلبم در مرز انفجار بود .. تکون نخوردم ..نایل کنارم زانو زد و یه چیزایی رو از پاکت درآورد و شروع کرد به ور رفتن با قلاده

دهنم خشک شده و بدنم میلرزه .. ولی جرات ندارم حتی یک سانت تکون بخورم . شاید ....شاید موفق بشه .. شاید این رو دربیاره . شاید من بتونم دوباره لویی رو ببینم . .شاید بتونم برگردم خونه .. پیش لویی .. جف .. آلیس ...دلم برای خیلی های دیگه هم تنگ شده ولی فکر نکنم اونا از برگشتن من خوشحال بشن .. دلم از غصه گرفت ..ولی فکر دیدن دوباره لویی همه حس های بد دیگه رو عقب روند . من میرم که پیش جفتم باشم .. تا ابد

تو افکار خودم غرق بودم که یهو یه صدای تلق شنیدم و فشاری که دور گردنم حس میکردم ناپدید شد .. حتی فرصت ندادم کامل از دور گردنم باز بشه و تبدیل شدم

قفسه سینه ام بالا پایین میرفت و قلبم تو سینه ام میکوبید .. وسط سالن ایستادم و برای اولین بار از طریق بدن انسانیم به اطراف نگاه کردم .

نگاهم دور سالن چرخید و سرانجام روی صورت نایل که با چشمای گشاد جلوم ایستاده بود متوقف شد . چهره اش از ترس سفید شده بود

ن-.. ب...بچ....بچه گرگ

ه- ..هری !


-----------------------

سلام چطورید ؟

همچنان بلدا مبارک .. :)

همچنان مرسی میخونید  ، نظر میدید و حمایت میکنید

بسی باهاتون حال میکنم

Continue Reading

You'll Also Like

10.9K 1.8K 30
-چه اتفاقی میوفتاد اگر کلاه گروه بندی، هری رو در گروه اسلایترین قرار می داد؟ * هری: تو و همه کسایی که دوستشون داری رو نابود میکنم! دراکو: شامل خودت ه...
79K 2.5K 29
Heart Evangelina - The oldest of the Archerone sisters, but not a sister at all at the same time. Having led a life of luxury and wealth and buildin...
609K 29K 54
Taehyung is appointed as a personal slave of Jungkook the true blood alpha prince of blue moon kingdom. Taehyung is an omega and the former prince...
25.9K 907 62
SEQUEL to Found On the Doorstep RECOMMEND to read Found On the Doorstep first. Taylor Ann Lawrence, daughter of the one and only Jennifer Lawre...