حس های اشتباهی که دارم...
انتخاب های نابجایی که میکنم...
افکار مضخرفی که توی ذهنم پا بر جاست.
رفتار های عجیبی که ازم سر میده..
وقتی به اون کنار خودم روی تخت فکر میکنم و احساس جنونی که بهم دست میده ، خدای من ... غیر قابل انکاره.
حس عاشق بودن..
فهمیدم منظور بقیه از «وقتی میبینمش حس میکنم قلبم داره سینهام رو می شکافه» چیه
همه و همهی احساساتم باعث حس ناشناخته ی من به پدر خواندم شده
به چشم های زیباش نگاه میکنم...
احساس امنیت...
شادی و عذاب وجدان رو حس میکنم
عذاب وجدان از خیانت به مادرم و امنیتی از وجودش توی زندگیم
زمانی که به مادرم فکر میکنم هجوم احساس بدی رو توی تمام وجودم حس میکنم
من موندهام و احساسات ناشناخته ای که دارم
نکنه این عشقهاما عشقی ممنوعه؟
جونگکوک کتاب رو بست و به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد.
چقدر این کتاب مثل زندگی خودشه.
اون نمیتونه احساسات رو بیان کنه چون نمیدونه حس های که داره چی هستن که مثل خوره به جونش افتادن.
مثل بچه ای بود که وقتی میخواست حرف بزنه خانوادش سیلی محکمی نثارش کرده بودن و برای تنبیه اون رو توی اتاق تنگ و تاریک حبس میکردن.
با این تفاوت که خودش سیلی ای نثار خودش میکنه
به آینه خیره شده و تنها حسی که داره اینه که خودش رو پیدا نمیکنه
اما تا کی؟
به چه قیمت؟ به قیمت بهم خوردن رابطه خوبش با عمو ی ناتنی اش؟
نگاهش رو از آینه گرفت و به ساعت داد،با دیدن عقربه های ساعت که روی 6:35 دقیقه بودن با شوک و صدای بلندی فریاد زد :
″بازم دیر شد″
با سرعت به سمت کمد رفت و لباس هاش رو با شلوار جین و کت هم رنگش عوض کرد و خودش رو توی آیینه چک کرد، با برداشتن کیف دستی و سوییچ ماشین اش، پله ها رو یکی و دوتا کرد و پایین اومد و به سمت در رفت.
سوار ماشین شد و با چرخوندن سوییچ ماشین رو از جا کند و به سمت پیست اسکی حرکت کرد.
توی راه ذهن خسته اش رو خالی کرد تا با آرامش روی مسابقه ای که امروز در پیش داشت تمرکز کنه اما ترافیک و صدای بوق بلند ماشین ها و داد و بیداد راننده ها برای باز کردن راه این اجازه رو بهش نمیداد، پوفی کشید و سرش رو به فرمون ماشین کوبید.
. . . . . . . . . . . . .
تهیونگ امروز یک جلسهی مهمی با سهام دار های شرکت داشت، پس زود تر از همیشه از به شرکت اومده بود.
جلسه ی امروز تصمیمی بود که برای ساخت و ساز نیمی از شهر گرفته میشد.
تهیونگ روی صندلی مخصوصش نشسته بود و با تمرکز مشغول گوش دادن به حرف های یکی از سهامداران بود که با زنگ خوردن گوشیش عذر خواهی ای از عوامل جلسه کرد و به بیرون از اتاق رفت و چون ایدهی شرکتش رو داده بود و احساس دلگرمی داشت .
با دیدن اسم جونگکوک روی صفحه گوشی لبخندی زد و تماس رو قبول کرد
″الو...سلام عمو″
با شنیدن صدای پسر پروانه های توی دلش شروع به پرواز کردن.
″سلام کلوچه حالت خوبه؟ ″
جونگکوک با لب های کش اومده از شنیدن صدای عموش جواب داد:
″مرسی خوبم.. میشه برای دیدن مسابقه بیای؟ ″
تهیونگ با یاداوری مسابقه ای که جونگکوک کل دیشب رو داشت براش تمرین میکرد لعنتی فرستاد
″ساعت چند شروع میشه؟ ″
جونگکوک با چشم های گرد شده بی درنگ پاسخ داد
″ساعت 7:20″
تهیونگ به شرایطی که توش گیر کرده بود فکر کرد دنبال جوابی توی ذهنش گشت.
″نمیدونم...ولی بهت قول دادم کوچولو نمیخوام زیر قولم بزنم ″
جونگکوک همون طور که مشغول پوشیدن اسکیت هاش بود گفت:
″پس یعنی میای دیگه″
و بعد تماس رو قطع کرد.
تهیونگ شوکه به صفحهی تماس قطع شده توسط جونگکوک نگاه کرد.
رفتار های جونگکوک جدیداً عوض شده بود و این تهیونگ رو نگران میکرد
جونگکوک گستاخ شده بود،بی دلیل بحث میکرد و صداش رو بالا میبرد،لوس و پررو ، سریع قهر میکرد اما شب ها توی بغل تهیونگ به خواب میرفت. سازش با این رفتار ها خیلی سخت بود، ولی سعی میکرد به نیمهی پر لیوان نگاه کنه،شاید بهخاطر سنش بود و این رفتار ها دائم نبودن اما اون 19 سالشه
به ساعت روی دستش نگاه کرد و با چک کردن زمان با جدیت به جلسه برگشت تا روی پروژه تمرکز کنه
جونگکوک در حال تمرین برای مسابقه بود که صدای مربی رو شنید،
به سمتش برگشت.
″کیم داری اشتباه میری″
از حرکت ایستاد و به مربی نگار کرد که به سمتش می اومد.
″نباید پای راستت رو عقب بدی سعی کن بچرخونیش″
و بهش کمک کرد تا حرکت رو بزنه، با توجه به حرکتی که یاد گرفت ، شروع به چرخیدن و رقصیدن روی پیست کرد که صدای دوستش رو شنید
″بیا باهم تمرین کنیم″
با لبخند مصنوعی قبول کرد و تمرین رو ادامه دادن.
10 دقیقه به مسابقه مونده بود و جونگکوک تپش های محکم قلبش رو توی سینه اش حس میکرد، اگر عموش نیاد قطعاً خراب میکنه،
به گوشیش زل زده بود تا خبری از عموش بشه چون هرچقدر که تماس میگرفت جوابی دریافت نمیکرد
10 دقیقه مثل برق گذشت و زنگ اعلام شروع مسابقه به صدا در اومد.
اول دوستاش شروع به رقصیدن روی پیست کردن و جونگکوک هنوز وارد پیست نشده بود.
تهیونگ با دیدن ساعت از روی صندلی بلند شد ، با عجله به سمت پارکینگ رفت و سوار ماشین شد و امیدوار بود مسابقه شروع نشده باشه. که مجبور نباشه حمله های جونگکوک و سوالات بی پایانش رو تحمل کنه.
بلاخره با رد کردن چراغ قرمز رسید و ماشین رو کنار بقیهی ماشین ها پارک کرد، پا تند کرد و وارد سالن شد، با حس کردن باد خنکی بین موهاش نفس عمیقی کشید و چشم چرخوند تا پسر رو پیدا کنه و با دیدنش روی صندلی نفس هاش تند تر شد ، به سمتش رفت و روی صندلی کنارش نشست
جونگکوک اینقدری غرق حرکات زیبای تیم های شرکت کننده شده بود که حتی وجود تهیونگ کنارش رو حس نکرد.
دستش رو روی پای پسر گذاشت و فشرد
جونگکوک با شوک به سمتش برگشت و محکم توی آغوش عموش پرید.
″داشتم از استرس میمردم چرا دیر کردی خب نمیاومدی دیگه″
تهیونگ با حس نرمی دست های جونگکوک روی صورتش لبخندی زد اما با حرف بعدی جونگکوک قلبش فشرده شد
″ببخشید دورت بگردم یکم طول کشید″
با خونده شدن اسم جونگکوک زمان جواب دادن ازش گرفته شد.
″من پیشتم نفسم″
جونگکوک با حس آروم شدن قلبش خوشحال و ذوق زده پرش کوتاهی کرد و با بوسه ای روی صورت ناراحت عموش ازش فاصله گرفت
″بهترینم رو میزارم فقط بهم نگاه کن″
ادامه دارد....
اینم پارت اول:
فیک جدید آپ شده هاااا
Criminal