داستان از نگاه گلورى
الان يه ماه از اون شب ميگذره
هرى همش بهم تکست ميده ولى جواب نميدم حتى وقتى که زنگ ميزنه
"عزيزم"
دستشو دور کمرم حلقه کرد و شونمو بوسيد
"همممم؟!"
"صبحونه درست کردم"
گونمو بوسيد
"دوستت دارم"
توى گوشم زمزمه کرد
"منم"
"من ميرم پايين تو ام بيا بريم"
"اما من لباس...."
"مهم نيست بيا بريم عشقم"
...
"عسل هم بخور"
"باشه"
دستشو گذاشت رو پاهام
"چيزى شده؟!"
"نه فق...."
"بچه ها بيدار شدين؟!"
مايک و سوزى هم اومدن
سوزى يکى از دوستاى صميميم توى شهر قبلى که بوديمه
"آره ما ميخوايم بريم لب ساحل، شما هم مياين؟!"
"راستى منو سوزى امروز برميگرديم"
"اه چرا؟!"
من گفتم و صورتمو غمگين مانند کردم
"عزيزم خودم هستم نميزارم بهت بد بگذره"
اون باعث ميشه لبخند روى لبام بياد
اما هنوز جاى هرى رو تو قلبم نگرفته
....
واى خيلى خستم
لب ساحل انقد آب بازى کرديم
لباسام و براى خواب عوض کردم
"عشقم"
"جونم"
از پشت بغلم کرد و گردنمو بوسيد
دستشو برد سمت دکمه هاى لباسم
"زين.... "
خودمو ازش جدا کردم
نميخوام انقد زود باشه
"چيزى شده؟!"
"نه فقط من.... من هنوز آماده نيستم"
"باشه عزيزم من تا ابد منتظرت ميمونم"
"مرسى"
زمزمه کردم
پيشونيمو بوس کرد و بعد از اتاق رفت بيرون
يعنى ناراحت شد؟!
چراغ اتاق و خاموش کردم
رفتم زير پتو و چشامو بستم
اما اصلا خوابم نمياد
چشامو بستم و مثل بچه ها ببعى شمردم
1،2،3،4،5،6،7،8،9،10،11،12،13،14،14
...
1985،1986،1987
واى خدا خسته شدم
يهو احساس کردم در اتاق باز شد
وايسا ببينم ساعت چنده؟!
چى؟! ساعت 2:30 هه يعني من 2 ساعت و نيمه دارم ببعى ميشمرم
از طرز راه رفتنش معلومه که مسته
اومد تو تخت و رفت زير پتو
من پشتمو بهش کردم چون روم نميشه تو چشماش نگاه کنم
شايد بخاطر من مست کرده باشه
دستاشو دور کمرم حلقه کردم
اولش لرزيدم چون دستش خيلى سرد بود
ميخواست دستشو برداره که نزاشتم
"لطفا"
با اين حرف من محکم تر دستاشو دور کمرم حلقه کرد
"دوستت دارم"
توى گوشم زمزمه کرد و سرشو تو گردنم فرو کرد
"منم"
گفتم و با آرامش به خواب رفتم
....
چشامو باز کردم
ساعت 9 صبحه
ميخواستم پاشم که ديدم هنوز منو محکم بغل کرده
"من برم پايين صبحونه رو آماده کنم"
آروم گفتم
"نه عزيزم فعلا بخواب بعدا ميريم"
"اما...."
لباشو گذاشت رو لبام
يه بوسه آروم
لباشو از رو لبام برداشت و گفت
"حالا چى؟! ميخواى برى؟!"
"باشه"
لبخند زدم
....
صبحونه رو اون آماده کرد
پنير سرخ شده
گوجه فرنگى
ژامبون
و نيمرو
"عزيزم....امروز ديگه برگرديم... من يه عالمه کار تو شهر دارم"
دستمو گرفت و همونجورى که دهنش پر بود گفت
"باشه"
"تو برو وسايلاتو جمع کن منم برم بيرون براى راه يه چيزايى بگيرم که بخوريم"
قبول کردم و رفتم طبقه بالا
....
رسيديم جلوى در خونه ما
واى چه قدر دلم تنگ شده بود
براى مامانم و بابام و شکمو ( نايل و ميگه)
پياده شدم
در زدم
"گلورى؟!"
"هرى؟!"
واى خدا
"خوبى؟!"
اون گفت
"مرسى"
با سردى گفتم
عشقمم چمدون ها رو آورد
"هرى؟!"
اون گفت( عشق گلورى)
وايسا ببينم هررى اونو ميشناسه؟!
هرى بالا رو نگاه کرد و يهو عصبانى شد و گفت
"زين؟!"
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
سلااااام
ميدونم الان ميخواين منو بکشين
به هر حال وقته امتحانا بود
و به هر حال معذرت ميخوام
قسمت جديد
اميطوارم خوشتون اومده باشه
ميدونم کم بود ببخشيد
راى و کامنت بزارين
قسمت بعد خييييلى خوبه
کامنتا و راى ها که به 10 برسه قسمت بعد و ميزارم
دوستون دارم يه عالمه
هرچى بگم بازم کمه
^-^