قسمت دوم: گنگستر در بهشت
بدنهای عرق کرده همهجا بودن. بوی نم و عرق توی اون بار تاریک و نهچندان تمیز، با بوی انواع مشروبات غیر مرغوب ترکیب شده و این باعث شده بود تا جونگکوک احساس کنه ساندویچی که موقع شام خورده، تا جایی نزدیک به گلوش بالا اومده.
با اینحال، پیدا کردن فردی که میخواست زیاد طول نکشید. اون هیکل درشت رو از صد فرسخی هم میشد تشخیص داد. نیمرخ مرد نشسته پشت بار، به سمت جونگکوک بود و پسر از همون فاصله هم میتونست بینی شکسته و جای زخم قدیمی روی گونهش رو ببینه. دیدن دوبارهی اون مرد احساس عجیبی داشت. حداقل شش سال از رفتنش گذشته بود و جونگکوک نمیدونست که واکنش مرد بعد از دیدنش چه چیزی میتونه باشه.
قدمهای ناچار پسر اون رو به سمت مردی از گذشتهش کشیدن. مرد که همیشه حواس تیزی داشت، وقتی نزدیک شدن فردی به سمتش رو احساس کرد، کمی منقبض شد و از گوشهی چشم بهش نگاهی انداخت. شناسایی جونگکوک با اون ماسک و کلاه مشکی سختتر از چیزی بود که ممکن باشه و در عینحال اون رو مشکوک میکرد؛ پس وقتی پسر دست به جیب بهش نزدیک شد، مرد به حالت آماده باش به بطری روی کانتر چنگ زد و درست زمانی که جونگکوک دستش رو از جیبش درآورد، از جاش بلند شد و بعد از یک چرخش آماده بود تا بطری رو توی صورتش خورد کنه اما مومشکی که انتظار این رو داشت، مچ دستش رو چسبید و خواست که با چرخوندن دستش اون رو خلع سلاح کنه، اما مرد درشت اندام غرشی کرد و مشت دست آزادش رو به سمت صورتش برد.
جونگکوک به سرعت خم شد و با استفاده از شونهش، مرد رو به سمت کانتر هل داد. لیوانی که روی کانتر بود افتاد و صدای خورد شدنش توجه چند نفر رو جلب کرد؛ اما کسی جلو نیومد چون همچین اتفاقی هر چند وقت یکبار اونجا میافتاد و همه بهش عادت داشتن. مرد فکش رو منقبض کرد و با آرنج به پشت جونگکوک کوبید. جونگکوک به سرعت از مرد جدا شد و ایستاد. همین کافی بود تا مرد چاقویی از جیبش خارج کنه و به صورت تهدید آمیزی تیغهی تیزش رو بیرون بکشه.
مومشکی که میدونست کار مرد چهقدر با چاقو خوبه، دستهاش رو بالا برد و سربهسر گذاشتنش رو تموم کرد.
_خیلیخب خیلیخب، کاریت ندارم.
مرد جلو اومد و غرید:
_کی هستی؟
پسر با انگشت اشاره چاقو رو از صورتش دور کرد و از پشت ماسک خندید.
_انگار اونقدری پیر شدی که دیگه صدای من رو هم تشخیص نمیدی اِسکار.
مردی که اِسکار خطاب شده بود کمی مکث کرد؛ بعد از اون انگار که به چیزی شک کرده باشه، چشمهاش رو ریز و زمزمه کرد:
_نکنه تو..امکان نداره
جونگکوک همزمان که شونههاش رو بالا میانداخت، ماسکش رو پایین کشید تا مرد سی و هشت ساله بالاخره بتونه صورتش رو ببینه.
_زندگی پر از سورپرایزه.
چشمهای اِسکار درخشید و تمام اجزای صورتش در ثانیه شکفتن.
_لیتای، واقعاً خودتی!
جونگکوک فرصتی برای حرف زدن پیدا نکرد چون ثانیهای بعد بین بازوهای حجیم مرد فشرده شد. مردی که سالها پیش براش چیزی بیشتر از یک آشنا از گذشته بود.
اِسکار عقب کشید و نگاهش رو روی سرتاپای مومشکی چرخوند.
_واقعاً بزرگ شدی، نگاهش کن..
وقتیکه چشمش به تتوهای روی انگشتهای پسر برخورد کرد، خندید و بعد از گرفتن دستش، آستینش رو کمی بالا داد.
_پس تو بالاخره این دستت رو پر از تتو کردی؟
جونگکوک به دست سیاه شده با جوهر تتوش نگاه کرد.
_بعضی چیزها اعتیاد آورن
اِسکار سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و بعد دستی به پشتش کشید.
_بیا بشین، دوست دارم بدونم چی باعث شد بعد از اینهمه وقت اینجا ببینمت.
جونگکوک با هدایت دست مرد، روی صندلی گرد و پایه بلند نشست و بطریای که اِسکار بهش تعارف کرد رو از دستش گرفت.
نمیدونست که باید از کجا شروع کنه. پس لیسی به لبش زد و همونطور که شستش رو به دهانهی بطری میکشید، بهش خیره شد.
_واقعاً دوست نداشتم برگردم
اخمی بین ابروهای مرد نشست.
_پس چرا برگشتی؟ راستش رو بخوای اصلاً انتظارش رو نداشتم. اونهم بعد از اون اتفاق..
مومشکی همزمان آه کشید و با دستش کمی چشمهاش رو مالوند. کمی بعد به سمت مرد برگشت و گفت:
_اون بیرون پر از هیولاست اِسکار. همشون بهت خیره شدن و منتظرن تا فقط یهکم توی جات لنگ بزنی، اونوقت یکییکی بهت حمله میکنن و تا آخرین قطرهی خونی که داری رو میمکن. یکی از اون هیولاها هم منم، تویی، حتی اون دختربچه که اونطرفتر نشسته. هممون هیولا هستیم اِسکار؛ فقط به وقتش.
مرد به جونگکوکی که چند قلپ از بطری رو سر کشید نگاه و با نگرانی اخمش رو غلیظتر کرد.
_چیشده؟ کسی اذیتت میکنه؟ برای خانوادهی دونگوون اتفاقی افتاده؟
شنیدن اسمی که مدتی بود حتی توی ذهنش هم پژواک نشده بود، باعث شد سرمایی رو توی ستون فقراتش احساس کنه. جونگکوک با بند بند وجودش از اینکه مجبور شده بود به اونجا بره و این چیزها رو بشنوه متنفر بود.
_نه اونها حالشون خوبه، البته فعلاً. چون من یه قرض گنده بالا آوردم و دارم همه چیز رو از دست میدم.
جونگکوک بالاخره حرفی که برای زدنش به اونجا اومده بود رو گفت و اینبار تقریباً نصف بطری رو سر کشید. اِسکار طوری بهش نگاه کرد که انگار تازه متوجهی چیزی که جونگکوک رو به اونجا کشونده بود شده.
_اومدی اینجا چون پول میخوای
_میخوام پول دربیارم.
جونگکوک حرفش رو اصلاح کرد و پشت آستین هودیش رو روی لبش کشید.
یک تای ابروی اِسکار بالا پرید.
_پس میخوای برگردی؟
اخم طوری روی پیشونی پسر نشسته بود که انگار از اول همینطوری به دنیا اومده. جونگکوک واقعاً از اون بار متنفر بود.
_نه. فقط میخوام برای یکبار انجامش بدم و بعدش برگردم به زندگی عادی خودم. من قصد ندارم برگردم.
_همچین چیزی که به راحتی نمیـ-..
مومشکی بین حرفش پرید. نگاه براقش مستقیم چشمهای مرد بزرگتر رو نشونه گرفته بود.
_برای همین اومدم سراغ تو. ازت میخوام با رئیست صحبت کنی تا یه ماموریت بهم بده.
اِسکار لب پایینش رو مکید و کمی فکر کرد. جونگکوک بهقدری ازشون جدا شده بود که حتی از کلمهی "رئیست" استفاده کرد. و این به خوبی نشون میداد که چقدر از برگشتن خودداری میکنه و خودش رو جزوی از اونها نمیدونه.
_هرکاری؟
و جونگکوک به حدی مستاصل بود که در جواب بگه:
_هرکاری.
مرد کمی بهش خیره شد و زمانیکه جدیتش رو دید، سرش رو تکون داد و دستی به شونهش کشید.
_برات ردیفش میکنم.
پسر لبهاش رو روی هم فشار داد و بعد از اون تشکر کوتاهی زیر لب کرد. احساس خوبی نداشت، اصلاً. ولی این مسیری بود که باید تا تهش میرفت. چون، این چیزی بود که خودش شروعش کرده بود.
┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈
دو روز بعد از اون ملاقات شبانه، جونگکوک دوباره اِسکار رو دید. اما اینبار نه توی هیچ باری؛ اِسکار بهش آدرس مقرشون رو داده بود و جونگکوک بعد از سالها، دوباره اونجا بود. نیازی نبود که برای بار دوم از روی آدرس بخونه تا مطمئن بشه درست اومده؛ جونگکوک یا بهتر بود بگه لیتای، اون مسیر رو مثل کف دستش میشناخت.
با اینحال، خیلی چیزها عوض شده بود. خونهی متروکهای که یک زمانی مقر گنگ کوچکشون بود، حالا بازسازی شده و بزرگ تر از قبل بود. کسی که در رو براش باز کرد، چهرهی جدیدی داشت اما انگار اومدنش رو از قبل بهش اطلاع داده بودن که به راحتی به داخل راهش داد. جونگکوک میتونست اسلحهای رو که از کمرش آویزون بود ببینه.
در حین قدم زدن توی اون حیاط بزرگ تا رسیدن به ساختمون، جونگکوک چهرههای جدید و قدیمیای از گوشهی چشمش دید. میتونست زمزمههایی رو بشنوه که اسمش رو صدا میکردن. توی راهروی ساختمون هم وضع همین بود. جونگکوک نمیدونست که باید روی اشیاء قیمتی جدید توی سالن توجه کنه، یا پچپچ هایی که از اطراف میشنید.
_اون لیتای نیست؟
پسربچهی هفده سالهای با شگفتی به نیمرخ مرد اخمالودی که از جلوش رد شد نگاه کرد. مردی که کنارش ایستاده بود پُک دیگهای به سیگارش زد.
_چرا خودشه؛ حتی اون هم بالاخره برگشت. به اون باسنت بگو یکم آروم بگیره. اون بیرون جای خوبی نیست.
پسر که انگار حرفهای مرد کنارش رو نشنیده بود، نگاه ماتش رو تاجایی که لیتای توی پیچ راهرو محو شد برنداشت. مرد براش سری از روی تاسف تکون داد و سیگارش رو زیر کفشش خاموش کرد.
در بلوطی رنگ و بزرگی که انتهای راهروی سوم قرار داشت، مقصد نهایی جونگکوک بود. میدونست پشت در چه چیزی انتظارش رو میکشه، با اینحال کمی مضطرب بود.
ضربهای به در زد و کمی منتظر موند. طولی نکشید که صدای نرم و آشنایی از داخل به گوشش رسید.
_بیا تو
دست جونگکوک روی دستگیرهی سرد نشست و اون رو پایین کشید. باز شدن در مساوی بود با ورود به اتاق رئیس سابقش. کسی که آخرین بار بهش گفته بود:"تو خیلی زود به خونه برمیگردی لیتای. این رو بهت قول میدم."
جونگکوک بیست و دو ساله اون زمان بهش خندیده بود. اما اون درست میگفت. دوباره برگشته بود.
_به خونه خوش اومدی، لیتای.
صدای خوشآهنگی از سمت چپش شنیده شد. جونگکوک نفس عمیقی کشید و بعد از بستن در به سمتش برگشت. مادام هنوز اون موهای طلایی و بلندش رو داشت. جونگکوک همیشه میتونست بافت ظریفی رو که روی شقیقهش قرار داشت ببینه. چهرهی زیبای مرد سی ساله، همچنان با طراوت بود. چشمهای آبی و لبهای سرخش همچنان فریبندگی خودشون رو داشتن و اگه جونگکوک شش سال پیش بود، فرصت خیره موندن بهشون رو از دست نمیداد؛ اما برای الآن، پسر برای ثانیهای فکش رو منقبض کرد و قدمهاش رو به طرف صندلی های روبروی میز کشوند.
_خونهی من اینجا نیست.
جونگکوک کوتاه توضیح داد و روی صندلی چرم مقابل میز مادام نشست. همهچیز توی اون ساختمون تعویض شده بودن. به راحتی میشد گرون بودن تکبهتک اشیای توی اتاق رو حدس زد و این نشون میداد که گنگ به خوبی تونسته خودش رو توی این چند سال بالا بکشه.
نگاه مرد روی جونگکوک گشت و گذار کرد. حالا اون دیگه جوون خام و احساساتی چند سال پیش نبود. روبروش مردی کامل نشسته بود که عضلات محکمش حتی از زیر هودی گشاد و تیره رنگش هم مشخص بودن. به یاد آورد که یک زمانی بدن نرم و پوست سفید پسر چطور زیر بدن خودش چفت میشد.
مرد بزرگتر لبخند زد.
_به هرحال یه زمانی بوده. اصل خودت رو فراموش کردی جونگکوک؟
مومشکی هرگز از اینکه توی این مکان به اسم خودش صدا زده بشه خوشش نمیاومد. و مادام هم هر زمانی اینکار رو نمیکرد. مرد فقط وقتی انجامش میداد که میخواست بهش یادآوری کنه کی بود و از کجا به اونجا رسید.
_من بهتر از تو اصل خودم رو میدونم جونیور.
لبخند مرد همچنان اونجا بود. انگار که روی صورتش کوک زده شده بود و صادقانه، این بیشتر ترسناکش میکرد تا دوستداشتنی.
_خوشحالم که یکی هست تا اسمم رو به زبونش بیاره.
جونگکوک به پشتی صندلیش تکیه داد و بعد از دست به سینه شدن، پاهاش رو کمی باز کرد تا راحت تر بشینه.
_اگه زبون کسایی رو که اسمت رو آوردن از حلقومشون بیرون نمیکشیدی، شاید افراد بیشتری داشتی تا با اسم خودت صدات کنن.
و بالاخره جونگکوک کمرنگ شدن اون لبخند رو دید و این بهش احساس پیروزی داد. مادام نفس عمیقی کشید و پوشهای رو از همونجا به سمت جونگکوک پرت کرد. پسر سریع پوشه رو توی هوا قاپید و ابروهاش رو بالا انداخت.
_این..
مادام شونههاش رو بالا انداخت و به پشتی صندلیش تکیه داد.
_اِسکار باهام صحبت کرد. تو یه ماموریت میخواستی نه برگشتن به اینجا، و این تنها ماموریتیه که برات داریم. سفارشی که بهت دادم رو انجام بده و بعدش از سئول برو.
نگاه جونگکوک دوباره روی پوشه برگشت.
_پیشرفت کردین. حالا دیگه سفارش قبول میکنین؟
مادام با تکون دادن سرش، موهاش رو به پشت شونهش هدایت کرد و گونهش رو به کف دستش تکیه داد. سرگرم شده به نظر میرسید.
_فقط خودت نیستی که تغییر کردی لیتای.
مومشکی اخم کرد و بیتوجه به طعنهی واضح مرد، پوشه رو ورق زد. اونجا عکس مرد جوانی قرار داشت که کمی براش آشنا بهنظر میرسید. مرد موهاش رو به سمت بالا شونه زده بود و این باعث شده بود تا پیشونی صاف و چشمهای تیز و کشیدهش در معرض دید قرار بگیره. ابروهای جونگکوک بالا پرید.
_با خوشگلا چیکار دارین؟ میخواین بترسونمش یا ازش پول بکشم بیرون؟
وقتی که جوابی نشنید، سرش رو بالا برد و ادامه داد:
_یا یه همسر ناامید ازت خواسته به حساب کسی که زنش رو اغفال کرده برسی؟
مادام همونطور که لبخند زده بود و با سرگرمی بهش نگاه میکرد گفت:
_واقعاً فکر میکنی همه چیز همینقدر سادهست؟
اخم ظریفی روی پیشونی جونگکوک نشست و پسر دوباره به پرونده خیره شد. صفحهی بعدی شامل مشخصات اون مرد بود. جونگکوک زیر لب اون ها رو خوند:
_کیم تهیونگ، سی و دو ساله، نامزد انتخابی برای جانشینی یوهان گروپ. علاقهمندی ها: ورزش گلف، قهوهی کپیلواک، رواننویسهای طلایی، برند لوییویتون و... هی این دیگه چیه؟
جونگکوک جملهی آخرش رو بعد از بلند کردن سرش رو به مادام گفت و تکونی به پوشهی توی دستش داد.
_به من چه ربطی داره که این مردک چه مارک قهوه و چه ورزش و برندی رو دوست داره. واضح بهم بگو کاری که باید انجامش بدم چیه. میدونی که از پیچوندن حرفها خوشم نمیاد.
مرد پلکی زد و شمرده شمرده گفت:
_برام بکشش، لیتای.
_چی؟
جونگکوک با شک گفت و دوباره به پرونده نگاه کرد. اونجا حتی درمورد تعداد وعدههای غذایی و میانوعدههای مرد اطلاعاتی وجود داشت و این نشون میداد که مرد از مدتها پیش تحت نظر بوده.
مومشکی زبونی به لبش زد و برای اینکه مطمئن بشه پرسید:
_پس این یه سفارش قتله؟
مادام با خونسردی تایید کرد. انگار که داشت درمورد درست کردن یک پای سیب برای عصرانه صحبت میکرد، نه کشتن یک آدم.
_درسته. ما به کسی قول دادیم تا اینکار رو براش انجام بدیم.
جونگکوک خندید و نگاهش رو به اطراف اتاق داد. نمیدونست که باید چه جوابی بهش بده. اون میدونست. مرد بهتر از همه درد جونگکوک رو میدونست و حالا ازش میخواست که کسی رو بکشه؟
در ثانیه مومشکی از جاش بلند شد و با دو قدم خودش رو به میز رسوند. کوبیده شدن پرونده با جملهی تند جونگکوک همزمان بود.
_تو میدونی که نمیتونم.
ابروهای مادام بالا رفت و گردنش رو به عقب خم کرد تا ارتباط چشمیاش رو با جونگکوک حفظ کنه.
_چرا نتونی، لیتای؟
_جونیور.
جونگکوک غرید و چشمهاش رو بست تا میل به زدن مشت توی صورت مرد رو کنترل کنه.
مادام اینبار رو ترش کرد. لبخندش جمع شد و دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد.
_هنوز اون دونگوون بیخاصیت رو فراموش نکردی؟
چشمهای جونگکوک به سرعت باز شدن و دستهاش سریعتر از خودش عمل کردن. چون ثانیهای بعد یقهی مرد بین انگشتهاش بود.
_اگه یکبار دیگه اینطوری راجع به هیونگ صحبت کنی..
مادام توی صورتش خندید.
_یکبار دیگه چی؟ میکشیم؟ چطوری؟ از پسش برمیای؟
مشتهای جونگکوک دور یقهی مرد محکم تر شدن. مادام با اینکه کمی احساس خفگی میکرد، اما ادامه داد:
_دونگوون بابت بیعرضگی خودش کشته شد. این ترس رو بنداز دور. تا وقتی که زنده بود اون نمیذاشت کسی رو بکشی، الآن هم که مرده خودت نمیتونی انجامش بدی. فقط ولش کن و کاری رو انجام بده که زندگیت رو نجات میده!
جونگکوک که تا تموم شدن حرفهای مرد با لبهای بههم فشرده شده بهش زل زده بود، وقتی سکوتش رو دید یقهش رو با هل کوتاهی رها کرد و صاف ایستاد.
_هنوزم میگم نه. یه ماموریت دیگه بهم بده.
مادام شونههاش رو بالا انداخت و بیتوجه به یقهی چروک شدهش، پروندهی نیمه باز رو ورق زد.
_برای تو فقط همین ماموریت رو داریم.
فک جونگکوک منقبض شد. میدونست که مادام باهاش لج کرده و قرار نیست ماموریت دیگهای بهش بده. نفسش رو به آرومی بیرون داد و چشمهاش رو بست. زبون آوردن اون حرف حتی از کشتن یک انسان هم سخت تر بود، اما جونگکوک به آخرین طنابش هم چنگ زد.
_حتی اگه بخوام به اینجا برگردم؟
ابروهای مادام بالا پرید و برای چندثانیه به صورت جونگکوکی که چشمهاش رو بسته بود زل زد.
_تو فرصتت رو برای برگشت از دست دادی. این تنها راهیه که باهاش میتونی پولی که میخوای و حتی بیشتر از اون رو دربیاری.
انگشت کشیده و بلند مرد با دو ضربه روی تصویر کیم تهیونگ کوبیده شد.
_بکشش و زندگیت رو نجات بده. تو که نمیخوای با نابود کردن دختر و دوست دختر دونگوون، ناامیدش کنی؟ اسمش چی بود؟ سوهیون؟ سولان؟
_تمومش کن.
جونگکوک تشر زد اما جایی اعماق وجودش میدونست که مادام درست میگفت. یاد آوری جییونگ و سولمی باعث شد تا دلیل اونجا بودنش رو به یاد بیاره. دستی به صورتش کشید و به عکس مرد خیره شد. چند ثانیه مکث و بعد به سختی زمزمه کرد:
_نمیتونم مستقیم بکشمش.
و اینجوری جونگکوک موافقت خودش رو نشون داد. لبخند رضایت روی صورت مرد نشست. باز هم به چیزی که میخواست رسیده بود. جونگکوک شاید از لحاظ ظاهری تغییر کرده بود اما هنوزم همون شخصیت و الگوهای فکری رو داشت و این برای جونیوری که از پونزده سالگی اون رو توی گنگش پذیرفته بود، به راحتی قابل تشخیص بود.
_تنها چیزی که چاره نداره، مرگه.
مادام گفت و پرونده رو ورق زد. وقتی چیزی که میخواست رو پیدا کرد، با انگشت نشونش داد و گفت:
_کیم تهیونگ معمولاً توی ماشین خودش تنهاست، و فقط یه راننده داره که اونهم جزوی از گارد امنیتیه. شاید فکر کنی که هدف آسونیه اما قضیه جایی سخت میشه که تیم امنیتی، سه گارد دیگه رو با ماشین دیگهای همه جا پشت ماشین کیم تهیونگ میفرسته تا اسکورتش کنه.
مرد بزرگتر ابروهاش رو بالا انداخت و ادامه داد:
_اما چی میشه اگه گاردهای ماشین دوم نفوذی باشن؟ دیگه کیم تهیونگ یه هدف ساده میشه که کشتنش به راحتی ممکنه.
جونگکوک با اخم بهش خیره شد.
_میخوای که جزو گاردهای نفوذی بشم و بکشمش؟ گفتم که نمیتونم مستقیم انجامش بدم.
مادام سرش رو به دو طرف تکون داد.
_عجول نباش. تو قرار نیست جزو گارد باشی. تو قراره برای ما یک تصادف بزن در رو درست کنی. و اگه حتی یک درصد هم نتونستی با اون تصادف کیم تهیونگ رو بکشی، نفوذیهای ما کمکت میکنن.
جونگکوک نفس تیزی کشید و دوباره به عکس مرد خیره شد. کسی که قرار بود زندگیش به دست جونگکوک تموم بشه. جونگکوکی که به لطف هیونگش هرگز کسی رو نکشته بود، با اینکه خیلی از افراد گنگشون به راحتی خوردن آب انجامش میدادن. دونگوون اون زمان تلاش کرده بود تا جونگکوک رو نجات بده و نذاره که بیشتر از این توی باتلاق فرو بره، و حالا قرار بود تمام تلاشهای مرد هیچ و پوچ بشن.
مومشکی دستش رو مشت کرد و نگاهش رو از روی چهرهی قربانیِ آیندهش برنداشت.
_انجامش میدم.
جونگکوک گفت و دست لرزونش رو توی جیبش قایم کرد. چهرهی کیم تهیونگ توی ذهنش حک شد.
اولین قربانیای که قرار بود به دست لیتای کشته بشه.
...
لیتای: به صحنهی مبارزه در چین باستان گفته میشد. دلیلی که این لقب به جونگکوک تعلق دادهشد این بود که اطرافیانش معتقد بودن جونگکوک بهقدری کارش توی مبارزه خوب بوده که برای بودن توی صحنهی مبارزه به دنیا اومده.
اِسکار: به معنی جای زخم
ستاره نارنجیه؟ 👇🏻✨