My Alpha

By smaxxx25

181K 29.6K 47.7K

هرچقدر هم كه باهوش باشي... هرچقدر هم كه قدرتمند باشي... هر طور كه باشي ..... آنچه كه قرار است رخ دهد ، رخ خوا... More

hi again!
Part 1
Part 2
Part 3
Part 4
Part 6
Part 7
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
کاورها
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23
Part 24
Part 25
کاور
Part 26
Part 27
توجه
Part 28
Part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
Home or..

Part 5

5K 865 2.1K
By smaxxx25


هری

داریم به تولد لویی نزدیک میشیم و من حالم کاملا خوب شده قراره به مناسبت تولد لویی یه جشن بزرگ بگیرند تا بتونه هرچه زودتر جفتش رو پیدا کنه . از فکر اینکه اون جفتش رو پیدا کنه اصلا خوشم نمیاد . به نظرم بدون جفت خوشگلتره

کل خونه رو تمیز کرده بودیم. سالنی که محل جشن بود رو هم آماده کرده بودیم . آلفاها و بتاهای گله های اطراف هم دعوت شده بودند .

این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که لویی رو زیاد ندیدم . البته آلفا موقعی که اومد سروقتم بهم گفت حق ندارم برم نزدیکش دیگه یا اصلا باهاش حرف بزنم . هرچند اگر آلفا اینا رو هم نگفته بود من خودم هم جلو نمیرفتم . مثلا میخواستم برم پیشش چی بگم ؟ ما دوست نیستیم . ما هیچی نیستیم .

تصمیم گرفتم برای اینکه حواس خودم رو از لویی پرت کنم برم از دور دورا دور زاغ سیاه لویی رو چوب بزنم .

رفتم تو حیاط پشتی ، جایی که محل تمرین گاردها بود . اون بیشتر وقتش رو اونجا میگذرونه . اونا رو تمرین میده و با هم اخبار امنیت مرزهامون رو مرور میکنند . . وقتی رسیدم اونجا دیدم درست حدس زدم . لویی بین چند نفر ایستاده بود و داشت نحوه صحیح یه تکنیک رو بهشون یاد میداد . گاردها باید بلد باشند هم در فرم انسانی به خوبی بجنگند هم در فرم گرگ

من در هر دو فرم بی مصرفم . آلفا هیچ وقت نزاشت تمرین کنم یا چیزی یاد بگیرم . به نظرم امید داشت یه بار بر اثرحمله گرگه های ولگرد کشته بشم و از دستم خلاص بشه . ولی من چهارچنگولی به زندگی چسبیدم .هاه حالت جا بیاد آلفاخان.

همون دور نشستم رو زمین و بهشون خیره شدم . شاید بتونم همین جوری یه چیزی یاد بگیرم . بعدا هرچی فهمید م رو زین انجام میدم ببینم درست یاد گرفتم یا نه. ظاهرا باید دست طرف رو بگیری پشتت رو بکنی . با کمک پشتت طرف رو بلند کنی بندازی زمین بعد خودت رو با آرنج بندازی رو قفسه سینه طرف . . اوف زین قراره خیلی دردش بیاد

ه- زیییییییییین

توی لینک ذهنیمون داد زدم

ز- دردددددددددددد. چرا داد میزنی ؟

ه- کجایی؟ بیا یه چیز باحال یاد گرفتم

ز- نچ .. ابدا .. برو یه یکی دیگه رو پیدا کن . من هنوز از اون دفعه ای که شیرینی هات رو روم امتحان کردی مریضم .

ه- نه خوردنی نیست .

ز- قراره بلایی سرم بیاد ؟

ه- چه سوال های ضدحالی میپرسی . مگر شگفتی زندگی به سورپرایزهاش نیست ؟

ز- جواب من رو بده استایلز !

ه- ...... نمیخوام بگم

ز- و خداحافظ

لینک رو بست و رفت . این دوستی نشد . دوست ها باید در مواقع سخت خودشون رو نشون بدن . به پشت دراز کشید م وبه ابرهای توی آسمون چشم غره رفتم

داشتم برای خودم غرغر میکردم و اصلا متوجه نشدم یکی بهم نزدیک شده و تازه وقتی سر لویی جلوی صورتم خم شد دیدمش

ه- چه خوشگل .... یعنی چیز ... سلام . آره سلام فقط . یه سلام معمولی .. آره

لو- و سلام معمولی هم به تو ..خوبی؟

ه- هان ... یعنی آره .. چیز.. بله آلفا

خندید و دستش رو دراز کرد . چند ثانیه به دستش خیره شدم تا بالاخره به ترسم غلبه کردم دستش رو گرفتم و بلند شدم .

لو- اینجا چیکار میکنی ؟

ه- .. من ....تو ... شماها .. همه اینجان

لو- خب ؟ جواب من رو ندادی

کلافه موهام رو تو دستام گرفتم ..

ه- نمیخوام بگم

چشماش تنگ شد. فاک از این حاضرجوابی ها خوشش نمیاد . اون آلفا میشه به زودی.. باید درست باهاش حرف زد

ه- تو..تکنیک های خوبی بلدی . من بلد نیستم

همچنان بهم بد نگاه میکرد . ولی بعد از چند ثانیه یه کم نگاهش نرم تر شد

لو- یک تلاش بد برای عوض کردن بحث . ولی بگذریم . با من بیا

راه افتاد سمت گاردها . با چشمای گرد دنبالش راه افتادم .

وقتی رسیدیم به بقیه اوناهم از دیدن من تعجب کرده بودن .

لو- هری تا چه حد بلدی مبارزه کنی ؟

صدای خنده یکی از گارها بلند شد و من و لویی به یارو چشم غره رفتیم . میتونه بره خیلی محترمانه به عمه اش بخنده

- متاسفم . ولی هری هیچی بلد نیست . نمیتونه هم یاد بگیره

لو- و چرا ؟

-..آخه... آلفا ممنوع کرده . در ضمن اون یه امگاست .. اونا بی عرضه ان

لو- فردا شب من رسما آلفا میشم و این قانون هم برداشته میشه . قسمت دوم جمله ات رو هم بزرگواری میکنم نشنیده میگیرم تا بتونی بازم زنده بمونی.. مشکل دیگه ای وجود داره ؟

لویی به سردی از گارد بدبخت پرسید که الان دیگه رنگ به چهره اش نمونده موند .

- نه قربان

لو- خوبه . سعی کن از این بعد دهنت رو ببندی و مغزت رو به کار بندازی

دلم میخواست به قیافه گارده بخندم ولی لویی اینقدر جدی بود که جرات نکردم

لو- هری از این به بعد با شما تمرین میکنه

چشمام چهارتا شد . نه تنها میخواست بزاره من یاد بگیرم بلکه میخواست بزاره با گاردها تمرین کنم . افراد عادی با گروه های خودشون و زیر نظر یه گارد تمرین میکردن . هیچ کس حق نداشت با گروه گاردها تمرین کنه .

ه- و..واقعا ؟

برگشت بهم نگاه کرد و با لبخند سر تکون داد . نیشم جوری باز شد که حس کردم الان دهنم جر میخوره

- مرسی مرسی مرسی مرسی

پریدم بغل لویی و دست و پام رو دورش گره زدم

صدای "هیییی" که از بقیه بلند شد تازه فهمیدم چه غلطی کردم . زود از لویی جدا شدم .

ه- هه هه هه .. دیدی من یهو پریدم بغلت ؟ .. هه هه چه یهویی ...غلط کردم!

لویی همین جوری داشت نگاهم میکرد .. یه کم تو جام تکون خوردم. به بقیه نگاه کردم . بقیه به من نگاه کردن .

ه- خوبی ؟ چرا خاموش شدی ؟

لویی بعد از چند ثانیه پلکی زد و سر تکون داد

لو- خوبم . من دیگه میرم . باید یه سری کارها رو راست و ریست کنم . هری پس فردا ساعت 4 اینجا باش

ه- اکی دکی

ابروهاش رفت بالا و صدای چندتا سرفه هم از کنارمون شنیدم

ه- چشم آلفا قربان آقا

یه ذره عجیب غریب نگاهم کرد و رفت . وقتی به اندازه کافی ازمون دور شد با نیش باز چرخیدم و به بقیه نگاهی انداختم. هیچ کدوم خوشحال نبودن

ه- شماها قراره به هوای تمرین بزنید من رو له و په کنید .نه ؟

- البته

ه- ای بابا

.

.

ه- حالا من دستت رو میگیرم و سعی میکنم بندازمت زمین

ز- آی آی دستم ..

ه- بچه بازی درنیار . حالا تلپ میفتی

ز- آآآآآآآآآآآآآآآی

ه- و من با آرنج میام روت

ز- حسبنیمرنقیک

ه- ایول ! درست یاد گرفته بودم

ز- خدا لعنتت کنه . از روم پاشو

زین من رو هول داد اون طرف و خودش به پهلو دراز کشید و سعی کرد نفس های عمیق بکشه

ه- چطوری؟

ز- تا اطلاع ثانوی حرف نزن

ه- درد داشت ؟ من زک رو اینجوری بندازم حالش گرفته میشه ؟

ز- از این بعد حق نداری بهم دست بزنی . اصلا نباید نزدیکم بیای. از دور حرف بزن

ه- دور دورا دور؟

ز- دور دورا دور

بلند شدم چهار زانو رو زمین نشستم

ه- پس الان نگم چه خبر باحالی دارم ؟

ز- داری مهاجرت میکنی مریخ ؟

ه- نه

ز- هیچ خبر دیگه ای باحال نیست

ه-نه . یه خبر باحال دیگه هم هست . باورت نمیشه

زین در حالی که به پهلو دراز کشیده بود یه دستش رو زیر سرش پایه کرد و بهم خیره شد

ه- لویی گفت میتونم از این بعد با گاردها تمرین کنم

ز- جد...جدا ؟

ه- آره . خودش گفت .

ز- چرا این کار رو کرد ؟

ه- چون آلفای خوبی قراره بشه

ز- تو کی میخوای عقلت رو بکار بندازی ؟ هیچ چیز مربوط به اون خانواده خوب نیست . برای چی یه کاره باید بهت بگه با گاردها تمرین کن ؟ چرا با افراد عادی نه ؟ چرا با مبتدی ها نه ؟

ه- چون...چون فکر میکنه من زود یاد میگیرم ؟

تقلا میکردم تا افکار منفی رو که زین داشت وارد سرم میکرد پس بزنم . حال خوبم داشت خراب میشد . تصویر لویی داشت خراب میشد

ز- کسی که حتی نمیتونه تو دعوا از پس یه دختر برمیاد رو یهو برده وسط گاردها چون فکر میکرده زود یاد میگیره ؟ فکر کن ! . اون پسر همون پدره . میخواد یه یلایی سرت بیاره .

ه-..ن..نه... لویی تا حالا من رو اذیت نکرده

ز- مگه کلا چند وقت هست اومده ؟ نترس وقت زیاد داره و با این ایده هم شروع کرده . گاردها چه واکنشی نشون دادن ؟ قبولت کردن ؟؟ گفتن با شادمانی بهت هرچی بلدیم رو یاد میدیم؟

ه- ...نمیخوام بگم

ز- هری ! نرو . برو انصراف بده . خودت رو بزن به مریضی . مریض شو اصلا

ه- میخوام برم آشپزخونه

از رو زمین بلند شدم و رفتم سمت در

ز- به جای لب و لوچه آویزون کردن به حرفام فکر کن . هیچ دلیلی دیگه ای وجود نداره که چرا این کار رو کرده باشه

جواب ندادم و راهم رو رفتم. زین قبلا هم گفته بود که دیوید فقط با منه به خاطر اون کارها . و حرفش درست دراومد .. یعنی برای اینم راست میگه ؟ یعنی واقعا هیچ کس من رو به خاطر خودم نمیخواد ؟

امشب شب تولده لوییه .از صبح داشتم کار میکردم تا الان . آلفا برای پسرش بهترین ها رو میخواد. همه چیز باید عالی باشه . دهنمون رو صاف کرده برای مراسم امشب .حتی نزاشته من چند روز رو مدرسه برم . میگه همه باید کار کنن .

امشب ... دوست داشتم برای لویی یه کادو داشتم . نمیخوام براش کارت درست کنم . در ضمن روش چی بنویسم ؟ ای آلفای مهربون به زندگی ما خوش آمدی ؟

دور و بر اتاق رو نگاه کردم و بعد رفتم سمت کمدم . شاید یه چیز خوب داشته باشم . ..بعد از نیم ساعت گشتن بیخیال شدم . من چیزای زیادی ندارم برای همین از هرچیزی هزار بار استفاده میکنم . هیچ چیز نو و باحالی ندارم که به لویی بدم .

کلافه در کمد رو بهم کوبیدم و رفتم سمت تختم . ظاهرا من هیچی به لویی نمیدم.

پوفی کردم و داشتم خودم رو پرت میکردم رو تخت که یهو یه چیزی یادم اومد . برگشتم سمت میزم . یه کاغذ و چندتا مداد برداشتم . نقاشیم بد نیست . ملت به هم نقاشی هم کادو میدن دیگه . مگه نه ؟

شروع کردم به کشیدن . خراب شد . کاغذ رو مچاله کردم پرت کردم اون طرف . دوباره شروع کردم . دوباره مچاله ... دوباره شروع ... مچاله ... شروع ... وقتی بالاخه کارم تموم شد با رضایت بهش نگاه کردم . خوبه . امیدوارم خوشش بیاد . کاغذ رو با احتیاط گوشه میزم گذاشتم تا برم دوباره کمک بقیه .


یک ساعت قبل از اینکه مهمونی شروع بشه برگشتم اتاقم تا لباس عوض کنم . آلفا چیزی درمورد کار کردن تو مهمونی نگفته بود پس حدس زدم میتونم مثل یه عضو عادی برم . لباس هام رو زیر و رو کردم . چرا یه لباس درست حسابی ندارم ؟ چندتا لباس از کمد پرت کردم بیرون و دوباره برگشتم تو کمد. خب بدتر شد. حالا تقریبا هیچی ندارم ! برگشتم به لباسای روی زمین نگاه کردم . اجی مجی ...تبدیل به چیزای خوب شین ...

خب تبدل نشدن . هی لباس هام رو با هم قاطی کردم و پوشیدم . هی درآوردم . یه چندبار هم به در و دیوار دری وری گفتم . تا بالاخره بعد از یه خروار زمان لباس پوشیدم. اگر لویی بزاره کار کنم میرم یه عالمه لباس خوب برای خودم میخرم .

استرس دارم . اگر النور واقعا جفت لویی باشه چی ؟ زندگی من رو جهنم میکنه . به خصوص با کمک برادر مزخرفش. کاش میشد هیچ کس جفتش نباشه . میدونم خیلی بی تربیته گفتن این حرف .. به خصوص این که اون یه آلفاست و به جفتش احتیاج داره تا دوتایی مردم رو رهبری کنند ولی فکر دیدن اون کنار یکی دیگه باعث میشه بخوام گریه کنم . نمیدونم چرا . من هیچ وقت اینطوری خر و بی تربیت نشده بودم .

برای بار آخر به آینه نگاه کردم و داشتم میرفتم بیرون که یکی از خدمتکارا اومد تو .

- هی هری. جف گفت بری از تو زیر زمین براش یه بطری شراب مخصوص بیاری

ه- ها ؟ .. الان ؟

- آره .عجله کن

و رفت . غرغر کنان رفتم سمت زیر زمین . اصلا از اونجا خوشم نمیاد . خیلی بزرگ و ترسناکه . چندتا انبار برای چیزهای مختلف داره و تهش هم جایی که خیلی تاریکه یه قفس بزرگه برای مواقعی که یه گرگ ولگرد رو دستگیر میکنند .. خیلی وقته خالیه . چون جدیدا کسی زنده دستگیر نشده .

تند تند رفتم پایین و دویدم سمت انبار شراب ها .درش رو باز کردم و چرخیدم بین قفسه ها تا شرابی که جف میخواد رو پیدا کنم .

ز- خب خب خب ما کی رو اینجا داریم ؟

موهای رو گردنم سیخ شد .آروم چرخیدم و دیدم زک از پشت یکی از قفسه ها دراومد . آدام هم از پشت یکی دیگه

ه- شما..شماها اینجا چیکار دارین ؟

ز- یادته توی مهمونی جلوی لویی من رو خراب کردی ؟ فکر کنم وقتشه لطفت رو جبران کنم.

آدام در رو بست و با نشیخند بهش تکیه داد

ه- من کاری نکردم..هیچکاری ..

زک چشماش رو تنگ کرد و اومد ستمم . سعی کردم برم عقب ولی پشت سرم یه قفسه بود .

ز- تو جلوی اون مظلوم بازی درآوردی و باعث شدی من رو تحقیر کنه .

اومد جلو وموهام رو گرفت تو مشتش و کشید عقب که باعث شد بهش زل بزنم که با نیشخند بهم نگاه میکرد

ز- میدونی اول اومدم تو اتاق دنبالت ولی نبودی

چشمام گشاد شد . نه نه

ز- و حدس بزن رو میزت چی پیدا کردم .

وقتی جوابش رو ندادم .موهام رو محکمتر کشید

ز- حرف نمیزنی ؟ میخوای من به جات جواب بدم

ه- ن..نه

ز- یه نقاشی ازلویی روی میزت بود . توکشیدیش مگه نه ؟

ه- آره

ز- پس امگای بی خاصیت گله رو آلفای آینده کراش داره

نفسم بند اومد و با وحشت به زک خیره شدم . معلوم هست چی میگه ؟ اگر این حرف به گوش کسی برسه من رو میکشن . باید انکار کنم . باید...

ه- تو...تو...تو

زمان ایستاد وقتی نتونستم بهش بگم اشتباه میکنه . وقتی فهمیدم این جمله دروغه ...

سرم شروع کرد به گیج رفتن .من ..لویی رو دوست دارم ؟ من ؟

اون یکی دست زک اومد رو گلوم و فشار داد . دوباره نگاهم رو بهش دادم

ه- اون..اون فقط یه کادوی تولد بود..

ز- آره .یه کادوی قشنگ برای کراشت . .موندم نظر آلفا در این باره چیه ؟

تمام وجودم رو وحشت گرفت .من رو میکشه .حتما میکشه

ه- بهش نگو ..باشه ؟ لطفا ؟ من نقاشی رو به لویی نمیدم. اصلا میندازمش دور .قسم میخورم . لطفا بهش نگو .

برای زک و آدام این فقط یه تفریحه . یه جک . ولی من میدونم آلفا من رو زنده نمیزاره . هر دفعه که میاد سراغم از دفعه قبل بدتره . هر دفعه به مرگ نزیک تره . و اگر بفهمه من پسرش رو دوست دارم .. امگایی که اون ازش متنفره .. دیگه کارم تموم میشه .

ز- وقتی این همه زحمت کشیدی چرا نشونش ندی ؟ نظرت چیه با هم بریم تو مهمونی و تو جلوی همه نقاشی رو بهش بدی و بهش بگی واقعا چه حسی داری؟

اشکام شروع کرد به ریختن .سرم رو به علامت منفی تکون دادم .

ه- نه..نه..لطفا نه . هر کاری بگی میکنم . این نه...

آ- به نظرم که پیشنهاد خوبیه . بیاید بریم مهمونی.

آدام در رو باز کرد و با لبخند تعظیم کرد

پاهام رو زمین محکم کردم ولی فایده نداشت . زک کشون کشون بردتم بیرون انبار. یخ کرده بودم و دستام داشت میلرزید . اشک هام شرشر داشت میریخت . اینکه آلفا من رو میکشه یه طرف ... واکنش لویی به حرفم یه طرف دیگه .حتما از من بدش میاد . حتما دیگه باهام دوست هم نمی مونه. حتما عصبانی میشه. حتما وقتی آلفا من رو کشت دلش برام تنگ نمیشه

وقتی از زیرزمین دراومدیم جف رو دیدم که داشت میومد سمت ما . اینقدر از دیدنش خوشحال شدم که میخواستم بپرم بغلش ولی زک هنوز یقه ام رو ول نکرده بود .

ج- اینجا چه خبره ؟

یه نگاه به صورت من کرد و چشماش از عصبانیت تیره شد .

ج- چه غلطی کردین باهاش ؟ یقه اش رو ول کن

ز- کاریش نکردیم . داشتیم میرفتیم مهمونی . مگه نه هری؟

زک اول گردنم رو فشار داد و بعد ولم کرد و هلم داد جلو

ه- آ..آره .

ز- دیدی گفتم ؟ حالا برو..

ه- ولی من نمیخواستم باهاشون برم...به زور ببرنم....من میخوام بیام پیش تو .بیام؟

جف دستش رو بلند کرد و من رفتم بغلش .دستش رو دور گردنم انداخت منو به سینه اش چسبوند و به زک که داشت من رو چپ چپ نگاه میکرد چشم غره رفت .

ج- یه بار دیگه دور و اطراف هری ببینمت کاری میکنم دعا کنی هیچ وقت به دنیا نیومده بودی . حالا گمشید

زک و آدام که همچنان به من بد نگاه میکردن از کنارمون رد شدن و من یه نفس راحت کشیدم

ج- خوبی؟ واقعا کاریت نکردن ؟

ه- خوبم .از کجا فهمیدی ؟

ج- نیک وقتی داشت کار میکرد دیده اونا بعد ازتو رفتن تو زیرزمین . بهم گفت.. بیا . میریم آشپزخونه . یه کم بشین حالت جا بیاد

باهم رفتیم تو آشپزخونه و جف یه لیوان نوشیدنی بهم داد .وقتی بهتر شدم یهو یاد نقاشی افتادم ....وحشت زده بلند شدم و دویدم سمت اتاقم

ج- هی کجا میری ؟

جواب جف رو ندادم . وقت نداشتم . وقتی رسیدم به اتاقم . درش باز بود .سریع رفتم سمت میز .

ز- دنبال این میگردی ؟

برگشتم سمت زک که نقاشیم رو از گوشه اش بالا گرفت و شروع کرد به تکون دادنش

ز- این فعلا پیش من میمونه

رفت سمت در .دلم میخواست برم جلو و نقاشی رو پس بگیرم ولی زورم بهش نمیرسه .دهنم خشک شده بود و فکرم داشت هزارجا میرفت . لحظه آخر زک برگشت سمتم

ز- امشب فکر کنم تو اتاقت استراحت کنی برات بهتر باشه . تو مهمونی نبینمت

وقتی رفت و در رو پشت سرش بست با عصبانیت به تختم لگد زدم .بعد لنگون لنگون رفتم روش نشستم

هری احمق دیگه نقاشی کشیدنت چی بود .اون به کنار ..احساساتت به لویی از کجا پیداش شد ؟

آهی کشیدم و بلند شدم لباس هام رو عوض کردم. رفتم سمت پنجره بزرگ اتاقم و بازش کردم . باد خنکی بین موهام پیچید و آرومم کرد . به ماه گنده تو آسمون نگاه کردم . قلبم فشرده است.. همه چیز بد و تلخه . لویی تا چند ساعت دیگه جفتش رو پیدا کنه و من هیچ وقت حتی نمیتونم راجبش خیالبافی هم بکنم.

.


لویی

نفسم رو از دهنم دادم بیرون و چشمام رو باز کردم . نیم نگاهی به سمت چپم انداختم و لیام رو دیدم که دستش رو مشت و باز میکرد

نگاهم رو دادم به رو به روم لبخند زدم

لو- آروم باش لیام . تو از پسش برمیای

لی- چی.. .. هان . بله آلفا . متاسفم ..این لحظه ای که خیلی وقته منتظرش بودم ولی الان خیلی استرس دارم . مرددم ...

 چون این مقام برای تو نیست . چون جایی ایستادی که کس دیگه ای باید می ایستاد .

سرم رو تکون دادم و این افکار رو کنار زدم . الان وقت این حرف ها نیست

لو- طبیعیه لیام . منم استرس دارم . فقط بدون من بهت ایمان دارم . کنار هم موفق میشیم

لیام لبخند کمرنگی زد و یه کم آروم تر شد

چند ثانیه بعد درها باز شد . نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم و لیام با فاصله کمی پشت سرم اومد. از بین جمعیتی که در دوطرفمون استاده بودن رد شدیم و به سکویی که پدرم ، مادرم و پین ایستاده بودن رسیدیم . نگاهی به سالن پر از جمعیت انداختم و از سکو بالا رفتم و مستقیم رو به روی بابا ایستادم . داشت به نیمه شب نزدیک میشد .نور ماه از از پنجره بزرگی که پشت سرمون بود به داخل میتابید

وقتی بابا یک قدم جلو اومد همهمه ها خوابید و همه جا ساکت شد . دست بابا اومد بالا و کف دستش رو رو به بالا نگه داشت . دستم رو بردم جلو کف دستم رو روش گذاشتم .

ت- لویی تاملینسون ! تو برگزیده شدی تا این گله رو رهبری کنی .. امنیت و زندگی این افراد الان بر عهده توئه . قسم میخوری ازشون مراقبت و دفاع کنی ؟ قسم میخوری برای آنها و فقط آنها بجنگی ؟ با عدالت باهاشون رفتار کنی و زندگی ، آرامش و خواسته های خودت را برای آنها کنار بزاری ؟ اول به آنها و آخر به آنها فکر کنی و برای سلامتی و آسایششون تلاش کنی ؟

لو- قسم میخورم

ت- بسیار خوب ..من قدرت و اختیارات خودم را از این لحظه به تو واگذار میکنم ..این افراد الان مسئولیت تو و خانواده تو هستند . مراقبشون باش

احساس کردم کف دستم داغ شد و حس عجیبی کل وجودم رو گرفت . در یک لحظه زندگی همه افراد رو میتونستم حس کنم . انرژی و نفس هاشون رو ..

دست بابا جمع شد و دستم رو محکم گرفت و بلند کرد . صدای تشویق و جیغ و داد همه بلند شد .لبخند زدم و سر تکون دادم

وقتی صداها خوابید . من و بابا عقب رفتیم و پین و لیام جلو اومدن . لیام صاف جلوی پدرش ایستاد .

پ- هر آلفایی نیاز به یک بتای قدرتمند داره. کسی که در هر قدم کنارش باشه ، بهش مشورت بده و سختی های کار رو همراه اون به دوش بکشه .. لیام پین تو برای این سمت انتخاب شدی . آیا میپذیری ؟

لی- بله

پ- قسم میخوری به آلفات وفادار باشی و تمام تلاشت رو برای حفاظت از گله ات انجام بدی ؟

لی- بله

پ- من قدرت و اختیارات خودم را به تو واگذار میکنم . امیدوارم هیچ وقت وظایفت رو فراموش نکنی

دوباره صدای جیغ و داد بلند شد و همه شروع کردن به خندیدن و تشویق کردن . لیام بعد از در آغوش گرفتن پدرش اومد سمت من و سرش رو خم کرد . لبخند زدم و محکم بغلش کردم

ت- بهتون تبریک میگم پسرا .شما دوتا باعث افتخار مایید

تا اومدم جواب بابا رو بدم .یکی اومد زیر گوشش چیزی گفت و باعث شد قیافه اش یه جوری بشه .

ت- من باید چند لحظه برم بیرون . الان برمیگردم . پین با من بیا . شما دوتا برید بین مردم . باید تبریکاتشون رو بپذیرید .

با کنجکاوی بابا رو نگاه کردم که از سالن خارج شد . تا اینکه مردم صدام کردم و مجبور شدم برم کنارشون .

لی- لویی چیزی حس نمیکنی ؟

لو- چی ؟

لی- جفتت ! هیچ بویی نیست ؟ برو جلوتر . همه رو ببین .یالا

ضربان قلبم رفت بالا. چند لحظه کل ماجرای جفت رو فراموش کرده بودم ولی الان ! ...نمیتونم صبر کنم تا پیداش کنم . ولی یه حسی بهم میگفت من نباید اینجا باشم . انگار باید برم بیرون . اینجا نه ..

بالاخره موفق شدم از دست مردم خلاص بشم و از سالن برم بیرون . هوای تازه میخوام . اینجا اکسیژن نیست . یقه پیراهنم رو باز کردم و تلاش کردم نفس بکشم . از در رفتم بیرون و زیر نور ماه ایستادم . هیچ معلومه چمه ؟ از پله ها رفتم پایین و یهو بوی خوبی حس کردم

.بوی گل ،بوی خاک بارون خورده ، بوی جنگل خیس

قلبم از هیجان شروع کرد به زدن . جفتم اینجاست . خیلی ها مثل من خوش شانس نیستن و همون شب اول جفتشون رو پیدا نمیکنند و باید مدت ها دنبالشون بگردن . ساختمون رو دور زدم . بو قوی تر میشد تا اینکه زیر یه پنجره ایستادم . اینجاست . توی این اتاق .

یعنی کیه که الان تو مهمانی نیست ؟ همه اونجان یا اینکه قرار بوده اونجا باشند .

حتی جرات نمیکنم چشمم رو از پنجره بردارم و برم تو ساختمون واتاقش رو پیدا کنم . میترسم تا برم اون رفته باشه و نتونم پیداش کنم پس فقط ایستادم و به پنجره خیره شدم و سعی کردم هیجانم رو آروم کنم تا بتونم کسی که اون جاست را صدا کنم . باید برم پیشش . به محض اینکه فهمیدم کیه میرم پیشش و هیچ وقت نمیزارم از جلوی چشمم دور بشه . میخوام .. نیاز دارم که نزدیکم باشه . که لمسش کنم ..که جوری در اغوش بگیرمش که هیچ وقت هیچ غم و ناراحتی سراغش نیاد ..

ولی قبل از اینکه بتونم دهنم رو باز کنم یکی اومد سمت پنجره و بازش کرد .چشمام گرد شد . هری !

یه لبخند بزرگ رو صورتم نشست . قلبم میخواست از شادی منفجر بشه . هری ! اون جفت منه . . ..با نیش باز یه قدم جلو رفتم . باورم نمیشه اینقدر خوش شانسم که اون مال منه اون پسر شیرین و بامزه ...که داره از پنجره میپره بیرون !! بله ؟؟؟

لو- هی داری چیکار میکنی ؟

پنجره اش زیاد بلند نیست ولی بازم ممکنه بلایی سرش بیاد .

با شنیدن صدام جیغی کشید و خودش رو پرت کرد تو اتاقش . ابرومو دادم بالا و به پنجره خیره موندم . این چرا اینجوری میکنه؟

چند ثانیه بعد اول موهاش و بعد چشماش رو دیدم که یه کم اومدن بالا و بهم نگاه کردن . وقتی دید منم سریع بلند شد

ه- س..سلام لویی ..آلفا یعنی ..آلفا لویی آقا قربان ..مبارک باشه تولد و عنوان وجفت و اینا ..

لو- ممنون . چرا داشتی از پنجره میپریدی پایین ؟

ه- هان .. اون ؟ من داشتم میرفتم خونه زین .

لو- زین اینجاست . تو مهمونی

ه- خودش اینجاست . خونه شون که اونجاست .

خندیدم . به زودی میفهمم چرا اینقدر عجیبه . کلی وقت قراره با هم بگذرونیم . تمام عمر

لو- لازم نیست بری . تو اتاقت صبر کن تا بیام اونجا

ه- چرا ؟ من کاری نکردم که .برید پیش جفتتون . آره . حتما ناراحت میشه نری پیشش. کی هست حالا خر؟ چیز .. یعنی لونا .. لونای عزیز کی هستند ؟ به همه معرفیش کردی ؟ خانواده ات.. النوره؟ نه ؟ ای لعنت به شانس من ..

داشتم میچرخیدم سمت پله ها که با شنیدن صداش خشک شدم .خانواده ! بابا ! بابا اگر بفهمه هری جفت منه منفجر میشه . .سرم رو تکون دادم . برام مهم نیست . باید باهاش کنار بیاد .هری جفت منه و باید همه بپذیرنش . ولی بهتره اول باهاش صحبت کنم و مطمئن شم که حدش رو میدونه. از الان من آلفام

رومو کردم سمت هری که الان تقریبا داشت با خودش حرف میزد و دستاش رو تکون میداد

لو- تو اتاقت بمون . بیرون نرو تا من بیام

و قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه با عجله رفتم سمت پله ها . وارد سالن که شدم همه چشم ها چرخید سمت من . مضرب ، مشتاق و منتظر

چشمام بینشون چرخید ولی نتونستم بابا را پیدا کنم . به مامان که بهم خیره شده بود نگاه کردم

ج- لویی ؟ جفتت کیه ؟ پیداش کردی ؟

لو- بابا کجاست ؟ نیومده هنوز؟ باید باهاش حرف بزنم

تا وقتی از بابا مطئن نشدم نمیتونم چیزی بگم

ال- لویی ؟ جفتت کیه ؟ منم ؟

به النور نگاه کردم و سرم رو به علامت منفی تکون دادم . صورتش از ناراحتی جمع شد و اشک تو چشماش حلقه زد . با ناراحتی نفسم رو بیرون دادم و دوباره رومو کردم سمت مامان

لو- باید با بابا حرف بزنم . کجاست ؟

ج- نمیدونم . هنوز برنگشته .لویی چی شده ؟

سرم رو تکون دادم و از جمعتی که همچنان در یک سکوت سنگین و بد بهم خیره شده بودن دور شدم . از پله ها پایین رفتم و دویدم سمت جنگل.

به درخت ها که رسیدم ایستادم و چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم . روی صدا ها و بوها تمرکز کردم . بعد از چند ثانیه چشمام باز شد . تقریبا میدونم کجان .

با سرعت از بین درخت ها گذشتم و وقتی صدای حرف شنیدم سرعتم رو کم کردم میخواستم برم جلو و باهاشون رو در رو بشم ولی چیزهایی که شنیدم نظرم رو عوض کرد . پشت یک درخت نزدیک بهشون ایستادم . بابا و پین ایستاده بودن و رو به روشون یه پیرزن نحیف ایستاده بود .

قیافه اش آشناست ولی هرچی به ذهنم فشار آوردم چیزی یادم نیومد .

ت- بهت گفته بودم دیگه برنگرد وگرنه میکشمت . همین رو میخوای ؟ مرگ ؟

م- من یه روز میمیرم ولی نه به دست تو مرد کله شق .

ت- چطور جرات میکنی با من اینطوری حرف بزنی؟ گمشو . از این جا برو و دیگه برنگرد .. چند دفعه باید ...

م- امشب تولد پسرت بود

بابا ساکت شد ولی همچنان با خشم داشت به پیرزن رو به روش نگاه میکرد

م- بهش گفتی ؟

ت- چیزی برای گفتن وجود نداره

قلبم محکم در سینه ام میزد . چه خبره ؟

م- هنوز به ابلهی زمان گذشته ای . اون باید بدونه . به خصوص که میدونم پسره زنده است

ت- نه برای مدت زیادی

م- میخوای بکشیش؟ چرا تا الان نکشتی؟

ت-من چیزی درباره کشتن نگفتم ولی میدونی که .. زندگی مشکله . هزار اتفاق ممکنه بیفته .

م- و هزاران اتفاق ممکنه نیفته . حتما تا الان کم تلاش نکردی از شرش خلاص بشی ولی نتونستی . نه بدون اینکه کسی رو مشکوک کنی

ت- من برای محافظت از پسرم هرکاری میکنم .

محافظت از من ؟ در برابر چی ؟ اون پسر کیه ؟

م- بدش به من . اون پسر رو بده به من . بزار از اینجا ببرمش . تا وقتی اینجا نباشه برای تو خطری نداره

ت- بدم به تو که بری قدرتمندش کنی؟ که براش ارتش درست کنی ؟ فکر کردی من ابلهم ؟ یادت رفته بهم چی گفتی ؟ سرنوشت هری رو یادت رفته ؟ پیشگویی ها ..

هری ؟!!!!

اونا درباره چی حرف میزنن ؟ هری مگه کیه ؟ چه اتفاقی قراره براش بیفته ؟. نا خوداگاه یه قدم رفتم جلوتر

م- هری ؟ پس این اسمیه که برای انتخاب کردی

ت- من هیچ اسمی برای اون موجود نحس انتخاب نکردم . تریشیا . اون هری رو تقریبا مثل فرزندش قبول کرد . بزرگش کرد . بهش گفت پدرش مدت ها قبل از به دنیا اومدنش مادرش رو رها کرده بوده . نزاشت بفهمه خودش باعث رفتن پدرش و مرگ مادرش بوده

م- اون باعث مرگ...

ت- بود . اگر به دنیا نیومده بود هیچ...

م- باعث مرگ آنه تو بودی نه هری . تو به دروغ بهش گفتی بچه اش امگاست . چیزی که استایلز ازش متنفر بود . فکر کردی اینقدر خشمگین میشن که خودشون از شر بچه خلاص میشن . فکر این رو نکرده بودی که آنه از بچه محافظت کنه .

با دهن باز به بابا نگاه کردم که یه لحظه با شرمندگی روش رو از پیرزن برگردوند .اون چیکار کرده ؟ به چه حقی ؟ .. برای چی ؟..و یعنی هری امگا نیست ؟

ت- آنه قوی بود و آرزوی یه بچه قوی رو داشت . ..نباید .. نباید ..

م- نباید عاشق بچه اش میشد ؟

بابا آهی کشید و سر تکون داد

م- تو هیچی از احساسات یه مادر نمیدونی . از قدرتش نمیدونی و چوبش رو هم خوردی . یکی از دوستات رفت و یکی هم مرد

ت- فکر نمیکردم اینطوری بشه ..استایلز .. فکر نمیکردم آنه رو رها کنه.. فکر نمیکردم آنه ..

بابا چند لحظه ساکت بود ولی بعد نفس عمیقی کشید و دوباره به پیرزن خیره شد

ت- میدونم چیکار کردم ولی اگر به عقب برگردم باز هم اینکار رو میکنم . اون پسر ...خودت گفتی... .گفتی یه آلفای قدرتمنده ..از نسل فنریر.. گفتی اگر بزرگ بشه و جفتش رو پیدا کنه و مارک بشه اونقدر قوی میشه که هیچ چیزی جلوش رو نمیگیره .. من نمیتونم بزارم اون هیولا..

م- اون هیولا نیست !

ت- البته که هست . جمله ها یادت رفته ؟ وقتی" راستی بمیره سیاهی متولد میشه " . راستی و پاکی آنه بود که از بین رفت . سیاهی هم همون هیولاست . هری .. من نمیتونم بزارم اون همه چیز رو نابود کنه.

م- نابود...

بابا با عصبانیت غرید

ت- نابود میکنه مارگارت . حتی اگر بقیه پیشگویی رو هم نادیده بگیرم این رو که یه آلفاست نمیتونی نادیده بگیری . تا حالا دیدی دوتا آلفا بتونند با هم یک جا بمونن؟ غریزه شون وادارشون میکنه باهم بجنگن . اون پسر من رو میکشه لعنتی .

رومو ازشون برگردوندم و به درخت تکیه دادم .سرم دارم گیج میره و قلبم محکم تو سینه ام میکوبه . هری یه آلفاست ..ولی نه یه آلفای معمولی ..همون افسانه گرگ سفید . .برای همین الان کوچیکه ولی بعد از مارک شدن توسط جفتش اون تبدیل میشه به قدرتمندترین گرگ.. به کسی که گفته شده گرگ های ولگرد رو دور خودش جمع میکنه و با رهبری اون بزرگترین ارتش رو تشکیل میشه..همه چیز داره یادم میاد ..و مارگارت ..همون زنی که تو گله ما بود ولی بابا بیرونش کرد . .

راه افتادم به سمت خونه. برف شروع کرده بود به باریدن  وذهنم خالی شده.. حتی نمیدونم به چی فکر کنم . چیکار کنم . هری جفت منه ...و قاتل من ؟ 


----------------------

سلام چطوری؟ 

شروع زیبای پرسپولیس در لیگ رو حال کردید ؟

مرسی میخونید و نظر میدید 

تا دیدار دوباره 

Continue Reading

You'll Also Like

3.9K 93 32
. . . " I took advantage of denying my feelings towards you. " Taglish // EN- au // Started: 062023 // Ended: - //
3.2K 182 5
Dwapar yug! The glorious era of eighth incarnation of Lord Vishnu had got him as it's saviour, but this saviour had his own saviour too. She had gra...
103K 9.4K 34
[ completed ] (لويى يه بچه مثبت به تمام معنا هستش) سلام اسم من لويى تاملينسون هستم حتى شک دارم که فاميليم اين باشه 18 سالمه و تا چند ماه پيش تو پرورش...
2.3M 118K 65
↳ ❝ [ INSANITY ] ❞ ━ yandere alastor x fem! reader ┕ 𝐈𝐧 𝐰𝐡𝐢𝐜𝐡, (y/n) dies and for some strange reason, reincarnates as a ...