Loving You

By UniqueBeat

79.8K 13.4K 4.7K

- دوست داشتنت،دومین کار خوبی بود که تاحالا انجام دادم. + اولیش چی بود؟ - پیدا کردنت... More

لطفا و حتما بخونید!
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15[ep2]
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
Extra
New Onshot

15[ep 1]

2K 367 138
By UniqueBeat

یونگی با دهنی باز به تهیونگ و جانگکوک نگاه کرد: شما...

هوسوک آرنجش رو روی میزش گذاشت،دستش رو تکیه گاه سرش کرد و گفت: یعنی واقعا تو مدرسه این دو تا آتیش پاره رو ندیده بودی؟

یونگی چونه‌ش رو خاروند: نه.

جانگکوک:منم یونگی هیونگ رو ندیده بودم.

نامجون بعد از تموم شدن تکالیف عقب موندش،کش و قوسی به بدنش داد و از جاش بلند شد و به سمت دوست هاش حرکت کرد.

تهیونگ:به به!نامجون هیونگ.نمردی انقدر خرخونی کردی؟

نامجون چرخی به چشم هاش داد: خرخونی چیه تهیونگ؟داشتم تکالیفم رو انجام میدادم.دیشب خونه ی جین بودم وقت نکردم بنویسم.

هوسوک با بُهت گفت: چی؟!کدوم تکلیف؟!

نامجون با تاسف سر تکون داد: ریاضی.

هوسوک:نهههه!!
برگشت سمت یونگی: تو نوشتی؟

یونگی با بیخیالی ابرو بالا انداخت.

جانگکوک:به اینا میگن الگو.

هوسوک وقتی بیخیالی یونگی رو دید،سعی کرد خودش رو درگیر تکلیف کوفتیش نکنه و نگرانی رو کنار بزاره.

نامجون به یونگی و هوسوک نگاه کرد:راستی،شما دوتا...دیروز چطور بود؟

هوسوک با صدای بلند و هیجان زده گفت: عالی بود!!کلی خندیدیم!

تهیونگ خندید: گیم نت رو گذاشته بودیم رو سرمون.

نامجون متعجب پرسید: مگه با هم بودین؟

تهیونگ:اتفاقی همو تو گیم نت دیدیم.تو کل گیم نت با هم بودیم تا وقتی که پرتمون کردن بیرون.

و با یادآوری خاطره ی دیشبشون،هر چهار نفر زدن زیر خنده.

یونگی ما بین خنده‌ش مشتی به بازوی هوسوک کوبید: فقط...فقط اونجایی که ادای اون مرد چاقه رو در آوردی و اون افتاد دنبالت.

نامجون که از خنده ی دوست هاش خندش گرفته بود،با کنجکاوی پرسید: چی؟!

یونگی نفس عمیق کشید تا به حرف زدنش مسلط باشه: دیشب چون خیلی سر و صدا کردیم پرتمون کردن بیرون،هوسوک هم چون آتیشی شده بود با حالت مسخره ای ادای صاحب اونجا رو در آورد.اون هم جوش آورد و به هوسوک حمله کرد،که هوسوک از ترس یه...یه جیغِ...یه جیغِ بنفش...!

و دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه با صدای بلند خندید،اینبار نامجون هم همراهیشون کرد.بعد از دو سال دوستی با هوسوک،میتونست تصور کنه که قیافه ی هوسوک ممکنه چه شکلی شده باشه.

هوسوک نالید: آیگووو...یونگیااا!سوژه کردن منو بس کن!

تو همون حین،صدای گوشی تهیونگ بلند شد و باعث شد همه ی نگاه ها به سمت اون کشیده شه.

تهیونگ:چیه؟به کار خودتون برسین فضولا.
و پشت چشمی نازک کرد و گوشیش رو جواب داد:
تهیونگ:بله جیمین؟(...)چی؟!!!(...)باشه باشه الان میام.

و با سرعت گوشیش رو قطع کرد و با صدای بلند گفت:
تهیونگ:باید میگفتین زنگ اول معلم ندارین!!!

هوسوک متعجب گفت:چی میگی تو؟زنگ اول ریاضی داریم.

تهیونگ:پس چرا نیومده؟همه کلاس ها معلم دارن جز شما!

و رو به جانگکوک گفت:بدو کوک،معلما اومدن.

و دستش رو گرفت و به سرعت از کلاس خارج شدن.

یونگی و هوسوک با ناباوری به هم نگاه کردن و طولی نکشید که جیغِ خوشحالیِ هوسوک کلاس رو ترکوند.

هوسوک با ذوق یونگی رو بغل کرد،یونگی هم متقابلاً دست هاش رو دور کمر اون حلقه کرد و خندید.

یکی از دانش آموزها پرسید:چی شده؟

هوسوک از یونگی فاصله گرفت و در حالی که سعی میکرد جلوی گُر گرفتنش رو به خاطر اتفاقی که چند ثانیه پیش بی اختیار افتاده بود،بگیره گفت:ام...آآ..مم...آها...زنگ اول معلم نداریم.

صدای داد و بیداد خوشحالیِ افراد حاضر بلند شد و شیشه ها رو لرزوند.فقط در این بین،جکسون ساکت بود و به ناشیگری هوسوک و بغل دستیش یونگی نگاه میکرد:ممم،اینطوریه؟

نامجون با صدای بلند گفت:یااا!یااااا!!ساکت شید.همینطور ادامه بدین یکی رو میفرستن بالا سرمون!!

حرف نامجون منطقی بود و طولی نکشید که کلاس دوباره تو سکوت فرو رفت.

نگاه نامجون به جکسون افتاد که میخ یونگی و هوسوک بود.سرش رو کج کرد"بوی دردسر میاد."

جکسون هر وقت ساکت بشه،یعنی داره واسه درست کردن یه دردسر جدید یا به قول خودش ساختن یه خاطره ی جدید، نقشه میکشه.

نامجون:جکسون.

جکسون با یه لبخند معنی دار سمت پسر نگرانی که صداش کرده بود،برگشت:همم؟

نامجون:جکسون فکرشم نکن!خواهش میکنم...اونا دوستامن!

جکسون بلند خندید،از جاش بلند شد و سمت نامجون رفت و  دستش رو دوستانه دور گردن اون حلقه کرد:داری راجبِ چی حرف میزنی نامجونااا!!

نامجون:واسه کسی فیلم بازی کن‌ که نشناستت.

جکسون بی توجه به حرف نامجون داد زد:بچه ها،کیا پایه ی جرعت و حقیقتن؟

نامجون:نه.

جو بین یونگی و هوسوک به خاطر خجالت سنگین بود.هوسوک دوست داشت کلش رو محکم بکوبه به دیوار و بمیره تا انقدر چوب جوگیر شدنش رو نخوره.

جو سنگین و سنگین تر میشد که با سوالِ جکسون،انگار راه نجاتی براش باز شد.بنابراین بلند شد و داد زد:منن!من میام!

جکسون لبخندی از سرِ پیروزی زد و گفت:فقط یه نفر؟

هوسوک برگشت سمت یونگی.باید یخ بینشون رو آب میکرد:نمیای؟

یونگی سرش رو به چپ و راست تکون داد:نه.حوصله ندارم.

هوسوک نشست:بیا دیگه،خوش میگذره.

-نه.

-به خاطر من.

کمی مکث کرد ولی هنوز هم جوابش منفی بود:نه.

-یونگی...

-حوصله ندارم هوسوک،از این بازی ها خوشم نمیاد.

هوسوک تسلیم نشد و آخرین تلاش هاش رو به کار برد:یونگیااا!

یونگی اخم کرد.هر کس دیگه بود الان از اون فحش های آبدار یونگی نصیبش شده بود،اما این پسر فرق داشت؛اون هوسوک بود.به خاطر همین تو سکوت بهش خیره شد.

هوسوک سرش رو کج کرد و با کیوت ترین حالت ممکن به یونگی نگاه کرد.

سرعت قلب یونگی بالا رفت و موهای کمرش سیخ شدن"نکن احمق!"

هوسوک با خودش گفت"اگه اینبار قبول نکنه بیخیال میشم."
تمام معصومیت و کیوتی رو از چشم هاش به لحنش منتقل کرد و تیر خلاص رو زد:یونگی هیونگ...

یونگی احساس کرد قلبش ترکید.با چشم های درشت به هوسوک نگاه میکرد.دهنش برای حرف زدن باز و بسته میشد اما چیزی از لای لب هاش بیرون نمیومد."دیگه طاقت ندارم،همینطور ادامه بده از بین میرم!قبول کنم بهتر از اینه که سکته قلبی کنم."

اخم غلیظی کرد:خیلی آشغالی جانگ هوسوک!میدونم اگه قبول نکنم تا شب صدات رو مخمه.
بهونه ی خوبی بود.

هوسوک پیروزمندانه خندید.برگشت سمت جکسون که با زبون ریختن سعی در متقاعد کردن چند دختر برای بازی رو داشت و گفت:جک،یونگی هم میاد.

دختر ها تا اسم یونگی رو شنیدن قبول کردن که اون‌ها هم وارد بازی شن:اگه یونگی اوپا میاد،منم میام.

-آره منم میام.

-منم همینطور.

یونگی دست هاش رو زیر سینش جمع کرد و با کلافگی گفت:من اوپاتون نیستم!

جکسون لبخندی زد و دندون های سفیدش رو به نمایش گذاشت.

_._._._._

سلام،اَیوب ها!😂💕
چطورین یا نه؟

چون این پارت طولانی بود به دو بخش تقسیمش کردم.

میدونم نظر دادن سخته،بنابر این اگه نظر داشتین که چه بهتر!نداشتینم جهنم و ضرر ووت بدین کافیه!🤩😁💜

امیدوارم لذت ببرید.

Continue Reading

You'll Also Like

406K 12.3K 94
Theresa Murphy, singer-songwriter and rising film star, best friends with Conan Gray and Olivia Rodrigo. Charles Leclerc, Formula 1 driver for Ferrar...
1.1M 19K 44
What if Aaron Warner's sunshine daughter fell for Kenji Kishimoto's grumpy son? - This fanfic takes place almost 20 years after Believe me. Aaron and...
568 139 9
«~تو عاشقی یا دلت بایدخون بشه یا سنگ..وقتی عاشق بشی صبور و ازخودگذشته میشی..این خصلت عاشقیه لادا».. «_پس چرااینقدر اصرارداری عاشق شم؟»«~چون لذتی که ت...
562K 20.4K 95
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...