Birds in Gilded Cages(larry)(...

By niallssm

124K 9.3K 4K

در لندن هتلی وجود داره که زنها و مردهای زیبا مثل پرنده های تو قفس،ازشون نگه داری میشه و زندانی ها ی اون مکان... More

WARNING!
The Bird Cage Hotel-1
The Bird Cage Hotel-2
louis
Helpless-1
Helpless-2
parties & punishments-1
parties & punishments-2
parties & punishments-3
Niall-1
Niall-2
A Little Bit of Kindness-1
A Little Bit of Kindness-2
A Little Bit of Kindness-3
Pornos to Shakespeare-1
Pornos to Shakespeare-3
private_one
signs-2
signs-3
The man jack -1
The man jack-2
private_two
Through the Glass-1
Through the Glass-2

Pornos to Shakespeare-2

4.5K 372 115
By niallssm

" اسمت چیه؟ "

و هری دقیقا میدونست زین چه نقشه ای داره

" نایل، من بهت گفته بودم. "

"نه. اسم کاملت."

نایل مردد و نامطمئن به نظر میرسید "اون رئیس بزرگ گفت که باید فراموشش کنم، گفت که من دیگه فامیلی ای ندارم چون بیشتر از این متعلق به خانواده ام نیستم و به اون تعلق دارم."

"خب اون که الان اینجا نیست. "

نایل برگشت تا به هری نگاه کنه، کسی که بهش یه نگاه اطمینان بخش انداخت. "اشکالی نداره. این یه حقه نیست. ادامه بده"

"نایل جیمز هوران"

" و تو کی متولد شدی؟"

"سیزده سپتامبر1993"

" این تمام چیزیه که نیاز دارم....البته فعلا" زین زیر تختش ناپدید شد و با یه کوله پشتی که قوطی های رنگش رو داخلش نگه میداشت، ظاهرشد.

هری خم شد تا داخل گوش نایل زمزمه کنه " صبر کن تا خودت ببینی!"

"اون داره چی کار میکنه؟"

اونها تماشا میکردن و مجذوب شده بودن، زین ماسک رو روی صورتش قرار داد و شروع به کار کرد. ابروهاش به خاطر تمرکزی که داشت بهم گره خورده بود و همزمان اسپری رنگ رو تکون میداد و روی دیوار سفید مقابلش اسپری میکرد.

"اون داره سرکشی میکنه. ما هممون راه های خودمونو داریم. من، جوابشون رو میدم و بدرفتاری میکنم.....لیام، مسئولت، اون سعی میکنه مثل یه سپر رفتار کنه.....و هروقت که بتونه از ما در مقابلشون محافظت میکنه. زین هم اینکار رو میکنه"

یک ساعت بعد زین به عقب قدم گذاشت و به سمت نایل چرخید، ماسک رو از روی صورتش کنار زد "تو هم حالا روی دیواری و یکی از مایی. هروقت بیشتر با هم حرف زدیم و وقت بیشتری داشتیم، کاملش میکنم. اما میخواستم زودتر شروع کنم. نظرت چیه؟"

نایل خیره شده بود، دهنش به خاطر حیرت باز مونده بود. نقاشی رو ی دیوار نقش بسته بود. اسم کامل نایل و تاریخ تولدش با رنگ سبزشبدری، طلایی و سفید کنارش نوشته شده بود. بالای اون ، عبارتی نوشته بود که هری تاحالا ندیده بود و به یه زبان دیگه بود. اون کلمات به گوش نایل گرم و اشنا بود.

"Ar scáth a chéile a mhaireann na daoine."

زین لبخند زد. " مامانم نیمه ایرلندیه. مادربزرگش بهش این زبان رو یاد داده بود. درست نوشتمش؟"

نایل سرش رو تکون داد و تحت تاثیر قرار گرفته بود.

"اون چه معنی ای میده؟" هری پرسید.

"ادمها، در پناه یکدیگر، نجات خواهند یافت."

زین سرش رو تکون داد، کنار نایل نشست و دستش رو دور گردن نایل حلقه کرد. "من و هز مواظبتیم. تو اینجا تنها نیستی."

در باز شد و لیام با چندتا بالش به داخل اتاق برگشت. متوقف شد و به دیوار نگاه کرد. وقتی برگشت تا به زین نگاه کنه، حالت صورتش امیخته ای از دلخوری و تحسین بود. " این فوق العاده است زین....اما اگه اونها ببیننش، حسابی از دستت عصبانی میشن!"

و این دفعه وقتی که زین لبخند زد، چشمهاش میدرخشید.

"زدم به هدف!"

*****

صبح روز بعد، یک طرف صورت هری ابی و سیاه بود و درد داشت. داخل اتاق تعویض لباس لوییس نشسته بود و بادستش صورتش رو گرفته بود و همزمان خمیازه میکشید. به لوییس نگاه میکرد که داشت داخل جعبه لوازم ارایش دنبال چیزی میگشت. هری خسته بود. نایل دیشب از کابوس های وحشتناک رنج میبرد و باعث شده بود که زین و هری بیدار بمونن، فریاد های بلندش حتی از زیر دهن بند هم قابل شنیدن بود. درنهایت لیام تسلیم شد و اونو به تخت هری برد، به این امید که وجود یه نفر درکنارش باعث بشه اروم بشه . این کار جواب داد؛ نایل به خواب عمیقی فرو رفت...و یه جورایی موفق شد، دوبار به قسمتی از صورت هری که کبود شده بود تو خواب با ارنج بزنه. هری بقیه ی شب رو با صورت دردناک و ضربان دارش که به بالش تکیه داده بود، سپری کرد وقتی که نایل مثل یه بچه کنارش خوابیده بود و پاهای یخ زده اش به پاهای هری حلقه شده بود. امشب قطعا نوبت زینه.

"پیداش کردم!" لوییس گفت و به سمتش برگشت، دیوانه وار یه اسفنج رو روی پنکیک آرایشی میمالوند، قبل از اینکه باهاش به طرف هری خیز برداره.

"هی!" هری گفت و سرش رو عقب برد. " داری چی کار میکنی؟! من که دختر نیستم!"

" خودم اینو میدونم اما اگه این یارو تامیلسون این کبودی هاروببینه شاید دیگه نخواد دوباه رزروت کنه، و ما نمیذاریم این اتفاق بیفته. میتونیم؟ پس یه جا وایسا وگرنه برق لب هم برات میزنم"

"لویی تامیلسون؟"

"اره. چرا؟ اون باهات خوب نبود؟ تو نمیخوای بری؟"

" چرا میخوام برم." و این چیزی بود که باعث ترسش میشد. حقیقت این بود که اون قادر به متوقف کردن افکارش درباره ی اون فرد زیبا و جذابی که چشم های ابی الکتریکی داره، کسی که خیلی خنده دار و مهربونه، کسی که با اون جوری رفتار میکنه که انگار چیزی بیشتر از یه فاحشه است....درست مثل یک انسان...کسی که بهش لذت های وصف نشدنی میده و درمقابل چیزی نمیخواد، نبود.

شب بیدارمونده بود، به یاد لمس های لویی و اون موج باورنکردنی از حس شور و علاقه که باعث بند اومدن نفسش میشد. متعجب بود که چرا حاضر نیست کس دیگه ای رو ببوسه..اما میخواد لویی رو ببوسه، چرا حس لب های اون هنوز هم باقی مونده...نمیخواست همچین حسی داشته باشه، نمیتونست همچین احساسی داشته باشه.....اما اون تو تاریکی شب وقتی که داشت دهن بندش رو گاز میگرفت، خودش رو با لوی روی تخت تصور میکرد، بدن هاشون به هم گره خورده و زیر لحاف پیچیده شده، گوشش رو روی سینه ی لویی تکیه داده بود و میتونست ضربان قلب پر از ارامشش رو بشنوه و لویی هم پیشونیش رو میبوسید و موهاش رو نوازش میداد. توی اون تخت، بعد از یه مدت طولانی، برای اولین بار حس کرد که درامانه. تا حالا عاشق نشده و متعجبه که این حس چقدر میتونه مثل یه حسرت عجیب و غریب باشه...این فکر وحشت زده اش میکنه چون میدونه هیچ داستان افسانه ای با یه پایان خوش وجود نداره، میدونه اگه این عشق باشه، هیچ خوشحالی ای بعدش وجود نداره. فقط درد. فقط اسیب. اما نمیتونه هیجانی که تو سینش برای دیدن دوباره لویی بال بال میزنه رو متوقف کنه.

"خب" لوییس برگشت و به اینه نگاه کرد " چه فکری میکنی؟"

صورتش رو بررسی کرد، شگفت انگیز بود، اگه کبودی ای وجود داشت کاملا از بین رفته بود. بعد به رو به کت شلوار مشکی ای که راه راه های بایک قرمز روش نقش بسته بود و اونو پوشیده بود، توجه کرد. "من شبیه بیتل جوس شدم."

"اره. اما یه بیتل جوس هات. این کت شلوار مال لانوینه هری و میتونی هروقت که بخوای درش بیاری. یادت باشه، تو یه لوازم جانبی ای و باید خوب به نظر بیای " یه لوازم جانبی که حداقل جایگاه خودش رو میدونه. این چیزیه که که اون هست ، یه وسیله، یه چیز اضافه، چیزی که بوسیله ی اون پولدارها استفاده بشه...درست مثل لویی. این یه واقعیته. لوییس کت پشمی بلند سیاه رو گرفت تا هری اون رو بپوشه. شونش رو بالا انداخت. وقتشه که داخل دستای یه نفر دیگه خوب به نظر برسه...

****

لویی یقه بژرنگ بارونیش روبالاتر برد تا از گزند بادی که به سرعت میوزید درامان باشه و در پیاده رو منتظر بایسته. افراد مختلف با کت شلوار های شیک و خانومها با لباس های زرق و برق دار و کفش های پاشنه بلند به همراه الماس های گرون قیمت رو انگشتان یا گردنشون وارد و خارج میشدن. یه پوک دیگه از سیگارش کشید و چرخید....درست زمانی که تونست یه اس یو وی مشکی رو ببینه که چند متر اونطرف تر پارک کرد و لیام ازش خارج شد، رفت تا در عقبی رو باز کنه ....

"یا مسیح!" لویی با نفسی که به همراه دود بیرون میداد، گفت. هری داشت به سمتش میومد، یه کت بلند مشکی پشت سرش موج میخورد. مثل یه مدل به نظر میرسید، کت شلوار مشکی با راه راه قرمز پوشیده بود و دکمه های اول پیراهنش باز بود، موهای فر سرکشش روی شونه هاش ریخته بود. وقتی که دید هری بهش خیره شده و یه لبخند پر از شورو اشتیاق بهش تحویل میده ، نتونست جلوی خودش رو بگیره و در جواب لبخند زد.

"سلام" سیگار رو دور انداخت " کت شلوار قشنگیه"

"خب تو گفته بودی که باید یه لباس رسمی بپوشم"

و بعد لیام در کنارش ظاهر شد، فرم رو بهش داد. اون رو امضا کرد وقتی که دید هری با دست هایی که تو جیبش کرده اونجا ایستاده، ادامسش رو میجوه و به نمای اون رستوران نگاه میکنه و کاملا از نگاه های پر از تحسین مردمی که از کنارش عبور میکنن، غافله.

"ممنون اقا. شب خوبی رو داشته باشید." لیام به هری یه جعبه ی چرمی میده و بعد اونهارو ترک میکنه.

"خب، تو داری منو به یه شام میبری؟ ماباید تظاهر کنیم اون یه قراره یا یه همچین چیزی؟ چون از اونجایی که تو میدونی..." به جلو خم شد ، لب هاش به گوش لویی برخورد میکرد و یه حس لرز خوشمزده رو در ستون فقرات لویی به وجود میاورد "....تو به هرحال قراره خوش شانس باشی." ازش جدا شد و با نوک زبونش رو دندون هاش کشید، جوری که باعث شد لویی بخواد اون رو به نزدیکترین دیوار ببره و همونجا لباسش رو پاره کنه. اما نمیتونست، به جاش با یه نگاه مخالفت امیز به هری خیره شد.

"مواظب رفتارت باش. امیدوار بودم این یه قرار بود. اما این یه شام کاریه و من میخوام تو همراهم باشی. ما فقط باید یه قرارداد رو امضا کنیم و بعد تو میتونی بیای خونه ی من و بقیه ی شب رو باهم بگذرونیم و از اون لذت ببریم....درست مثل دفعه ی قبل."

هری سرش رو تکون داد و توجهش رو دوبارت به رستوران جلب کرد. "خب این یه رستورانه معروفه. من میدونم تو پولداری اما تو یه ....تجملی ای؟"

لویی خندید " با یه همچین لهجه ای؟ شوخی میکنی؟! پدرم سعی کرده که همیشه زندگی مجللی داشته باشه چون اینجا لندنه و برای کسب و کار باید با ادمای تجملی زیادی سرو کله بزنی. ببین، نگران نباش، من مواظبتم."

سورپرایز شد وقتی که هری چشمهاش رو براش چرخوند و لب هاش پیچ خورد تا یه پوزخند تحویل لویی بده. " من میدونم چجوری مثل یه ادم شیک و مدروز رفتار کنم لویی.... من با نصف لردها خوابیدم." روی پاشنه ی پاش چرخید و یکی از دست هاش رو روی یقه کتش گذاشت و جوری از کنار مامور امنیتی رد شد که انگار صاحب این رستورانه. لویی پشت سرش راه افتاد....

"ببخشید اقا" مامورامنیتی دستش رو جلوی لویی برد تا متوقفش کنه. " ایا شما اینجارو رزرو اینجارو؟"

ازکنار در، هری خندید. (اگه اینجاشو نفهمیدید بگم که اون مامور امنیتیه به هری شک نمیکنه ولی جلوی لویی رو میگیره !!)

انتشارات اسب سیاه، کاملا موفق بود و به اندازه ی جهنم پرادعا. به عنوان ناشر بسیاری از کتاب های درسی کمبریج گردش مالی خوبی داشت و میتونست سوداوری چشمگیری برای شرکت توموکار باشه....اما لویی از معامله کردن با اونها متنفر بود. و مثل همیشه، اون خوب پیش نمیرفت.

"...خب از اونجایی که کاملا مشخصه، ادغام تا حد زیادی میتونه به دید جهانی شرکت شما کمک بکنه و..."

"بله اما ببینید اقای تامیلسون..." رئیس اونها با عینکی که به چشم داشت، بیش از حد تحقیرامیز به لویی نگاه میکرد. با اون دامن تنگ و دهان چروکیده ی گربه مانندش، اون رو یاد کتابدار مدرسشون مینداخت. "من شخصا حس نمیکنم شما هیچ علاقه و اشتیاقی به

محصولات ما داشته باشید." و این درست بود. لویی هیچ وقت یه کتابخون نبود. اون خانوم چرخید تا به مکالمه ای برگرده که درکنارش اتفاق می افتاد، جایی که یه مرد تاس با ژاکت پشمی داشت درباره ی شکسپیر با یه خانوم میانسال بحث میکرد.

"...شخصا، استدلال من از این بحث اینه که تصویر شکسپیر از تخریب یاگو در اتللو نشان دهنده ی ترس دیرینه و بی اعتمادی به بیرحمی های افراد نجیب بوده."

"من مخالفم. استدلال من دراستفاده ی یاگو از زبان جنسی و بیشرمانه اینه که ما میتونیم یه مفهومِ درونیِ همجنسگرایانه که کاملا توی حرفاش هم مشخصه روببینیم."

"درواقع، من با هردو نظریه مخالفم." هری نگاه خودش رو از دستمال قو شکل به افراد روی میز داد و بعد ادامه داد. "شخصا با نقد هارگروف موافقم که میگه در یاگو، شکسپیر قسمت تاریک وجود همه ی ما رو به تصویر میکشه. اون قسمت از شخصیت و ناخودآگاه که ایجاد عذاب و رنج در دیگران رو فقط بخاطر لذتش، مزه میکنه و ازش لذت میبره. از طریق اون، ما به عنوان مخاطب، همینجور که لذت یاگو از تحمیل درد به اتللو رو باهاش شریک میشیم، به افراد سادیسمی تبدیل میشیم و عذاب کشیدن اتللو رو تماشا میکنیم تا اینکه در نمایش و مجازات پایانی، انسانیت خودمون رو دوباره پیدا میکنیم که درواقع یادآور روحیه ی خودخواسته مونه."

لویی نفسش برید و رئیس انتشارات هم باناباوری ابروش رو بالا داد. " نکته ی جالبی بود. من باورنمیکنم شمارو ملاقات کردم. و شما ؟"

هری به سختی پلک زد و بعد جواب داد. " هری کاکس، دستیار لویی."

"بذار حدس بزنم، مدرک انگلیسی از اکسفورد؟"

"کمبریج درواقع، زود فارغ التحصیل شدم."

"هممم، خوشتیپ و تحصیل کرده." خانوم رئیس به هری نگاه کرد، درست مثل نگاهی که یک گربه به موش میندازه. "بیا پیش من بشین."

نیم ساعت بعد، لویی با قرارداده امضا شده زیربغلش، از رستوران خارج شد و هری کنارش بود.

"پس...شکسپیر؟"

"اره." هری با خودش زمزمه کرد. " از پورن به شکسپیر....خنده داره. مگه نه؟"

"چی؟"

"هیچی. اره.... من واقعا تو مدرسه به انگلیسی علاقه داشتم. شاگرد موردعلاقه ی خانوم مک کالی بودم. در ارزیابی شکسپیر یه ستاره گرفتم."

"افرین!" لویی دستش رو بالا برد تا یه تاکسی بگیره. " استعداد پنهان دیگه ای هم داری؟"

"خب" هری به سمت لویی بگشت و چشم هاش میدرخشید. " من تردستی بلدم. "

) I can juggle(

"غیرمنتظره بود." یک تاکسی سیاه ایستاد و هردو سوار شدن. لویی به راننده ادرسش رو داد.

"و من به کمبریج رفتم....اردوی مدرسه بود، قتی که دوازده سالم بود. من تیشرت و کلی چیز دیگه گرفتم." هری اخم کرد وقتی لویی بهش خیره شده بود. "چیه؟"

"هیچی، تو فقط...خیلی جالبی. به هرحال واقعا ممنونم به خاطر کاری که اونجا کردی. اگه باهام نبودی نمیتونستم باهاشون معامله کنم. شگفت انگیز بود."

هری شونش رو بالا داد. " مردم فکر میکنن چون من یه فاحشه ام خیلی تنبلم، اما من تو مدرسه عالی بودم. اونها میگفتن من میتونم نمرات ای و بی دریافت کنم. من داشتم به کالج میرفتم...."

"پس چرا نرفتی؟ چه اتفاقی افتاد؟"

و بلافاصله لویی میتونست بالارفتن گارد هری رو ببینه. از نگاه خیره ی لویی فرار کرد و از پنجره به ساختمون هایی که بخاطر نور برق میزدن، خیره شد. "به خاطر دلایلی."

لویی بهش زد "هی" هری برگشت تا با نگاه خیره ی سبزش اون رو حل کنه. " من دلم میخواد بدونم....تو دوست داری...میدونی...اینو؟ یا این فقط شغلته؟ وبهم دروغ نگو."

هری گناهکارانه بهش نگاه کرد. " بیشتر اوقات، خب، اون فقط...فقط چیزیه که برام اتفاق میفته. فقط ...کاره...اما اخرین بار که با تو بودم...خیلی فرق داشت."

"اره. درسته" لویی میخواست سرش رو برگردونه، اما هری چونه اش رو گرفت و نذاشت این اتفاق بیفته. چشم های زمردیش صورت لویی رو بررسی میکرد. و لویی متعجب شده بود که توی اون چشم ها، هیچ برق عشوه ای وجودنداره، هیچ پوزخندی نیست. اون چشم ها بیشتر ترسیده به نظر میان.

" نه. من منظور دارم.اون فرق داشت. من تا حالا اومدم..اما تا حالا همچین حسی نداشتم. تو باهام چیکار کردی؟"

لویی دستش رو بالا برد تا دست هری رو کنار بزنه " تو...تو میخوای که یه بار دیگه همچین حسی رو تجربه کنی؟"

هری سرش رو تکون داد، گونه هاش قرمز شده بود. "منم بعدش برای تو جبران میکنم.من..."

"نه" لویی دستش رو به سمت پاهاش برد. انگشت هاش رو بین انگشتان هری فرو کرد. " نه، لازم نیست تو کاری انجام بدی. فقط بذار من نشونت بدم...بذار نشونت بدم که تو هم میتونی حس خوبی داشته باشی."

"با.شه."

****

داخل عمارت، لویی برای خودشون حمام رو اماده میکرد. یه بوسه نرم روی خال کنار دهن هری گذاشت، قبل از اینکه شروع به دراوردن لباس هاش بکنه، اروم و به روش خودش، لباس های هری رو، لایه لایه ار تنش جدا میکرد تا پوست کرمی زیرشون رو کاملا فاش کنه. اینکارو ادامه داد تا وقتی که هری، کاملا لخت و زیبا و اسیب پذیر کنارش ایستاده بود. لباس های خودش رو سریع دراورد و داخل اب گرم وان قدم گذاشت، قبل از اینکه به هری که با احتیاط تماشاش میکرد اشاره کنه."بیا. اشکالی نداره"

هری داخل اون وان بزرگ شد و به پایین کشیده شد تا وقتی که بین پاهای لویی قرار گرفته بود و کمرش به سینه ی لویی تکیه داده شده بود. برای یه لحظه، صورتش رو به موهای فر هری فشرد و از بوی فوق العاده ی هری استشمام میکرد. بعدش اون ژل مخصوص حمام رو برداشت و یه مقدار از اون رو کف دستش ریخت و اون رو بین دوتا دستاش مالش داد، قبل از اینکه به سمت شونه ی هری بره و شروع به ماساژ دادنش بکنه. برای یه لحظه حس کرد فردی که تو اغوشش قرار گرفته عصبی و هیجان زده است و خودش رو سفت گرفته. اما بعد از مدتی هری اروم شد، کاملا به سینش تکیه داد و سرش رو روی شونه ی لویی قرار داد.

"حس خوبی میده؟"

"اممم همممم"

"خوبه....اگه میخوای متوقفش کنم بهم بگو." دستاش رو اروم به سمت سینه ی هری برد، از حس کردن عضله های هری زیر پوستش حیرت زده شده بود. به سمت نوک سینه های قهوه ای رنگش رفت و همزمان با بوسیدن گونه اش، با شیطنت باهاشون بازی میکرد.

هری سفت شده بود، سر دیک متورم و صورتیش از بالای اب مشخص بود. لویی لبش رو به سمت گوش هری برد. "پاهات رو برام باز کن، فقط یه خورده." هری اطاعت کرد و لویی دست هاش رو با صابون اغشته کرد و به سمت پایی رفت تا هری رو داخل دستش بگیره.

نفس هری برید، دیکش به خاطر بودن توی دست های لویی جمع شده بود. انگشت هاش رو محکم دورش پیجیده بود و به اندازه ی کافی فشارش میداد. "ششش، ارو باش. الان نه." اون یکی دستش رو هم به پایین سر داد، انگشت هاش رو بین لوب های باسن هری قرار داد و روی پوست نقره ایش در امتداد بیضه هاو سوراخش بالا و پایین میبرد. هری مستانه اه میکشید و چشمهاش بسته بود. اجازه داد یکی از انگشت هاش سر دیک هری رو اذیت کنه ، به خودش لبخند زد وقتی پریکام چسبناک رو روی انگشت هاش حس کرد.

انگشت هاش روی دیک هری، با هر لمس، طاقت فرسا و اروم حرکت میکرد. یکی از دست هاش رو دور کمر باریک هری گرفته بود تا وقتی هری حرکت میکرد و زیر لمس هاش میلرزید، بتونه اونو سر جاش ثابت نگه داره.

"لطفا....اوه لطفا...محکم تر..."

"ششش، الان نه."

خیلی زود هری دربرابرش، نرم و بی اراده شده بود و با حس نیاز درمانده شوه بود. سرش روی شونه ی لویی قرار داشت و پاهاش از هم کاملا باز بود و دوطرف وان حموم قرار داشت. گاهی اوقات، یه اه طولانی و اروم از لب هاش خارج میشد و سعی میکرد خودش رو بیشتر فرو کنه، فقط برای اینکه لویی باسنش رو بگیره و دیکش رو محکم تر از قبل فشار بده. "لطفا...لطفا..من نیاز دارم، من میخوام..."

"باشه پسر خوشگل، ششش....من اون چیزی که بهش نیاز داری رو بهت میدوم." لویی میتونست حس کنه که اون چقدر متورم شده، چقدر سفت شده....سرعت حرکات دستش رو بالا برد، دستش رو ازکمرش جدا کرد تا هری هم بتونه خودش رو بیشتر فرو کنه ، که اینکار رو با چنان نیروی زیادی انجام داد که باعث شد اب ار لبه ی وان به بیرون بریزه. مچ دستش رو تکون داد تا کف دستش بتونه سر دیک متورم هری رو بهتر بگیره و بعد....

....و بعد هری ستاره هارو دید!

بعد از اون هری شناور بود، بی اراده شده بود. از درون حس خوبی داشت، به طرز فوق العاده ای استفاده شده و بی حس. میخواست تا ابد همچین حسی داشته باشه. از یه جای خیلی دور میتونست زمزمه های اروم لویی رو که حرف های ارامش بخش رو تو گوشش زمزمه میکرد، بشنوه.

اب اروم روی سرامیک های کف حمام پخش میشد. یه چیز گرم و مرطوب روی پوستش کشیده شد، روی پوست صورتش.....

"اوه خدای من.!"

از فریاد پر از ناباوری لویی چشم هاش رو بازکرد. دید که پارچه ی سفید توی دست لویی بژ رنگ شده و تمام میک اپ صورتش از بین رفته. برگشت تا به لویی نگاه کنه ، کسی که با وحشت بهش خیره شده بود.

" هیچی نیست!"

"نه نیست! بذار ببینم." لویی چونه اش رو گرفت و قتی هری سرش رو چرخوند لبش رو گاز گرفت. اون کبودی که مثل یه رز سیاه تازه شکفته بود رو بررسی کرد.

"هری، کی اینکارو باهات کرده؟"

_________

و دوم اینکه سال نو همتون پیشاپیش مبارک! امیدوارم بهترین سال زندگیتون باشه و بهترین هارو براتون ارزو میکنم...

خیلی خیلی دوستتون دارم!

Continue Reading

You'll Also Like

60.7K 10.2K 20
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...
11.7K 2.2K 16
- کیم به کارمات سلام کن! کیم تهیونگ فکرش رو هم نمی‌کرد شب عروسیش کارما بزنه به کمرش و بهش یادآوری کنه زمین گرده! - جونگ‌کوک، هر کاری بگی میکنم...فقط...
16K 2.2K 27
چی میشه اگه جیمین امگای باردار که تا حالا با کسیم نبوده از طرف الفاش هرزه خطاب شه و بعد یه شب جیمین از خونه الفا بزنه بیرون دردش بگیره و با یه الفا ا...
126K 20.6K 59
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...