Me,You,Him! (Ziam)

By p_k_z_m38

326K 41.3K 32K

[COMPLETED] *لیام من میترسم... تو عاشق کدومشونی؟ اون پسر پانک عوضی ای که روزا زندگیتو جهنم میکنه؟ یا... اون پ... More

-یکم حرف-
مقدمه
غرور
الکل
دود
سوخته
خونه؟!
قول
دوست
نقاشی
شب
اون
عطر
بی حسی
وجدان؟
آبی
دیدار
بغل
ناگفته
لیام
شونه
خیس
چمدون؟
حسود
یاسر
زین
درد
فرار
شیشه
انتقام
شلیک
عشق
آرامش
تردید
عوضی
بوکس
حلقه!
ابد
و بازم -یکم حرف-

راز

7.8K 1K 776
By p_k_z_m38


من متاسفم خیلی خیلی درگیر بودم که حتی نرسیدم کامنتای پارت قبلو جواب بدم...الانم که تایم پیدا کردم گفتم آپ کنم بهتره:)
_____________

Chapter 22

Third P.O.V:

چرخای چمدون زین و لیام رو زمین کشیده میشن و صدای نسبتا بلندی درست میکنن که تو شلوغیه فرودگاه گم میشه...

رو صندلیای قسمت وی آی پیه هواپیما میشینن, لیام به زین نگاهی میکنه که مثل این چند روز یه اخم رو پیشونیشه و خب حقم داره!

چون تنها جوابی که از لیام واسه دلیل رفتنشون به استرالیا گرفته اینه که 'یه سفر کاریه!'

البته لیامم حق داره چون اگه میگفت دارن میرن پلیس مسئول پرونده ی آتیش سوزیه خونه ی مالیک ها رو ببینن, زین حتی سواره هواپیماعم نمیشد!

Zayn P.O.V:

واسه هزارمین بار فحشی به لیام میدمو دسته های صندلیمو محکم میگیرم! آره میدونم مسخرس ولی من تا حالا هواپیما سوار نشدمو در حد فاک فشارم افتاد...

سنگینیه نگاه لیامو حس میکنم ولی اهمیتی بهش نمیدم و ترجیح میدم چشمامو ببندم...یکم بعد هنوز هواپیما حرکت نکرده که صدای زنونه ای باعث میشه چشمامو بازکنم

-ببخشید آقا؟

تمام تلاشمو میکنم تو این وضعیت نکوبم تو دهنش و به جای 'بنال' یه جواب مودبانه تر بدم! :

*بله؟

تو دستش یه سینیه کوچیکه که یه لیوان شربت توشه...اونو جلوم میگیره

-شربت لیموناد قندتونو بالا میبره و ترشیه لیمو باعث میشه شیرینیش دلتونو نزنه!

یه ابرومو با تعجب بالا میندازم:

*کی گفت اینو واسم بیارین؟

-دوستتون آقا

دوستم؟! لیامو که نمیگه؟! نگاهی به لیام میکنم و میبینم دست به سینه سرشو به پشتیه صندلی تکیه داده و چشماشو بسته...

نگامو به سختی ازش میگیرمو با یه تشکر کوچیک لیمونادو برمیدارم و مزه مزش میکنم که به طرز عجیبی حالمو خوب میکنه!

. . . . . . . . . . .

بلخره بعد از 16 ساعت پرواز بی وقفه به کانبرا رسیدیم و الان تو هتل مثل جسد رو تخت دو نفرو خودمو ولو کردم...

چند دیقه بعد لیامم با خستگی تو اتاق میاد, نگاهی به من که کل تختو اشغال کردم میکنه

+زین بکش اونور منم دراز بکشم

پوزخندی میزنم

*تو که کل مسیر خواب بودی!

پوفی میکنه و تیشرتشو درمیاره و پرت میکنه رو چمدونش

+من یه لحظه ام خوابم نبرد! اصلا تو هواپیما درست نمیتونم بخوابم...

*تو که راست میگی!

یه اخم کوچیک میکنه و جلوتر میاد

+تو دقیقا یه ساعته تمام به من زل زده بودی و حتی یه مدتم دستتو زده بودی زیر چونه ت و نگام میکردی!

وات د فاک اون چشماش بسته بود چجوری فهمید؟! به یه چشم غره بسنده میکنم که میبینم همونجا وایساده و تکون نمیخوره:

*دیگه چته؟

+بکش کنار بخوابم!

ابروامو به نشونه ی 'نه' بالا میندازم و چشمامو میبندم, صدای نفسای عصبیشو میشنوم و تو دلم پیروزیمو جشن میگیرم...

ولی زیاد طول نمیکشه چون یه دستشو زیر گردنم و اون یکی رو زیر زانوام میندازه و بلندم میکنه!

چشمامو سریع باز میکنم و سینه شو جلوی صورتم میبینم, نگامو بالاتر میبیرمو اخم رو پیشونیش توجه مو جلب میکنه:

*لیام چه غلطی میکنی بزارم زمین!

یه ابروشو بالا میده

+زمین؟

*نه میدونی که منظورم تخت بود!

سرشو تکون میده و رو تخت میشینه و منو آروم روش میزاره و قبل از اینکه فرصتی واسه حرکت بهم بده پیشم دراز میکشه

*برو رو کاناپه ی تو پذیرایی بخواب...اصلا چرا یه تخت دونفره فقط داره؟

با دستش شقیقه هاشو میماله و بعد جفت دستشو تو موهاش فرو میبره میکشتشون, حس میکنم سردرد داره...

با کلافگی واسه چندمین بار پوفی میکنه

+زین این اولین بارمون نیست که!

*نه ولی...

نمیزاره حرفمو کامل کنم,به سمتم میچرخه و منو تو بغلش میکشه...قبل از اینکه اون حس فوق العاده تو تنم بپیچه دستامو رو سینه ش میزارمو هلش میدم

یکم تکون میخوره که دستاشو دورم قفل میکنه و بعد یکیشونو بالا میاره و تو موهام فرو میکنه, اینکارش باعث میشه یه خاطره تو ذهنم خودشو نشون بده...

اولین باری که بغلم کرد همون شبی که اون کابوس وحشتناکو دیدم...:

*لیام...

با اعتراض اسمشو صدا میزنم که صدای خوابالوش به گوشم میرسه

+سرم داره میترکه, لطفا فقط بیا بخوابیم زی!

اوه...نمیدونم چی تو حرفش بود که دهنمو بست و به ثانیه نکشید که خوابم برد...

Liam P.O.V:

جلوی خونه ی ویلایی که آدرس نشون میداد خونه ی ترنره وایسادیم و من از عکس العمل زین بیشتر از حرفای ترنر میترسم...

زنگو میزنم و ناخودآگاه سر و وضعمونو چک میکنم تا مطمئن شم جوری نیست که ترنر بترسه یا شک کنه...چند لحظه بعد صدای زمختی از پشت در میاد

-کیه؟

+پین هستم, یه موضوعی هست که باید راجبش باهاتون حرف بزنم

-نمیشناسمت, حرفیم ندارم

نفسی میکشم و سعی میکنم به پوزخند زین بی توجه باشم, دلمو به دریا میزنم:

+من راجبه آتیش سوزیه خونه ی یاسر مالیک میدونم!

سرمو به سمت زین نمیچرخونم ولی چشمای گرد شدشو رو خودم حس میکنم, در با مکث باز میشه و یه مرد میانسال, که یه دستش از آرنج قطع شده, پشتشه...

-چی میدونی؟ چجوری پیدام کردی؟

اینارو میپرسه و نگاهش بین منو زین در گردشه:

+بزارین بیایم تو تا توضیح بدم...ما خطری واستون نداریم

اینو میگمو دستامو به حالت تسلیم بالا میبرم, سرشو با شک تکون میده و میره کنار تا ما بتونیم وارد خونه شیم, زین کنارم حرکت میکنه و یکم سرشو نزدیک گوشم میاره

*فقط امیدوار باش که برنگردیم اون هتل لعنتی لیام!

به تهدیدش سری تکون میدم و به سمت مبلا میریم و منتظر ترنر میمونیم...با یه اخم و دستش که ترسناک تر نشونش میده به طرفمون میاد و روبه رومون میشینه

-خب؟

نگاهی به تیشرت مشکی و دست قطع شدش میکنم...

+آقای ترنر یه راست میرم سر اصل مطلب, من میدونم اون پرونده خیلی قدیمیه ولی به دلیل آتیش سوزی شک کردم...نمیتونه یه پخشه گازه ساده باشه نه؟

حس میکنم که زین توی جاش میلرزه و دستاشو رو پاهاش مشت میکنه

-تو یه احمقی که راجبه این موضوع حرف میزنی؟ اصلا چی شده که دنبالشی؟ پلیسی؟

+من یه روانشناسم که یکی از بیمارام سر یه سری قضایا درگیر این داستان شده بوده...تو اون سفر چی شد؟ واتسون و مارکز چرا مردن؟

ترنر به پشتیه مبل تکیه میده و نیشخندی میزنه

-نمیدونم هدفت چیه پین...ولی من دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم...آره اون فقط پخش گاز نبود!

نیشخندشو جمع میکنه و با یه لحن جدی ادامه میده

-کار آدمای اون روانی بود...همونی که یاسر پرونده رو تو دادگاه به نفعش تموم نکرد و... اینو وقتی مطمئن شدم که دو تا از بهترین رفیقامو تو مسافرتی که فرستادمون کشت!

نفس زین بریده بریده شده و من حتی نمیتونم پلک بزنم:

+چی؟ یعنی چی کار اونا بود؟! چیکار کردن؟ اونا کین؟

خنده ی هیستریکی میکنه و جوابمو نمیده و به جاش دنباله ی حرفشو میگیره

-اونجا من نمردم, یه گلوله اونقدر تو دستم موند که...

اینو میگه و با درد نگاهی به دستش میکنه و ادامه میده

-وقتی با زنم اومدیم اینجا اونا پیدام کردن و واسه بستن دهنم زنمو کشتن...میبینی چه زندگیه گهی دارم پین؟

بازم به خنده ی هیستریکش ادامه و با توجه به وضع زین دیگه سوال پرسیدنو جایز نمیدونم و با یه تشکر که حتی مطمئنم نیستم شنیده باشتش از اونجا با زین میزنم بیرون

به طرف ماشینی که کرایه کردم میرم و جرئت ندارم به زینی که سکوت کرده نگاه کنم...

سوار که میشیم بلخره به زین نگاه میکنم که قفسه ی سینه ش تو اون تیشرت سفید به آرومی بالا پایین میشه و خیلی عادی به جلو خیره شده...شاید باورتون نشه ولی این افتضاحه!

لعنتی اون الان باید هر حسی داشته باشه به جز آرامش فیکه الانش! اون داره تو خودش میریزه و اگه به این کار ادامه بده داغون میشه...

به سمت هتل میرونم و از تصمیمی که گرفتم مطمئنم!

. . . . . . . . . . . .

هردومون روی کاناپه های تو پذیرایی نشستیم و زین هنوز همون جوریه:

+زین؟

جوابی نمیده, انگار صدامو نشنید اصلا:

+زینی؟

واکنش نشون میده و سرشو به سمتم میچرخونه و 'فقط' نگام میکنه! منظورم اینه که واقعا اون خلأیی که خیلی وقت بود تو چشماش نمیدیدم, حالا کاملا برگشته...

بلند میشم و به سمتش میرم... یاد اولین باری که اون روی زینو دیدم میفتم...اون شبم همینطوری جلوی کاناپه ای که روش نشسته بود, دو زانو نشستم...

نگاهش هنوزم رو چشمام قفله:

+تقصیر تو نبود زینی...بهت گفته بودم یادته؟ من اینو به همه ثابت میکنم...

و خدا میدونه که منظورم از 'همه' یاسر عوضی بود!

سرشو بی هدف به معنیه 'باشه' تکون میده و زمزمه میکنه

*9 سال تو اون خونه ی جهنمی بودم و 8 ساله بقیه شم تو یه جهنمه دیگه...بخاطره هیچی؟؟

خنده ی با دردی میکنه و ادامه میده

*پس من تقاص چیو '17' سال پس دادم لیام؟؟

ناخودآگاه بغض میکنم ولی این کافی نیست اون باید خودشو خالی کنه, پس حرفی نمیزنم

*جوابمو بده من یه دیوونم چون به جای یکی دیگه تقاص زنده زنده سوختن خونوادمو دادم؟؟

تن صداش بالا میره و تبدیل به فریاد میشه...از جاش بلند میشه و منو کنار میزنه

*یکی به من جواب بده چراااا؟ لعنتی مگه من چیکار کرده بودم؟ یه بچه ی 7 ساله تقاص کدوم اشتباهشو میتونه اینجوری پس بده؟

اینقد کلافه س که نمیدونه چجوری این حجم خشم و بغضو خالی کنه, دستشو رو گلوش میزاره و سعی میکنه نفس بکشه...

یکم جلو میرمو روبه روش وایمیسم...نگاش بهم میفته و دقیقا مثل یه طعمه بهم نگاه میکنه... کسی که بتونه عصبانیتشو روش خالی کنه!

با چند قدم بلند خودشو بهم میرسونه

*چیه دلت میسوزه واسم؟ آره خب بایدم دلت واسه یه بدبخت مثل من بسوزه, یا نکنه فکر میکنی اون 17 سال فاکی حقم بوده؟ نکنه تقصیر من بوده و اینا دروغن؟

اخمی میکنم:

+هی من دلم واست نسوخته و حق با توعه...کاملا حق با توعه و اینکه ترنر لزومی نداره به ما دروغ بگه چون اگه اینکارو بکنه من میفهمم زین!

با بهت نگام میکنه و بعد با یه اخم غلیظ با جفت دستش هولم میده ولی چون انتظارشو داشتم زیاد تکون نمیخورم

*حق نداری لیام! توعه لعنتی حق نداری اینکارو با من بکنی!

چشمام گرد میشن:

+چی کار؟!

*چرا منو مقصر نمیدونی؟ چرا منو نمیزنی؟ چرا به نظرت قاتل نیستم؟ تو کی هستی لیام پین؟ داری چه بلایی سرم میاری؟

اینارو با فریاد و چشمای اشکی تو صورتم داد میزنه, لبخند مهربونی بهش میزنم:

+چون...تو...مقصر...نیستی!

سرشو تند تند به نشونه ی 'نه' تکون میده و به سمت در خروجی میره که مچشو میگیرمو به ضرب تو بغلم پرت میشه!

بلافاصله انگار ناخودآگاهش منتظره این لحظه بوده تیشرتمو چنگ میزنه و هق هق مردونش باعث میشه اشکای لعنتیم پایین بریزن...

'اون' داره گریه میکنه! این زین که سال ها بود اینکارو نکرده بود داره تو بغلم گریه میکنه!

و نمیدونم این عجیبه که دستام به فرو رفتن تو موهاش معتاد شدن؟!

_________________

:)

-Love Ya-

{parisa}

Continue Reading

You'll Also Like

4.5K 634 20
بهار خیلی نزدیک بود و عطر گل ها رو به همراه داشت ولی هنوز هم هوا سرد بود.. گویی زمستان‌ سئول تمومی نداشت و یا شاید این قلب خودش بود که یخ زده بود! 𝗚...
405K 69.6K 62
کاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی،...
58.1K 7.2K 28
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
15.4K 3.3K 14
فصل دوم " محدود به عشق " هیچ‌کس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفایی مثل تهیونگ دراومد، همه مطمئن بودند گُرگ خون خالص تهیونگ اونو...