Atonement / تاوان

By Dreamer_A7

48.4K 6.5K 11.5K

نام رمان : تاوان / Atonement (کامل شده ) کاپل : تهکوک ژانر : عاشقانه/ امپراگ / درام / امگاورس /اسمات کلاس... More

characters
chapter 1
chapter2
chapter3
chapter 4
chapter5
chapter6
chapter 7
chapter8
chapter 10
chapter 11
chapter 12
chapter 13
chapter14
chapter 15
chapter16
chapter17
chapter 18
chapter19
chapter 20
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24
« سخنی با دوستان زیبای من »
chapter 25
chapter 26
chapter 27
chapter 28
The End
« سخن پایانی »
After Story
« نقدی به تاوان »
« فن فیکشن جدید »

chapter9

1.1K 206 321
By Dreamer_A7

بعد نگاه گذرایی که به کلبه ی چوبی وسط جنگل که تو اون شب پاییزی سرد آخرین روز های سال ،بین برف پنهون شده بود و تنها روشنایی اون اطراف نوری بود که از پنجره های کوچیک کلبه بیرون زده بودن انداخت ....

به دست آلفای سیاه پوش که همچنان انگشتاش سمت کلبه رو نشون میدادن کرد ، خیره شد ...

آلفا ماشین رو کنار جاده ی اصلی که پنجاه متر با جاده باریکی که به کلبه می رسید نگه داشته بود ...

جاده ی باریک آروم آروم داشت با دونه های درشت برفی که پشت سر هم و آروم روی زمین می نشستن گم می شد ...

جونگ کوک همچنان بدون حرکتی به دستای آلفا خیره بود ...
براش آماده بود و منتظر بود فقط آلفا بخواد سمتش برگرده ....

شال گردنش که کنارش جا خشک کرده بود رو محکم چنگ زد و عرق سردی حالا روی پیشونیش نشسته بود و قلبش تند تند می زد ...
یا حالا یا هیچوقت ...



تا آلفا خواست نیم نگاهی بندازه سمت کوک که هیچ صدایی ازش نمی اومد و کوچکترین حرکتی نمی کرد ....
جونگ کوک طی حرکت سریعی ، گردن آلفا رو اسیر شال گردنش کرد ...

و با قدرتی چند برابر حالت عادیش ، شروع کرد به فشار دادن شال گردن ...

عرق از چونه ی تیزش داشت پایین می اومد و هم زمان دندوناشو رو هم فشار داده بود ...

آلفای سیاه پوش صداهای نامفهومی در می آورد و با دستاش محکم به شال گردنی که راه نفسشو آنی بند آورده بود چنگ می زد ‌....

جونگ کوک که متوجه رنگ مرد که داشت رو به کبودی می رفت ، شد ...

در حالی که حالا اشکای خودشم داشت جاری می شد ، با استرس و تشویش فریاد زد ؛

« زود اسلحتو پرت کن صندلی عقب اگه نه می میری »

فقط خودش می دونست که این دروغه محضه ...

اون نمی تونست قاتل کسی باشه ...

اما اون آلفا تو موقعیتی نبود که استدلال کنه درستی حرف امگا رو ، پس این بزرگ نمایی می تونست بهش کمک کنه ، البته شاید !


آلفا که چیزی نمونده بود تا خفه بشه ، به پهلوش چنگ انداخت و کلت نسبتا بزرگی رو طی حرکت نصف و نیمه ای که کمبود اکسیژن جونی برا دستاش نذاشته بودن ، عقب پرت کرد ....

جوری که نیمه ی راه افتاد عقب ترمز دستی ماشین و کوک سریع با یه دستش برداشتش ...

در حالی که حالا دست دیگشم در حدی شل شده بود که آلفا تونست سرفه کنان گردنشو جلوتر کشیده و خودشو از اسارت دستای امگا رها کنه و با صدای بلند هوا رو ببلعه


جونگ کوک که اسلحه رو برداشته بود و با پشت دستش عرق پیشونیش رو پاک می کرد و نفس نفس می زد ....

دماغ سرخ شدشو بالا کشید و اشکاشو سریع و ناشیانه با دست خالی از اسلحش پاک کرد و در حالی که با دست دیگش کلت رو از پشت به سر مرد چسبونده بود لب زد ؛


« همین الان ، پیاده میشی و تا حدی که من دیگه نبینمت تو همین جاده راهتو ادامه میدی و ناپدید مییشی ، سوییچ ماشین رو هم در بیار بده به من »

البته که سوییچ ماشین رو برا رانندگی نمیخواست ....

اون که جزو اندک قشر مرفه نبود که پول ماشین سوار شدن و رانندگی یاد گرفتن داشته باشه ، بلکه تصمیم داشت تا روشنایی صبح تو اون ماشین پناه بگیره ...


تمام این ها رو در حالی که صداش می لرزید لب می زد ....


آلفای سیاه پوش که حالا با رسیدن هوا به ریه هاش حرکاتش مثل قبل خونسردانه و ریلکس شده بود .....

آروم دستشو برد سمت سوییچ ماشین و انقدر حرکاتش کند بود و با خونسردی که این بیشتر جونگ کوک رو دچار استرس می کرد ....

آلفا سوییچ رو در آورد و آروم به سمت جونگ کوک در حالی که سرش همچنان به طرف رو به رو و به اندک روشنایی چراغای جلوی ماشین که روی جاده ی اصلی که تا کیلومتر ها نه خبری از روشنایی بود نه ماشین و نه خونه ای افتاده بود ، برد



جونگ کوک انگشتای یخ زده و قرمز شدشو ، دور کلت که یه لوگر پ ۰۸ بود و نسبتا بزرگ و سنگین بودنش گرفتنشو مقداری دشوار کرده بود ، فشار داد ...

و دست دیگشو به سمت دست مرد که سوییچ رو به سمتش آروم می آورد برد ....

ولی نگاهش همچنان به دست دیگه ی مرد که بالا نگه داشته بود ، بود ....

و مردمکاش همش بین اون دو در حال حرکت بودن....

که ناگهان تنها چیزی که حس کرد درد عمیقی بود ...

درد عمیق تا مغز استخونش که توی رونش حس کرد ....
آلفای مشکی پوش سوییچ رو تو لحظه ی آخر از تشویش و بی قراری جونگ کوک استفاده کرده بود و تو رونش فرو کرده بود ...

و حالا این فریاد های امگا بود که تو ماشینی که دورتا دورش سفید شده بود و تو سکوت و تاریکی ترسناک جنگل کاج فرو رفته بود ، شنیده می شد ...

جونگ کوک که خون گرم به شدت از رونش جاری بود و درد کشنده تمام بدنشو خیس عرق کرده بود ....

همچنان اون لوگر پ رو تو دستاش داشت و در حالی که لب پایینشو داشت گاز می گرفت و با وجود اون دردها اون لحظه مغز هشیارش آگاه بود که حرکت بعدی آلفای سیاهپوش استفاده از این موقعیت و پس گرفتن اسلحه هست ...

پس بدون معطلی ماشه رو کشید و به زانوی آلفا که تنها منطقه کم خطر بدنش که احتمال کشته شدنش باهاش کمتر بود و تو دیدرس امگا بود شلیک کرد ....

و حالا فریاد های آلفا بودن که اونجا شنیده می شدن و البته صدای تیری که حالا صاحب کلبه هم شنیده بود ....






کمی قبل تر کلبه ی کیم تهیونگ :

در حالی که دوش آب سرد تا حدودی تونسته بود آرومش کنه و حالا با نیم تنه به بالای لخت رو صندلی راحتی کنار پنجره ی کوچیک کلبه که تنها دیدش درختای کاج و جاده خلوت و تاریکی بی نهایت بودن نشست ....

سیگاری رو لباش گذاشت ...
گرگ دردمندش زوزه می کشید و طلب کمی ترحم از بعد انسانیش داشت که حداقل با دارو های کاهنده به اون انقدر درد نده ...

احساس درد عمیقی توی قفسه ی سینش داشت و حس می کرد یه اسب بزرگ سمشو داره روی دنده هاش می کوبه .....

رادیو رو روشن کرد ...

این شبا که چیزی تا پایان سال نمونده بود ، سرود ها و آهنگ های مخصوص کریسمس پخش می شدن ....

صدای آروم آهنگ با صدای آتیش هیزم تو کلبه ی گرم طنین انداز شده بود ...

چندین برگه که تو کیف چرم کوچیکش جا گرفته بودن رو برداشت ...

نگاهی به آخرین امضاهایی که با رئیس بانک های مختلف و امضای سونگمن ری توی آخرین دیدارشون رو برگه ها جا خشک کرده بود انداخت ،
دستش رو روی قفسه ی سینش گذاشت و آروم لب زد ؛

« داره تموم میشه کابوسام ....چیزی نمونده »

انگشتای کشیدشو رو تلفن قدیمی گوشه ی کلبه گذاشت و نفس عمیقی کشید که اسمیت متوجه لحن داغونش نشه ؛

« اسمیت ! »

« تهیونگ ... خوبی مرد ! اتفاقی افتاده ؟ تو که برا درد و دل اون سندلر یاوه گو رو داری چه عجب به من زنگ زدی ... »

اسمیت با صدای کلفتش و با لحن مثلا شوخی که جز تهیونگ کسی معمولا این لحن رو شوخی برداشت نمی کرد از پشت گوشی لب زد ...

در حالی که از سر و صداهایی که بود ، مشخص بود هنوز هم توی دفتر کارشه ، اون مرد عین یه مورچه تمام عمرشو کار کرده بود و می کرد

« اتفاق خاصی نیفتاده رفیق ...فقط خواستم بعضی چیزا رو با هم مرور کنیم ..‌..

من وکالت بیشتر سهامارو به تو دادم که اگر لازم شد از طرف من امضا ها رو بزنی و ....

سه روز آینده من احتمالا نتونم برگردم شهر ، پس اون قرار هایی که بخاطر نبودم قرار بود لغو کنی رو خودت از طرف من امضا های لازم رو بزن ...

و بلافاصله همه رو انتقال بده به شرکت هایی که برای آخر ماه قرار گذاشتیم ....

سهام ها رو هم آروم آروم بفروش تا سه روز دیگه که خودم بیام ، اگر هم نیومدم ....»

تهیونگ تمام اینارو آروم آروم لب می زد ...

در حالی که حالا پنجره رو باز کرده بود تا بدن دردمند و دمای بالا رفته ی بدنش کمی آروم بشن ...

« صبر کن ...صبر کن مرد ....

ببین من حوصله ندارم قانعت کنم به زیبا بودن این زندگی و حرفای شاعرانه و امید بخش زدن ....

اما مرد همه ی اینکارا رو من به تنهایی نمی تونم انجامش بدم ، باید خودتم باشی .

پس هر جایی که هستی بدون دراماتیک کردن چیزی .... کاراتو بکن و تا سه روز دیگه برگرد »

اسمیت که حالا اسناد جلوشو رها کرده بود و کلافه به صندلی بزرگ چرمی پشتش تکیه میداد لب زد



تهوینگ در حالی که به اندازه ی کافی هوای سرد وارد ریه هاش کرده بود ، از دور روشنایی ماشینی رو دید که پنجاه متر اون طرف تر ، کنار جاده ی اصلی نگه داشته بود

با خودش فکر می کرد کی تو این هوا و این موقع سال از این جاده عبور می کنه و به اون نقطه از جاده ی اصلی خیره شده بود ...



سکوتی که اتفاق افتاد اسمیت رو به حرف آورد

« کیم اونجایی » ؟

هر وقت عصبانی می شد اون رو این طور صدا می زد ...


تهیونگ که نگاهش همچنان به اون نقطه بود ، در حالی که انگار مخاطبش خودش باشه بیشتر ، زیر لب گفت ؛
« امیدوارم امشب مزاحم نداشته باشم »


اسمیت این رو نشنید و تهیونگ بلافاصله ادامه داد :

« طبق آخرین نامه ای که از سئول و پیونگ یانگ ومسکو داشتم ...

اونا عضو هرم طلایی شدن ...

و خبر جالب اینکه تغذیه کننده ی باندشونم تو ماه های اخیر سود کمپانیای ما بوده ، متوجه اهمیت وقت نیستی اسمیت ؟

هر یه روز که از دست میدیم ، مردم بیشتر آلوده ی اون کثافت ها میشن ...

نباید تا اومدن من صبر کنی ، فروش رو شروع کن »

تهیونگ با اتمام حرفش رو صندلی راحتی کنار پنجره نشست و درداش اجازه نداد که همچنان اون ماشین ایستاده ی مشکوک رو تحت نظر بگیره



« اون زن داره با سود سهام خودش این کار رو می کنه و این هیچ ضرری به تو نمی رسونه تهیونگ پس نگران ....»
حرف اسمیت خیلی زود توسط تهیونگ نیمه تموم موند

« اسمیت نگرانی چیه مرد ؟ ....

چه نگرانی می تونه باشه ؟

منظورت دستگیر شدن یا اعدامه ؟

من بنظرت از اینا ترسی دارم ؟

ترس من اینه که هر لحظه اون بیرون جوون ها و مردم دارن نابود میشن ...

و مسببش هم غیر مستقیمم که شده ، الان من هستم ...
چون سرمایه ی من تو این کار داره به کار گرفته میشه ؟
متوجهی ؟ »

اسمیت که تمام اینارو می دونست ولی عمدا با دلایلی که حتی خودشم به زور قانع میشد ،می خواست کاری کنه رفیقش خیالش از بابت حل شدن کار ها توسط اسمیت راحت نشه ...‌

و انقدر زود به داستان زندگیش خاتمه نده ....

از وقتی شناخته بودتش کیم تهیونگ در حال کار کردن برای مردم و بقیه بود و گاها دلش می خواست مغز اون مرد رو به قول سندلر از تو جمجمش در بیاره و زیر پاهاش له کنه بلکه گذشته رو رها کنه ...

اسمیت که عادت نداشت تو بحثی کم بیاره ، بالاخره اون یه وکیل بود لب زد ؛

« پس بخاطر حساسیت این مساله ها هم که شده باید بیایی ....

همین الانم پات به ماجرا باز شده و کمپانیات آلوده شدن ....

و موقع فروش ممکنه به دردسر بیفتم من دوست ندارم اعتبارم بره زیر سوال ‌...

خودت بیا و مسئولیت کاراتو بر عهده بگیر کیم تهیونگ ....»


هر دو خوب می دونستن دلیل این حرفای اسمیت چیه ، تهیونگ کلافه پوفی کشید و
لب زد :

« شما دوتا .... خیلی کله شقین »






اسمیت که حالا احساس می کرد پیروز شده ، لبخندی رو لبش اومد ...

« راستی امروز با سندلر صحبت می کردم اون گفت دارویی برای تو .....»



حرف اسمیت با صدای تیری که رها شد نیمه تموم موند ....

و همزمان تهیونگ هم اون صدای بلند رو که تو سکوت مطلق جنگل به راحتی می شد شنید ، شنیده بود ....

در حالی که از پشت خط صدای اسمیت که با تشویش ، می پرسید ، می اومد ...

« کجایی تو مرد ؟
اون صدای شلیک بود ؟
هی آدرستو همین الان بده ...‌‌»

تهیونگ که حالا داشت صدای رادیو رو که پاپ در حال دعا برای داشتن صلح در جهان بعد جنگ جهانی بود ، کم می کرد

و همزمان چشمش به پنجره کوچیک با دستگیره چوبی و پرده ی توری دست دوز بود که حالا پردشو با یه دست عقب داده بود ...

بدون اینکه به سوالای اسمیت جواب بده ، لب زد ؛

« بعدا تماس میگیرم باهات »

قطع کرد و اسمیت رو در حالت به جنون رسیده اون ور خط رها کرد .





تهیونگ تن دردمندشو که موقع های رات که انگار به عضلات کمر به پایین تنس و خصوصا آلتش سنگ بسته شده و تحت فشاره و به سختی می تونست تو این شرایط حالت فرزشو که روزای عادی داشت و در نوع خودش یه تیر انداز ماهر و یه مبارز واقعی بود رو حفظ کنه ....

کلت کمریش که یه کلت فایتون خوش دست بود و تو آخرین سفرش به آمریکا هدیه گرفته بود ، از توی کشوی کوچیک کمد چوبی برداشت ...

و در حالی که داشت پر بودنشو چک می کرد و هم زمان نگاهش به بیرون بود ...

طولی نکشید که ماشین حرکت کرد ، در حالی که فردی از ماشین افتاده بود تو جاده ....

تهیونگ نمی تونست از اون فاصله و از برفای درشتی که آروم ولی پشت سر هم رو زمین می نشستن اون فرد رو ببینه ...

ولی شکی نداشت ، یک جسم که متعلق به یه انسان بود الان روی جاده افتاده ...

بالا تنه ی خیس عرقشو با پیرهن نازکی پوشوند ...

و با قدم های سنگین و نفس نفس زنان در حالی که اسلحشو آماده ی شلیک تو دستش نگه داشته بود ، پا به بیرون گذاشت ؛







داخل ماشین یکم قبل ؛

جونگ کوک خونی که هر لحظه از پای مرد فوران می کرد رو دید ....
در حالی که حالا خونریزی خودشو فراموش کرده بود ، وحشت زده
به سمت آلفای سیاهپوش خودشو کشید به جلوی ماشین و سراسیمه و با ترس لب زد ؛

« باید جلوی خونریزیت گرفته بشه ....همین الان باید بری بیمارستان »

تا خواست حرف دیگه ای که همشون رو با تشویش می گفت ، بزنه

حالا مرد سیلی محکمی تو دهنش زد و کلت هم از دست امگا افتاد

و تا به خودش بیاد ، امگا رو پرت کرد از ماشین بیرون و پاشو رو پدال گاز گذاشت و رفت


جونگ‌ کوک که بخاطر حس عذاب وجدان آسیب به اون مرد که ممکن بود به کشتنش بده ، یه لحظه از همه چی غافل شده بود....

الان با پایی که خونریزیش تمومی نداشت و با لباسای نچندان ضخیم سفید روی جاده ی برفی افتاده بود

و هر لحظه برف با خون امگا به رنگ قرمز در می اومد و حال آشفته ی امگا پارادوکسی با آرامش محیط اطرافش داشت ....

جنگل ساکت و تاریک ...

برفی که بی توجه که به اونچه که داشت اتفاق می افتاد و تو آرامش عین پنبه های ریز معلق تو هوا می ریخت پایین ....

سرما تو همون مدت اندکی که افتاده بود رو زمین بخاطر خون ریزیش و افت فشارش به کل بدنش نفوذ کرده ...

جاده ی یخ زده و دمای منفی صفر و خونریزی که تمومی نداشت و استخون گونش که از یه سمت به یخای تو جاده چسبیده بود و چشمایی که حالا تیره تر می دید و چیزایی که جلوش بودن رو به شکل توده تصاویر نا مفهوم می دید ......

پلکاشو به زور نیمه باز نگه داشته بود که یه مرتبه تن یخش زدش گرمایی رو حس کرد ...

انگار یکی عمدا کلی گرما به تن یخ زدش تزریق کرد ...

و حالا از زمین فاصله گرفت ، در حالی که سرش چسبیده بود به سینه های سفت همون تن گرم ....

صورتشو نمی تونست ببینه اما حالا اون وجود گرمی بخش به آرومی شروع به قدم برداشتن کرده بود ...

قدم های سنگین و با طمانینش که ملودی قشنگی با صدای قدماش رو برف و تپش های قلب صاحب آغوش ایجاد شده بود ...

در حالی که خواب عمیق و آسوده ای داشت به وجود امگا القا میشد ...

چه آرامشی ....
رهایی و حس سبکی ...

شاید این چیزی که داشت تجربه می کرد خود مرگ بود و این مرگ بود که اون رو به آغوش کشیده بود و میخواست از رنج ها آسودش کنه ....

پلکاش رو به زور باز نگه داشته بود و حالا تصاویری از مادرش عین یه فیلم سریع داشت از جلو چشمم رد می شد ...

شبیه تصاویر از پشت شیشه ی بخار بسته ی یه قطار در حال حرکت بود ...

گونش و قسمتی از لبش کاملا به سینه ی اون تن گرم در حال قدمای سنگین برداشتن چسبیده بود و آروم زیر لب مادرشو صدا می زد

« مامان ....مامان ....متاسفم که نتونستم مراقبت کنم ازت ...مامان ....»

آغوشی که توش بود و حالا صدای تپش تند قلب صاحب اون آغوش هم به شکل واضحی و عجیب بلند به گوشش می رسید ، دستشو آروم و نوازش وار به پشتش برای تسلی می کشید ...

اون آغوش کی بود و داشت کجا می بردش ؟

چه فرقی داشت ، وقتی انقدر آسوده بود ... ؟

کاش اون واقعا فرشته ی مرگش بود ...‌و این آغوش گرم پاداش تمام سختیاش بود ...

حالا تن دردمندش احساس مقدار بیشتری از آرامش و روشنایی و گرما کرده بود ...

سطح هوشیاریش انقدر پایین بود که حتی نمی تونست استدلال کنه این جای جدیدی که تو اون آغوش عمیق و گرم بهش وارد شده کجاست ،
شاید یه دنیای جدید ....

چیزی نمی شنید و حتی صدای خودش تو ذهنش هم داشت رو به سکوت مطلق می رفت و نمی تونست چیزی بگه ...

فقط روشنایی عمیقی از لابه لای مژه های بلندش عبور می کرد و باعث میشد تلاش کنه لباشو برای گفتن چیز اندکی از هم فاصله بده ...

یا برای درک بیشتر محیط و صاحب اون آغوش پلکاشو که حالا انگار قدرتمندترین و مهارنشدنی ترین ماهیچه های بدنش شده بودن ذره ای از هم باز کنه اما فایده ای نداشت ...

حالا با قرار گرفتنش روی سطح نرمی که تقریبا توش فرو رفت و بیشتر شبیه یه سقوط بود براش ...

دستای بی جونشو با آخرین رمقی که براش مونده بود عین نوزاد کوچیکی که والدشو طلب بکنه به سمت منشا اون گرما ، اندکی دراز کرد....

اما سودی نداشت ثانیه ای نگذشت که چشماش به طور کامل غرق تاریکی شدن و دستاش سقوط کردن .....






از دید تهیونگ :

در حالی که به شکل عمیقی نفس می کشید و قدم های سنگینی روی برف ها بر میداشت ...

خودشو به جسم بی حرکت که چندین قدم باهاش فاصله داشت رسونده بود ...

حالا ماشه ی کلت رو کشید و نگاهی به اطراف انداخت ...

اثری از ماشین که الان فقط رد چرخاش روی جاده ی پوشیده از برف مونده بود ، نبود ...

به اون جسم بی حرکت ، که عین برف لباس سفیدی به تن داشت و موهای مشکی پریشون و بلنش روی صورتش پخش شده بودن و از زیر رونش خون سرخی جاری بود کرد ....

و در حالی که همچنان عرق از روی صورتش جاری بود ، خواست هوشیاری اون فرد رو بسنجه ؛

« صدامو میشنوی ....صدامو میشنوی »

با صدایی که الان چندین برابر بم تر از همیشه بود لب زد

وقتی حرکتی ازش ندید ...

در حالی که توی یه دستش همچنان کلت بود ، با دست دیگش در حالی که کمی خم شده بود به شونه ی فردی که از جثش و رایحش که همین الانشم داشت گرگ در حال رات مرد رو بیدار می کرد معلوم بود اون یه امگاس ...

با تکون دادن شونه هاشم حرکتی ندید ...

دست برد رو صورتش که با کنار زدن موهاش ...

دستشو جلوی بینیش بگیره و علایم حیاطیش رو چک کنه ...

به محض اینکه انگشتاش به اولین تار های موی ابریشمی و مشکی امگا خورد و از رو صورت فرشته گونش کنار رفت ...

چشمای آلفا گشاد شدن و در حالی که مردمکاش خیره به صورت چون ماه اون جسم ظریف بودن و حالا تپش قلبش از اندوه یا هیجان و اضطراب تند تر شده بود .... برای فردی که تا چند ثانیه ی قبل بی تفاوت فقط سعی داشت علائم حیاتیشو بررسی بکنه ....

حالا سریع گوششو نزدیک بینی امگا برد ، و همزمان دستشم روی شاهرگش گذاشت ...

وقتی فهمید نبض داره و مشکلی تو تنفسش وجود نداره ...

سریع کلت رو تو کمربندش جا داد و جسم سبک ، اون فرشته ی رنگ پریده و غرق در خون رو با وجود دردی که تو قفسه ی سینش بود و تن داغش در آغوش کشید و نگاهی به صورت معصومش انداخت ؛

« تو ؟ ....
تو اینجا چیکار می کنی ....؟
چه اتفاقی برات افتاده ....؟
چرا هر وقت می بینمت در حال درد کشیدنی ؟ »

تهیونگ در حالی که با اندوه و با قلبی گرفته به صورت امگا که ، پلکاش اندکی می لرزیدن و لباش آروم از هم باز می شدن و انگار تلاش می کرد چیزی بگه ، نگاه می کرد....
آروم لب زد جوری
که مطمئننا مخاطبش خودش بود چون می دونست امگا الان هشیار نیست .....


با دیدن حرکات لبای جونگ کوک ، گوششو به لبای صورتی و کوچیک امگا نزدیک کرد ...

اما به جز کلمات نامفهومی که داشت مادرشو صدا می کرد ، چیزی نتونست بشنوه


بدون فوت وقت با قدم های سنگین تو برفی که حالا تا نزدیک زانوهاش بود .... به سمت کلبه قدم بر می داشت ...

در حالی که تن یخ زده ی امگای زخمی رو به تن آتیش خودش چسبونده بود و لپای نرم و لبای امگا به سینه ی محکم و عضله ایش چسبیده بود ...

امگا انقدر سبک بود که تقریبا تو بغلش گم شده بود

و تهیونگ نمی دونست چرا می خواد عین بچش از اون موجود ظریف و معصوم مراقبت کنه ...

مهم نبود تو چه موقعیت و چطور ببینتش از نظرش اون امگا معصوم ترین موجود بود ...

اینکه وسط جاده نزدیک کلبش تو تاریکی و لای برف و با پاهای زخمی پیدا بشه هم از این قائده مستثناش نمی کرد ...

و چیزی درونش می گفت باید از این موجود پاک مراقبت کنه و بهش کمک کنه ....

بخاطر همین
گرگ در حال مرگ و زوزه ی خودشو نادیده گرفت ...

اون رات کشندش که هر لحظه داشت از پاش در میاورد رو نادیده گرفت ....

حتی قلبش که دیگه سرسازگاری باهاش نداشت و به سختی کار می کرد و داشت واپسین روزاشو به مرد یادآوری می کرد رو نادیده گرفت....

و اون لحظه تمام هم و غم آلفا پرستاری از امگای تو آغوشش بود که حالا باهاش به کلبه پا گذاشته بود ...

سریع امگا رو روی تختش تو اتاق خوابش که پتوی نرم و گرمی روش بود گذاشت ...

ترجیح داد همون اول نبره کنار شومینه ، از همون اندک معمولات بیشتر از ده سال پیش که تو دانشگاه پزشکی کمبریج تو خاطرش مونده بود ...

می دونست که نباید فردی که بدنش انقدر سرد شده و یخ زده ، همون اول در معرض گرمای زیاد قرار داد


وقتی داشت تن امگا رو رو تخت رها می کرد ...

برای اینکه سر و گردنش اذیت نشه ، آروم یکی از دستاشو پشت گردنش قرار داد

،عین وقتی که نوزاد تازه متولد شده ای رو بغل می گیرن و وقتی اینکار رو می کرد ، حالا فاصله ی صورت هاشون به چند اینچ رسیده بود ....

جوری که راحیه ی امگا با غلیظ ترین حالت ممکن به بینی آلفا خورد و تهیونگ بلند ترین ناله ای که تا بحال از گرگش سراغ داشت رو شنید ...

اما اون عادت به بی اعتنایی به این گرگ بیچاره داشت ...

پلکاشو محکم رو هم فشار داد و در حالی که عرق از خط فک تیزش سر می خورد و رو ترقوه های خالی از پوشش امگا می ریخت ...

با نگاه کردن بهش آلفا نفس نفس می زد و حالا که تن امگا کامل رو تشک قرار داشت ...

سریع خواست خودشو ازش دور بکنه ...

تا گرگش رو نادیده بگیره و بجاش سریع امگا رو درمان بکنه که ....

که دستای امگایی که هیچ درکی از اطرافش نداشت اندکی اومدن بالا ....

و نوک انگشتاش خوردن به لبای درشت آلفا و تهیونگ با حس برخورد انگشتای کوچیک و نرم امگا با لبش حس کرد ، قلبش و روحش دچار حس سبکی و لطیف ترین حس دنیا شدن .



اندکی از این حس خوشش که توام بود با نگاه های دلسوزانه و نگرانش به امگا می گذشت ، که دستای امگا سقوط کرد و غرق بیهوشی شد .



سراسیمه ، لباسای خیس و خونی امگا رو که تنشو بیشتر دچار سرما می کردن در آورد تا هر چه زودتر هم به بدنش گرما برسه و هم منشا خونریزی و زخمشو پیدا کنه ....

با در آورد پالتوی سفیدش ، وقتی چشمش به اون تن ظریف زیر پیرهن سفیدی که بخاطر باز شدن نخ های یقه ی V شکلش ....

ترقوه هاش و حتی قسمت زیادی از سینه های خوش فرم و کوچیک امگا و نیپل های صورتیشو در معرض دید آلفا قرار داده بود ...

آب گلویی قورت داد و پلکاشو محکم روی هم برای چند ثانیه فشار داد و نفس عمیقی کشید و در حالی گرگشو با تمام وجود سرکوب می کرد و به گوشه ای می روندنش تا جون بده ....

سعی کرد بدون نگاه خیره داشتن رو اون تن زیبا و رایحه ی شیرین که الان سختترین کار دنیا بود ، بیشتر دستاش دست به کار بشن و سریعتر ....

به امگا کمک کنه ، حالا پیرهنشو از تنش در آورد .

و لعنت بهش...
دیدن اون کمر باریک کافی بود تا گرگ تهیونگ اون رو وادار کنه ، به حمله کردن به سمت شکم امگا ...

همه ی گرگای آلفا خصوصا خون خالص ها تمایل زیادی به گردن امگاهاشون برای مارک کردن و نشون دادن مالکیتشون و به شکم های امگاشون درست جایی که تولشونو بکارن دارن ....

اونا با این کار غریزی سعی دارن ، پیوندشونو با جفتشون کامل کنن ....

اما اون امگا که جفت تهیونگ نبود ،
حتی باشه هم با این گرگی که هر لحظه سرکوبش می کرد چطور ممکن بود بفهمه ..... ؟



حالا بیینی آلفا رو شکم تخت و کمر باریک امگای بیهشوش بود ....

در حالی که دماغشو روش می کشید و با دستاش همزمان سفت پهلو های امگا رو گرفته بود ...

نفسای داغش به شکم امگا برخورد می کردن

و هم زمان رایحشو با تمام وجود نفس می کشید و وارد ریه هاش می کرد

گرگش که بعد عمری ذره ای داشت بهش توجه می شد ، آروم آروم میخواست جون بگیره ...

که تهیونگ طی حرکتی سریع از تخت اومد پایین و موهای خودشو چنگ زد و غرید

« بس کن ....بس کن .....»

در حالی که صداش تو بم ترین حالت بود و عنبیه چشمش حالا قرمز به رنگ خون بود و دیدنش نه فقط امگا ها بلکه هر آلفایی رو هم از پا در می آورد و مطیع می کرد .

کلافه ، چنگی به پیرهنش زد و لعنتی به خودش فرستاد...

پیرهنشو در آورد تا کمی دمای بدنش پایین
بیاد ....

اون امگا داشت جون میداد و آلفا هم وحشیانه دنبال سیر کردن گرگ گرسنش بود ، این افکار تهیونگ رو دیوونه می کردن ....

« بس کن مرد ....
اون فقط یه بچست ....
باید کمکش کمی ، باید نجاتش بدی ....تو یه حیوون نیستی ....»

خطاب به خودش در حالی که حالا داشت شلوار سرمه ای رنگ امگا رو از پاهای خوش تراشش و رون های پرش جدا می کرد غرید ...

و با دیدن زخم توی رون امگا ، حالا تونسته بود گرگشو به فراموشی بسپره و حواسشو به زخم امگا بده ،

با بدنی که از عرق خیس بود و ذره ای به تهیونگ آسون نمی گرفت ....

خودشو به جعبه لوازم کمک های اولیه رسوند و باند و الکل و مقداری بتادین برداشت و بعد شستن دستاش ...

تن امگا رو که دورش پتوی سبکی پیچیده بود ، حالا کنار شومینه روی خز نرمی قرار داد ....

و با دقت و وسواس شروع کرد به تمیز و ضد عفونی کردن زخم امگایی که بیهوش بودنش کمک زیادی به ضدعفونی و بخیه زدنش می کرد چون تحمل این درد ها آسون نبود ...

کار بخیه زدن رو هم با وسواس تمام در حالی که خودش در حال عذاب کشنده ای بود ، خصوصا به خاطر قرار گرفتن بدنش داغش کنار گرمای زیاد شومینه ، تموم کرد ...

با این میزان از زخمی که معلوم بود ، کار فردیه که امگا رو از ماشین پرت کرده و رفته بود و بعد بیدار شدنش حتما باید ازش می پرسید تا درصورت وجود فردی که موجب آزارش شده بود ، بهش کمک می کرد ....
البته به شیوه ی خودش و درست همونطور که درس پارک رو داده بود ....»

بهتر بود آنتی بیوتیک براش تزریق کنه تا زخمش عفونت نکنه ،

بعد اتمام کار تزریق ، حالا بالشت کوچیکی زیر سر امگا قرار داده بود ،

و منتظر بود کوچکترین علایمی از به هوش اومدن رو نشون بده که بهش ....

سوپی که گذاشته بود بپزه و اون وسطا به خاطر وجود آشفته ی خودش و رات کشندش به سختی تونسته بود آمادش کنه ...

سرمی که حاوی مواد مغذی بود و خوشبختانه تو جعبه ی کمک های اولیش از دفعه ی قبل که تو راتش ضعف نکنه مونده بود ، رو برداشت و بعد آنژیوکت ، بهش وصل کرد .‌...




و حالا خیره به جسم بی هوش امگایی که انگار قرن ها بود به خواب و استراحت نیاز داشت و الان داشت تلافی می کرد ....

دستی به موهای خیسش کشید و دوباره خودشو به دوش آب سرد سپرد ...

برای بار اول تو عمرش آرزو می کرد که کاش کاهنده ای همراهش داشت ...

تحمل رات زیر این سقف با یه امگایی که بی شباهت به فرشته ها نبود ، و رایحش شیرینترین چیزی بود که تهیونگ حس کرده بود ، کشنده ترین عذاب بود ....

اگه کاهنده ای بود ، از اون امگا هم بهتر می تونست مراقبت کنه و فردا صبح برسونتش بیمارستان ، اما با این وضعیت خودش هم می دونست که جایی نمی تونه بره ....



نزدیک دو ساعت رو تو وان آب سرد گذروند ....

جوری که حالا لباش کبود شده بودن ، و تنش خشک و همونطور تو وان مونده بود و با صدای ناله های گرگش چشماش بسته شده و غرق تاریکی ......





چند ساعت بعد ، نیمه شب ؛

با هر سختی بود چشماشو باز کرد ، انگار قرن ها بود به خواب فرو رفته بود ...

در حالی که با باز کردن چشماش لحظاتی خیره به سقف چوبی کلبه و مالیدن چشماش طول کشید تا موقعیتی که توشه و جایی که هست رو درک بکنه ...

اولین چیزی که حس کرد ، درد عمیقی بود که تو رون چپش حس می کرد ...

حالا در عرض چند ثانیه همه چی تا چند ثانیه ی آخر بیهوش شدنش تو ذهنش مرور شدن ....

سراسیمه نیم خیز شد و نگاهی به اطرافش انداخت و توجهی به دستش که بخاطر کنده شدن سرم که مدت ها بود تموم شده بود و حالا از دستش چند قطره خون چکه می کرد ، نکرد ....

بجاش به خودش و زخم پاش که بخیه خورده بود و رونای لختش و نیمتنه به بالاش که با پلیور نرم و کرمی رنگی که به تن داشت و در واقع تنش کرده بودن و تا روی زخمش افتاده بود و معلوم بود چندین سایز براش بزرگه و آستیانشم بخاطر وصل کردن سرم چندین بار تا زده بودن براش ، نگاه کرد ....

کنارش ابزار های پزشکی بخیه زدن و باندی که نصفه رها شده بود مونده بود ، قرار داشت ...

موهاشو با کش کوچیکی بالا بسته بودن تا پشت گردنش کنار شومینه عرق نکنه و اذیتش نکنه ...

و بوی غذای گرمی که کنار شومینه در حال قل قل کردن بود ، کل فضای کوچیک و گرم کلبه رو احاطه کرده بود ....

یه دستشو تکیه داد به آجرای کنار شومینه و به سختی بلند شد ...

در حالی که حالا پلیور تا نزدیک زانوهاش افتاده بود و امگای ظریف توش گم شده بود ....

دستاش بخاطر آستین بلندش دیده نمیشدن ، با ترس مردمک چشماشو اطراف چرخوند و لب زد ؛

« کی اونجاست ....شما کیم تهیونگ هستین ...؟ »

بخاطر سرمی که آلفا وصل کرده بود کمی جون گرفته بود ....


وقتی صدایی نشنید ، تصمیم گرفت خودش اون کلبه ی کوچیک رو بررسی بکنه ...
در حالی که قلبش از شدت استرس تند تند میزد ....

در اتاق رو که باز کرد جز یه تخت بزرگ و لباسای غرق خون خودش که قبل بیهوش شدن به تن داشت چیزی ندید ....

با یاد آوری حادثه های تو ماشین ، سر دردی به شقیقش هجوم آورد ...

و حتی نمی خواست بهش فکر کنه که بعد این اتفاقا چه چیز هایی از کاملیا و اون مرد پلید بر می اومد و در انتظارش بود ...

فقط باید سریع خودشو از مرکز تمام این اتفاقا دور می کرد ...
خودشو به مادرش می رسوند و شاید برای همیشه از اونجا فرار می کرد ...

غرق تو همین افکار دستگیره ی تنها اتاق باقی مونده یعنی حمام رو فشار داد ...

و با چیزی که دید شوکه یه لحظه برق از سرش پرید ، و فریاد کوتاهی سر داد ...

وان پر از آب و حمامی که از شدت سرد بودن با باز کردنش به یک باره سرمای زیادی به صورت امگا برخورد کرده بود ...
و فردی که لخت عین گچ توی وان آب یخ خوابیده بود ....

بدن عضله ایش و صورت رنگ پریدش با اون شدت از سفید شدن تنش از یخ زدگی یه لحظه باعث می شد ، به مجسمه بودن مرد شک کنی ...!

اون مرد کیم تهیونگ بود ؟

اون تو آغوشش به کلبه آورده بودتش ؟

اون درمانش کرده بود ؟

لباس تنش کرده بود ؟

اون ازش مراقبت کرده بود ؟

یعنی اون از تمام این ماجراها با خبر بود ؟

چطور رهاش کرده بود اونجا و خودش داخل وان یخ بود ؟

اون که تو رات بود ؟ چطور تونسته ....

چرا الان به این شکل باید اینجا ....باشه ...؟

همه اینا تو صدم ثانیه از ذهنش گذشت



جونگ کوک ، پاهای لرزونشو حرکت داد و در حالی که پای چپشو می کشید و دستشو از شدت شوک روی لبش گذاشته بود ...

با نزدیک شدن به مرد هینی کشید

مطمئن بود که اون کیم تهیونگ هست

ارباب محبوب خانواده ی ایزابلا
که حالا بدن بی جونش توی وان آبه ...




« آقای کیم ....شما حالتون خوبه ؟ »

جونگ کوک با بغض و ترس لب زد ...

چندین بار تکرار کرد ، در حالی که صداش تو حموم سرد با کاشی های سرتاسر سفید و یه پنجره ی کوچیک یخ بسته رو به سمت جنگل اکو میداد ...


وقتی صدایی نشنید ، نزدیک تر رفت و وقتی دستشو به شونه مرد زد ، یه لحظه هینی
کشید ...
تن مرد خشک شده بود و یخ زده بود ....

« اون ....اون مرده ! »

جونگ کوک حالا اشکاش سرازیر شده بودن و از شدت سرمای اونجا و ترس می لرزید ...

مچ دست مرد رو که بخاطر تو آب قرار داشتن حتی خیلی سردتر از قسمتای دیگه ی بدنش بودن تو دستش گرفت ....

سه برابر مچ دست خودش بود ....انگشت لرزونشو به رگ مرد جایی که درست از رو استخوان مچش عبور می کرد رسوند ...

و بعد از کلی تلاش برای تمرکز کردن بالاخره تونسته بود نبض ضعیفی رو حس کنه ...



« ....الهه ی ماه ...خدای من ممنونم ....اون زندست ....»

جونگ کوک حالا با شادی نامعلومی که این روزا اصلا یادش رفته بود چطور میشه شادی کرد در حالی که اشکاش جاری بود ، لبخندی به لبش اومد و عین بچه کوچولو ها این جمله رو بار ها به خودش با صدای بلند گفت ....



بلافاصله به خودش اومد که باید کاری بکنه ...

دماغی بالا کشید و آستینای بلند اون پلیور که قطعا متعلق به شخصی بود که داخل وان آب سرد هست ، چندین بار سریع و شلخته تا کرد ....

وان رو از آب سرد خالی کرد و با پر کردن اون با آب ولرم ، سعی کرد به بدن مرد گرمای ملایمی برسونه ....

در حالی که خودش کنار وان آب نشسته بود ، از شونه های پهن و عضله ای مرد گرفت و آروم کمی پایین تر هلش داد تا کل بدن مرد توی آب ولرم که حالا کوک ، آب گرم رو رفته رفته بیشتر می کرد ، برسه و مرد هشیار بشه ....

و با دستش آروم از آب ولرم به صورت مرد می زد ،
جوری که انگار یه مادر داشت صورت بچه ی کوچیکش رو با دقت می شست ...


صورت مرد با چشما و ابروهای کشیده و خط فک تیزش با اصابت آب گرم بهش داشت به رنگ طبیعی خودش ، می رسید و جذابیت مرد رو چند برابر کرده بود ....

با کشیدن انگشتای گرمش به لبای خشکیده ی مرد ، آب گلویی قورت داد ...

در حالی که داشت انگشتشو عقب می کشید و هنوز مردمکاش خیره ی صورت جذاب مرد بودن و فاصله ی صورتش با صورت مرد ، کمتر از ۱۰ سانت بود ، آلفا چشماشو به یک باره باز کرد ...

و حالا دو جفت چشم ، درست رو به روی هم قرار داشتن ....

یه جفت قرمز و به خون نشسته

و یه جفت کهکشونی و لرزون

















Continue Reading

You'll Also Like

278K 41.1K 77
| صدای قلب تو | فصل اول : «کامل شده» «توی لعنتی...فقط چرا زبونت رو به کار نمیندازی و نمیگی که دلیل محافظت هات چیه؟؟هان؟؟» «تا وقتی که قلب هیونگم توی...
234K 35.1K 30
shy kitten~ کیتن خجالتی~ °•✮•° 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒏𝒂𝒎𝒋𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆_𝒉𝒚𝒃𝒓𝒊𝒅_𝒔𝒍𝒊𝒄𝒆 𝒐�...
32.5K 3.6K 18
• خـلاصـه: جئون جونگ‌کوک، پسری با عطر بلوبری که در کنج تنهایی‌هاش، غم رو در آغوش گرفته بود. زمان زیادی از دلباخته شدنش می‌گذشت؛ اما کیلومترها فاصله ا...
16.1K 2.1K 29
جانگکوک افسر پلیسیه که مامور میشه برای پیدا کردن راز تاریک خاندان کیم که حزب مخالف بتونه قدرتشون رو درهم بشکنه اما برحسب اتفاق کلید این راز پسر کوچیک...