This man is still alive

By ZiamsNation

106K 17.4K 12.2K

به یاد بیار.. ببخش.. ببین More

cast
1
2
3
4
5
6
8
9
10
11
12
13
smut
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
last part

7

3.4K 619 362
By ZiamsNation

زین بعد از خوردن مقدار کمی از اون پیتزا به حرف نایل اعتقاد پیدا کرد
این بهترین پیتزای دنیاست
اشتهایی که از دست داده بود برگشت

بین تمام گیج بودن هاش و معما های ذهنش با یه غذای خوب به آرامش رسید
وقتی غذاش تموم شد دوباره از نایل سوال پرسید

-تعریف نمیکنی اولین بار چه جوری دیدیش؟ چرا چیزی ازش تعریف نمیکردی؟

-اولین بار با یه مشت زد توی صورتم و بیهوشم کرد

-چی؟

نایل خندید

-اولین چیزی که خیلی واضح یادم میاد گفت(( حیف نمی تونم بکشمت... ازت خوشم نمیاد واقعا که یه موجود به درد نخوری)) بود

زین دهنش از شدت شوک باز موند و نایل ادامه داد

-منم خیلی اذیتش کردم.. دیدن حرص خوردنش خیلی حال میداد.. به خودم اومدم دیدم عاشقش شدم؛ شبا کنارش می‌خوابم و دلم می‌خواد همیشه کنارش باشم.

-پس چرا پیشش نبودی؟

-خب.. شرایط عوض میشه.. آدم ها تغییر میکنن

نایل سکوت کرد

.
.
.
.

هری نگاهی به صندلی خالی لیام، سر میز غذاخوری انداخت
با نگاهش به بوراک علامت داد تا بره و ببینه لیام حالش خوبه یا نه

بوراک سرش رو به چپ و راست تکون داد
حاضر نیست بره و لیام رو توی حال خرابش ببینه

جک سکوت رو شکست
-شما ها کوفت کنین.. من لشم رو میبرم پیش آلفا

از پشت میز بلند شد و سالن غذا خوری رو ترک کرد
موهاش رو جمع ‌کرد و از پله‌های طولانی و سلطنتی ساختمون بالا رفت
جلوی در اتاق لیام چند ثانیه صبر کرد و بعد تلاش کرد در رو باز کنه اما با درب قفل شده مواجه شد

پیشونیش رو به در چسبوند و آروم حرف زد

-هی... مرتیکه....

جک فهمید الان وقت فحش دادن نیست.. پس چیزی که می‌خواست بگه رو تغییر داد

-آهای.. لیام.. میشنوی؟

-می‌خوام تنها باشم

صدای لیام خش دار بود

-ممنون.. با کوتوله‌ی دردسر ساز من کاری نداشتی

-هنوز دوستش داری؟

-به کسی نگیا.. خیلی خیلی دوستش دارم با اینکه انگاری اون عوض شده و حتی به من فکر نمیکنه

لیام قفل در رو باز کرد و جک وارد اتاقش شد

جفتشون روی کاناپه‌ی سیاه رنگ نشستن
برای چند دقیقه چیزی نگفتن تا اینکه لیام حرفی که روی قلبش سنگینی میکرد رو به زبون آورد

-درد داره.. دیدن درد کشیدنش درد داره

جک سکوت کرد
خوب می‌فهمید لیام چی میگه.. دنیایی که توش نایل هوران نخنده همون قدر برای جک دردناکه

لیام به حرف هاش ادامه داد
-حس میکنم اون آدمی که من میشناختم نیست. انگار یکی دیگه شده.. اون قوی بود.. یه ذره بداخلاق اما مغرور

جک: اون شکسته..

-زینی که من می‌شناختم راحت نمی‌شکست

-پس برو بپرس چی شد که به اینجا رسیده‌. چی باعث شد سخت بشکنه

-جرعتش رو ندارم

-نصف گروه هنوز به اون دوتا لعنتی اعتماد دارن. باید بزاری حرف بزنن.. بگن چی شد. زین همه چیز رو سوزوند. حتی نزدیک بود خوده لعنتیش جزغاله بشه اما مدارک رو خاکستر کرد.. باید یه دلیل داشته باشه که اومدن و توی دادگاه شهادت دادن

لیام سر تکون داد و جک به حرف هاش ادامه داد
-نمی‌خوای هیچ آشغالی رو کوفت کنی؟

-اشتها ندارم

-خیالت تخت.. واسه اون جاسوس کوچولو ها غذا بردم .. یه ذره اشتها پیدا کن و یه چیزی کوفت کن

لیام لبخند زد و آروم تشکر کرد
جک دستش رو روی شونه‌ی لیام گذاشت

- بعد از اینکه غذا خوردی باید چند نفرمون دور هم جمع بشیم و بشنویم چه بلایی سر اون دوتا اومده

لیام سرش رو تکون داد و از روی کاناپه بلند شد

.
.

.
.

دو ساعت گذشته بود.. لیام به دوست های صمیمیش اشاره کرد تا سراغ زد وان و بی‌نهایت برن
می‌خواد جواب سوال هاش رو بگیره

همگی باهم جلوی در اتاقی که اونا توش زندانی شده بودن ایستادن
تایلر در رو باز کرد و نایل سرش رو بالا گرفت و بهشون خیره شد

انگشت اشارش رو روی بینی و لبش گذاشت تا کسی حرفی نزنه

لیام به صورت به خواب رفته‌ی زین خیره شد
زین سرش رو روی پای نایل گذاشته بود و با معصومیت خوابیده بود
صدای نفس های عمیقش توی اتاق پخش شده بود
بدنش رو جمع کرده بود انگار خودش رو بغل کرده

بوراک و هری منتظر به لیام نگاه کردن ولی لیام غرق صورت زیبای زین شده بود

لویی سعی کرد آروم حرف بزنه.. عجیبه انگار کسی نمی‌خواد خواب زین رو بهم بزنه

-شما باید تعریف کنین.. همه چیز رو

نایل دستش رو زیر گردن زین گذاشت و سرش رو آروم از روی پاش برداشت و روی زمین گذاشت
بلند شد و سمت در رفت و جواب داد

-هر چیزی بخواین من بهتون میگم.. کاری به زین نداشته باشین

تایلر بازوی نایل رو گرفت و به لیام نگاه کرد تا بهش بگه چی کار کنه

لیام نگاهش رو از صورت زین برداشت و حرف زد
-بریم اتاق من

همگی همراه هم وارد اتاق لیام شدن و روی کاناپه‌های دور میز گرد شیشه ای نشستن

نایل کنار جک نشست
کنار اون بودن براش عجیب شده‌. هم حس خوبیه هم بد

هری: چی شد؟

نایل: از کجاش می‌خواین بدونین

جک دستش رو مشت کرد و با اخم غرید
-از اونجاش که شما به فاک رفته های نمک نشناس با وجود اینکه ما بهتون کمک کردیم می‌خواستین ما رو بکشین.. از اونجایی که اومدین و شهادت دادین

-از گروه ما... یعنی.. گروه سابق تریشا نبودن. ما نمی‌خواستیم شما رو بکشیم و شهادت... یه اجبار بود

لیام: فقط بگو چه اتفاق لعنتی ای افتاد.. چرا اینکار رو با ما کردین

-زین کاری نکرد.. اون هیچ کاری نکرد

جک داد زد
-تو چه غلطی کردی.. فقط بگو

-وقتی زین رفت.. می‌خواست همه چیز رو بسوزنه ولی.. سیستم امنیتی بایگانی متفاوت بود.. آنلاین نبود. نمیشد از دور متوقفش کرد.‌ وقتی زین اطلاعات شما رو آتیش زد.. باید درهای اونجا بسته میشد و اکسیژن تخلیه میشد و زین میمرد.. ولی من نمی‌دونم اونجا چه اتفاقی افتاد.. وقتی سرباز‌ها من و تام رو آزاد کردن.. ما رفتیم دنبال زین.. توی راه رو سرباز های جدیدی بودن.. هیچ کدوم از افراد خودمون نبودن.. ما از اینکه به شما حمله کردن خبر نداشتیم

تایلر: تو و زین.. بعدش چی شد؟

-من رفتم دنبال زین.. صدای آژیر در اومده بود.. فکر میکردم بهش نمی‌رسم و خفه میشه ولی ساختمون بایگانی منفجر شد.. تمام سیستم پایگاه خاموش شد

جک: بعد از صدای انفجار در سلول های ما باز شد

-تمام سیستم امنیتی از کار افتاده بود.. فقط خوده تریشا می‌تونست این کار رو بکنه.. من و تام رفتیم سراغ ساختمون. می‌خواستیم زین رو از آتیش بیرون بکشیم ولی سرباز های جدید جلومون رو گرفتن.‌ مثل دیوونه ها فریاد زدم ولی حتی تام هم نتونست از دست اونا فرار کنه.. چه برسه به من. مطمئن بودم زین می‌سوزه. صدای هلیکوپتر اومد. اونجا شبیه یه جهنم شده بود. برای هیچکس مهم نبود زین داره میسوزه

لویی: اون صدای هلیکوپترهایی بود که جف‌پین فرستاد تا فرار کنیم

نایل: یکی زین رو از آتیش بیرون کشید

همه به لیام خیره شدن و لیام تعریف ‌کرد

-من دیدمت نایل.. وقتی فریاد میزدی و اسم زین رو میگفتی در حالی که دست هات رو گرفته بودن و نمیذاشتن کاری کنی.. من داشتم سوار هلیکوپتر میشدم ولی دیدم مارتین هنوز نیومده.. دست مارتین رو گرفتم و سوار هلیکوپتر کردم و خودم پریدم پایین.. بهشون گفتم بدون من برن. نمی‌دونم چرا ولی دویدم سمت آتیش.. ساختمون داشت خراب میشد. خیلی خوش شانس بودم که پیداش کردم. زین زیر یه عالمه آوار بود اما نسوخته بود. کشیدمش بیرون .. از ساختمون اومدیم بیرون ولی سرباز ها ریختن سرم.. من رو دستگیر کردن و زین رو بردن

نایل: هنوز نمی‌دونم اون روز چی شد.. اون سرباز‌ها از کجا اومدن.. ولی... فهمیدم........ دیوید.‌‌..

نایل موقع گفتن اسمش پلک هاش رو روی هم فشار داد و نفس لرزونش رو بیرون فرستاد و ادامه داد

-دیوید قدرت زیادی داشت.. اون فقط با جف پین کار نمیکرد.. اون به کینگ کمک میکرد. من و تام دستگیر شدیم
تریشا تام رو آزاد کرد و اون رو فرستاد افغانستان ولی نتونست برای من کاری بکنه.. سیستم امنیتی پایگاه با کامپیوتر من از کار افتاده بود... ولی کار من نبود ؛ من اصلا چنین دسترسی ای نداشتم

لیام: چه بلایی سر زین اومد؟

-بهم گفتن توی بیمارستانه.. دو هفته توی بازداشت بودم که چندتا مامور جدید اومدن سراغم. گفتن باید بر علیه تو شهادت بدم. اول قبول نکردم.

جک: پس چرا این غلط رو کردی؟

نایل وقتی می‌خواست جواب سوال جک رو بده صداش لرزید

-بخاطر تو

جک با دهن باز به نایل خیره شد و منتظر موند تا اون حرف بزنه

-چندتا مانیتور جلوم گذاشتن. یکیش خانوادم رو نشون میداد و یکی تام ؛ اون یکی تو رو نشون میداد جک.. توی یه بندرگاه بودی. گفتن اگه کاری که میگن رو انجام ندم تو رو اول میکشن

-توی احمق باور کردی؟ باور کردی که می‌تونن من رو بکشن؟

-اونا تام رو شکنجه کرده بودن.. من مبارزه‌ی تام رو دیدم.. گرفتنش کار آسونی نبود. تا حالا ندیده بودم تام جایی گیر بیوفته‌ .. اگه تونستن اون بلا رو سرش بیارن پس می‌تونستن تو رو هم بکشن

-گوه توی همشون.. گوه توی مغزت.. بی‌عرضه بودن تام چه ربطی به من داره.. من می‌تونم هر کی بیاد سمتم ، جر بدم

-نه وقتی یه گلوله توی سرت باشه

نایل توی صورت جک داد زد و لیام سرشون فریاد کشید

-الان وقت دعوای عاشقی شما نیست. زین.. چطور به اینجا رسید؟ فقط این لعنتی رو بهم بگو

نایل چندبار نفس عمیق کشید‌. شاید بهتره همه چیز رو نگه
-من قبول کردم توی دادگاه شهادت بدم.. اونا رفتن سراغ زین. قرار بود از بیمارستان مرخص بشه که گیرش انداختن. هر کاری کردن زین قبول نکرد بر علیه تو بشه.. حتی گفتن من رو میکشن ولی زین جواب داد تا وقتی که بهم نیاز دارن بلایی سرم نمیارن.. حق داشت.. کاری با من نکردن..

لویی: وَ؟

-جلوی چشمام چندتا گلوله توی زانوی زین خالی کردن ولی زین لجبازه.‌ باز تسلیم نشد.‌ یه زخم خیلی ناجور روی پاش به وجود آوردن.. عوضیا داغونش کردن.. حتی هنوز اون زخما عذابش میده ولی باز زین حرف خودش رو میزد.. کاری نمیکرد که لیام توی دردسر بیوفته.. ترجیح میداد بمیره تا اینکه لیام توی زندان بیوفته

لیام: پس چرا شهادت داد؟

نایل: اونی که توی دادگاه حرف زد من بودم.. نه زین

جک: اسم اونم بود.. اون لعنتی هم شهادت داد

-نداد.. هیچوقت این کار رو نکرد.. تو که اونجا بودی زین رو دیدی؟ کینگ می‌خواست از لیام انتقام بگیره ولی زین تسلیم نشد. دستور مرگش رو داد.. گفت ازش یه مهره‌ی سوخته بسازن. تنها راه تبدیل شدن زین به یه مهره ی سوخته بین نیرو های ویژه ،مرگش بود.. قرار بود زین رو بکشن ولی هیچ عوضی ای نمی تونست زد وان رو یه جا نگه داره. زین فرار کرد ‌. زخمی بود.. داغون شده بود ولی به منم کمک کرد تا برگردیم پایگاه.. سخت بود ولی تونستیم ... پایگاه تغییر کرده بود. تریشا فقط به اسم، فرمانده بود ولی هیچ کنترلی نداشت. دستور مرگ زین به پلیس رسید‌....

نایل برای چند لحظه سکوت کرد.. توی ذهنش با خودش جنگید و بالاخره حرفش رو تکمیل کرد

-زین توی بیمارستان نموند.. از اونجا اومد بیرون دو شب بعدش سر و صدای عجیبی توی پایگاه بلند شد‌‌ وقتی رسیدیم اونجا.. جمجمه‌ی‌ زین خورد شده بود.. خونی که از سرش روی زمین ریخته بود خیلی زیاد بود.. یه اسلحه توی دست زین بود و مقابلش.. سرهنگ لاک وود روی زمین افتاده بود.. یه چوب بیسبال توی دست لاک وود بود.. یه گلوله توی پیشونیش.. زین سه ماه توی کما بود.. وقتی بیهوش بود ازش اثر انگشت گرفتن و پای چرت و پرت هایی که افراد کینگ نوشته بودن زدن و به عنوان شهادت دادن به دادگاه... زین وقتی بهوش اومد چشم‌هاش دیگه نمیدید.. چیزی یادش نمیومد.. چشم‌هاش سالمه ولی.. مغزش آسیب دیده برای همین دیگه چیزی نمیبینه

لیام: باید یه راهی باشه.. که حالش خوب بشه.. که.. چشم هاش ببینه.. که حافظش برگرده.. باید یه چیزی باشه

-هست‌.. احتمالش کمه.. یه جراحی خطرناک می‌تونه چشم‌هاش رو برگردونه اما

هری حرف نایل رو کامل کرد

-یک میلیمتر لرزش دست جراح کافیه تا بدنش از کار بیوفته. به یه زندگی نباتی برسه

نایل سر تکون داد و ادامه ی حرفش رو زد

-پس از نظر تریشا کور بودن زین براش بهتر بود. اون شده بود یه مهره‌ی سوخته.. همون جوری که کینگ دستور داده بود. پس می‌تونست زنده بمونه

لیام: کینگ‌. چه جوری کارت های یاسر رو گرفت

-نمی‌دونم.. تنها چیزی که می‌دونم همین بود.. بعدش من از ارتش اخراج شدم. سعی کردم یه زندگی معمولی داشته باشم ولی نشد.. زین، اوایل توی یه آسایشگاه بود ‌‌ بهش گفتن از بچگی کور بوده و بخاطر از دست دادن حافظه نمی‌دونه چه جوری با ندیدن کنار بیاد.. یاسر همه جا پخش کرد که زین مرده تا کسی سراغ زین نیاد. زین یه زندگی عادی رو شروع کرد و حالا هم که اینجاییم.. ولی

لیام: ولی چی ؟؟؟

-کینگ دنبال زین میاد.. مطمئنم میاد ؛ شما باید خیلی مراقب باشین

-مگه نگفتی وقتی فهمید مهره‌ی سوخته شده بیخیالش شد

-نشد.. این یه داستان مزخرف دیگس که چهار سال تموم جلوی چشم هام بود و عذابم داد.. اون عوضی‌ بیخیال زین نشد. وقتی زین توی بیمارستان بود رفت پیشش تا کاری که افرادش نتونستن انجام بدن رو انجام بده. می‌خواست یه گلوله توی مغز زین خالی کنه.. ولی.. ولی....

نایل بقیه‌ی حرفش رو با نفرت و غرش گفت

-از زین خوشش اومد.. انگار از چیزی که زین بهش تبدیل شده بود لذت می‌برد.. یه پسر ضعیف.. کینگ نکشتش. عاشقش کرد... حتی همین چند روز پیش نامزد کردن.. کینگ نمیاد زین رو بکشه.. میاد برش گردونه خونه

لیام مات و مبهوت به حرف نایل فکر کرد.‌ زین!؟ جاناتان؟!

-امکان نداره

-چهار سال به خودم گفتم امکان نداره.. وقتی زین اشتباهی و ناخواسته به جای اسم اون اسم تو رو میاورد حس خیلی خوبی داشت.. جوری که حرص می ‌خورد و قرمز میشد ولی نمی‌تونست به زین حرفی بزنه لذت بخش بود.. کم کم بد جوری عاشق زین شد.. از اینکه زین بدون اینکه تو رو به یاد بیاره عاشقت بود متنفره. برای همین دستور داد توی زندان بکشنت تا خیالش راحت بشه ولی نتونست

تایلر: من جلوش رو گرفتم.. ولی.. این داستان یه چیزیش مشکل داره.. یه چیزیش کمه.. نمی‌تونم باور کنم

نایل: اتفاقیه که افتاده. این تمام چیزیه که من می‌دونم.. اگه می‌خواین از جاناتان انتقام بگیرین.. فقط نزارین دستش به زین برسه.. همین برای دیوونه شدنش کافیه

■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■

فکر کنم جواب نود در صد سوال هاتون رو این پارت داد
😉

با عشق صبا❤💛

Continue Reading

You'll Also Like

75.5K 8.7K 69
همه چیز عوض شد زندگیم اخلاقم خودم زندگیت اخلاقت خودت
21.8K 4.6K 57
[ کامل شده] مثل گلی که با تابستون و زمستون بسازه ، با گرما و سرمای زندگی ساختم ‌ تا فقط ناجیم رو ببینم. اما اون فقط یه پرتگاه عمیق بود . یه سیاهی مط...
51.6K 10.2K 33
• زین توی فروشگاه والمارت کار میکنه. اون دوست پسر نداره و خیلی وقته که به یه قرار نرفته. مامانش همیشه دنبال یه پارتنر برای اونه و حالا هم که برادرش م...
4K 947 13
ترجمه ی فن فیک شروعِ پایان. مگنس یه پسر دبیرستانی با گذشته ی تاریک که عاشق بهترین دوستش الک شده، اما متاسفانه همه چیز قرار نیست طوری که مگنس می‌خواد...