Loving You

By UniqueBeat

79.8K 13.4K 4.7K

- دوست داشتنت،دومین کار خوبی بود که تاحالا انجام دادم. + اولیش چی بود؟ - پیدا کردنت... More

لطفا و حتما بخونید!
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15[ep 1]
15[ep2]
16
17
18
19
20
21
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
Extra
New Onshot

22

2.1K 361 235
By UniqueBeat

نامجون: بابا گفته بود قبلا خورده؛ چمیدونستم انقدر بی جنبه‌ست که با یدونه بطری اینطوری مست کنه!

یونگی عین بچه ها داد زد: یــــااا! من...مست...نیستم!

هوسوک زد به پیشونیش و نالید: حالا چیکار کنم؟

یونگی دستش رو سمت هوسوک باز کرد و گفت: بوسم کن‌.بوس!

جین و نامجون بلند خندیدند.

هوسوک لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت: اگه این اتفاقات رو فردا به یاد بیاره خودش رو میکشه.

جین به ساعت نگاه کرد: نامجونا،پاشو بریم؛دیر شد.

نامجون سری تکون داد که صدای هوسوک رو درآورد: هی،خب بگید من با یونگی چیکار کنم!!

نامجون درحالی که رگه های خنده بین صداش موج میزد گفت:بوسش کن دیگه.بوس.

هوسوک مشتی به بازوش زد و گفت: محض رضای خدا یکم جدی باش. بگو چیکار کنم!

جین کلافه شد: زنگ بزن آژانس بیاد ببرتش خونه.

هوسوک: آخه آدرس خونشون رو بلد نیستم.

دستش رو روی شونه‌ی یونگی گذاشت و تکونش داد: یونگی،یونگی...آدرس خونتون رو یادت میاد؟

یونگی کمی فکر کرد و گفت: آره،آره...

هوسوک ذوق زده دست هاش رو بهم کوبید: بگو...

یونگی: ماه، گودالِ ۳۶۵. فقط میخوای بیای،کپسول اکسیژنت رو با خودت بیار.

جین و نامجون که دیگه نفسی براشون نمونده بود تا به خندشون ادامه بدن دلشون رو گرفته بودن و سعی میکردن با نفس عمیق کشیدن،کمبود هواشون رو جبران کنن.

هوسوک آهی کشید و به آرومی سوراخ گوش های جدید یونگی رو نوازش کرد: مثل اینکه امشب رو اینجا موندگاری.

نامجون: چقدرم که تو بدت میاد!

جین: نامجون،عزیزم...خفه شو و صحنه‌ی احساسی رو خراب نکن!

بعد از بدرقه کردن نامجون و دوست پسر آشپزش،برگشت و کنار یونگی روی کاناپه نشست.

یونگی لبخند مهربونی تحویلش داد،دراز کشید و سرش رو روی پاهای هوسوک گذاشت.

ضربان قلب هوسوک شدت گرفت و ته دلش خالی شد.

لب های یونگی به حرف باز شدن: آدرس خونمون رو یادمه.

هوسوک خندید: میدونم،ماه....

یونگی: نه.

آدرس خونشون رو گفت و ادامه داد: فقط دلم میخواست امشبـ...هیع (سکسکه) اینجا بمونم.

هوسوک متعجب نگاهش کرد.تو اون لحظه هیچ چیزی برای گفتن یه ذهنش نمیرسید،به خاطر همین فقط به صورت قرمزِ یونگی خیره شد و منتظر موند تا ادامه بده.

یونگی به چشم های هوسوک نگاه کرد و با مظلومیت گفت: میشه موهامو ناز کنی؟

قلب هوسوک حتی بیشتر از چند لحظه‌ی پیش بیتابی میکرد. چقدر یونگی دوست داشتنی بود. چقدر حس خوبی بهش منتقل میکرد"دوست داشتنت،زیباترین حسیه که تاحالا تجربه کردم یونگی"کاش میتونست افکارش رو راحت به زبون بیاره،اما الان به اندازه‌ی کافی جرعتش رو پیدا نکرده بود.

یونگی مکث هوسوک رو دید و دوباره پرسید: میشه؟ مثل اون روز بعد از تعطیلات کریسمس...یا موقعی که برای آروم کردنم بغلم کردی و موهامو ناز کردی.

هوسوک لبخند زد، به گرمی و روشنی همیشه. انگشت هاش رو بین موهای یونگی فرو کرد و آروم آروم تکون داد.

یونگی چشم هاش رو بست و یه نفس عمیق کشید.انگار چیزی جلوی تنفسش رو گرفته بود و دست های نوازشگر هوسوک، اون مانع رو کنار زد و راحتش کرد.

دست های گرم هوسوک که با ملایمت به پوست سرش کشیده میشد،حتی بیشتر از قبل عاشقش میکرد.عشق...یونگی دیگه میتونست خودش رو عاشق و هوسوک رو معشوق بدونه.

چقدر دلش این نوازش رو میخواست. حتما باید مست میکرد تا شجاعت گفتنش رو پیدا کنه؟!

هوسوک بی اراده گفت: عین این پیشی ها شدی.

یونگی چشم هاش رو باز کرد و خندید: توهم از این پایین شبیه اسب شدی!

ابروهای هوسوک توهم گره خورد: حرفم رو پس میگیرم.تو خیلی شبیه لاکپشتی.

یونگی زمزمه‌وار گفت: لاکپشت؟

و نگاهش رو از هوسوک گرفت و به ساعت روی دیوار دوخت.عقربه های ساعت بهش هشدار میدادند که"قدر زمانت رو بدون،دقایقی که با هوسوکی مثل برق میگذره"اما در اون موقعیت این چیزی نبود که یونگی بخواد بهش فکر کنه،بلکه ذهن یونگی سفر کرد به چهار سال پیش؛یعنی زمانی که ۱۵ سالش بود و پدرش باهاشون زندگی میکرد.

کی گفته همه‌ی پسرها مامانین؟

بین پسرها حداقل چند نفری وجود دارند که در حدِ مرگ به پدرشون وابستن.

هوسوک وقتی سکوت یونگی رو دید نگران شد و پرسید: ناراحتت کردم؟ منظوری...

یونگی سری تکون داد: نه،نشدم...

مکثی کرد و ادامه داد: بابام عاشق لاکپشت ها
بود...هیع...یادمه،وقتی ۱۵ ساله بودم،یه برنامه چیدیم که باهم بریم جاهایی که لاکپشتا هستن و بهشون غذا بدیم و باهاشون دوست شیم.

لحنش و طرز بیانش به خاطر مستی بچگانه شده بود و این در نظر هوسوک خیلی بامزه بود.

هوسوک: خب؟چیشد؟برنامتون خوب پیش رفت؟

یونگی آه کشید و صداش غمگین شد: درست روزی که آماده...هیع...آماده شده بودیم که بریم...فهمیدم مامانم تقاضای طلاق کرده.

هوسوک جا خورد. حرفی نزد و به نوازش کردن موهای ابریشمیِ یونگی ادامه داد.

یونگی با صدای لرزون گفت: هوسوکا! ما خانواده‌ی خیلی خوبی بودیم.پولدار،پر از عشق و محبت! ولی درست روز بعدی که....هیع....بابام دو سوم اموالش رو به اسم مامانم و یک سومش رو به اسم من زد...هیع...مامانم درخواست طلاق داد.از فردی که ادعا میکرد دیوانه وار عاشقشه خیلی یهویی متنفر شد و ترکش کرد.مامانم عاشق پول بود.نه بابای بیچارم!

بغض به گلوش فشار آورد و سعی کرد که جلوی حرف زدنش رو بگیره اما یونگی مسمم بود تا حرفش رو به پایان برسونه؛با یه نفس عمیق بغضش رو کنترل کرد: من خیلی به بابام وابسته بودم،خیلی! به اندازه‌ی...هیع... یه دنیا،خیلی دوسش داشتم ولی مامانم فرصت با اون...با اون بودن رو ازم دریغ کرد.

اشک از گوشه‌ی چشم هاش روون شد و روی شلوار هوسوک چکید.

قلب هوسوک فشرده شد و بغضش گرفت.دیدن چشم های اشکیِ یونگی واقعاً براش دردناک بود.

موهای یونگی رو که روی پیشونیش پخش شده بود بالا زد و با شصتش پیشونیش رو نوازش کرد.

یونگی بریده بریده گفت: مامانم....مامانم حضانتم رو گرفت... نـ...نزاشت پیش بابام بمونم...بابام...هم چون بی پول شده بود منو نخواست...گفت...گفت پیش مامانم بمونم بهتره...

یه نفس عمیق کشید تا از تته پته‌اش جلوگیری کنه،اما آنچنان موفق نبود: خیلی...اسرار کردم،کلی گریه کردم که....منو با
خودش ببره....بهش گفتم یک سوم اموالش دست منه...باهاش میتونیم زندگیمون رو سپری کنیم، اما قبول نکرد و موقع رفتن....یه چیزی بهم گفت...میدونی چی؟

و چشم های خیس از اشکش رو به چشم های غمدار هوسوک دوخت؛ هوسوک پرسید: چی گفت؟

بغضش هنوز هم باهاش مبارزه میکرد تا خودش رو آزاد کنه،اما یونگی این اجازه رو بهش نمیداد: گفت از مادرت...متـ....متنفر نباش....گفت دوسش داشته باش....گـ...گفت اون بهترین مادرِ دنیاست....هربار که زنگ میزنه همینارو میگه....پیرمرد ساده لو...بعد از اینهمه بلایی که مامانم سرش آورده...هنو...هنوزم عاشقشه....مامانم باعث شد شکسته شه....صداش روز به روز ضعیف تر و شکسته تر از قبل میشه ولی هنوزم عاشق همسر سابقشه!....وقتی این حرفا رو میزنه حتی بیشتر از قبل از مامانم متنفر میشم....

لحن صداش تغییر کرد و کمی هوسوک رو ترسوند: تا قبلِ...۱۸ سالگی فقط دلم میخواست مستقل شم...و از شرّ اون افریته راحت شم....ولی حالا میخوام تمام اموالش رو از چنگش بیرون بکشم و برم پیش بابام....

هوسوک نمیدونست چی بگه،سعی میکرد مثبت اندیش باشه و برای کار مادرِ یونگی دنبال یه دلیل منطقی بگرده،اما نتونست.اینبار نتونست خوش بین باشه!

یونگی بلند شد،نشست و تکیه داد.سعی میکرد با گاز گرفتن لب هاش جلوی بغضی که راهش رو برای خارج شدن پیدا کرده بود بگیره. عادت کرده بود؛عادت کرده بود مانع هق هق هاش بشه. دوست نداشت صدای گریه های بلند خودش رو بشنوه،اینطوری احساس ضعف میکرد.حس میکرد برای ادامه دادن به راهش ضعیف تر از هرکس دیگه ایه،حتی مادرش.

هوسوک متوجه شد که یونگی داره جلوی گریه‌اش رو میگیره.دستش رو نوازش گرانه به کتف پسر بزرگ تر کشید و با صدایی مهربون گفت: گریه کن یونگی...جلوی خودت رو نگیر...گریه کن.

یونگی دیگه نتونست بیشتر از این خوددار باشه.دلش گریه میخواست. دلش میخواست سبک شه.

صورتش رو با دست هاش پوشوند و بلاخره ترکید. با صدای بلند هق هق کرد. با سوز بدی ناله میکرد و اشک میریخت.ناله هاش حتی دل سنگ هم آب میکردن!

هوسوک اندام نحیف و لاغر یونگی رو بین بازوهاش گرفت و با دست راستش به آرومی پشتش ضربه میزد. سعی میکرد با فشار دادن لبهاش روی هم، صدای گریه‌ش بلند نشه و بزاره یونگی بی پروا،بدون توجه به اطرافش گریه کنه.

چقدر این پسر خُشک و ساکت درد کشیده بود،چقدر درد هاش رو پنهان کرده بود و چقدر قوی بود. هوسوک همه‌ی اینها رو وقتی فهمید که یونگی برای دو ساعت توی بغلش گریه کرد و همونجوری خوابش برد‌.

__.__.__

تایپیست: Megusug
مرسی عزیز دلم♡‌زحمت کشیدی💞😍

دیر شد ولی طولانی نوشتم...
فک کنم از این به بعد جمعه ها آپ کنم بهتر باشه
نظر شما چیه؟

بیشتر میتونم طنز بنویسم،استعدادی تو در آوردنِ اشکِ ملت ندارم😂دیگه همین در توانم بود...

امیدوارم خوشتون بیاد♡~

کاور جدید چطوره؟؟؟🤩

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 19.1K 44
What if Aaron Warner's sunshine daughter fell for Kenji Kishimoto's grumpy son? - This fanfic takes place almost 20 years after Believe me. Aaron and...
567K 20.5K 95
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
388K 6.3K 79
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...
1M 38.6K 90
𝗟𝗼𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗵𝗲𝗿 𝘄𝗮𝘀 𝗹𝗶𝗸𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗳𝗶𝗿𝗲, 𝗹𝘂𝗰𝗸𝗶𝗹𝘆 𝗳𝗼𝗿 𝗵𝗲𝗿, 𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀 𝗹𝗼𝘃𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 �...