Chapter 5

247 40 10
                                    

داستان از نگاه گلوری


آفتاب بدجوری داره میخوره تو چشام
چشمامو که باز کردم یه لحظه گیج شدم
من کجام اصلا یادم نمیاد یا نه داره یه چیزایی یادم میاد
جنگل، آتیش، طوفان و... و.... و... دیگه هیچی یادم نمیاد
از رو تخت ،تخت که نه یه جورایی فقط یه تشکه پاشدم و من الان دقیقا تو یه اتاقم که دیوارهاش کرمه و به اتاقی من الان داخلشم یه کم میاد که قدیمی باشه اما ساده و زیباست

یه میز توالت کوچیک کنار اتاقه و در، سمت راست اتاقه

و یه سوال مهم که من الان دقیقا کجام؟!
این سوال هی و هی تو ذهنم تکرار میشه

تصمیم گرفتم از اتاق برم بیرون تا ببینم دقیقا کجام و آیا کس دیگه ایم به غیر از من اینجا هست

از در اتاق که اومدم بیرون با یه هال زیبا با دکوراسیون زیبا مواجه شدم

رنگ دیواراش گل بهیه و مبل ها هم به رنگ سبز لجنیه

یکم که رفتم جلوتر به آشپزخونه رسیدم

اما با چیزی که جلوم دیدم یه جیغ بلند کشیدم

اما سعی کردم خفه بشم

"نترس نترس باشه؟ من باهات کاری ندارم باشه؟"

بیشعور انگار داره با یه سگ صحبت میکنه اه اه اه
من هیچ جوابی بهش ندادم

"ببین، من دیوید هستم و دیشب تورو تو جنگل پیدا کردم یعنی من نه ولی پسرم تو رو دیشب تو جنگل پیدا کرد و آوردت اینجا. خب توم بیهوش بودی پس دیشب اینجا موندی تا امروز بتونی بری خونت"

پسرش پسرش منو آورد اینجا ای بابا من باید هرچی زودتر برگردم حتما نایل تا الان دیوونه شده

"ببخشید ولی میخوام هرچه زودتر برگردم خونم"

من بهش با عصبانیت گفتم

"باشه باشه ولی بزار هری بیاد تا صبحونه بخوریم و بعد هری باهات میاد تا بری خونت"

هری؟

"هری؟!"

"آره پسرم. اسمش هریه"

اون گفت و ادامه داد

"و اگه میخوای برو تلویزیون ببین تا پسرم بیاد"

من قبول کردم و به طرف هال حرکت کردم
یه چیزی نظرمو جلب کرد
یه کتابخونه ى بزرگ تو یکی از اتاقای این خونه
منم عاشق کتاب خوندنم
اشکالی نداره اگه یه کتاب بردارمو بخونم
از تلویزیون هم بهتره

به طرف اون اتاق حرکت کردم

وقتی وارد اتاق شدم
وای خدای من این اتاق خیلی قشنگه
کاغذ دیواریش سفید و مشکیه و روتختیشم کاملا سفید

به طرف کتابخونه حرکت کردم
درسته من عاشق کتاب خوندنم و کتاب های خیلی زیادی دارم اما تا این همه کتاب و یه جا ندیده بودم

Revenge & ProtectionWhere stories live. Discover now