Birds in Gilded Cages(larry)(...

By niallssm

124K 9.3K 4K

در لندن هتلی وجود داره که زنها و مردهای زیبا مثل پرنده های تو قفس،ازشون نگه داری میشه و زندانی ها ی اون مکان... More

WARNING!
The Bird Cage Hotel-1
The Bird Cage Hotel-2
louis
Helpless-1
parties & punishments-1
parties & punishments-2
parties & punishments-3
Niall-1
Niall-2
A Little Bit of Kindness-1
A Little Bit of Kindness-2
A Little Bit of Kindness-3
Pornos to Shakespeare-1
Pornos to Shakespeare-2
Pornos to Shakespeare-3
private_one
signs-2
signs-3
The man jack -1
The man jack-2
private_two
Through the Glass-1
Through the Glass-2

Helpless-2

4.2K 381 107
By niallssm



حالتش اونقدر واضح از پشیمونی پر شده بود که هری نمیتونست ازش متنفر باشه. بجاش حرکت کرد تا روی لبه ی تختش بشینه، خم شد تا دهن بند رو از روی میز کنار تختش برداره و در حالی که ذهنش جای دیگه بود ، اونو توی انگشتاش چرخوند.

وقتی برای اولین بار به اینجا رسیدن، بسته نمیشدن. اما بعدش دوتا تازه کار احمق شب اولشون رو صرف کوبیدن به در اتاقاشون و جیغ کشیدن برای کمک از بین میله های پنجره کرده بودن.

تازه کارا بعد از اون قضیه ناپدید شدن و این یه موضوعی بود که هری سعی کرده بود زیاد بهش فکر نکنه، آقای کاول بعد از اون تصمیم گرفت که اونا(هری اینا) نیاز دارن تا ساکت نگه داشته بشن.

اون با دهن بندا و زنجیرای مختلفی آزمایش شده بود و هرکدوم هم نتیجه ی متفاوتی داشتن، طناب ها ارزون بودن اما اونا سوختگی حاصل از طناب پیچی بجا میذاشتن، در حالی که چسب، که اونم ارزون بود، پوست لبشون رو پاره میکرد. دستبند کبود میکرد و مچ هاشونو میبرید.

دهن بندای توپی گرچه برای تمیز کردن آسون بودن_ توی ساکت کردنشون زیاد موفق نبودن و باعث میشدن که آب دهنشون بریزه روی خودشون و به دهن های درد گرفته و چونه های سخت شده منتهی میشدن. دستبندهای چرمی نرم که زنجیرشون به پشتی تخت منشعب میشد، گرچه گرون تر بود، اما بادوام بودن و هیچ ردی به جا نمیذاشتن، پس کاول اونارو انتخاب کرد.

بعدش دهن بند روکشف کرد... هری مال خودش رو، در حالی که بررسیش میکرد، دوباره و دوباره توی دستش چرخوند.

اون شامل یه تیکه ی چرمی بیضی شکل سیاه و کلفت میشد که با تسمه و سگک توی دو طرفش و با یه حلقه که از بینش یه قفل میتونست رد بشه کامل میشد،( این دیگه چه کوفتیه؟؟؟؟)و کلیدش توسط مسئول ها نگه داری میشد.

داخل تیکه ی بیضی شکل یه لایه ی چرمی ضخیم بیرون میزد که میرفت بین دندوناشون، دهنشون رو پر میکرد و زبونشون رو محکم پایین نگه میداشت.

وقتی که دهن بند رو داشتن، ایجاد کردن کوچکترین صدا غیر ممکن بود، چه برسه به حرف زدن.

وقتی هری برای اولین بار مجبور شد دهن بند بپوشه ازش متنفر بود، از طوری که بندها توی گونش فرو میرفتن متنفر بود، جوری که اون تیکه ی بیرون زده دهنشو پر میکرد، از حسی که چرم روی لباش ایجاد میکرد به چندش میفتاد... اما الان اینقدر بهش عادت کرده بود که مطمئن نبود نمیتونه بدون اون بخوابه.

شب هایی که توی تاریکی دراز میکشیدو فکر میکرد، اونو میجویدو میمکید. یه جورایی.... آرامش بخش بود.... مثل بچه با یه پستونک. اما یه چیزی وجود داشت که اون هرگز نمیتونست بهش عادت کنه...

موفقیت دهن بند و این حقیقت که اون قفل میشد باعث یه جور ایده بخشی به مورد علاقه ترین تنبیه آقای کاول شده بود، معمولا برای اونایی که بی اجازه حرف میزدن، زیادی گریه میکردن ویا_بدترین جرم ممکن_ به یه مشتری ' نه' میگفتن استفاده میشد.

قرار گرفتن ' توی سکوت' به معنی این بود که برای مدتی دهن بند بزنی و اون فقط زمانی باز بشه که میخوای غذا یا آب بخوری_ اونم در صورتی که مسئولت صلاح بدونه.

کارخونه ی تحقیر، هر وقت کسی میدید یا حدس میزد تو کار اشتباهی انجام دادی، برپا میشد. و با گرفته شدن صدات حتی بی اعتنا ترین فاحشه هم حس ابزار بودن پیدا میکرد... و بعد این مسئله پیش میومد که وقتی بهت حمله میشد نمیتونستی گریه کنی یا موقع صدمه دیدن جیغ بکشی... نمیتونستی 'نه' بگی.

هرکسی که 'توی سکوت' قرار میگرفت با ارزش و بی پناه میشد، و بعضی از مسئول ها بیشترین سو استفاده ی ممکن رو از این وضعیت میکردن(خودتون میدونید دیگه چه کار میکردن)... هرچی باشه، اونا(کسایی که دهن بند بهشون زده شده) نمیتونستن به کسی بگن که چه بلایی سرشون اومده.

بی اعتنا بودن و حاضر جواب بودن هری باعث میشد بیشتر اوقات 'توی سکوت' قرار بگیره. لیام، توی تمام طول هفته، مثل یه شاهین ازش مراقبت میکرد تا مطمئن باشه هیچ اتفاقی نمیفته، اما اون هنوزم تا زمانی که لیام اون قفل کوچولو رو باز نمیکرد و اون رو آزاد نمیکرد ، میترسید. اون حتی یه جورایی خوشحال بود که آقای کاول شلاق رو بجای توی سکوت قرار گرفتن، برای زین انتخاب کرده.

وقتی لیام بهشون رسید بالا رو نگاه کرد و نگاهشو چرخوند تا به چشمای پر از احساس گناه به زین نگاه کنه.

"متاسفم زین"

"چیزی نیست" زین شونه هاشو بالا انداخت و از نگاهش دوری میکرد.

"ببین، وقتی برمیگرده آروم تره، اون..."

و توی همون لحظه در اتاق به تندی باز شد و صدای بنگش باعث شد همه از جا بپرن و سریع بچرخن.

ترو توی چهارچوب در ایستاده بود و زمانی که به زین خیره شده بود، به طور واضحی از خشم میلرزید.

"بیفت رو زانوهات, این یه دستوره! یالا! الان, تو پاکستانی لعنتی!"

زین با تقلا از تختش پایین اومد و روی زانوهاش افتاد. صورتش به تشک چسبیده بود و دستاش جلوش کشیده شده بودن. پشتش لخت بود و آماده بود برای شلاقی که ترو داشت از کمربندش بیرون میکشید و داشت به سرعت به سمتش میومد.

"به مایک و دیو برخوردم و اونا گفتن که شنیدن چه اتفاقی افتاده، که من نمیتونم فرد تحت مسئولیتمو کنترل کنم! میخوام این عوضی کوچولو رو یه جوری علامت گذاری کنم که همه بدونن کی مسئولشه!"

"نه لعنتی بهش دست نزن!" هری با یه حرکت از جاش بلند شدو به سمت جلو خیز برداشت... اما لیام به سمتش شیرجه رفت و از کمر گرفتش و بدنشو محکم کوبید روی تخت.

"هری نکن! هری بیخیالش شو!"

"بزار برم! اون لعنتی میخواد بکشتش! لیام, لعنتی از روم برو کنار!" با هم گلاویز شدن و توی همدیگه گره خورده بودن.

هرچقدر هری بلند قد تر بود، لیام قوی تر بود و موفق شد هری رو از شونه هاش بگیره، دستو پاشو باهم گرفت و اونو محکم روی تختش زد و اونجا نگهش داشت... درست وقتی که اولین صدای برخورد شلاق با گوشت توی اتاق اکو شد و سریعا صدای گریه ی پردرد زین به دنبالش اومد هری گفت "لیام بزار برم! باید متوقفش کنم! لعنتی لیام، اون داره بهش آسیب میزنه! اون داره جیغ میکشه! اون دوست ماست! لعنتی چه مرگت شده؟ یا مسیح لیام، خواهش میکنم"

*ضربه*

"ااااااه"

"لیام! اون..." بعدش لیام، دهن بند هری رو با دو دستش قاپید و چرم رو با زور از بین دندوناش رد کرد و بند هاش رو با مشتش چنگ زد و اونا رو توی بالش نگه داشت تا جایی که هری نمیتونست سرشو تکون بده. هری زیرش تلاش کردو لگد زد، مشتاش محکم به پشت لیام برخورد میکردن در حالی که لیام خم شده بود تا چیزی رو توی گوشش زمزمه کنه.

"من میدونم دارم چیکار میکنم لعنتی! اکه من سعی کنم منصرفش کنم اون میبرتش توی یه اتاق دیگه و اونجا دیگه کسی نیست تا جلوی هرج و مرج رو بگیره! اون میتونه بکشتش! میفهمی چی میگم؟!"

هری هیچ انتخابی جز اینکه توی سکوت سر تکون بده نداشت در حالی که پشت سرشون شلاق دوباره توی هوا سوت میکشید و زین یه فریاد پر از تقلای دیگه سر میداد. "اون سه تا ضربه بود. تا نصف کار رفته و من نمیذارم بیشتر از اون پیش بره. قسم میخورم هری، نگهش میدارم"

قبل از اینکه مچ های هری رو بگیره و اونارو با قدرت اما آروم توی دستبندایی که از تخت آویزون شده بودن هل بده و محکم ببندتشون، دهن بند رو محکم پشت سر هری قفل کرد." اون نمیتونه منو تنبیه کنه... اما میتونه تورو تنبیه کنه. پس از این قضیه بیرون بکش!"

لیام از روش پایین اومد، ملحفه هارو انداخت روش و هری نگاه کرد که چطور لیام راهش رو باز کرد به سمت جایی که ترو کنار زین که زانو زده ، قد علم کرده بود . خون از زخم هایی که کنار شونه های زین بودن بیرون میزد و روی پشتش پایین میغلتید.

"فاحشه ی احمق کوچولو"

*ضربه*

"ااااااه"

" تو چطور جرات میکنی منو اونجوری سر افکنده کنی؟"

*ضربه*

هری با تمام وجود جنگید و تلاش کرد اما دستبنداش سرجا نگهش داشتن.

"تو کاکاسیاه لعنتی"

*ضربه*

توی اون لحظه زین به بالا نگاه کرد و هری شگفت زده شده بود از اینکه بی اعتنایی و خشم رو ببینه که توی چشمای تیره اش شعله ور شده بود.

"من کاکاسیاه نیستم! و من یه پاکستانی نیستم تو نژاد پرست لعنتی"

ترو از خشم قرمز شد و شلاق خونیش رو دوباره بلند کرد... و بعدش لیام با خونسردی رفت جلوش, و زین رو با بدنش پوشش داد.

"بسه ترو. شیش تا ضربه بهش زدی، نمیتونی بیشتر از این بزنی"

"از سر راهم برو کنار پین!" سعی کرد با هل دادن ازش رد بشه اما لیام محکم ایستاد، شونه هاش رو گرفت و از کنار زین هلش داد عقب.

"بهت گفتم برو عقب ترو" لیام بهش خیره شد و دستشو برد سمت رادیویی که روی کمربندش بود و اونو به نشونه ی تهدید بالا گرفت. "نمیخوام برای پشتیبانی تماس بگیرم"

ترو سرش غر زد، اما از کنار زین دور شدو شلاق رو یه بار دیگه به کمربندش برگردوند. "باشه... بهرحال دیگه اهمیتی هم نمیدم. تو مجبوری یه طرفو انتخاب کنی لیام و همونجا هم بمونی"

اون مستقیم به سمت در رفت ......ولی متوقف شد و نگاه خیرش روی هری افتاد . قلب هری مثله یه سنگ افتاد وقتی که ترو به سمت تخت اون قدم برداشت و بالای سرش رسید.

نگاه گرسته ی ترو به سمت دست بندهای دور مچش رفت ، دهن بند کاملا راه دهن هری رو بسته بود .

لب های ترو با یه لبخند شیطانی پیچ خورده بود و به سمت پایین خم شد تا جایی که صورتش هم سطح صورت هری شد.اونقدر نزدیک که هری میتونست بوی سیگار رو از نفس های ترو حس کنه.

دستهاش رو داخل موهای هری برد و اون هارو محکم و دردناک کشید . اون بهش خیره شد و مصمم بود که به ترو اجازه نده هیچ احساس رضایتی،از دیدن ترس هری ،حس کنه.

"چه پسر خوشگلی،چه موهای فر ضخیمی....اما اون(لیام) حتی به بار هم توروبه فاک نداده . چه چیزی رو از دست داده"ترو گفت.

هری به سمت جایی که لیام کنار زین زانو زده بود چرخید. لیام داشت زخم های زین رو بررسی میکرد اما پشتش به سمت اونها بود...به سمت چیزی که داشت اتفاق میفتاد.

ترو چونش رو گرفت و صورتش رو برگردوند تا بتونه تو چشمهاش نگاه کنه "اون هنوز هم فکر میکنه دوستته...یا شاید هم یه چیزی بیشتر از یه دوست.....شاید اون عاشقته .یا اینکه....." یکی از دست های ترو موهاش رو نوازش میداد.....درحالی که اون یکی دستش خیلی اروم داخل ملافه ای که روش بود رفت، اروم از روی شکم صافش رد شد و به سمت بند شلوارش رفت. انگشت های ترو یخ بود.

"......اگه اون میخواد تو مسئولیت من مداخله کنه .....منم تو این مداخله میکنم" اون شروع به لمس کردن و نیشگون گرفتن کرد....

"دوست داری،هممم؟" هری سرش رو برگردوند و چشمهاش رو از شدت انزجار به هم فشار داد وقتی که ترو زبونش رو اونطرف صورتش کشید و بعد دهنش رو سمت گوش هری برد.

"به محض اینکه کارش با تو تموم بشه،من میام و تورو میگیرم. پایین نگهت میدارم و اونقدر به فاکت میدم تا خون ریزی کنی....من همه ی اونکارهایی که لیام هیچوقت روت انجام نداده رو انجام میدم ...اون فکر میکنه میتونه تورو امن نگه داره ....بهش ثابت میکنم در اشتباهه . و اگه فکر میکنی که بهش بگی من برات چه نقشه ای کشیدم ...."

اون با چیزی که بین پاهای هری بود متوقف شد (منظورش دیکشه) و اونو تو مشتش گرفت و فشار داد و هری فریاد کشید ، بدنش از تخت جدا شد و صدای گریه اش به خاطر دردی که داشت میکشید توی دهن بندش خفه شد " نه تنها تورو به فاک میدم ....بلکه زین رو هم داغون میکنم و تورو مجبور میکنم تماشا کنی.فهمیدی؟ "

هری سرش رو تکون داد و دیدش به خاطر اشک هاش تار شده بود.

"خوبه" ولش کرد و دست های بزرگش رو دو طرف صورت هری گذاشت . بهش پوزخند زد در حالی که هری بهش چشم غره میرفت.

"من نمیتونم صبر کنم تا جایی برم که زن ها و مرد های خیلی خیلی زیادی تا حالا رفتن (فهمیدید که منظورش کجاست؟ منظورش یه جایی تو هریه...).به هرحال. تو یه برده ای. میتونی تحملش کنی"

هری جنگید وقتی ترو دهنش رو به دهن هری متصل کرد، دهن بند چرمی تنها چیزی بود که بین لب هاشون وجود داشت. اون با یه خنده از هری جدا شد و با قدم های بلند از اتاق خارج شد.

"خب پسر.....اروم باش" لیام گفت و هری به سمت جایی که لیام بود چرخید ، کاملا نسبت به هری بی اعتنا بود و داشت ملافه ی تخت رو خیلی اروم روی کمر خونی زین مینداخت و کمکش میکرد تا ازجاش بلند شه

"خوبه ،بیا ببریمت پیش دکتر" دست زین رو دور شونش قرار داد و کمکش کرد به سمت در برن "هری ،من زین رو میبرم...." اون متوقف شد وقتی دونه های اشک رو تو چشمهای هری دید که داشتن میدرخشیدن

"هی هری، اروم باش،اون خوب مبشه"لیام گفت.

زین نگاه خیره ی اون رو دنبال کردو گیج شده بود "اره هری .نگران نباش. من خوب میشم"

هری تو سکوت سرش رو تکون داد و به اونها نگاه کرد که دارن اتاق رو ترک میکنن. تا جایی که زنجیر ها و دست بند ها بهش اجازه میدادن چرخید و صورتش رو به بالش فشار داد. احتملا اون فقط یه تهدید بود بود. ترو عصبانی بود و فقط میخواست اونو سر یکی خالی کنه .

اون هیچ وقت به زین اینجوری اسیب نمیرسوند پس چرا باید به اون اسیب برسونه؟ هر مسئولی که به یکی از اونها تجاوز کنه با اقای کاول روبرو میشه و عواقب کارش رو میبینه، چیزی که اقای کاول برای همه واضح و اشکار کرده بود . ترو جراتش رو نداره ....یا شاید اون....

اطراف مچش، قسمت چرمی دستبندش صدا میداد وقتی که زنجیر دست بندش به میله های بالای تختش برخورد میکرد.

لیام دهن بندش رو خیلی محکم بسته بود و بند هاش تو گونه هاش فرورفته بود . اون دهن بند کل دهنش رو پرکرده بود . اون وقتی که داشت فکر میکرد همزمان اون رو میمکید.

حس میکرد کاملا درمانده است....و هیچ راهی برای فرار نداره....

***

ضربه!

لویی محکم کف اتاق خوابش با نیرویی فرود اومد که هوار و تو ریه هاش حبس کرد. (از تخت افتاد پایین) کمرش رو قوس داد و نفسش رو داد بیرون وقتی که دیوار های سنگی کابوسش محو شدن و اتاق خوابش دوباره به چشمش اومد.

خودش رو از ملافه ای که دورش پیچیده شده بود رها کرد و بلندشد و روی تخت نشست ،دست لرزونش رو به سمت چشمهاش برد. اون وحشت و ترس،حس اینکه یه جایی به دام افتاده بود ....دیگه بیشتر از این نمیتونست تحملش کنه .

به یه سیگار نیاز داشت.

پک سیگار و فندکش رو از کنار میز برداشت و خودش رو به سمت اشپزخونه برد.

سپیده دم بود و خورشید داشت از بین ابرها طلوع میکرد وداشت اسمون تیره رو روشن میکرد وقتی که اون از پنجره های فرانسوی عبور میکرد و به سمت باغ میرفت.

شبنم صبحگاهی روی پاهای برهنش سرد بود ،وقتی که داشت سیگارش رو روشن میکرد . دود سیگارش رو از ریه هاش خارج کرد و اونو داخل هوای الوده ی شهر دمید. در اطرافش میتونست صدای لندن رو که داره از خواب بلند میشه بشنوه ؛ صدای توییت پرنده ها، سروصدای ترافیک، جیغ کشیدن اژیرها...و صدای مردمی که داشتن به سمت اداره،کالج،یا مدرسه میرفتن. مرد، زن، بچه، بلند ،کوتاه، سفید،اسیایی،چینی، استریت ....وگی.

همیشه از زنها و مردهایی که شبیه اون بودن متنفر بود، غبطه میخورد که اونها چطوری میتونن به کلاب برن و ادمای دیگه رو ملاقات کنن، میتونن تو خیابون قدم بزنن و دستشون توی دست عشقشون باشه.به ازادیشون غبطه میخورد. جامعه در حرکت بود ...اما توموکار نه. وارث شرکت توموکار نمیتونه گی باشه.....

سیگارش رو تموم کرد و اونو به سمت فواره ی تزیینی که پدرش هزاران پوند پاش داده ،پرت کرد . بعد دوباره داخل اشپزخونه رفت و به شروع کردن به درست کردن یه فنجون قهوه برای خودش . کار قهوه ساز به صورت مسخره ای پیچیده و طولانی بود ، لویی باید صبر میکرد و به خوش اجازه داد توی افکارپوچ موردعلاقه اش غرق بشه.

فکری که توش اون توی یه عمارت بزرگ و سرد نبود، به جاش توی یه واحد نامرتب و کوچیک بود جایی مثله کمدن( یه شهر غیرصنعتی تو نیوجرسیه) و داشت یه قهوه و تست توی اشپزخونه ی نامرتبش درست میکرد درحالی که عشقش طبقه ی بالا روی تخت ،خواب بود.

توی روویاهاش، اون سینی رو به اتاقی که توش هست میبره و اونو روی زمین میذاره، قبل از اینکه به تخت برگرده و اون جوون خوش تیپی که کنارش هست رو ببوسه.

اون بلند و لاغره. با چشمهای زیبا، لویی واقعا یه چیزی برای اون چشمهای زیبا داره و یه جورایی توی اون چشم ها یه نوع درندگی خاص وجود داره که به شدت جذابه....

درست کردن قهوه اش تموم شد و رفت تا روی میز بشینه.

توی رویاش ، اونها با هم صبحونه میخورن ،حرف میزنن و برای همدیگه روزنامه میخونن. وقتی که کارشون رو تموم کردن اون گونه ی عشقش رو میبوسه و لیریکس اهنگ عاشقانه ی موردعلاقش رو توی گوشه اون زمزمه میکنه ،غرق تو فکر عشق ورزیدن و دوست داشته شدنه ...بعدش اون عمیق لب های عشقش رو میبوسه و اونو روی تشک هل میده و بعد....

یه صدای نرمی به گوشش رسید وقتی که داشت فنجون قهوه اش روی چیزی که روی میز قرار داشت میذاشت. فنجون کج شد و افتاد و قهوه ی داخلش روی سنگ مرمری کف زمین ریخت ولی فنجون از روی میز نیفتاد وو کنار یه جعبه ی مشکی و یه یادداشت که اونجا قرارداده شده بود باقی موند...

"لعنتی!"

سریع چندتا دستمال اشپزخونه برداشتو کثیف کاریش رو تمیز کزد و اونو داخل سطل اشغال انداخت.

بعدش یادداشت رو برداشت و خوندش. سربرگ تومو کار بالاش بود . و ظاهرا چیزی بود که پدرش براش نوشته.

لویی،

من میخوام که تو از این استفاده کنی وقتی که برای یکشنبه اماده شدی. این مال مادربزرگته. علاوه بر اینکه ارزش عاطفی بالایی داره ، اون از تیفانیه و خیلی ارزشمند و گرونه. گمش نکن. من میخوام که نامزدت اونو اخر مهمونی یکشنبه داشته باشه.

پدرت

اون با دست های لرزون حلقه رو از جعبه به بیرون دراورد . یه الماس ابی که به شکل یه قلب بزرگ دراومده بود و با طلای سفید و الماس های کوچیکتر ست شده بود ،انگشتری که بیشتر دخترها خودشون رو براش میکشن. میدونست النور عاشقش میشه. اما این فقط یه اسباب بازی درخشان نیست ...اون یه دستبنده که اونو به النور و توموکار تا وقتی که زمان مرگش فرا برسه ، متصل میکنه .


حس میکرد کاملا درمانده است....و هیچ راهی برای فرار نداره...

_________________






Continue Reading

You'll Also Like

465K 75.8K 62
کاپل اصلی: ویکوک. کاپل فرعی: سپ«یونگی تاپ» و ناممین. خلاصه: تهیونگ پادشاه کره جنوبیه و ده سالی هست که دنبال جفت حقیقیشه... چی میشه که وقتی با یونگی،...
50.7K 12.6K 39
🦋عنوان: نخ قرمز سرنوشت 🦋ژانر: فانتزی، سوپرنچرال( تلفیقی از دنیای امگاورس، ومپایری، هایبردی)، انگست، رمنس، اسمات، کمی خشن 🦋کاپل ها: چانبک.....کای و...
83.4K 9.4K 32
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
18.2K 2.7K 43
جئون جونگ کوک پسری که نقش دوست پسر کیم تهیونگ مدیر شرکت مد "k" رو بازی می کنه . . . هیچکس نمیدونست جونگ کوک پسریه که قابلیت باروری داره حتی خودش... ...