chapter 1

2.6K 278 247
                                    

مادرم یبار بهم گفت ؛ بعضی روزا هستن که اندازه ی ده سال می گذرن و همونقدر هم به دردهات اضافه می کنن ،

درد هایی که هیچ وقت فراموش نمیشن و امروز برای من اون روز بود ، روزی که انگار یک راست از نوجوونی پا گذاشتم به خود میانسالی ...

از دانشگاه که برگشتم خونه ، تو روز سرد و توفانی پاییز با خوندن نامه ی مادرم تمام مدت حس یه بی عرضه رو داشتم که نمی تونه رو هیچ چیز کنترلی داشته باشه ...


اصلا همش تقصیر منه ...

چرا سه سال پیش با سودای پیدا کردن راه زندگیم و رسیدن به رویاهام مادرمو تنها گذاشتم و اومدم پاریس ...؟

مگه چی داشت این شهر ، ارزششو داشت که مادر بیچارم تنها بمونه و حالا با سرطان دست و پنجه نرم کنه ...



تصمیمو گرفته بودم باید فردا برگردم کره ، باید همه چیزو رها کنم ، برگردم پیش مادرم ...اما نه ... اگه برم اونجا مادرم چطور باید درمان بشه !



اصلا مگه تو اون کشور که الان وسط درگیریای بعد جنگ جهانیه و از یه طرف ارتش آمریکا و چین از یه طرف درگیری بین دو کره می تونم مادرمو نجات بدم؟

الان مردم یه وعده غذا هم ندارن ، داروی سرطان مگه پیدا میشه ...!


خدای من فقط کمک کن بتونم کاری برای مادرم انجام بدم ...

اون حقش نیست اینطوری زندگیش تموم بشه ...هر گز خودمو نمی بخشم اگه ...









تمام شب رو تا صبح با همین افکار تو اتاق زیر شیروانی کوچیکش تو محله فقیر نشین پاریس با آسمون همیشه تیره گذرونده بود و به صبحی رسیده بود که هیچ تفاوتی با شب طولانی که گذرونده بود نداشت ، به همون تیرگی ، انگار خورشید زندگیش خیلی وقت بود غروب کرده بود ....


از همون روز که پدرش رو تو جنگ جهانی به دست سربازای ژاپنی از دست داد و با مادرش آواره شد و مدام از این دهکده و اردوگاه به اردوگاه دیگه منتقل می شدن ...


شن های رو زمین شده بود دفتر مشقش و روز نامه ها و اخبار های جنگ شده بود کتاباش که از رو اونا خوندن رو تمرین کنه ،

همون موقع ها بود که علاقه مند به آثار داستایوفسکی شد

گاهی از تو وسایل سربازای آمریکایی و اروپایی که جونشونو از دست داده بودن کتابای کوچیک شعر و رمان و گاها دعاهای مسیحی و یهودی پیدا می کرد ، نمی دونست توش چخبره  ...


اون انگلیسی و فرانسوی بلد نبود اما اینا تنها کتابای واقعیش بودن ...

کفشای سربازارو واکس میزد و لباساشونو می شست تا براش این کتابا رو بخونن و کمتر سربازی بود که بتونه به این امگای کوچولوی مظلوم با چشمای درشت و پوست مهتابیش نه بگه ...

Atonement / تاوانWhere stories live. Discover now