My Alpha

By smaxxx25

181K 29.6K 47.7K

هرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خوا... More

hi again!
Part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 5
Part 6
Part 7
Part 8
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
کاورها
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23
Part 24
Part 25
کاور
Part 26
Part 27
توجه
Part 28
Part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
Home or..

Part 9

4.6K 833 2.1K
By smaxxx25


هری

صبح اول از همه رفتم آشپزخونه . نیمتونم با شکم خالی برم از مردم معذرت خواهی کنم که به بچه هاشون زندگی واقعی رو یاد دادم .من نمیدونم چرا به جای قدرشناسی یهو اینقدر عصبانی شدن؟ من بچه هاشون رو از تاریکی جهل رهانیدم و به نور آگاهی رهنمون ساختم.

وقتی این سوال رو از جف پرسیدم فقط یه سیب چپوند تو دهنم و گفت بیخیال بشم. کلی تو آشپزخونه نشستم و وقتی واقعا هیچ بهانه ای نداشتم بلند شدم برم این نامه های مسخره رو برسونم. دم در داشتم میرفتم بیرون که زین رو دیدم داشت با عجله میرفت بیرون.

ه- هی کرکس دهن گشاد میدونی دیشب چه خرابکاری کردی؟

ز- هری! هی چطوری ؟ من عجله دارم . بعدا میام حرف بزنیم . خدافظ

ه- واستا ! کجا میری با این عجله ؟

ز- پیش لیام . داره بهم آموزش های پیشرفته جنگیدن رو میده. نباید دیر برسم

با دهن باز نگاهش کردم که رفت . این الان چی گفت ؟ این الان کجا رفت؟

پشت سرش رفتم بیرون و از بالای پله ها دیدم که میره سمت زمین تمرین . زین از من دست و پاچلفتی تره بعد اون وقت داره آموزش پیشرفته میبینه ؟ البته اون یه کم بلد بود چون همه باید یه کم آموزش رو ببینن . اجباری بود البته برای همه به جز من !! ولی هیچ وقت نگفت دوست داره بیشتر یاد بگیره .

تند تند از پله ها رفتم پایین و دویدم سمت خونه هایی که باید نامه ها رو تحویل میدادم . اگر کارم زود تموم بشه میتونم برم پیش اونا . جلوی اولین خونه که رسیدم در زدم..در زدم .. در زدم تا اینکه بالاخره در باز شد

- چه خبره ؟؟؟ هری ! تواینجا چیکار میکنی؟

نامه رو گرفتم طرفش و با عجله گفتم

ه- بفرمایید این نامه معذرت خواهی من . ببخشید بچه تون رو فحش مالی کردم . خدافظ

وقتی نامه رو از دستم گرفت برگشتم و تند دویدم سمت خونه بعدی. همه خونه رو در عرض 20 دقیقه نامه شون رو تحویل دادم و بعد دویدم سمت زمین تمرین

وقتی نفس زنان رسیدم اونجا لیام و زین داشتن دهن هم رو صاف میکردن . با چشمای گشاد دیدم که زین وسط درگیری شون آرنجش رو خم کرد و بعدبا یه چرخش اونو کوبند تو صورت لیام !

لیام تقریبا افتاد رو زمین ولی در آخرین لحظه خودش رو نگه داشت و با یه لگد زین رو پرت کرد زمین . اینا چه باحااااااااااااااااااالن

دو ، سه ساعت کنار زمین نشستم تمرینشون رو نگاه کردم تا تموم شد و وقتی داشتند میومدن بیرون رفتم پیششون. جفتشون خیس عرق بودن و نفس نفس میزدند

ه- خیلی باحال بود . زین عالی بودی . لیام رو له کردی تقریبا

زین خندید و لیام اولش چپ چپ نگاهم کرد بعد دستش رو انداخت دور گردن زین و خندید

لی- اون عالیه . خیلی استعداد داره . مطمئنم به زودی هیچ کس نمیتونه شکستش بده مگر آلفا .

ه- آره... لیام به منم یاد میدی؟

جفتشون چرخیدن سمت من و بهم خیره شدن

ه- چیه؟

لی- تمریناتت تو توسط آلفا کنسل شد

ه- آره .. تمریناتم با گاردها کنسل شد . تو که گارد نیستی. به منم یاد بده . منم استعداد دارم .به جون خودم .

لی- اگر لازم بود آلفا یکی رو پیدا میکرد بهت یاد بده

از کنارم رد شدن و راه افتادن سمت خونه . دوتا نفس کشیدم و بعد یه نگاه به زمین تمرین دویدم دنبالشون

ه- لیام لطفا ! من همیشه دوست داشتم یاد بگیرم ولی ..

لی- ولی چی ؟

ه- ولی کسی اهمیت نمیده . فکر میکنن من لازمم نمیشه . یا نمیتونم یاد بگیرم . ولی میتونم . بزار نشونت بدم . یه جلسه بهم وقت بده اگر دیدی عرضه ندارم ول کن برو. زین تو بهش بگو

لی- اونا راست میگن . لازمت نمیشه . تو نه گاردی. نه تو جنگ ها شرکت میکنی . نه به گله های اطراف سر میزنی ..فقط تو آشپزخونه ای . الکی وقت من رو نگیر

ایستادم و نگاه کردم که دور شدن.. احساس میکنم گلوم داره بسته میشه و چشماش از اشک میسوزه . من خیلی بیشتر از چیزیم که اونا میگن. یه چیزی همیشه تو ذهنم میگه من میتونم کارهای مهم بکنم و ازپسشون بربیام . فقط یه شانس .. یکی پیدا بشه و یه شانس بهم بده.

وقتی دوباره به خودم مسلط شدم آروم برگشتم سمت خونه . دم در تروی ایستاده بود و با یکی از خدمتکارها صحبت میکرد . چشمام رو چرخوندم . همین رو کم داشتم . رفتم جلو میخواستم از کنارشون بی صدا رد بشم که دستم رو گرفت

د- کجا ؟

گیج نگاهش کردم . سلامت عقلیش رو به امید خدا از دست داد ؟

ه- خونه ..اتاقم

نیشخند زد و منو کشید عقب

د- دیگه نه .. تو اینجا نمیمونی.

ه- هان؟

د- به دستور آلفا منتقل شدی به یکی از این کلبه های خالی تو جنگل. خدا روشکر دیگه لازم نیست هر روز قیافه ات رو ببینم . خدمتکارها وسایل هات رو بردن . هرچند به من بود مجبورت میکردم خودت ببری. مگه کی هستی که بقیه باید وسایلات رو جا به جا کنن . ورودت هم به این خونه دیگه ممنوعه

ه- چی؟

- در واقع ورودش ممنوع نیست . آلفا فقط گفتن وسایلش منتقل..

تروی پرید تو حرف خدمتکاره و نزاشت جلمه اش رو تموم کنه

د- این قانون رو من الان گذاشتم . حالا برو رد کارت

به خونه و بعد به تروی که با نیشخند واستاده بود نگاه کردم . لویی من رو از خونه انداخت بیرون ؟ چرا ؟ همه جفت میشن معمولا اتاقشون رو یکی میکنند حالا لویی نه تنها اتاقمون رو یکی نکرده ، من رو از خونه هم بیرون کرد ؟ چرا به خودم نگفت ؟

حالم اینقدر خراب بود که حتی نمیخواستم با کسی بحث کنم یا حرف بزنم . اگر میخواد من دور و برش نباشم کاری ازم بر نمیاد

ه- کجاست ؟ خونه ام؟

- من نشونت میدم . بیا .. راستی من پیترم

بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم همراه با خدمتکاره رفتیم تو جنگل . ..حس خیلی بدی دارم . انگار دارم رد میشم ..از همه چی و همه جا

بالاخره رسیدیم به کلبه . خوشگل بود . رفتم تو و به دور و برم نگاه کردم . همه جا تمیز بود

پ- ما وسایلت رو گذاشتیم تو یکی از اتاق ها . یه مقدار خوراکی هم تو یخچال و کابینت ها هست ولی آلفا گفتند که برای غذا باید بیای خونه اصلی . . هرچند الان با چیزی که آلفای سابق گفت نمیدونم دیگه

بدون اینکه چیزی بگم دور خونه گشتی زدم و اتاق ها رو پیدا کردم . داخل اتاقی که وسایلم بود شدم .همه جا خیلی ساکته... تو خونه اصلی همیشه یه عالمه سر و صدا بود . رفت و آمد بود . من اونجوری دوست داشتم .اون صداها یادم مینداختن تنها نیستم. حالا اینجا میپکم از تنهایی

رفتم جلوتر و وسایلا رو چک کردم و بلافاصله فهمیدم یه چیزی کمه . با عجله از اتاق اومدم بیرون سراغ کسی که باهام اومد بود

ه- هی یادگاری مامانم نیست .

پسره یه کم گیج نگاهم کرد

پ- کدوم یادگاری؟

ه- همون موزیک باکس شیشه ای . روش عکس گل بود .

چشماش یه لحظه گشاد شد و بعد ناراحت سر تکون داد

پ- م..متاسم .. من ..نمیدونستم .. یعنی...من ..

ه- کجاست؟

پ- شکست ..از دستم افتاد

قلبم ریخت ..نه امکان نداره .. اون تنها چیزی بود که من از مادرم داشتم . نمیتونه شکسته باشه .. نمیتونه از بین رفته باشه ..

ه-ک..کجاست ؟ شکسته اش کجاست؟

پ- من نمیدوستم ..اینقدر مهمه .. انداختم دور

هنوز حرفش کامل تموم نشد که من از کنارش رد شدم و دویدم سمت خونه اصلی .

یادگاری مامانم شکست .. اونا شکستنش .. اصلا حق نداشتن بهش دست بزنن . .. من دیگه هیچی ازش ندارم . . من حتی ازش یه عکس هم ندارم .. تروی هیچ وقت نزاشت . میگفت من ارزش این رو ندارم که عکس اون رو داشته باشم ..نمیدونم چرا ؟ من که کار بدی در حق مامانم نکرده بودم.

اشک هام کم کم شروع به ریختن کردن ... کاش الان بود ..

اون وقت میتونست کنارم باشه . به حرفام گوش بده . من به حرف هاش گوش بدم . ازم حمایت کنه . مطمئنم اگر بود باور میکرد که من خیلی کارها ازم برمیاد . هیچ وقت مثل بقیه من رو بی دست و پا و به درد نخور نمیدید که فقط به درد آشپزخونه میخوره

نفس زنان رسیدم خونه و پله ها رو دوتا یکی رفتم بالا

ت- چرا برگشتی ؟ مگه کری ؟ بهت گفتم ورودت اینجا ممنوعه

ه- یادگاریم...پیداش کنم ...مامانم

بین نفس هام تلاش کردم توضیح بدم ولی شک دارم چیزی فهمیده باشه .

پ- یه چیزی جا گذاشته الان براش میارم

پیتر پشت سرم رسید و برای دن توضیح داد . هرچند خودش هم از بس دویده بود صورتش قرمز شده بود

پ- همینجا واستا هری . الان پیداش میکنم

سرم رو تکون دادم و رفتم رو پله ها واستادم . خدا کنه زیاد داغون نشده باشه .... بعد از 10 دقیقه پیتر برگشت

پ- بیا پیداش کردم ..

تکه های شیشه رو گذاشت تو دستم .. زیاد خورد نشده .. ایول... شاید بتونم با چسب بچسبونمش.. احتمالا دیگه آهنگش کار نمیکنه ..ولی مهم نیست . همین که هست کافیه

ه- مرسی

درحالی که اونا رو محکم تو دستام نگه داشته بودم از پله ها رفتم پایین و رفتم سمت خونه ام . تنهایی

.

.

لویی

از وقتی بهم اطلاع دادن هری مستقر شده تلاش کردم با لینک باهاش حرف بزنم ولی لینک رو بسته . احتمالا از دستم عصبانیه که بدون اطلاع بهش این تصمیم رو گرفتم ولی واقعا حوصله یه بحث دیگه رو نداشتم . این بهترین کار بود . نمیشد تو خونه اصلی زیر نگاه اون همه آدم باهم در ارتباط باشیم . در ضمن ترجیح میدم هری تا جایی که میشه جلوی چشم بابا نباشه .

شب خیلی زودتر از مواقع دیگه رفتم سمت خونه هری.از مزایای نبودن تو اون خونه اینه که مجبور نیستم صبر کنم همه برن بخوابن بعد برم سراغش

وقتی رسیدم خونه اش آروم در زدم ولی جوابی نیومد . در رو هل دادم و رفتم داخل. خدمتکارها همه جا رو تمیز کردن . خوبه .

لو- هری؟

همه برق ها روشن بود ولی خبری از هری نبود . رفتم جلوتر و بالاخره تو اتاقش پیدا کردم . نشسته بود کف زمین و یه چیزی رو محکم تو بغلش نگه داشته بود

لو- هی

حتی نگاهم هم نکرد . رفتم جلوش نشستم و دیدم چند تکه شیشه تو دستشه

لو- هی اینا چیه؟ چی شده ؟

وقتی جواب نداد دستم رو بردم جلو و خواستم یکیشون رو بردارم ببینم چیه که خودش رو کشید عقب

ه- مال منن

لو- البته که مال توان . فقط میخواستم ببینم چیه ؟ چرا نگهش داشتی؟

ه- ...یادگاری مامانم بود... خدمتکارها امروز شکستنش و..من نتونستم درستش کنم ...با چسب نمیچسبه.. هرکاری کردم نشد....هیج کاری ازم بر نمیاد...

صداش به قدری ضعیف و غضه دار بود که قلبم سنگین شد .

لو- هری... متاسفم .. خیلی متاسفم

بیشتر تو خودش جمع شد و سعی کرد بچرخه و روش به من نباشه

لو- شاید من بتونم درستش کنم .

سرش اومد بالا و با چشم های قرمزش بهم خیره شدن

ه- واقعا ؟

لو- قول نمیدم ولی یکی رو میشناسم تو شهر که این جور چیزا رو تعمیر میکنه . فردا اول وقت میبرم پیشش و بهش میگم هرکاری از دستش برمیاد انجام بده . باشه ؟

ه- خودم هم میام .. من میارمش شهر .. بغل خودم

لو- باشه قبول . خودت بیار .

سرش رو تکون داد و دوباره تکه های شیشه خیره شد

لو- متاسفم که این اتفاق افتاد.

ه- چرا من رو بیرون کردی؟

لو- من بیرونت نکردم هری . برات یه خونه مستقل پیدا کردم تا راحت تر باشیم . اینجوری هرموقع بخوایم میتونیم باهم باشیم . حتی وسط روز من بهت سر میزنم . دیگه مجبور نیستیم مراقب بقیه باشیم

ه- آها... ولی اینجا خیلی تنهام

لو- لازم نیست تنها باشی . بیشتر وقتت رو خونه اصلی باش. پیش جف ، زین و بقیه دوستات . هر موقع خواستم ببینمت بهت خبر میدن که بیای اینجا و بعد خودم هم میام . باشه ؟ این فقط فرمالیته بود که بقیه بدونن اونجا زندگی نمیکنی و کسی شب ها دنبالت نیاد.

ه- بابات گفت دیگه حق ندارم بیام اونجا

چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم . بابا! تمام تلاشش رو میکنه که زندگی این بچه رو زهر کنه

لو- من باهاش حرف میزنم . تو هر وقت بخوای میتونی بیای اونجا . در ضمن همه وعده های غذاییت رو هم باید اونجا باشی . میدونم بلدی آشپزی کنی ولی..

ه- آشپزی بلد نیستم .

با تعجب بهش نگاهش کردم . اون بیشتر روز تو آشپزخونه است بعد بلد نیست آشپزی کنه ؟

لو- بلد نیستی؟ پس تو آشپزخونه چیکار میکنی؟

ه- میخورم

خنده ام گرفت

لو- میخوری؟

ه- آره جف و بقیه خیلی مهربونن . نمیزارن کار کنم هی بهم خوراکی میدن

لو- پس هر دفعه بقیه به عنوان تنبیه میفرستادنت آشپزخونه ، تو در واقع در حال خوشگذرونی بودی

ه- آره . خیلی حال میده

خندیدم و کشیدمش سمت خودم . بهم تکیه داد و دستام رو دورش حلقه کردم

ه- امروز روز بدی بود

لو- میدونم . متاسفم ولی فردا روز خوبیه . قول میدم

سرش رو تکون داد و چیزی نگفت

.

.هری

بالاخره مدرسه ها باز شدند و من و زین دوباره برگشتیم مدرسه . خیلی خوشحال بودم . چون بالاخره با هم یه جا هستیم و میتونیم کلی وقت بگذرونیم . ولی خیلی سریع فهمیدم که بدبخت شدم .

زین دو دقیقه هم ساکت نمیشد . همه اش درباره لیام حرف میزد . اینقدر گفته و گفته که من لیام رو از کف دستم بهتر میشناسم . زمان های بین کلاس من حتی وقت نمیکنم دهنم رو باز کنم چه برسه به اینکه حرف بزنم . فقط باید با لبخند به حرف هاش گوش بدم . . اوایل جالب بود و الان ...دلم میخواد کر بشم

یه روز عصر وقتی از مدرسه برگشتیم و زین تو راه رنگ دقیق چشم های لیام رو برام تشریح کرد خسته و کوفته رفتم خونه و با صورت افتادم رو تختم . الهه ماه بیا منو بخور

یعنی اگر من و لویی هم یه روز علنا با هم باشیم من مثل زین میشم ؟ خدایا به بقیه رحم کنه پس..

لو- هری ؟

صدای لویی تو سرم پیچید و باعث شد نیشم باز بشه . چرخیدم و به پشت رو تخت خوابیدم

ه- سلاااااااااااااااااااااااام

لو- سلااااام . خوبی؟

ه- آره . تو خوبی؟ همه چیز خوبه ؟ کمک نمیخوای؟

لو- نه چرا کمک بخوام ؟ میخواستم بهت بگم بیا بریم بیرون

ه- کوالا...

لو- نه !

ه- عه

لو- امروز قراره بریم خرید . باغ وحش کافیه . بعدا دوباره میریم

ه- باغ وحش چندتا غرفه خرید داشت

لو- نمیخوام بادکنک و پاپ کرن بخرم هری !

ه- بستنی هم داشتند

لو- حاضر شو برو بیرون دروازه منتظرم باش. میریم مرکز خرید

غرغرکنان بلند شدم . من پول ندارم خب . میام این چیزا رو میبینم که میخوام بعد نمیشه بخرم اعصابم خورد میشه .

لباس هام رو عوض کردم و هاف و هوف کنان و رفتم بیرون ولی قبلش برگشتم و به یادگاریم نگاه کردم . لویی دادش به دوستش و اونم تقریبا مثل اولش کردتش. فقط ردهای شکستگی باقی مونده . حتی اهنگش هم پخش میشه . دوست لویی خیلی گله

شلنگ تخته اندازان برای خودم رفتم بیرون . از دروازه رفتم بیرون وبرای گاردها دست تکون دادم . خیلی بامزه ان وقتی میخوان به روی خودشون نیارن که من براشون ادا در میارم و زبون دراز میکنم ولی یهو میپکن

وقتی ماشین لویی رسید و پریدم بالا بهم لبخند زد

لو- جفت تخس من چطوره ؟

ه- تخس باباته

لو- هری !

ه- ببخشید.... تخس پدرتون هستند

سر تکون داد و زیر لب یه چیزایی گفت من نفهمیدم

ه- لویی راستی یه چیزی

لو- چی؟

ه- تو مامان داری

لو- عه .. بالاخره فهمیدی بچه ها رو لک لک نمیاره ؟

چپ چپ نگاهش کردم . بچه پررو

ه- منظورم این بود نمیشه به مامانت بگیم ؟ مامانت زن خوبیه . بعضی وقت ها میومد دیدنم .. برام لباس میاورد . .میگفت من خوبم و بزرگ بشم میترکونم

لو- میترکونی؟

ه- یعنی بچه باحالی میشم که شدم

بدون اینکه نگاهش رو از جاده بگیره خندید

لو- بله صد در صد

ه- بهش بگیم؟

لو- نه هری . خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم ولی ریسکش زیاده . اون و بابا رابطه قوی دارند و چیزی رو از هم قایم نمیکنند. اگر به مامان بگیم یعنی در واقع غیر مستقیم به بابام گفتیم

ه- ای بابا .. یعنی یه نفر هم نیست که من بهش بگم و نپکم

لو- نمیپکی نترس. مدرسه چطور بود ؟

ه- خوب بود . ریاضی بلد نیستم . همه اش نمره ام کم میشه

لو- که این طور.

ه- مهم نیست . عوضش ریاضی هم من رو بلد نیست

یه چند لحظه با تعجب بهم نگاه کرد و بعد دوباره به خیابون خیره شد

لو- بعضی وقت ها میمونم تو کله تو چی میگذره . ریاضی رو خودم باهات کار میکنم نگران نباش

ه- نبودم ..میدونم ریاضی یه روز تاوان کاراهایی که با من کرده رو پس میده

لو- خدایا

.

.

لویی

تا وقتی رسیدیم شهر هری به حرف هاش ادامه داد . این بچه یه پدیده است برای خودش. هرچند دقیقه یه بار از دستش خنده ام میگرفت ولی اون چپ چپ نگاهم میکرد و بعد دوباره به حرف هاش ادامه میداد .

وقتی رسیدیم به یه مرکز خرید و پارک کردم دست هری رو گرفتم و باهم رفتیم داخل . حس خوبیه که میتونم بین جمعیت دستش رو بگیرم و کنارش راه برم . اونم نیشش باز بود و معلوم نبود چه فکر هایی میکنه که هر چند دقیقه یه بار قرمز میشد .

میخواستم براش خرید کنم ولی تقریبا غیر ممکن بود چون داخل هیچ مغازه ای نمیومد

لو- هری چیکار میکنی ؟ چرا نمیای؟

ه- چون نمیخوام . همین جا خوبه . دور دورا دور همه چیز معلومه

لو- ولی برای خرید کردن باید نزدیک نزدیکا نزدیک بری .

به زور هولش دادم داخل یه مغازه و دستش رو محکم نگه داشتم که در نره

جلوی یه ردیف تی شرت ایستادم و یکی رو برداشتم و جلوش گرفتم

لو- نظرت چیه ؟

ه- درباره چی ؟

لو- درباره نظریه نسبیت ! تی شرت رو میگم

ه- هان ..باشه. بریم کوالا ببینیم؟

لو- هری اومدیم خرید . برای تو

ه- من خرید نه

لو- میخوای بگی چیزی لازم نداری

جوابم رو نداد ولی بهم نگاه هم نمیکنه

لو- چیه؟

ه- پول ندارم

زیر لب گفت و قرمز شد

گونه اش رو نوازش کردم و سرش رو بلند کردم

لو- اشکالی ندا..

ه- داره . اشکال داره . همه اش همه چیز رو بقیه برام میخرن . .نمیخوام..

تو چشماش اشک جمع شده بود و معلوم بود به زور جلوی خودش رو گرفته که نزنه زیر گریه

ه- من صدقه نمیخوام.. خودم میخوام پول داشته باشم .خودم خرید کنم..اینجوری دوست ندارم

لو- هری...

ه- بزار برم سرکار.. باشه؟ من میخوام مستقل بشم . میخوام خودم خرجم رو دربیارم. نمیخوام یا لباس بقیه رو بپوشم یا چیزی که اونا خریدن رو

دلم میخواست همین الان با خواسته اش موافقت کنم ولی اگر بابا بفهمه .. اگر ... سرم رو تکون دادم و همه چیز رو از ذهنم خارج کردم

لو- باشه

چشماش گشاد شد و با دهن باز بهم خیره شد

ه- باشه؟

لو- باشه

یهو پرید بغلم و دستاش رو دور گردنم محکم حلقه کرد . خندیدم و محکم بغلش کردم

ه – مرسی مرسی مرسی

لو- خواهش میکنم

از بغلم اومد پایین و دستم رو گرفت

ه- خب بریم کار پیدا کنیم

لو- شرط دارم

ه- چی؟

لو- امروز خرید کنیم . میدونم گفتی دوست ندارم ولی من با بقیه فرق دارم . رابطه ما فرق داره . من باید بتونم برات چیزی بخرم

ه- ولی..

لو- همین که گفتم . حالا نظرت درباره این تی شرت چیه ؟

ه- زشت محض

به تی شرته نگاه کردم . کجاش زشته ؟ هری دستم رو ول کرد و رفت سمت بقیه لباس ها ..شونه بالا انداختم و رفتم یه تی شرته دیگه براش پیدا کنم

داشتم بین انواع لباس ها میچرخیدم که یهو صدای هری رو شنیدم

ه- آخ .. آی .. آی .. نکن .

با عجله رفتم سمت صداش و آماده بودم به کسی که داره اذیتش میکنه حمله کنم که با دیدن منظره جلوم سرجام واستادم. یه پیرزن نحیف و مو سفید داشت با کیفش هری رو میزد و بهش دری وری میگفت

اول یه پلک زدم و بعد رفتم جلو پیرزنه رو از هری جدا کردم .

لو- چیکار میکنی خانم ؟ ولش کن

- پسره .. بیتربته

ه- بی تربیت

به هری که این وسط از پیرزنه غلط گرفته چشم غره رفتم و دوباره خانمه رو که تلاش میکرد ازدستم در بره و هری رو بزنه متوقف کردم

لو- چی شده ؟

- بی تربت ..

ه- بی.

لو- هری !

- به من میگه شبیه کلم شدم

با چشمای گرد چرخیدم سمت هری که حالا داشت به زمین نگاه میکرد

لو- هری ! چرا ؟

ه- خب خودش پرسید . گفت این لباس بهم میاد ؟ منم گفتم نه شبیه کلم شدید.

پیرزنه دوباره تقلا کرد از دستم در بره که چرخوندمش از هری دورش کردم و بعد بینشون واستادم

لو- متاسفم خانم . هری یه کم ...یه کم ... دیگه همچین حرف هایی نمیزنه . قول میدم . معذرت خواهی کن

ه- ببخشید کلم

نفسم رو دادم بیرون و به رو به روم خیره شدم وقتی پیرزنه من رو دور زد و دنبال هری دور مغازه شروع کرد به دویدن

.

.تی شرتی که تا کرده بودم را گذاشتم تو کمد . برگشتم سمت تخت که بقیه لباس ها روش بود و یه نگاه به هری کردم که گوشه اتاق ایستاده بود

لو- بالا

دستاش و یه پاش رو که آورده بود پایین دوباره برد بالا

ه- لویی به نظرم کاملا زیادی داری واکنش میدی

کنار تخت ایستادم و شروع کردم به تا کردم بقیه خریدها

لو- تو به یه پیرزن گفتی کلم

ه- من نمیتونم دروغ بگم . تو هم گفتی باید همیشه جواب سوالها رو بدم و نگم " نمیخوام بگم ". خب مجبور بودم

لو-میتونستی بهش بگی این لباس بهت نمیاد نه اینکه برگردی بهش بگی کلم. آخرش هم دوباره بهش گفتی کلم

ه- اون کلم آخری به صورت غریزی گفته شد . تو وقتی کلم میبینی بهش میگی کلم دیگه

دوباره رفتم سمت کمدش و بقیه لباس ها رو هم گذاشتم تو کمدش و وقتی چرخیدم سمتش دیدم دستاش رو گذاشته کنار صورتش و زبونش رو درآورده داره ادا درمیاره

وقتی دید دارم نگاهش میکنم خشکش زد

لو- تو آدم نمیشی؟

ه- چرا چرا .. یه کم زمان میبره فقط

دوباره دستاش و پاش رو برد بالا و به ور دیگه نگاه کرد

لو- شک دارم. من دارم میرم خونه . دیگه کم کم وقت شامه . تو 15 دقیقه دیگه اونجا وامیستی بعد میتونی بیایی شام

به محض دیدن قیافه اش فهمیدم به چی فکر میکنه

لو- ازت میپرسم که 15 دقیقه واستادی یا نه... و راستی این رو بپوش

تی شرتی که گفته بود زشت محضه رو گذاشتم رو تخت و نیشخند زدم . نگاهش یه جوری بود انگار داره تو ذهنش انواع روش های کشتن من رو بررسی میکنه . . با نیش باز رفتم بیرون تا اون باشه به مردم دری وری نگه

وقتی از جنگل خارج شدم و به محوطه باز جلوی خونه رسیدم النور رو دیدم که نشسته رو زمین و به آسمون نگاه میکنه . رفتم جلوتر و کنارش نشستم

لو- هی . چطوری؟

با شنیدم صدام از عالم خودش دراومد و بهم نگاه کرد و لبخند زد

ا- لویی ! خوبی؟

لو- ممنون . اینجا چیکار میکنی تنها ؟

ا- میخواستم یه کم تنها باشم . نگرانم برای فردا

لو- فردا تولدته

ا- آره..

لو- نگرانی کی جفتت بشه ؟

ا- اوهوم .. اگر یکی باشه که ازش خوشم نمیاد چی ؟ اگر کسی باشه که اصلا درست نمیشناسمش چی؟

لو- بازم دوستش خواهی داشت. عاشقش میشی . .در اولین نگاه

تصویر هری درحالی که میخندید و چشماش میدرخشید اومد تو ذهنم . قلبم دوباره از شادی داشتنش گرم شد .

ا- مطمئن نیستم ....امیدوارم بودم کسی باشه از قبل میشناسم .. امیدوارم بودم ...تو باشی

نگاهم رو از آسمون گرفتم و با چشم های گرد بهش نگاه کردم.

لو- چی؟

شونه بالا انداخت و لبخند زد .

ا- من همیشه تحسینت کردم.. تو آدم فوق العاده ای هستی .. و میدونم جفت فوف العاده ای هم میشدی .. ما میتونستیم خیلی خوشحال باشیم.

دوباره نگاهش رو ازم گرفت و به رو به روش خیره شد . نگاهش رو دنبال کردم که به چندتا اعضای گله خیره شده بود . جفت هایی که با خوشی سربه سر هم میزاشتن . یه سری هاشون در فرم انسان بودن یه سری هم گرگ .

ا- ولی همه چیز خراب شد.

لو- نه نشد . من جفتت نیستم ولی مطئنم یکی جفت میشه که تو حاضر نمیشی با دنیا عوضی کنی

سر تکون داد ولی چیزی نگفت . یه کم دیگه کنار هم نشستیم که تا اینکه صدای دویدن شنیدم و بعد یهو یکی تقریبا خودش رو پرت کرد جلومون

ا- هری ! چته؟ کوری؟

دندونام رو روهم فشردم تا چیزی نگم و در عوض به هری نگاه کردم که حالا بلند شده و داشت خودش رو میتکوند

ه- نخیر . بیناییم سالمه . ممنون از نگرانیتون لاشخور خانم

چشمام گشاد شد و صدای نفس النور رو شنیدم تو سینه اش حبس شد

ا- چی گفتی ؟

لو- هری !

ه- چی گفتم؟

هری هراسناک با چشمای گرد بهمون زل زد و من تو ذهنم زدم تو پیشونیم . این بچه چرا اینطوریه آخه ؟

ا- چطور جرات میکنی اینطوری با من حرف بزنی ؟ اونم جلوی آلفا؟

ه- نمیدونم...یهو پرید ...میدونی لغات پرنده .. میشناسیشون ؟

خدایا !

قبل از اینکه النور وقت کنه چیزی بگه بلند شدم و دست النور رو هم گرفتم بلند کردم

ا- بسه . هری برو آشپزخونه . نزدیک شامه بهشون کمک کن

ه- شما اینجا میمونید؟؟ دوتایی؟ .. کنارهم؟ ..یعنی..

ا- معلوم هست چته ؟ به تو چه ربطی داره ؟ گمشو

ه- باشه..داره شام نزدیک میشه. شماهم بیاید . گرسنگی برای معده خوب نیست .زود بیاید..غذا دلش شورمیزنه..یعنی چیز..

لو- برو هری

هری مردد چرخید و رفت . بعضی وقت ها اصلا کارهاش رو درک نمیکنم .

ا- اون وقت تو میگی نگران نباش. اگر این ابله جفت من شد چی؟

بدون اینکه به النور نگاه کنم راه افتادم سمت خونه و اونم دنبالم اومد

لو- هری جفتت نیست .

ا- امیدوارم وگرنه خودم رو میکشم.

وارد سالن غذاخوری که شدم همه بلند بهم خوش آمد گفتند و ازجاشون بلند شدند . مواقع غذاخوردن رو دوست دارم چون تقریبا همه افرادم یه جا جمع میشن و بدون استرس و نگرانی با هم وقت میگذرونن. با تکون دادن سر جوابشون رو دادم و رفتم سمت یکی از میزها و در راسش نشستم . لیام و زین یک سمتم نشستن . پدر و مادرم سمت دیگه ام و بقیه دوستامم هم کنارشون .بقیه هم کم کم سرجاهاشون نشستن.

در میان مکالمه ام با دنیل نامحسوس با چشم دنبال هری گشتم . ته یکی از میزها تنها نشسته بود و به به گروه ما نگاه میکرد . وقتی دید نگاهش میکنم خندید و سر تکون داد .

چرا تنهاست ؟

لو- زین خانواده ات کجان؟

ز- رفتند شهر . میخواستند قبل از سفرشون خرید کنند.

لو- کی میرن راستی؟

یاسر بهم گفته بود که تصمیم داره با تریشا بره یه سفر دونفره طولانی .ظاهرا حالا که خیالشون از بابت زین راحت شده میخوان یه کم خلوت کنند . دخترا هم میخواستند این مدت رو به خونه یکی از اقوامشون در شهر برن.

ز- به زودی . شاید پس فردا

تنها کسانی که اینجا حواسشون به هری بود تریشا ، یاسر و جف بودن و حالا دوتاشون داشتن برای یه مدت نامعلوم میرفتند سفر.. عالی شد!

ز- خدا رو شکر دخترها هم میرن وگرنه مسئولیشون میفتاد گردن ما

لی- فعلا که مسئولیت خرابکار ترین و بی دست و پا ترین موجود جهان افتاده گردنمون

د- کی؟

لی- هری ! زین نمیشه با مادرت صحبت کنی اون رو هم ببرن ؟ بگو من هزینه اش رو میدم

همشون زدن زیر خنده و من دوباره به هری نگاه کردم که بی خبر از همه چیز با لبخند به ما نگاه میکرد .

ز- کاری نداره اون . فقط یه کم آویزون و رو اعصابه

لی- یه کم نه خیلییییییییییی

به زین نگاه کردم و به سردی گفتم

لو- فکر میکردم گفتی هری مثل برادرته . آدم درباره برادرش اینطوری صحبت نمیکنه

لبخند زین جمع شد و با شرمندگی به بشقابش خیره شد. نگاهم رو ازش گرفتم و میخواستم چنگالم رو بردارم که صدای هری تو سرم پچید

ه- به زین چی گفتی ناراحتش کردی؟ اذیتش نکن

پسره ساده ! بدون اینکه نگاهم را از النوری که داشت باهام حرف میزد بگیرم جوابش رو دادم

لو- تو دخالت نکن . غذات رو بخور زود بریم

ه- ولی..

لو- هری غذات رو بخور

چیزی نگفت و من هم خیلی سریع غذام رو تموم کردم . دیگه حوصله بودن در جمع رو نداشتم پس بالافاصله زدم بیرون و رفتم به طرف خونه هری . وقتی رسیدم از هری خبری نبود . رفتم تو آشپزخونه و قهوه درست کردم. سرمیز آشپزخونه منتظر هری نشستم که 45 دقیقه بعد سر و کله اش پیدا شد

لو- چرا اینقدرطولش دادی؟

ه- رفتم ببینم زین حالش خوبه یا نه . بعد رفتم یه سر تریشا و آقای مالک زدم ببینم قبل از سفرشون چیزی لازم ندارند حالا هم اومدم .

رفت برای خودش قهوه ریخت و اومد سر میز کنارم نشست . نیشش باز بود و بهم نگاه میکرد

لو- تا حالا فکر کردی بازم دوست پیدا کنی؟

لبخندش بسته شد و گیج نگاهم کرد

ه- دوست جدید؟ چرا ؟ من تو رو دارم . زین رو دارم . لیام رو دارم . جف رو دارم

لو- من سرم شلوغه و زیاد نمیتونم کنارت باشم . جف هم بیشتر شبیه برادر بزرگته تا دوستت

ه- خب..خب زین و لیام هستند. ..

لو- لیام ؟؟ واقعا لیام ؟؟؟؟؟؟؟؟

ه- هان ؟ آره . وقتی جفت زین شد دوست منم شد دیگه ؟ نه ؟

لو- نمیدونم .خودت چی فکر میکنی؟ و در ضمن آدم هرچی دوستای بیشتری داشته باشه بهتره . دایره دوستات رو گسترده کن

ه- بقیه..بقیه هم سن و سالام زیاد از من خوششون نمیاد.

لو- چرا خوششون نمیاد؟

ه- خب وقتی بچه بودیم و بازی میکردیم اونا میخواستن مثلا با هم بپیچونیم بریم یه جا ، یا بلایی سر کسی بیاریم .. یا غذای کسی رو کش بریم .. من همه رو پایه بودیم .ولی وقتش بعدش گیر میفتادیم و ازمون سوال میکردن کار ما بوده یا نه .... خب من راستش رو میگفتم

دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و به زور جلوی خنده ام رو گرفتم . لب و لوچه اش آویزون بود و به لیوان قهوه اش اخم کرده بود

ه- هی به من میگفتن آدم فروش..

لو- وقتی بزرگ شدین چی؟

ه- بدتر شد. بابات خیلی رو من حساس بود . در نتیجه هرکی با من میپلکید اون بهش گیر میداد تا اینکه دیگه کسی با من نپلکید.

لو- هری..

ه- به جز زین .. اون همیشه با من موند. خیلی دوست خوبیه.بهترین دوست دنیا.

  سرم رو تکون دادم و دیگه ادامه ندادم . اون خودش به وقتش همه چیز رو میفهمه .بعد از چند دقیقه حرف زدن رفتیم خوابیدیم درحالی که هری رو محکم تو بغلم گرفته بودم  

صبح با حس بدی بیدار شدم واین یعنی حمله .سریع به فرم گرگم تبدیل شدم و دویدم سمت مرزهای غربی . لیام و بقیه گاردها رو خبر کردم و با سرعت خودم رو اونجا رسوندم. گاردهایی که از قبل اونجا بودن با حدود 10 تا گرگ ولگرد درگیر شده بودن .

به محض رسیدن پریدم رو اولین گرگی که یکی از افرادم رو انداخته بود زمین و نزدیک بود گردنش رو گاز بگیره . دندونام رو فرو کردم تو شونه اش و پرتش کردم عقب .و وقتی افتاد زمین گردنش رو گاز گرفتم و صداش شکستن گردنش اومد..

بالافاصله رفتم سراغ بعدی .. خیلی زود اونا متوجه شکستشون شدن و چندتاشون قبل از اینکه دستم بهشون برسه فرار کردن .

سریع رفتم سراغ افرادم و چکشون کردم . همه زنده بودن .یکیشون بدجور زخمی شده بود ولی زنده میمونه.. به موقع رسیدم. .نفسم رو با آسودگی بیرون دادم و چند ثانیه با چشم های بسته همونجا ایستادم . اگر کسی رو از دست میدادم ...

صدای خرخری که شنیدم باعث شد چشمام یهو باز بشند . صدا از یکی از ولگردها میومد . هنوز زنده است و حالا به صورت انسان..از شدت درد تبدیل شده... رفتم بالای سرش و دوباره به فرم انسانیم برگشتم .

زخم هاش عمیقن .. من رحم نکردم. به زودی میمیره ..چشماش آروم باز شد و بهم خیره شد . از گوشه لبش خون میریخت بیرون ..

-...ز..زودی...تاوان.....میدی.....اون ...پسر...میاد.....میاد....

وحشت زده بهش خیره شدم...خبر پخش شده؟ اونا میدونن؟ منتظرشن؟

بالا سرش نشستم و دستم رو گذاشتم رو گلوش

لو- توچی میدونی؟ برای چی اینجا بودین؟؟؟ اینجا...

-....پیداش...میکنیم....تو...میمیری

لو- جواب من رو بده لعنتی !

چشماش بی حرکت و نفسش قطع شد...ای لعنت !

با عصبانیت بلند شدم و ازش دور شدم . لیام و بقیه تازه رسیدن . بهش چشم غره رفتم

لو- با این سرعت دفعه دیگه باید بیایی جنازه جمع کنی

لی- متاسفم آلفا .ما خیلی از اینجا فاصله داشتیم

لو- برام مهم نیست . یه بار دیگه دیر بیا و من خودم خدمتت میرسم . به اینجا رسیدگی کن تا عصر یه جلسه بزاریم

لیام رو دور زدم و دوباره به فرم گرگم برگشتم و رفتم سمت خونه. خبر چطور پخش شده ؟ اونا از کجا میدونن؟ و چقدر میدونن؟ تمام افرادم در خطرن .. اونا برمیگردن و دفعه دیگه معلوم نیست بتونم به موقع برسم ...


----------------

سلام چطورین؟

فردا دربیههههههه و میدونید برای کی دعا کنید دیگه ؟

الان به جای 12 دوباره شد 11 ! ولی من فردا حسابش میکنم 

ممنون که میخونید ، نظر میدید و حمایت میکنی 

تا بعد

Continue Reading

You'll Also Like

Fake Love By :)

Fanfiction

144K 3.4K 49
When your PR team tells you that we have to date a girl on the UCONN women basketball team and you can't say no to it... At first you don't think too...
74.2K 2.5K 10
🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨🌨 (A/N: I think people don't know how to read tags, or just skip past them but it's a Bl (which means boyxboy) story. Just be...
712K 15.9K 44
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
75.2K 15.4K 38
(Larry & Ziam Science Fanfiction) کد 1221: خواب گرد کد 8924: ما توی دنیایی زندگی می کنیم ک اون طور ک می خواییم شکلش می دیم مادر و پدر داریم زندگی می...