My Alpha

By smaxxx25

180K 29.5K 47.7K

هرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خوا... More

hi again!
Part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
کاورها
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23
Part 24
Part 25
کاور
Part 26
Part 27
توجه
Part 28
Part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
Home or..

Part 10

4.4K 771 1.2K
By smaxxx25

هری

به خاطر روز خیلی خوبی که دیروز داشتم تصمیم گرفتم برای تشکر از لویی برم دوباره براش گل بچینم . صبح زود بعد از خداحافظی با تریشا و آقای مالیک راه افتادم و دوباره همه مصیبت ها با رخخو رو مثل قبل کشیدم و رسیدم به گل ها . داشتم گل میچیدم که دوباره حس کردم یکی داره نگاهم میکنه .

تمام تنم مورمور شد . به روی خودم نیاوردم و به چیدن ادامه دادم ولی هر لحظه منتظر بودم یکی بهم حمله کنه . وقتی خبری نشد ترسم از بین رفت و به جاش کنجکاو شدم . کی اینجاست ؟

دسته گل رو گذاشتم زمین . خمیازه الکی کشیدم و مثلا رفتم یه چرت بزنم . دراز کشیدم . دستام رو گذاشتم زیر سرم و چشمام رو بستم ولی تمام حواس دیگه ام به شدت کار میکرد . بعد از چند دقیقه ..شاید نیم ساعت صدای پا شنیدم . صدای پای حیوون .. مثل خودمون .. گرگ..

صدای پا هی نزدیک نزدیک تر شد . تمام تلاش خودم رو کردم که ضربان قلبم رو آروم نگه دارم تا متوجه نشه من بیدارم . وقتی اومد بالای سرم ایستاد یهو چشمام رو باز کردم و داد کشیدم

ه- عهههههههههههههههههههههه

یه گرگ قهوه ای روشن بالای سرم ایستاده بود که با صدای دادم 3 متر از جاش پرید و خواست در بره که دستم رو انداختم دورش و نگهش داشتم

ه- ها ! میدونستم یکی اینجاست . . تو کی هستی ؟ میدونم گرگ معمولی نیستی . تو مثل منی . ولی مال گله ما نیستی . کی هستی ؟ بگو تا همه رو خبر نکردم

هی تقلا کرد از تو دستم بیرون بره ولی من محکم نگهش داشته بودم .گرگ زیاد گنده ای نبود . بعد از چند دقیقه کش مکش بالاخره بی حرکت و بعد از چندثانیه تبدیل شد .

با چشمای گرد به دختری که محکم بغل کرده بودم زل زدم و بعد سریع ولش کردم و خودم رو کشیدم عقب . .اونم به سمت مخالف من خودش رو عقب کشید . همچنان در سکوت بهم زل زده بودیم که تازه متوجه شدم لخته . البته موهای بلندش بیشتر بالا تنه اش رو پوشانده بود

ژاکتم رو درآوردم و پرت کردم سمتش . یه کم به من و ژاکتم چشم غره رفت تا آخر برداشت پوشید .

ه-تو کی هستی ؟

جواب نداد عوضش به ژاکتم زل زده بود و هی داشت نخ هاش رو میکشید

ه- نکن خر.. یعنی خانم .. دختر .. پاره میشه ژاکتم خب.. تو کی هستی ؟ بگو وگرنه به هم خبر میدم اینجایی

دست از خراب کردن ژاکتم برداشت و بهم چشم غره رفت

ه- همینی که هست . بهم بگو .. من هری ام . عضو گله ای که شما هم اکنون در قلمروش تشریف داری. اسم تو چیه ؟

ا- الکس.. اسمم الکسه

سعی کردم مهربون باشم

ه- اسم قشنگیه .

با لبخند بهش گفتم ولی اون دوباره بهم چشم غره رفت

ه- خب اینجا چیکار میکنی ؟ چطوری بدون اینکه گاردها بفهمن میای اینجا؟

ا- اینجا رو دوست دارم . جای ساکت و قشنگیه . وخیلی به مرزهاتون نزدیکه . ولی چون مسیرش بده زیاد کسی اینجا نگهبانی نمیده . خیلی راحت میام و میرم

.اوهههههههههههه.باید به لویی بگم . اگر اینجا خوب نگهبانی نمیشه به راحتی از اینجا میتونن بهم حمله کنند .

ه- مال کدوم گله ای ؟ من قبلا ندیدمت

ا- مال هیچ کس. ما آزادیم

قلبم ریخت ..چی؟

ه- تو..تو یه گرگ ولگردی؟ و منظورت چیه ما.. شما چند نفرین ؟

ا- شماها به ما میگید ولگرد .. ما آزادیم و از زندگیمون همون طور که هست لذت میبریم. همین . تعدادمون هم به تو ربطی نداره .

ه- اونا.. منظورم بقیتون .. میان اینجا ؟

موهاش رو زد کنار و به اطرافش نگاه کرد و بعد سرتکون داد

ا- نه . اینجا مکان آروم منه .. البته بود تا اینکه تو سر و کله ات پیدا شد

ه- خب ببخشید اینجا قلمرو ماست .. برو برای خودت یه جای آروم دیگه پیدا کن . لاشخور

دوباره بهم چشم غره رفت و من چپ چپ بهش نگاه کردم . ازش خوشم میاد . باحاله

ه- تو نمیتونی بیای اینجا .. اگر گاردها ببینتت میکشنت.

ا- کسی نمیتونه من رو بگیره . من خیلی سریع و حرفه ای و ..

ه- من گرفتمت

شونه بالا انداختم و بهش گفتم . برای خودش توهم داره دختره

ا- تو.. تو شانس آوردی همین .

ه- نخیر تو اسکولی

ا- بهت یاد ندادن با دخترها درست حرف بزنی؟

ه- بهت یاد ندادن نری تو قلمرو مردم ؟

ا- نمیمیری اگر بزاری اینجا بمونم که

ه- نمیتونم. باید بگم . اگر دوستای آزادت یهو هوس کنن از اینجا بیان تو قلمرو ما و آزادی کنان به بقیه حمله کنن مردمم در خطر میفتن . باید بگم تا از اینجا نگهبانی یشه

ا- به مردم حمله نمیشه

اخم کردم و بهش خیره شدم . اون چی میدونه ؟

ه- منظورت چیه ؟

ا- اونا میان تا اطلاعات جمع کنند نه اینکه به کسی آسیب برسونن.

ه- چه اطلاعاتی؟

شونه بالا انداخت و چیزی نگفت

ه- بگو و من به کسی درباره اینجا نمیگم. قول

با تردید نگاهم کرد ولی بعد از چند ثانیه آهی کشید و سر تکون داد

ا- خب .. ظاهرا یکی داره دنبال یکی میگرده .. و همه دارن به دستور اون دنبال اون یکی میگردن ..

ه- ها ؟

گیج نگاهش کردم . خل شده یا داره سر به سرم میزاره

ا- خودمم هم دقیق نمیدونم. من وقتی بقیه حرف میزنن زیاد گوش نمیدم . به نظرم خسته کننده است . ولی مسئله کلی اینه که کسی نمیخواد به مردم آسیب بزنه ..فعلا .. اونا دنبال یکی میکردن . یه پسر قوی .. یا همچین چیزی ..ظاهرا یه نشونه هایی داره .. که من نمیدونم ..

ه- گفتی به دستور یکی دارن دنبالش میگردن .. فکر میکردم گفتی شماها آزادین . آدمای آزاد که از کسی دستور نمیگیرن

ا- اوضاع فرق کرده .خیلی وقته ما زندگی خوبی نداریم . گله ها ما رو میکشن . برای تفریح شکارمون میکنند . خانواده هامون ، بچه ها ..دیگه امنیت نداریم . قبلا تا وقتی وارد قلمرو کسی نمیشدیم آزاد بودیم ولی حالا بقیه ما میان سراغ ما ..و اون شخص اون چیزهایی میگه .. قول هایی میده که بقیه رو وسوسه کرده بهش گوش بدن .

ه- من نمیدونستم... شما رو اذیت میکنن؟ خرا . این فاجعه است . حتی ..حتی گله من ؟

ا- تو واقعا هیچی درباره گله ات نمیدونی نه ؟

ه- زیاد به من چیزی نمیگن ...راستی اون پسر مگه قراره چیکار کنه که همه دنباش میگردن ؟

ا- نمیدونم بابا ... گوش ندادی وقتی بهت گفتم من بهشون گوش نمیدم ؟

ه- هنوز پیداش نکردین پس ؟

ا- نچ. همه گله ها رو دارن میگردن ولی هنوز که ازش خبری نیست .

تو فکر فرو رفتم . همه چیز عجیب غریبه ومشکوکه . چه خبره اینجا ؟

ه- تو چرا دنبالش نمیگردی ؟

ا- چون برای زندگی من فرقی به وجود نمیاره .. من هیچی نمیخوام.. فقط یه زندگی آروم . اگر ولم کنن من تا اخر عمر همینجا با خوشی زندگی میکنم

با اشتیاق به اطرافش نگاه کرد و من بهش خیره شدم . این یا خیلی خودخواهه یا یه تخته اش کمه

ه- تو به دوستات درباره اینجا نگفتی پس ؟ کسی نمیدونه از این طریق میشه وارد قلمرو ما شد ؟

ا- نه

ه- و قول میدی نگی؟

ا- باشه ... به نفع من . کسی از اینجا خبردار نمیشه

ه- پس منم به بقیه درباره تو نمیگم . میتونی بیای اینجا بمونی . فقط قولت یادت نره

لبخند زد و اومد جلو .دستش رو جلوم دراز کرد

ا- قبول . دست بده تا رسمیش کنیم

مردد دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم . محکم دستم رو چلوند و بعد ولم کرد رفت سمت گل ها

دستم رو آوردم تو سینه ام و نوازشش کردم . عجب قویه دختره ...

بلند شدم دسته گلم رو برداشتم و داشتم میرفتم که دیدم دراز کشید.

ه- میخوای وقتی دوباره اومدم برات غذا بیارم؟

ا- غذا برای یه گرگ ؟ خل شدی ؟ من بلد شکار کنم

دوباره چپ چپ بهش نگاه کردم و بعد اره افتادم . یعنی دوستاش دنبال کی میکردن .. ؟ و به دستور کی ؟

.

رسیدم خونه اصلی هنوز ذهنم درگیره دختره بود ولی خیلی زود اون رو از کله ام بیرون کردم . باید دسته گل رو صحیح و سالم برسونم تو اتاق لویی. نمیدونم باباش کجاست و این یعنی خطر. چون هر لحظه از هرجایی ممکنه بزنه بیرون

با آروم ترین حرکات ممکن رفتم طبقه سوم و خوشبختانه تو راه به کسی برنخوردم . پشت در اتاق لویی گوشم رو به در چسبوندم . صدایی نمیومد. در رو باز کردم و دیدم کسی نیست . نیشم باز شد . سریع گل ها رو گذاشتم تو گلدون میزش و دوان دوان رفتم پایین .

میخواستم برم تو آشپزخونه که دیدم اینجا شلوغ تر از همیشه است . به اطرافم رو نگاه کردم و متوجه شدم همه دارن میان اینجا کسی که داشت از بغلم رد میشد رو نگه داشتم

ه- دارین کجا میرین؟

- جلسه است . اولین جلسه آلفای جوان. ظاهرا درباره حملاتیه که انجام میشه

دستم از روی بازوش افتاد. باز من رو خبر نکرده بودن. حتما لویی یادش رفته . دنبال بقیه رفتم و دیدم لویی و لیام و زین دارن میرن سمت اتاق جلسات . زین !! هم داره میره ؟ یعنی بالاخره قانون رو عوض کردن ؟ ایول . حالا امگاها هم میتونن برن جلسه . زین رو صدا کردم و وقتی برگشت سمتم .لیام و لویی هم چرخیدن و بهم نگاه کردن . نیشم باز شد و رفتم سمتشون

یهو یه دست اومد پشت گردنم رو گرفت و نگهم داشت

د- کجا؟

با شنیدن صدای آلفای سابق بدنم لرزید. بهش نگاه کردم که به نفرت بهم خیره شده بود

ه- ج...جلسه..همه دارن میرن..همه

د- نه همه . مگه یادت رفته احمق ؟ تو اجازه نداری

به زین و لویی و لیام نگاه کردم . هیچ کدوم چرا جلو نمیان؟ چرا بهش نمیگن منم میتونم برم؟

ه- ولی ..ولی زین هم امگاست . .داره میره. ببینید

د- اون جفت بتاست . حضورش الزامیه .تو چی هستی؟

دهنم رو باز کردم و دوباره بستم . من چیم ؟ به لویی نگاه کردم که چیزی نمیگفت

ه- من ..من..

لو- هری برو تو خونه ات. مزاحم جلسه نشو .

لیام دست زین رو گرفت و با هم وارد اتاق شدن .دن چرخید و من رو به سمت مخالف جمعیت هل داد . چند قدم تلو تلو خوردم تا تونستم صاف واستم

د- شنیدی که آلفات چی گفت . گمشو

ه- ولی من درباره حملات میدونم.. میتونم ..

د- خفه شو .. موجود بی مصرفی مثل تو که فقط تو آشپزخونه است از کجا درباره حملات میدونه وقتی گاردها نمیدونن؟ دروغگوی عوضی هرچیزی میگه تا بتونه بیاد

ه- نه نه. قسم میخورم..

لو- هری برای بار آخر بهت میگم برو خونت یا اینکه میگم بندازنت تو زیرزمین

با صدای داد لویی تو خودم جمع شدم و دیگه چیزی نگفتم . دن با نیشخند بهم خیره شد بود .برای بار آخر به لویی نگاه کردم که با عصبانیت بهم زل زده بود و بعد رفتم سمت در

قلبم اینقدر سنگینه که نفس کشیدن برام سخته . دلم میخواد گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم .

ز- هری

صدای زین تو سرم پیچید ولی لینک رو بستم . نمیخوام باهاش حرف بزنم . نمیخوام با هیچ کس حرف بزنم . خونه تو اتاق پنجره رو باز کردم و نشستم لبه پنجره . کاش میشد به جای گرگ تبدیل به پرنده میشدم . پرواز میکردم و میرفتم دور دورا دور.

تا آخر شب یه گوشه نشستم وبه در و دیوار زل زدم تا لویی اومد . در رو که باز کرد چهره اش خسته بود ولی من نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم . داشتم میپکیدم. بلند شدم و جلوش واستادم

یه نگاه سرسری بهم کرد و بعد شروع کرد به درآوردن پیرهنش

ه- نمیخوای چیزی بگی؟

لو- نه ولی حدس میزنم تو میخوای کلی حرف بزنی که من اصلا حوصله اش رو ندارم

نه هری. .. نفس عمیق بکش .. نفسسسسسسسسسسسسس عمیییییییییق . حالا آروم حرفت رو بزن

ه- چرا امروز اینجوری کردی ؟ چرا نزاشتی بیام ؟

لو- برای چی باید میومدی ؟

بی توجه به عصبانیت من داشت آروم برای خودش لباس هاش رو در میآورد . حتی بهم نگاه هم نمیکرد

ه- چون ..چون منم عضو همین گله ام . منم باید باشم . یعنی چی که همه هستن جز من ؟ در ضمن من جفت توام . منم حق...

لو- تو هیچ حقی نداری

یهو روشو کرد بهم و با چشمایی خشمگین بهم زل زد

ه- د..دارم .من از بقیه بیشتر حق دارم . من باید کنار تو باشم . با تو گله رو رهبری..

لو- این جا فقط یه آلفا داره اونم منم . نه تو نه هیچ کس دیگه ای حق نداره ادعای رهبری داشته باشه . فهمیدی ؟

یه چند قدم اومد جلو که باعث شد من برم عقب ولی متاسفانه دهنم به عقلم گوش نداد و دوباره باز شد

ه- من نگفتم آلفام. گفتم در کنار تو .. در ضمن تو نمیزاری من خودم رو نشون بدم . من خیلی توانایی دارم . میتونم کمک کنم . میتونم یه جاهایی اصلا ...

لو- گوش کن ..و با دقت گوش کن . تو فقط جفت منی .همین . میفهمی ؟ نه حقی داری . نه قدرتی داری نه توانایی .. تو هیچی نیستی جز جفت من . اینقدر نخواه که خودت رو بیشتر از چیزی که هستی نشون بدی و مدام پاپیچ من و بقیه بشی .

نفسم کند شد .. چرا اینجوری میگه ؟ مگه زین کنار لیام نیست ؟ کمکش نمیکنه ؟ خودم دیدم .. خودش تعریف کرد . تو همه کارها بهش کمک میکنه . پس چرا من نه ؟

ه- زین و لیام...

لو- اونا چی ؟ تو با زین فرق داری . اینو بکن تو کله ات .

ه- چه فر..

لو- بس کن دیگه

با صدای دادش رفتم عقب تا رسیدم به دیوار .

لو- اینقدر سوال های چرت و مسخره نپرس. وقتی آلفات بهت میگه نمیتونی بفهم و قبول کن . رفتارهای خودت رو با زین مقایسه کردی ؟ میفهمی چقدر بچگانه و احمقانه است ؟ تو نه در سطح اونی و نه هیچ وقت میشی . توی احمق هنوز فکر میکنی میشه از باغ وحش کوالا آورد خونه بعد میخوای گله رو کنار من رهبری کنی؟

احساس کردم قلبم ترک برداشت . من ..من نمیدونستم اینقدر در نظرش سطح پایینم. نمیدونستم از کارام اذیت شده .. نمیدونستم ...

لو- اون اشک های مسخره ات رو پاک کن و بیا رو تخت . اعصاب خورد کن

زندگی قرار بود بهتر بشه . این چیزیه که من از بچگی منتظرش بودم . منتظر بودم سختی ها تموم بشه و همه چیز بهتر بشه . منتظر بودم اوضاع من تغییر کنه . چون هر دفعه هرکی بهم میگه " فقط یه امگا " ..یا میگه " نمیتونی " " نمیشه " من باور نمیکردم . نمیدونم چرا ته قلبم فکر میکردم این تمام زندگی من نیست

که یه روز همه چیز عوض میشه . یه روز من میشم کسی که تونست .. کسی که قویه و هرکاری میخواد میکنه .

ولی هرچی جلوتر میریم سختی ها به جای اینکه کمتر بشن دارن بیشتر میشن . کسایی که بهشون امید داشتم کمکم کنند دارن میشن کسایی که بهم ایمان ندارن ..

شاید اونا راست میگن .. شاید من واقعا فقط یه امگام .. شاید من واقعا هیچی نیستم جز یه خدمتکار ساده که قرار نیست هیچ آینده هیجان انگیزی داشت باشه .

شاید هرچه زودتر این قضیه رو قبول کنم کمتر زجر بکشم.

با پشت دست اشک هام رو پاک کردم و رفتم سمت تخت .لویی شونه ام رو گرفت و پرتم کرد رو تخت .این اولین باره که اینقدر عصبانی میخواد سکس داشته باشه و من میترسم ..ولی مهم نیست..من زود خوب میشم و همه چیز فراموش میشه ..

.

.

چند روز گذشته و لویی هنوز با من سرسنگینه . نمیدونم چیکار کنم . برای همین هیچکاری نمیکنم. زیاد مزاحمش نمیشم و فقط راجب مدرسه حرف میزنیم . گفت دیگه وقت نداره بهم ریاضی درس بده و من باید یکی دیگه رو پیدا کنم . که من نمیکنم . ریاضیم اونقدر بد نیست که رد بشم و بهترشدن هم فایده نداره . پس همینجوری ادامه میدم

وقتی عصر داشتم میرفتم پیش جف گروه مسخره زک اینا رو دیدم . دور هم افتاده بودن و نفس نفس میزدن . احتمالا همین الان از تمرین برگشتن . لویی بعد از حمله اخیر دستور داد همه تمریناتشون رو بیشتر کنن . الان حتی بچه ها هم آموزش میبینن . حمله اخیر بدجور اعصاب لویی رو بهم ریخت.

میخواستم تند از کنارشون رد بشم که من رو دیدن

ز- هی ..اینم از امگای محبوب ما ! چرا تو تمرینات نمیبینمت استایلز؟ نکنه در میری؟

ه- چون من تو تمرینات نیستم .خدافظ

ز- چرا؟

ب- شاید چون همه میدونن بی مصرفه و یاد نمیگیره

همه خندیدن و من احساس کردم تا گوشام سرخ شد

ز- شاید هم امیدوارن بالاخره تو یه حمله بمیره

دوباره راه افتادم و سعی کردم صدای خنده هاشون رو از سرم بیرون کنم. نخیر درست نیست . هیچ کس نمیخواد من بمیرم . اینا این حرف ها رو میزنن چون خرن . همین

ناخودآگاه رفتم سمت زمین تمرین . زین و لیام اونجا بودن و داشتند یه گروه رو آموزش میدادن. کنار ایستادم و نگاهشون کردم . زین چقدر پیشرفت کرده

ه- ایول

- با کی حرف میزنی؟

سرم رو چرخوندم یکی از گاردها رو دیدم که اومد کنارم واستاد

ه- با خودم . .زین رو ببین . چقدر پیشرفت کرده . خیلی قویه .

- آره برای یه امگا بد نیست

با تمسخر به گارده نگاه کردم

ه- بد نیست ؟ اون عالیه . میتونه دهن همتون رو صاف کنه

- دیگه جو نده .

ه- مطمئنم. اون از پس لیام برمیاد . شماها که نخودین

- باهات شرط میبندم از پس من برنمیاد

ه- میاد

لی- شماها چی میگین اونجا واستادین؟

لیام خیس عرق اومد سمت ما و زین بعد از چند ثانیه با چندتا گارد بهش ملحق شد

- چیز مهمی نیست بتا

ه- اینا زین رو دست کم میگیرن و من داشتم روشون رو کم میکردم

لیام ابرویی بالا انداخت و به گارده خیره شد

لی- تو چه غلطی کردی؟

- من .. فقط گفتم زین از پس من برنمیاد. قصد بی احترامی نداشتم

لی- مطمئنی؟

گارده دهنش رو باز کرد و چیزی ازش خارج نشد و من هرهر زدم زیر خنده

لو- اینجا چه خبره ؟ چرا همه جمع شدن ؟

لویی اومد و همه راه رو باز کردن که بیاد جلو

لی- من داشتم فکر میکردم یه مسابقه ترتیب بدیم آلفا

لویی با تعجب به لیام نگاه کرد

لو- مسابقه؟

لی- آره .. مسابقه جنگ تن به تن . برای بالا بردن انگیزه افراد برای یادگیری و همین طور برای نشون دادن بهترین جنگجو

ه- آرههههههههههههه

لو برگشت چپ چپ بهم نگاه کرد که باعث شد دهنم رو ببندم و سرم رو بندازم پایین

لو- فکر جالبیه . این مسابقه رو بزار بین همه افراد . با هر سنی و هر جنسیتی . میخوام همه تلاش کنند تا بهترین نمایش رو داشته باشند . من و لیام داور هم میشیم

صدای هورای همه بلند شد و بعد شروع کردن به همهمه..

لو- لیام خبر رو به همه اعضا برسون . مسابقات هفته دیگه شروع میشه .

لی- بله آلفا

لو- خب حالا به تمریناتتون برسید . هری اینجا چیکار میکنی ؟ برو آشپزخونه .. و کارکن!

سرم رو تکون دادم و اون جمع هیجان زده رو ترک کردم . دیگه نمیگم کاش منم میتونستم شرکت کنم .. دیگه میدونم نمیشه نمیتونم

عوضش با عجله رفتم سراغ جف و درحالی که داشت بستنی درست میکرد پیداش کردم

ه- جف ! حدس بزن چی شده؟

ج- بالاخره دوست پسر پیدا کردی؟

ه- نه من دوست پسر ندارم . مسابقه گذاشتن . مبارزه .. تو هم شرکت کن . مطمئنم دوم میشی

ج- اوه هری ! ممنونم ! قدیم ها میگفتن مطمئنم برنده میشی ولی خب تو مغز عجیب غریب تو حتما اون جمله ات معنی خوبی میداده

ه- آخه زین هم هست . اون اول میشه

ج- زین ؟ اون تازه همه چیز رو یاد گرفته . تجربه نداره . من لهش میکنم

ه- زکی خیال باطل

ج- زهی ! زهی خیال باطل و نشونت میدم . واستا . بیا این رو نگه دار من ثبت نام کنم بیام

جف یه کاسه رو چپوند تو دستم و رفت سمت در . یه کم از مایع داخل کاسه چشیدم و بعد تف کردم بیرون . اخیبتیب هنوز درست نشده

یه قاشق پیدا کردم و محتویات کاسه رو هم زدم . متیو داشت از جلوم رد میشد که نگهش داشتم

ه- میتو من دارم چیکار میکنم؟

م- ام.. داری بستنی درست میکنی ؟

ه- این یعنی کار دیگه ؟ من کار آشپزخونه دارم انجام میدم ؟

م- آره

ه- خب مرسی . بسه بیا بگیرش

کاسه رو دادم متیو.یه ذره غذا برداشتم و دوان دوان رفتم بیرون . رفتم خونه و چنددست لباس نو برداشتم و رفتم سمت رخخو . میخوام برم دوباره الکس رو ببینم. حوصله ام سر رفته و کسی هم نیست که باهاش حرف بزنم پس من رسما اون دختر رو به سمت دوست جدیدم منصوب کرده و الان میخوام برم پیشش

وقتی رسیدم پیش گلها کسی رو ندیدم . وسایلا رو گذاشتم زمین و رفتم جلو

ه- الکس ! الکسسسسسسسسس ! دخترهههههههه .. کجاییی؟ هوی گرگ دختر !!! دختر .الکس گرگ !! کجاییییییییییییی؟

ا- خدایا من چرا گذاشتم تو من رو بگیری؟

نیشم باز شد وقتی دیدمش از پشت یه درخت اومد بیرون . لخت !

چشمام رو گرفتم و کورمال کورمال وسایلا رو از روز زمین برداشتم و دستم رو دراز کردم سمتی که فکر میکردم اونجاست

ه- بیا برات لباس آوردم .. بپوش

وقتی وسایلا را از دستم گرفت دو دوستی چشمام رو گرفتم که صدای خنده اش رو شنیدم

ا- تو عمرت دختر ندیدی مگه ؟

ه- چرا دیدم . با لباس دیدم .

ا- یعنی تا حالا سکس نداشتی؟

ه- چرا .خیلیییییییییییییییییی

ا- پس... تو گیی؟ دستات رو بردار لباس پوشیدم

چشمام رو باز کردم و دیدم لباس پوشیده جلومه . لباسام براش گشاد بود ولی خب بهتر از هیچی بود

ه- چه بامزه شدی

ا- دفعه دیگه حداقل لباس دخترونه بیار.. این غذاها مال منه دیگه ؟

با غذاها رفت زیر درخت نشست . منم رفتم کنارش

ه- لباس دخترونه ندارم . خواستم بدزدم بعد ترسیدم فکر کنن من منحرفم

ا- از خواهرت کش برو

ه- ندارم

ا- مادرت

ه- ندارم

ا- پدر ، برادر؟

ه- ندارم

ا- تو از منم بدبخت تری که . باید یه گروه تشکیل بدیم " باحال های تنها " .نه نه " خفن های تنها " . آره این بهتره

ه- من تنها نیستم . ولی میشه بازم تو گروهت باشم؟

ا- تو رسما هیشکی رو نداری بعد میگی تنها نیستی؟

ه- من دوست دارم . . جفت دارم ..

دو دستی کوبیدم رو دهنم . خاک بر سرم من همه چیز رو لو دادم.. با چشمای گرد به الکس خیره شدم که اونم چشماش گرد شده بود

ا- چرا خودت رو میزنی؟

ه- نباید...نباید میگفتم جفت دارم . به کسی نگو .به هیشکی . قسم بخور .. به جون خودت ..

ا- نمیگم بابا . مگه خیلی مهمه حالا؟

ه- خب .. فکر نکنم . تو عضو گله ما نیستی . من رو نمیشناسی .. لویی رو نمیشناسی.پس ....

ا- آلفاتون ؟

چشمام دوباره گرد شد . این لویی رو میشناسه ؟

ه- تو از کجا ..لویی رو میشناسی؟

ا- یادت رفته گفتم ما درحال اطلاعات جمع کردن هستیم ؟ خب البته اونا در حال اطلاعات جمع کردن هستن من بیشتر در میرم میام اینجا میخوابم .. از اونا شنیدم . چند وقت پیش هم درحال نفوذ به اینجا بودن که لویی سر رسیده .

ه- جدا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ا- تو چطوری نمیدونی ؟ مطمئنی عضو گله شونی؟ در ضمن جفت آلفا ؟

ه- اونا ...به من چیزی نمیگن . میگن من در حدی نیستم که این چیزا رو بدونم

ا- واقعا؟ با جفت آلفاشون اینجوری برخورد میکنن ؟

ه- خب نمیدونن من جفت لوییم . لویی به کسی نگفت . به منم گفت نگم . چون من هردوتا پسریم اعضا ممکنه قبول نکنن .. چون وارثی در کار نیست دیگه

ا- به نظرم جفتت داره میپیچونت . . علم این همه پیشرفت کرده . شما به راحتی میتونید بچه دار بشید . لویی خان خیلی بچه میخواد میتونه بچه از خودش داشته باشه .

ه- نه .. نه حتما نمیشه که اون نگفته . من بهش اعتماد دارم .

شونه بالا انداخت و بقیه غذاها رو کرد تو حلقش در حالی که من فکرم مشغول شده بود

ا- هی .. حالا نشین فکر نکن . میخوای با هم بریم شکار؟

سرم شوت شد بالا و با دهن باز بهش خیره شدم

ه- واقعا ؟ میزاری باهات بیام؟

ا- چرا نزارم ؟ خلی؟

ه- هان ؟ نه .. چیز.. ولش کن . بریم

هیجان زده بلند شدم و داشتم لباس هام رو درمیاوردم که یهو یادم افتاد

ه- راستی من یه ...امگام .. یه گرگ خیلی کوچیک.. هنوزم میخوای بیام؟

ا- چرا متوقف شدی ؟ بقیه لباس هات رو در بیار بچه خوشگل

چشمام گرد شد و بهش نگاه کردم که دراز کشیده، یه دستش زیرشه و با نیش باز بهم زل زده

ه- هی بز چشم چرون !

ا- من فقط دارم از منظره زیبای جلوم لذت میبرم . تو مطمئنی گی ای؟ نمیخوای دختر..

ه- نخیر . من جفت دارم حالا اون چشمای منحرفت رو ببند

ا- چشمام بسته نمیشه . به خصوص وقتی همچین تیکه ..

ه- من میرم پشت درخت ها

این دیگه کیه ؟ شرم و حیا نداره کرم خاکی جلب

تند تند رفتم پشت درخت ها و لباس هام رو درآوردم و تبدیل شدم

وقتی برگشتم پیشش هنوز تبدیل نشده بود . تی شرتم رو برداشته بود داشت قایم میکرد ! رفتم جلو و گوشه تی شرتم رو با دندونم گرفتم و کشیدم

ا- عههه برگشتی ؟ واستا .. تو سفیدی؟ گرگ سفید..

تی شرتم رو محکم تر کشیدم و ازدستش درآوردم و دوان دوان برگشتم پشت درخت ها و گذاشتمش رو بقیه لباس هام . با پاهام هم یه برگ ریختم روشون که پیداشون نکنه

برگشتم پیش الکس و دیدم نشسته و به رو به روش خیره شده . تو افکارش غرق شد بود . رفتم جلو و پنجه ام رو گذاشتم رو پاش و سعی کردم هولش بدم بلند شه . بهم نگاه کرد . نگاهش یه جوریه

ا- تو..مارک نشده بودی .. تو گفتی جفت داری ..که مارکت نکرده ..و لویی به کسی درباره تو نگفته .. اون میدونه..

گیچ نگاهش کردم . چی میگه ؟ من میخوام برم شکار ..خودش گفت پایه است . حالا نشسته داره چرت و پرت میگه . این دفعه دوتا پنجه ام رو گذاشتم رو پاش و هلش دادم . پاشووووو دیگه. بهم خیره شد . به چشمام

ا- تو خوشحالی؟ ...از این زندگی که داری خوشحالی؟

بهش نگاه کردم و سر تکون دادم. . هستم . من لویی رو دارم . زین رو دارم . تریشا و آفای مالیک .. یه گله خوب... معلومه که خوشحالم

ا- پس ..همینطور میمونه. حالا بریم شکار

بلند شد و شروع کرد به درآوردن لباس هاش . چرخیدم و منتظر شدم تا بالاخره یه گرگ قهوه ای اومد کنارم ایستاد . . یه نگاهش بهش انداختم و بعد سریع شروع کردم به دویدم . اولین شکار مال خودمه..

.

لویی

چندین روز بود که بدنم منقبضه و آماده بودم که هر ثانیه بهمون حمله بشه . ولی تا الان خبری نشد . تعداد گاردها رو دوبرابر کردم . تمرینانشون رو شدیدتر کردم و همه افراد معمولی هم باید آموزش سخت تری ببینن ولی همیشه یه حس بد معلق بودن دارم . و فکر نکنم این حس هیچ وقت از بین بره . نه تا وقتی هری هست ...فکر نکنم افرادی که داخل قلمرومون شده بودن اطمینان داشتند که هری اینجاست .. اونا فقط دارن میگردن ..ومطمئن نیستم تا چند وقت میتونم اونو قایم نگه دارم . هری یا خودش یه تهدید برای ما میشه یا یه اسلحه برای افرادی با نیت شوم.. حالت سومی وجود نداره .. و من نمیدونم چیکار کنم ؟ نمیدونم چطور این مسئله رو حل کنم

این سردرگمیم رو رابطه مون هم تاثیر گذاشته . وقتی میبینمش ناخوداگاه عصبی میشم . فکر اینکه میتونه همه چیز رو بهم بریزه .. میتونه همه رو به کشتن بده .. میتونه بزرگترین جنگ رو به راه بندازه ..

میدونم این چیزی نیست که اون انتخاب کرده باشه ولی در نتیجه فرقی نداره . تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که هیچ وقت مارکش نکنم . . اون نباید هیچ وقت قدرتش رو به دست بیاره .. هیچ وقت اونو به یه تهدید برای همه تبدیل نمیکنم .. و فکر نکنم اینم چیزی باشه که اون بخواد .

فقط کاش میتونستم خودم رو کنترل کنم که هر دفعه میبینمش چهره زخمی و ترسیده گاردهام جلوی چشمم نیاد .. به ذهنم نیاد که به خاطر اون خیلی ها مدام در خطرن..

این روزها کمتر میرم پیشش. فقط شب ها برای خواب . چون هرچقدر هم که اوضاع بده . اون جفت منه ومن بدون دیدنش .. بدون حضورش آرامش ندارم .

عصر سعی کردم زودتر برم خونه . باید این حس مزخرف رو کنترل کنم و رابطمون رو درست کنم. 0 در خونه رو باز کردم و میخواستم صداش کنم که دیدم خودش اومد جلو

ه- لویی .. لویی باورت نمیشه ..

لو- چی باورم نمیشه ؟

ه- من شکار کردم .. من ! همه میگفتن نمیتونی . من تونستم .

دوباره عصبانیتم شروع شد .اون برای چی رفته شکار ؟ وقتی من بهش گفته بودم نه ..تا اومدم دهنم رو باز کنم رفت از کنار میز روی زمین یه چیزی رو بلند کرد و گرفت رو به روم

پلک زدم و به خرگوشی که بهم زل زده بود نگاه کردم . .یه خرگوش سفید با چشمای قرمز بهم خیره شده بود . .بعد از چند ثانیه یکی از گوشاش رو خم کرد و پلک زد

لو- این زنده است

ه- آره چرا نباشه ؟ توپک یه کم تو شوکه ولی حالش خوبه

هری حالا خرگوشه رو بغل کرده بود و داشت بوسش میکرد

لو- توپک؟

ه- آره .اسمشه . بهش میاد مگه نه ؟ خیلیییییییییی باحاله . هی سعی میکنه همه چیز خونه رو بخوره.. خخخ نگاه الان داره انگشت من رو میخوره .. نخور خر . الان بهت هویچ میدم

لو- هری تو میدونی شکار یعنی چی دیگه ؟

هری یه هویج گرفت جلوی دهن خرگوشه و بعد با نیش باز بهم نگاه کرد

ه- آره . حال کردی ؟ من تونستم

لو- تو چی رو تونستی ؟ وقتی میری شکار یعنی اون حیوون رو میکشی و برای شام میاری خونه .. نه اینکه بیاری خونه بهش شام بدی

ه- توپک شام نیست . حیوون خونگی منه .

لو- نه نیست . ما غذا رو به عنوان حیوون خونگی نگه نمیداریم . یا بکشش یا بندازش بره

هری توپک رو برد پشت سرش و سرش رو به علامت منفی تکون داد

لو- یالا انتخاب کن . وگرنه خودم انتخاب میکنم و اون مسلما سر از میز شام درمیاره

ه- ولی چه اشکالی داره مال من باشه ؟ من ازش خوب مراقبت میکنم

لو- چون کل این ماجرا مسخره است . تو اولا اجازه شکار نداشتی و دوما شکار رو زنده آوردی خونه میخوای نگهش داری . میدونی گرگی یا کلا سرت خورده جایی؟

ه- گرگ مهربونم؟

لو- من وقت این مسخره بازی ها رو ندارم .چیکار میکنی؟

ه- ...آزادش میکنم .. فردا . میبرمش خونه اش

لو- خوبه . حالا...

صحبتم قطع شد وقتی هری با لب و لوچه آویزون بدون توجه به من در حالی که داشت با خرگوشش حرف میزد رفت تو اتاق.

میخواستم دنبالش برم که صدای پدرم تو سرم پیچید

د- لویی باید باهات حرف بزنم

لو- درباره؟

د- وقتی اومدی بهت میگم . تو دفترت منتظرتم

یه نگاه به اتاق هری کردم و بعد چرخیدم از خونه رفتم بیرون . روز به روز بدتر از قبل . تا خونه قدم زدم و سعی کردم فکرم رو آزاد کنم چون میدونم چیزی که بابا بهم بگه مطمئنا قراره اعصابم رو بهم بریزه

تو محوطه جلوی خونه اکثر افراد در حال تمرین بودن . مسابقه ای که لیام پیشنهاد داد واقعا عالی بود . همه انگیزه مضاعف گرفتن و دارن خیلی سخت تلاش میکنند. .

به دفترم که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و بعد در رو باز کردم . بابا روی صندلی رو به روی میزم نشسته بود و اینقدر تو فکر بود که حتی متوجه نشد من اومدم . رفتم سر میز نشستم و گلوم رو صاف کردم

لو- بابا ؟

د- اوه . لویی کی اومدی؟

لو- همین الان . چی شده ؟

د- یه مسئله هست که باید بهت بگم .

به صندلیم تکیه دادم و اشاره کردم ادامه بده

د- درباره اون پسره است ... هری

ضربان قلبم رفت بالا ولی سعی کردم به روی خودم نیارم که چقدر مضطرب شدم

لو- هری چی ؟ باز خرابکاری کرده؟

د- اون خودش یه خرابکاری متحرکه

لو- منظورت چیه؟

بابا یه کم ساکت شد و بعد بلند و شروع کرد به قدم زدن در عرض دفتر .

د- خب.. .نمیدونم چطور بگم .. یعنی راستش نمیخواستم بگم .ولی افرادی که مامور کرده بودم تحقیق کنن خبرای خوبی ندارن . وقتشه تو هم بدونی . این حمله ها .. و نه فقط به ما . اوضاع داره بهم میریزه ..کمتر از یک ماه مونده

لو- بابا چی میگی؟ متوجه نمیشم . کمتر از یک ماه به چی مونده؟

د- به تولدش .به پیدا کردن جفتش

لو- خب پیدا کنه مگه چی میشه ؟

کلا خودم رو زده بودم اون راه . باید یه بار دیگه همه چیز رو از زبونش بشنوم ...شاید راهی باشه ..شاید الان چیزی بگه که به درد بخوره

د-لویی هری امگا نیست . یه آلفاست . یه آلفای خطرناک

این رو میدونستم . ولی شنیدنش ..دوباره ... با این حجم از ترس تو صدای بابا ...

لو- چی..؟

و بابا دوباره همه چیز رو گفت . همه چیزهایی که اون شب شنیده بودم . همه حرف هایی که امیدوارم بودم فقط یه کابوس و توهم بوده باشه

د- حالا فهمیدی ؟ نباید بزاریم جفتش رو پیدا کنه ..

لو- چطوری میخوای این کار رو بکنی؟ و چطور میخوای حمله ها رو متوقف کنی ؟

د- راحت ترین کار کشتن هریه

سریع بلند شدم ایستادم و با خشم به بابا خیره شدم

لو- چی میگی ؟ اون هیچ کاری نکرده . برای چی باید کشته بشه ؟ اونم به خاطر یه پیشگویی مسخره

د- اون کاری نکرده چون نتونسته . چون هنوز قدرتش رو نداره . وقتی به دست بیاره همه چیز رو نابود میکنه . میدونی که میکنه و با تو میجنگه . سر این قلمرو .. میخوای همه چیز رو به خطر بندازی؟ میخوای با جون افرادت .. با جون خوت این ریسک رو بکنی؟

لو- آره

د- لویی !

لو- من یه فرد بیگناه رو نمیکشم . هر موقع اومد علیه من اعلام جنگ کرد نابودش میکنم ولی الان نه .

د- خطر نکن لویی . الان همه چیز تو دست توعه . این فرصت رو از دست نده .. نزار دیر بشه .

لو- نمیشه .من نمیزارم کاربه اونجا برسه . و فعلا هری رو زیر نظر میگیریم تا جفتش رو پیدا نکنه و از اینجا هم خارج نشه . وقتی نتونن پیداش کنن بیخیال میشن و در ضمن تو بهم گفتی مارگارت این موضوع رو بهت گفت .

د- خب؟

لو- الان کل گرگ های ولگرد از کجا خبر دار شدن که دارن دنبالش میگردن ؟

د- نمیدونم .. این یه افسانه بوده و احتمالا یه نفر دیگه در این باره تحقیق کرده و یه چیزهایی شنیده ولی دقیق از چیزی خبر نداره . چون اگر مارگارت لو داده بود همه چیز رو میگفت . میگفت هریه و اینجا هم زندگی میکنه . اونا نیمدونن کجاست برای همین دارن میگردن

لو- به نظرت اون کیه ؟ کیه که همه رو بسیج کرده ؟

د- نمیدونم . یه عشق قدرت احتمالا .

دوباره نشستم رو صندلی و نفسم رو دادم بیرون

د- تصمیمت رو عوض نمیکنی؟

لو- نه . و شما هم بهتره کاری نکنی . یادتون نره من آلفام

د- من یادم نمیره . ولی تو ظاهرا فراموش کردی.. فراموش کردی وظیفت دفاع از مردمته .. در برابر هرچیزی ..

لو- هری هم جزو مردم منه .. اونم عضو همین گله است

د- اون عضو ما نیست . هیچ وقت نبوده . هیچ وقت هم قرار نیست بشه . از بین ببرش قبل از اینکه جلوی چشمت گله ات رو .. خانواده ات رو تیکه تیکه کنه

حتی به بابا نگاه هم نکردم تا زودتر این حرف های مسخره اش رو تموم کنه و بره

د- باشه ... دست رو دست بزار . فقط امیدوارم پشیمون نشی

لو- نمیشم

د- و یه مسئله دیگه هم هست

لو- دیگه چی؟

د- جفتت . باید پیداش کنیم

------------

سلام چطورید؟

مرسی میخونید ، نظر میدید و حمایت میکنید

من هفته دیگه سفرم و نمیدونم چه روزی میتونم آپ کنم ولی میکنم

Continue Reading

You'll Also Like

67.7K 4.6K 112
Long ago, the humans triumphed over the dragons, sealing them into a human mortal body now known as dragonoids. The dragonoids became enslaved by the...
935K 16K 41
What if Aaron Warner's sunshine daughter fell for Kenji Kishimoto's grumpy son? - This fanfic takes place almost 20 years after Believe me. Aaron and...
178K 4K 58
Yuto Pendragon had no idea what would happen the day he stepped into that guild full of "special" people. A Guild, a family, a home. This is Fairy Ta...
742K 29K 41
Being a single dad is difficult. Being a Formula 1 driver is also tricky. Charles Leclerc is living both situations and it's hard, especially since h...