سکوت همه جا رو فرا گرفته بود. اندک میز هایی پر بود از دختر و پسر های جوون که کتاب میخوندن.
جونگین پشت میز بلندش ایستاده بود و برای فرار از فکر های توی سرش دست به دامن کتابی تخیلی شده بود.
صفحه رو ورق زد، چشم هاش روی کلمات در رفت و آمد بود اما ذهنش داشت به جای دیگهای پرواز میکرد، جایی که جونگین متنفر بود از یادآوری کردنش.
<فلش بک>
از اتاق ریاست سالمندان بیرون اومد و به مادرش که روی صندلی نشسته بود خیره شد.
بطری آب توی دستش رو مچاله و برای اولین بار توی دلش آرزو کرد:"مامان لطفا اینو برای همیشه فراموش کن."
شستش رو روی مژهی خیسش کشید و آهسته جلو رفت.
روبهروی پای مادرش زانو زد و دو دستش رو محکم گرفت.
"مامان.."
گلوش رو صاف کرد. بهونهای برای تراشیدن نداشت.
باید میگفت یه مشت جنایت کار دنبالم کردن و ممکنه بمیری؟!
جیهون با صبر و حوصله به پسرش خیره شد و دستاش رو نوازش کرد.
"مامان متاسفم اون خونهای که توش بودیم مجبور شدم بفروشمش، یه مدت اینجا بمون تا من یه خونهی بزرگ تر و خوشگل تر بخرم برات، از اون خونه ها که داخل حیاطشون باغ و گل داره."
جیهون لبخند پهنی زد.
"پس برای همین اوردیم اینجا؟میخوایم بریم یه خونهی بهتره؟"
جونگین سر تکون داد و جیهون پرسید:"پس خودت کجا میخوابی عزیز دلم، اجازه میدن توهم اینجا پیشم بمونی؟"
جونگین نفس عمیقی کشید و کمی چشمهاش به اطراف چرخید تا اشک هاش رو مهار کنه.
"من میرم خونهی دوستم مامان، قول میدم زود زود بیام دنبالت."
جیهون سر تکون داد. تک فرزندش به آرومی بالا رفت و پیشونی مادرش رو بوسید.
عطر وجودش رو که سالها باهاش بزرگ شده بود رو وارد ریه هاش کرد و فاصله گرفت ،همون لحظه زن جوانی با لبخندی مودبانه از اتاق خارج شد.
"بفرماید خانم کیم، بیاید بریم تا اتاق خوشگلتون رو نشونتون بدم."
زن دست جیهون رو گرفت و با احترام کوتاهی به جونگین آهسته آهسته مادرش رو دور کرد.
جونگین تا لحظهی آخری که مادرش پشت دیوار ناپدید شد، اونجا ایستاد و هر وقت اون پیرزن با چشم های نگرانش به پشت سرش برگشت، لبخند بزرگی زد و براش دست تکون داد.
<پایان فلش بک>
کتاب رو محکم بست و نفس عمیقی کشید.
نگاهی به ساعت مچی روی دستش انداخت.
"ساعت ۱۲ ظهره حتما کلاس بک تموم شده."
زیر لب گفت و تلفنش رو برداشت تا به بکهیون پیام بده.
هرکاری میکرد به هیچ وجه نمیتونست قبول کنه مادرش خانه سالمندان بمونه. همین که دیشب اونجا خوابیده بود انگار زمین و زمان براش مثل جهنم شده بود.
نه میتونست بخوابه نه میتونست روی کاری تمرکز کنه.
صفحه چت رو بالا اورد که صدای کفش های زنونهای توی کل سالن پیچید.
زن انقدر قدم هاش رو محکم برمیداشت که تمام سکوت لذت بخش کتابخونه رو بهم ریخته بود.
جونگین سرش رو بالا اورد تا اخطار بده اما با دیدن یری اونم درحالی که اخم بزرگی روی صورتش بود به کل فراموش کرد.
لبخند نصفه و نیمهاش با صدای بلند یری از بین رفت و برای لحظهای شوکه بهش خیره شد.
"حقیقت داره؟"
صدای یری همهی نگاه ها رو به سمت خودش کشید و غرغر کردن مردم بلند شد.
"خانم یکم آروم تر اینجا کتابخونه است."
"حقیقت داره بکهیون یه قاتلههه."
یری این بار فریاد زد و مردم بجای غر زدن کنجکاوانه بهش خیره شدن.
جونگین میز رو دور زد و با سردرگمی گفت:
"یری اینجا نباید حرف زد بیا بریم بیرون."
یری دستش رو محکم از توی دست جونگین بیرون کشید.
"فقط جوابم رو بده کیم جونگینن. تو میدونستی نه؟ میدونستی اون اصلا پزشک نیست، مدرکش تقلبیه و از همه بدتر میدونستی اون کسی بوده که سومی رو جراحی کرده ارهه؟"
جونگین یک در صد هم از حرف های یری سر درنمیاورد.
این که اون دختر از کجا تمام حقیقت رو فهمیده ، بزرگ ترین سوالی بود که توی سرش پلی میشد و همچین زنگ خطری ترسناک که صدای نامرئیش گوش های پسر رو کر میکرد.
یری به لب های بسته شدهی جونگین خیره شد.
اشک روی گونهاش غلتید و بلند تر فریاد زد:"خیلی عوضیای کیم جونگیننن."
"یری من...من من نمیفهمم داری راجب چی حرف میزنی!"
"خفشووو. تو من رو دیدی، شناختی. تو دیدی من چطوری برای خواهر از دست دادم گریه میکردم ، دیدی چطوری مرگ سومی عذابم داد بعد دهن بستی و هیچی نگفتی. گذاشتی دوست لاشخورت با جون برادرم بازی کنه گذاشتی قاتل سومی جلوی چشمم باشه و من بهش لبخند بزنم."
یری از شدت عصبانیت تمام کتاب های روی میز رو چپ کرد و مردم بخاطر حرف هاش شروع کردن به درگوشی حرف زدن.
"اینجا چه خبره؟"
جوی پا تند کرد و خودش و همکار هاش به اونجا رسیدن.
جونگین بازو های یری رو محکم گرفت.
"بهم گوش کن یری کاره بکهیون نبوده قضیهاش مفصله."
یری محکم جونگین رو هول داد که کمر پسر به میز پشت سرش برخورد کرد و با برخورد آرنجش گلدون روی میز به زمین افتاد و شکست.
"کاره بکهیون نبوده؟ پس انگار خبر نداری پلیس دوست عزیزت رو گرفت و برد. کیم جونگین خسته نشدی از این همه نقش بازی کردن؟"
بغض یری صداش رو به لرزه مینداخت و نمیذاشت کلمات رو خوب بیان کنه.
"یری آروم باش، اینجا ریخته بهم بیا بر.."
"بهم بگو ببینم حتی اعترافت هم دروغ بود نه؟"
یری به چشم های جونگین خیره شد و لرزش اون مردمک ها رو دید.
"تو میدونستی من کجام، نه بخاطر این که تعقیبم کردی چون خودت هم با همون گروه بودی نه؟"
صورت خیس از اشک یری چنگی به قلب جونگین انداخت و لب هاش رو بهم دوخت.
انقدر شوکه بود که حتی نمیتونست از نیمچه حقی که داره دفاع کنه.
همه چیز داشت به طرز وحشتناکی روی سر خودش و رفیقش آوار میشد و جوری کار ها رو گردنشون مینداختن که انگار مینجو زیر دست اونا کار کرده.
یری بر خلاف ورود پر سر و صداش آهسته جلو رفت و سینه به سینهی پسر ایستاد.
کمی مکث کرد و سپس سیلی محکم توی گوش جونگین زد.
صدای همهمهی جمعیت و زنگ شدید توی گوشش، دور سر پسر پیچید و چشم هاش رو تار کرد.
"این بخاطر این که قلبم رو به بازی گرفتی. باورم نمیشه به سادگی عاشق پسری راسو صفت شدم که بوی گندش رو زیر عطر گرون قیمتش پنهان کرده بود."
آخرین قطرهی اشک یری به پایین چکید و رو از جونگین گرفت.
از کنار دوست مبهوت شدش عبور و آشوبی که به پا کرده بود رو ترک کرد.
جونگین دستی روی گونهی قرمزه شدهاش کشید.
سرش پایین بود و از روبه رو شدن با هر نگاهی فرار میکرد.
جلیقهی آبی رنگش رو دراورد و روی میز گذاشت.
"ببخشید دیگه اینجا نمیام."
آهسته خطاب به جوی گفت و از کتابخونه بیرون رفت.
♡
خبره دستگیری پزشک متقلب مثل بمب توی شهر و اینترنت ترکید. هشتک، قاتل لینایون رو مجازات کنید ترند یک کره جنوبی شد و مردم خواستار رسیدگی سریع بودن.
انگشتش رو روی گوشی حرکت داد و صفحه رو بالا فرستاد.
توییت:دیگه حتی نمیشه به پزشک ها هم اعتماد کرد.
توییت:باعث تاسف. مادره بیچاره چقدر اعتراض کرد،اما هیچکس جدیش نگرفت، اونا باید جوابش رو بدن.
توییت:آبروی پزشکی کشور ما رو بردن.
سئونگ عصبی چشم هاش رو بست و گوشی رو خاموش کرد.
"کی اجازه داد خبر دستگیری بیون بکهیون پخش بشه؟"
با عصبانیت غرید و کلهی مینسوک از توی کامپیوتر بیرون اومد.
"حقیقت اینه که نمیدونم."
"هنوز چند ساعتی از دستگیر شدنش نگذشته آخه چطوری تونستن هشتکش رو ترند کنن."
مینسوک با تاسف سری به چپ و راست تکون داد.
"قدرت رسانه قربان، قدرت رسانه."
سئونگ چشم هاش رو چرخوند و از جاش بلند شد، پرونده بکهیون رو برداشت و بازش کرد.
"میرم ازش بازجویی کنم، توهم دیگه اجازه نده ییشینگ بره داخل."
"چشم."
سئونگ از اونجا خارج شد و به سمت اتاق بازجویی رفت.
همین یک ساعت پیش ییشینگ تا مرز مردن، بکهیون رو فرستاد و از اون موقع به بعد پسر رو همونجا نگه داشتن تا کمی تَنش بخوابه.
در فلزی اتاق آهسته باز شد و چشم های سئونگ روی پسری نشست که سرش بین دست هاش قرار داشت.
برخلاف ییشینگ پرونده رو با خونسردی روی میز گذاشت و نشست.
"خوب بیون بکهیون حالا وقتشه مردونه صحبت کنیم."
بکهیون سر بلند کرد و با کلافگی کمر به صندلی چسبوند.
دستاش رو بین پاهاش گذاشت و با ناخن هاش به جون شلوار لیش افتاد.
"برام بگو همه چیز رو."
"چیزی برای گفتن ندارم."
"مطمئنی؟ اما این پرونده خیلی چیزا برای گفتن داره."
بکهیون جوابی نداد.
نگاه سئونگ روی خون لبش نشست، دستمالی از تو جیبش دراورد و سمت پسر گرفت.
" خون لبت رو پاک کن ."
بکهیون نگاهی به دستمال انداخت و بی حرکت ایستاد.
دست سئونگ پایین اومد و نفس عمیقی کشید.
"مدرک تقلبی، درمان های اشتباه، همکاری با اعضای باند مینجو و در اخر کلاه برداری از خانواده کیم."
سئونگ کمی سکوت کرد تا شاید بکهیون حرفی واسه گفتن داشته باشه اما اون همونطور که قصد گرفتن دستمال رو نداشت لب هاش هم برای حرف زدن باز نشد.
"نمیخوای حرف بزنی نه؟ چطوره ازت سوال بپرسم.
برای چی با نقشه به برادرت نزدیک شدی، اونم وقتی که سال ها پیش ولش کردی؟ اعضای باند مینجو رو میشناسی؟ پزشک های دیگه ای هم مثل تو هستن؟"
بکهیون باز هم سکوت کرد.
سئونگ که به صبوری معروف بود ، کم کم داشت کلافه میشد.
پارچ روی میز رو برداشت و کمی آب ریخت.
یک نفس لیوان رو سر کشید و به چهری بکهیون خیره شد.
پسر بالاخره لب هاش رو از هم باز کرد و گفت:"فقط به ییشینگ جواب میدم."
حرف بکهیون تیر خلاص رو به صبوری سئونگ زد.
مرد عصبی روی میز کوبید و سمتش خم شد.
"تو واقعا یه عوضی هستی یا شاید هم از بازی کردن با آدما خوشت میاد. میدونی چه بلایی سر خواهرش اوردی اون وقت میخوای با خودش حرف بزنی؟"
"من فقط به ییشینگ جواب میدم."
بکهیون خونسرد دوباره تکرار کرد.
سئونگ دستی روی گردنش کشید و از جاش بلند شد.
کمی توی اتاق و جلوی بکهیون رژه رفت سپس گفت:
"میگم بیاد داخل اما دیگه جلوش رو نمیگیرم."
سئونگ از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید.
دوباره سکوتی که بکهیون مثل یه آدم تشنه دنبالش بود به پسر هدیه داده شد.
سرش رو بین دست هاش قرار داد و به جیسو فکر کرد. به چشم هاش، دست های یخ زده اش و اشکهاش.
"فردا باید پایان نامهاش رو تحویل میداد."
بکهیون زیر لب گفت و روی قلبش دست کشید.
مطمئن بود این بازی دیر یا زود تموم میشه، خوب میدونست یانگسو نمیزاره اینجا بمونه. بکهیون قبلا هم پاش به اینجور جاها باز شده بود منتها شاید این بار کارش سخت تر باشه.
اما رابطهاش با جیسو تازه اولش بود و بکهیون خوب میدونست حالا حالا ها باید بدو تا دوباره به دستش بیاره.
به این فکر کرد که جیسو الان چه حالی میتونه داشته باشه.
چشماش رو روی هم فشار داد و توی دلش به خودش لعنت فرستاد.
'تو همیشه مایع دردش بودی حتی وقتی حقیقت رو نمیدونست.'
<فلش بک>
جعبه دستمال کاغذی رو از توی کابینت بیرون کشید و کنار جیسو نشست.
"بسه دیگه گریه نکن."
صدای هقهق جیسو بلند تر شد و پاهاش رو بغل کرد.
"هی بهش گفتم مراقب باش از دستت نیوفته آخرش زد پایان نامه ام رو به فنا داد، اون نتیجه یک سال زحمت من بود. حالا چکار کنم بکهیون."
بکهیون لبش رو گزید، دستمالی بیرون کشید و آهسته اشک های دخترک رو پاک کرد.
"چیزی نیست دوباره انجامش میدی."
تاحالا تو عمرش انقدر از خودش احساس انزجار نداشت.
حتی به خودش اجازه نمیداد که به دخترک دلداری بده.
دستی روی کمر جیسو کشید و به اطراف خونهاش نگاهی انداخت تا این که چشمش به لبتاب خورد.
"راستی جیسو.."
دستش رو سمت لبتاب دراز کرد و اون رو روی پاش گذاشت، چی بهتر از این که حواسش رو پرت کنه.
"من خواستم هری پاتر ببینم اما هیچی ازش نفهمیدم تو چطور نگاش میکنی وقتی حتی فیلمش سر و ته نداره."
جیسو با دستمال آب بینیش رو گرفت و به صفحهی مانیتور خیره شد.
بکهیون فیلم رو بالا اورد و منتظر به چشم های خیس جیسو خیره شد، هنوز هم میتونست رد بغض رو توی صورتش ببینه.
"از اینجا شروع کردی؟"
"خوب آره پلی کردم اما چیزی نفهمیدم پس گذاشتمش کنار."
جیسو که تا چند ثانیه پیش با اشک هاش به قلب پسر چنگ میزد شروع کرد به خندیدن.
مژههای خیس و خندهی روی لباهاش پارادوکس عجیبی بود که قلب بکهیون رو به تپش مینداخت.
"چرا میخندی؟"
"بخاطر این که اگه منم از اینجا میدیدم هیچی نمیفهمیدم. این قسمت سوم هری پاتر تو باید از قسمت اول ببینی."
بکهیون نگاهی به مانیتور کرد و تازه تونست کپشن زیر ویدئو رو ببینه.
کمی توی جاش جابه جا شد و گفت:"میدونم میخواستم تو بخندی."
صدای خنده جیسو بلند تر شد و از بغل؛ دست هاش رو دور گردن بکهیون حلقه کرد، لپش رو به گونهی پسر چسبوند و رد خیسی از اشکش رو به پوستش هدیه داد.
"ممنون که خندوندیم."
بکهیون دستش رو پشت کمرش حلقه کرد و به کاناپه تکیه داد.
"میدونم هزار بار دیدیش اما میای باهم ببینیم؟"
جیسو تند تند سر تکون داد و صاف سر جاش نشست.
پسر این بار قسمت یک هری پاتر رو پلی کرد و در حالی که انگشت هاش با موهای جیسو بازی میکرد به صفحه خیره شد.
نزدیک ۲۰ دقیقه ای از فیلم گذشته بود و جیسو چنان با جدیت به صفحه خیره شده بود که انگار اولین بارشه داره میبینه.
بکهیون به نیم رخش نگاهی انداخت و ریز خندید.
لبش رو روی گونهی دخترک گذاشت و سه بار آهسته بوسیدش.
هیچ وقت فکرش رو نمیکرد که این بوسه های ساده و بغل کردن ها انقدر بهش احساس لذت بدن حتی بیشتر از داشتن رابطه .
"یه جوری بهش خیره شدی انگار بار اولته."
جیسو فیلم رو استپ کرد و سمت بکهیون چرخید.
جواب بوسه های پسر رو با بوسیدن لب هاش داد و لبخند زد.
"با تو انگار اولین بارمه دارم میبینم."
بکهیون لبخند زد و با فکر جای لب های جیسو زبونش رو روی لبش کشید.
<پایان فلش بک>
نمیدونست چقدر از رفتن اون افسر گذشته.
با صدای اون در که الان جزء رو مخ ترین صدا های دنیا برای بکهیون شده بود از فکر و خیال بیرون کشیده شد و سرش رو بالا گرفت.
ییشینگ با همون نگاه سرد و پر از نفرتش همراه با مینسوک وارد اتاق شد.
پشت میز نشست و چشم هاش رو به پرونده دوخت تا کم تر برای کشتن بکهیون وسوسه بشه.
"چطوری تونستی مدرک پزشکی رو بگیری؟"
"جیسو فردا ارائه داره."
"یه دقیقه دهنت رو ببند و فقط به سوال ها جواب بده."
مینسوک با عصبانیت غرید و بین اون دو نفر سر پا ایستاده، بکهیون رسما با خونسردی و یک دندگیش داشت اون افسر ها رو به مرز دیوانگی میرسوند.
ییشینگ بهش خیره شد و سوال بعدی رو پرسید، اون خوب روش بازی بکهیون رو یاد گرفته بود.
"چطوری توی مطب کار پیدا کردی؟"
بکهیون آرنج هاش رو روی میز قرار داد و حرف خودش رو ادامه داد.
"جیسو فردا ارائه داره و مطمئنم تا الان نتونسته کارش رو تموم کنه."
ییشینگ خندید، خندهای که عصبانیت توش فریاد میزد.
"خوبه، حداقل میدونی الان چه حالی داره."
"توی وسایلی که ازم گرفتید، یه فلش هست."
"فلش مربوط به چیه؟"
مینسوک کنجکاوانه پرسید و امیدوارم بود بکهیون رام شده باشه.
"یه کپی از پایان نامهی جیسو توش دارم برو و بهش بده."
مینسوک و ییشینگ نگاهی باهم رد و بدل کردن.
ییشینگ بخاطر اورد وقتی جیسو قصد داشت موهای سوجین رو بکنه دختر بچه مدام میگفت: تقصیری نداره.
"وای خدای من، وایی تو دیگه کی هستی لعنتی."
ییشینگ خیز برداشت که مینسوک شونهاش رو گرفت و اجازه بلند شدن رو بهش نداد.
بکهیون بی حرکت نشست و چشم از برادر جیسو گرفت.
"هر وقت فلش رو بهش دادی منم حرف میزنم."
♡
ییشینگ یک لحظه ام دل دیدنه حال جیسو رو نداشت پس فلش رو به سولگی داد تا اون رو به خواهرش برسونه.
رمز در خونه زده شد و کمی بعد صدای باز و بسته شدن در به گوش های جیسو رسید.
آخرین اشک های جیسو توی حیاط خونهی کیم ریخته شد.
وقتی ماشین های پلیس از اونجا دور شدن، یری و خانوادهاش به سرعت رفتن اونا حتی اجازه ندادن هیون کنار جیسو بمونه.
جیسو یادشه وقتی به خودش اومد که خدمتکار اونجا ازش خواست تا بیرون بره.
نفهمید کی به خونه رسیده و چند ساعته که پشت اون میز به صفحهی سفید مانیتور خیره شده.
با صدای در به خودش اومد اما از جاش تکون نخورد، آرزو میکرد کاش ییشینگ پاش رو توی اتاق نزاره.
روی دیدن برادرش رو نداشت، جیسو خوب میدونست ییشینگ الان چه حالی داره.
در اتاقش زده شد، چشم هاش رو روی هم بست و تلاش کرد خودش رو بی تفاوت نشون بده پس انگشت هاش رو روی کیبورد حرکت داد.
سولگی وقتی جوابی نگرفت آهسته وارد اتاق شد و نگاهی به دخترک انداخت.
لب هاش رو کمی روی هم فشار داد و گلوش رو صاف کرد تا اعلام حضور کنه.
جیسو سمتش چرخید و منتظر بهش خیره شد.
سولگی لبخندی زد، حواسش بود تا اسمی از بکهیون نبره چون ییشینگ حسابی سفارش کرده بود، حتی ازش خواسته بود برای فلش یه دروغ سر هم کنه.
"سلام جیسو، من سولگی ام دوست ییشینگ."
جیسو سر تکون داد و باز منتظر خیره شد.
"اممم چیزه... ییشینگ ازم خواست بیام اینجا و این رو بهت بدم."
سولگی فلش رو روی میز گذاشت و به کلمات عجیب قریب و بی معنی تایپ شده توی لبتاب خیره شد.
"ییشینگ گفت که قبلا از پایان نامهات یه کپی گرفته بود چون میدونست تو سربه هوایی اما فلش رو گم کرده بود."
سولگی برای عوض کردن جو الکی خندید و ادامه داد:"خودش از تو سر به هوا تره. خلاصه این که بهم گفت این رو بهت بدم تا فردا ارائه ات رو عالی بدی."
جیسو به فلش روی میز خیره شد و توی دلش به دروغ دست و پا شکستهی برادرش خندید.
دخترک اون فلش رو خوب میشناخت، بار ها توی وسایل بکهیون دیده بودش.
"ممنونم سولگی اونی."
سولگی دستی رو پاش کشید و کمی این پا اون پا کرد.
دیگه حرفی برای گفتن نداشت پس دستش رو روی شونهی جیسو گذاشت و کمی نوازشش کرد.
حالا که فکرش رو میکرد اون آخرین بار کیفش رو دست بکهیون داده بود. این که چرا بکهیون پایان نامهاش رو پاک کرده و چیزی نگفته دیگه اصلا مهم نبود .
وقتی به خودش اومد سولگی رفته بود. شب رو بدون حضور ییشینگ صبح کرد و برای اولین بار از نیومدن برادرش خوش حال شد .
صدای آلارم گوشیش سکوت خونه رو شکست. چشم هاش رو از سقف گرفت و به گوشی خیره شد.
("ببینم ییشینگ دیگه قصد نداره بره ماموریت؟"
"چطور؟"
"دوست دارم بیام دوباره خونهتون بخوابم."
"خیلی پرویی بکهیون."
"خودم میدونم پس لطفا داداشت رو دوباره بیرون کن تا من بیام توی بغلت بخوابم.")
جیسو روی قفسهی سینهاش دست کشید و گوشی رو خاموش کرد. صدا و حرف های بکهیون یک لحظهام از سرش بیرون نمیرفت، دلش میخواست سرش رو توی آب فرو کنه تا شاید اون صدا ها برای همیشه خفه بشن.
احساس میکرد از خونهی کیم تا الان یه بغض بزرگ توی سینهاش گیر کرده که هیچ جوره قصد شکستن نداره.
مثل مرده های متحرک از جاش بلند شد. چشماش قرمز شده بود و سرش از شدت بیخوابی تیر میکشید.
به سمت کمد رفت و دم دست ترین لباس رو برداشت.
وقتی از خونه بیرون زد چشمش به وسپای گوشه پارکینگ افتاد.
گلوش تیر کشید اما باز هم اون بغض لجوج نترکید.
نگاهش رو از اون موتور که یه زمانی خداش بود گرفت و بیرون رفت.
میخواست خودش تنهایی به سالن دانشگاه بره. هیچ ایدهای برای این که قرار چی بگه نداشت، فقط داشت میرفت، همین.
توی صندلیهای سالن جا گرفته بود و دانشجو ها یکی یکی میرفتن تا ارائه خودشون رو بدن. بعضی ها تپق میزدن و بعضی ها بهترینشون رو به نمایش میزاشتن اما هیچ کدوم از این ها به چشم جیسو نیومدن، تنها وقتی به خودش اومد که اسمش رو صدا زدن.
"جانگ جیسو، نوبت توعه."
بلند شد، از بین دانشجو ها و استاد هایی که ردیف اول نشسته بودن عبور کرد و پشت میز قرار گرفت.
در سکوت لبتابش رو باز کرد و دانشجو پسری بهش کمک کرد تا لبتاب رو به پروژکتور وصل کنه.
دو مرد و زنی که در جایگاه استاد نشسته بودن خودکار هاشون رو آماده کردن تا به آخرین دانشجوی خودشون هم نمره بدن.
جیسو تعداد اندک دانشجو ها و اساتیدش رو از نظر گذروند اما قبل از شروع در سالن باز شد و اول چهیونگ و بعد چانیول وارد شدن.
هر دو نگاهی به جیسو انداختن و با لبخند روی دو صندلی عقب جا گرفتن.
چشم های جیسو لرزید و دوباره به سمت در برگشت، انگار منتظر بود تا بکهیون هم با لبخند همیشگیش وارد بشه اما هیچکس نیومد.
("من مطمئنم صفر میگیرم."
جیسو بینیش رو بالا کشید و دست بکهیون قاب صورتش شد.
"صفر نمیگیری، من بهت ایمان دارم. اصلا خودم میام اونجا و میشینم هر استادی هم نمره کم داد میزنم لهش میکنم."
"اگه خوب دادم شبش باهم بریم کوه؟"
"شب؟"
"آره شب، بریم ستاره ها رو ببینیم.")
لب های جیسو ملتمسانه باز شدن تا هوا وارد ریه هاش بشه. همه عملا از سکوت و دست دست کردن دخترک کلافه شده بودن.
"خانم جانگ نمیخوای شروع کنی؟"
چانیول و چهیونگ نگاه نگرانی باهم رد و بدل کردن که صدای جیسو توی سالن پیچید.
"سلام به همگی من جانگ جیسو هستم....پایان نامهی من راجب روش جدید از یادگیری..."
گلوش رو صاف کرد و با دست های لرزونش کمی آب خورد.
زن میانسالی که یکی از بهترین دکترای روانشناسی بود با صدای آرومی گفت:"خانم جانگ اصلا استرس نداشته باشد."
جیسو بی صدا تشکر کرد و ادامه داد:"یادگیری صحبت کردنه افرادی که ناتوانی جسمی دارن و بخاطر ضعیف بودن عضلاتشون قا..."
نفس های جیسو منقطع شده بود، کف دست هاش خیس عرق بود و همین هم باعث مچاله شدن برگه هاش میشد.
چانیول نگران از جاش بلند شد و صدای بمش توی سال پیچید.
"ببخشید میتونه یه چند دقیقه دیگه بیاد برای ارائه."
استاد ها نگاه های باهم رد و بدل کردن و با نارضایتی قبول کردن.
"ببخشید، یه لحظه صبر کنید جیسو برای این پایان نامه خیلی زحمت کشیده، حقشه یه بار دیگه بهش فرصت بدید."
پیرمرد که در حال جم و جور کردن برگه هاش بود با کلافگی به چانیول نگاه کرد و گفت:"پسر جون، تا الان یک ساعته درگیر جیسو هستیم و جز مقدمه هیچ چیز دیگه ای نگفته، ما که نمیتونیم تا ابد اینجا بشینیم تا شاید اون حرف بزنه."
چانیول کلافه نفسش رو بیرون فرستاد اما ناامید نشد، با اون قد بلندش دنبال پیر مرد راه افتاد و صداش پشت در های سالن ناپدید شد.
چهیونگ نگران نگاهی به دوستش انداخت که چطور به روبه روش خیره شده بود.
"جیسو! حالت خوبه؟"
اون خوب میدونست احمقانه ترین سوال عمرش رو داره میپرسه اما چیزی هم جزء این نداشت که بگه.
جیسو لبتابش رو بست و روی صندلی نشست.
"دلم میخواد گریه کنم چهیونگ اما نمیتونم. حتی نمیتونم بهش فحش بدم یا ازش متنفر بشم چون...چون هنوزم دوستش دارم."
اشک های چهیونگ به جای دوستش جاری شد و از پشت بغلش کرد.
"چرا این کار رو کرد؟ چرا وقتی دید من عشقم رو صادقانه بهش دادم باهام این کار رو کرد؟"
چانیول که شکست خورده برگشته بود، دست مشت شدش رو توی جیبش فرو کرد و کنار در ایستاد.
"چطور ممکنه همه چیزش دروغ باشه... یعنی وقت هایی هم که بهم میگفت دوستت دارم دروغ بود؟ میدونی حتی هیون هم بهم دروغ گفت . هردوشون بهم دروغ گفتن."
چهیونگ ، جیسو رو به خودش فشار داد و صدای هقهقاش توی گوش های دخترک پیچید.
حرفی نداشت برای گفتن فقط امیدوار بود جیسو هم با دیدن اشک هاش شاید کمی گریه کنه.
جیسو دستش رو روی دسته چهیونگ کشید و آروم بلند شد.
"یک سال دیگه باید صبر کنم تا ارائهی بعدی."
کیفش رو برداشت و بی حال از پله ها پایین اومد.
سرش رو پایین انداخت و بدون نگاه کردن به چانیول از کنارش رد شد.
"جیسو خودم میرسونمت ."
چانیول و چهیونگ به سرعت توی سالن های خلوت دانشگاه به دنبال دخترک راه افتادن.
همین یکم پیش دوتا دوستش رو راهی خونههاشون کرد.
هرچی اصرار کردن تا شب رو کنارش بمونن جیسو قبول نکرد. تنهایی رو نمیخواست اما دلش هم نمیخواست چانیول و چهیونگ اونجا باشن.
چیزی آرومش میکرد که نه میدونست چی هست و نه کجاست.
قبلا ها هر وقت دلش میگرفت به فیلم و سریال پناه میبرد اما حالا حتی نمیتونست هری پاتر نگاه کنه چون همهی زندگی جیسو بوی بکهیون رو گرفته بود. وسیله هاش، موسیقی هاش و گوشه به گوشهی خونه اش.
روی کاناپه جا گرفت و پاهاش رو بغل کرد.
به کنترل جلوی پاش خیره شده بود که رمز در زده شد.
ییشینگ با مکث وارد خونه شد و توی تاریکی دنبال جیسو گشت.
چانیول بهش گفته بود جیسو تنهاست و قبول نکرده تا خودش و چهیونگ کنارش بمونن.
اون ییشینگ رو مجبور کرد به خونه برگرده هرچند که پسر از روبه رو شدن با خواهرش خجالت میکشید.
حاله بد جیسو حس عذاب وجدان رو روی شونههاش سنگین تر میکرد.
آروم توی تاریکی قدم برداشت و جسم سیاه جیسو رو روی کاناپه دید.
پالتو رو توی مشتش فشار داد و بی حرکت وسط هال ایستاد.
"اوپا اومدی؟"
"اهوم."
"میشه یه چیزی ازت بخوام؟"
"جانم؟"
"میشه بغلم کنی؟"
ییشینگ یک لحظهام مکث نکرد، پالتوش رو روی زمین کوبید و کنار جیسو رفت.
بدن ظریف خواهرش رو بین بازو هاش قرار داد که صدای هقهقه های دخترک توی سینهاش بلند شد.
انگار اون چیزی که قلب جیسو میخواست برادرش بود.
همون مردی که همیشه مثل کوه پشتش بود و هیچ وقت نزاشت، نبود پدرش رو احساس کنه.
اشک های ییشینگ بی صدا به پایین چکید و دست جیسو لباسش رو چنگ زد.
گریه های جیسو لحظه به لحظه شدید تر میشد.
دستش رو روی کمر خواهرش کشید و بیشتر به خودش فشارش داد.
"اوپا من واقعا دوستش داشتم، چطوری تونست."
صدای جیسو میلرزید و هقهق زدن هاش حرف هاش رو قطع میکرد.
"خیلی درد داره اوپا."
ییشینگ نفسش رو محکم بیرون فرستاد و گوشهی کاناپه رو چنگ زد.
"متاسفم جیسو، همش تقصیر منه."
"تقصیر هیچکس نیست."
جیسو خودش رو توی بغل برادرش جمع کرد و صدای گریهاش کم تر شد اما قطع نشد.
"بهت گفته بودم بوی بابا رو میدی؟"
ییشینگ سرش رو روی موهای دخترک گذاشت و توی تاریکی به روبهروش خیره شد.
"یک بار مامان گفت."
"انگار بابا بغلم کرده. دلم براش تنگ شده."
پسر سکوت کرد که جیسو دوباره گفت:"اوپا میشه برام بابا بشی؟"
گلوی ییشینگ بیشتر تیر کشید و با زحمت بغضش رو فرو فرستاد.
"چرا نشه. دخترک خنگ بابا."
"هنوزم بهم میگی خنگ بابا؟ فکر کنم راست میگی من خنگم بابا."
"اینطور نیست جیسو."
جیسو گونهاش رو روی سینهی ییشینگ کشید و چشم هاش رو بست تا پدرش رو راحت تر تجسم کنه.
"بابا تو گفتی عاشق شدن خیلی قشنگه اما نگفتی بعدش انقدر درد داره."
ییشینگ چیزی نگفت و فقط سینهی سنگینش بالا پایین شد.
"دعواش نکن بابا ، نمیدونم چرا اما هنوزم مثل خنگ ها دوستش دارم و همین قلبم رو به درد میاره. هنوز من امیدوارم از در بیاد داخل و بگه دروغه."
"چطور ازم میخوای دعواش نکنم."
"مگه دعوا کردنت قلبه منو مثل قبل میکنه؟"
ییشینگ چیزی نگفت و اشک هاش موهای خواهرش رو خیس کرد.
"خیلی زود رفتی بابا، چرا رفتی؟"
بازو های ییشینگ مدام دور بدن جیسو منقبض میشد و سکوتش مثل خنجر قلب خودش رو پاره میکرد.
جیسو حرف زد انقدر حرف زد تا آخر توی بغل گرم برادرش به خواب فرو رفت.
اشکهاش رد خیسی روی تیشرت پسر جا گذاشته بودن.
ییشینگ نگاهی بهش انداخت ، دستهاش رو زیر گردن و پاهای جیسو قرار داد و به اتاق خواب رفت.
عجیب امشب دل خودش هم برای پدرش تنگ شده بود اما هیچکس نبود تا براش نقش پدرش رو بازی کنه.
اگر هم بود میخواست چی بگه؟ این که اجازه داد این بلا سر عزیز دوردونهاش بیاد؟
ییشینگ زیر پتوی خواهرش جا گرفت و دوباره اون بدن ظریف رو به آغوش کشید.
♡
گلدون شیشهای روی میز رو برداشت و به دیوار کوبید.
"تو چه غلطی کردی دوهواننن."
یانگسو عربده کشید و به پسرش که در حال پوست کندن سیبی قرمز رنگ بود نگاه کرد.
از عصبانیت زیاد شروع کرد به قدم زدن.
"احمق ابله، چطور تونستی بکهیون رو لو بدی؟ مرتیکه بکهیون به درک فکر من نیستی؟"
دوهوان تیکهای سیب گاز زد و به کاناپه چرم تکیه داد.
"انقدر حرص نخور بابا فشارت میزنه بالا."
یانگسو دستش رو بالا اورد تا گردن پسرش رو از حرص فشار بده اما به عقب رفت.
"یکم فکر کن بابا تو باهوش بودی چرا انقدر خنگ شدی؟"
مرد روبه روی پسرش نشست و با خشم بهش خیره شد.
"اون وقت تو عاقلی؟"
دوهوان گاز دیگه ای به سیب زد و بعد از جوییدنش گفت:"به من دستور دادن بابا، همونی که خودت منو فرستادی پیشش تا کنارش کار کنم."
یانگسو سردرگم به پسرش خیره شد و توقع داشت کامل تر توضیح بده.
"ای بابا دیر میگیری ها! بابای عزیزم واقعا فکر میکنی بکهیون بهت کمک کرد اینجا رو بزنی؟ مطمئنم که خوب میدونی کی کمکت کرده چون خودت ازش خواستی. حالا درسته واسه خر کردن بکهیون مدام کنار گوشش گفتی اینجا بخاطر اون به وجود اومده اما دیگه قرار نشد خودتم باور کنی."
دوهوان از جاش بلند شد و با کفش های چرمش روی شیشه خورد ها پا گذاشت.
"بکهیون یه مهرهی سوخته بود. میدونی چه وقتی سوخت؟ اون زمانی که تو طمع کردی و خواستی بدون اجازهی رئست پول بیشتری بدست بیاری. با دیدن کیم آب از لبات راه گرفت و به این فکر نکردی کجا قرار داری."
"تو برگشتی که جاسوسی منو بکنی؟"
"تو خودت خواستی من کارهای بشم توی اون دستگاه
اما انگار خودت یادت رفته کی مجوز ساخت اینجا رو بهت داده، کی مدرک پزشکی باطل شدهی تو رو دوباره راه انداخت . تو طمع کردی بابا اما اونا هنوزم بهت وفادارن پس بهتر بود مهرهی سوخته این وسط قربانی بشه. تا هم تو به اون معاملهی دوست داشتنیت نرسی و هم بکهیون بره به جهنم. هرکس ندونه من و تو خوب میدونیم اون پسر دیگه بکهیون قبلی نیست. حتی اگه عشقش هم الکی باشه اون برادرش رو دور نمیزنه."
یانگسو به موهاش چنگ زد و گفت:"این معامله انقدر مهم بود که بهمش بزنن؟"
"این معامله انحصاری شده دست خودشون بود و تو میخواستی با کمک دولت گند بزنی تو کارشون."
یانگسو چشم هاش رو روی هم فشار داد سپس بعد از مدتی پرسید:
"بنظرت اون دهن باز نمیکنه؟ بنظرت نمیتونه ما رو لو بده؟"
"اه بابای عزیزم اصلا نگران نباش اون مدارک همه به اسم بکهیون تموم شد به اندازه کافی ازش امضا داشتیم حتی بهترین فرصته تا یه خودی به مردم نشون بدی اینجوری دهن همهی اون پرونده ها هم برای همیشه بسته میشه."
یانگسو بکهیون رو دوست داشت اما نه اندازهای که زندگیش رو به خطر بندازه پس کمی مکث کرد و دستی روی صورتش کشید.
"چکار باید بکنم؟"
دوهوان نصف سیب باقی مونده رو سمت پدرش گرفت و کنارش نشست.
"برای اثبات خودت به رئس و بعد مردم باید از بکهیون شکایت کنی. باید نشون بدی که اون سرت کلاه گذاشته و تو از کار هاش خبر نداشتی بعدم یه پول میندازی جلوی قربانی ها و بعدش بومممم، همه چیز به اسمش تموم میشه و اون اگه خودش هم بکشه نمیتونه ثابت کنه. اون تنها کسی هست که تو این ساختمون مدرک تقلبی داره، بقیه شاید خلاف کنن اما حداقل پزشک واقعی هستن."
یانگسو سکوت کرد و به سیب توی دستش خیره شد.
"دیگه باید قید بکهیون رو بزنی بابا اگه میخوای جایگاهت رو داشته باشی و بعد.."
یانگسو به پسرش نگاه کرد و پرسید:"و بعد چی؟"
"و بعد بتونی تو وارداتی که اونا بهت میگن شرکت کنی دقیقا همون چیزی که میخواستی و بکهیون برات انجام نمیداد."
یانگسو چیزی نگفت دوبار سکوت کرد سپس سیبی که پسرش بهش داد بود و گاز زد.
♡
الان درست دو روز که از بازداشت شدنش گذشته ولی حتی یانگسو به ملاقاتش هم نیومده بود.
هنوزم پسر ته دلش امید داشت که میاد و کمکش میکنه.
با بهونهای مثل سنگین بودن این پرونده خودش رو راضی میکرد تا هنوز هم به کمک یانگسو امیدوار بمونه.
دوباره از توی بازداشتگاه کوچیک اداره اورده بودنش برای بازجويی اما پسر لب باز نمیکرد، باید با یانگسو هماهنگ میشد .
چشم تو چشم به سئونگ خیره شده بود و مرد با کلافگی دستی روی صورتش کشید.
"ببین پسر جون حرف نزدنت هیچ کمکی بهت نمیکنه، نه از قتل هات کم میکنه نه از جرمت پس فقط میتونی با همکاری حبس ابدت رو کم تر کنی و آدما رو از دست هیولاهایی مثل خودت نجات بدی."
در اتاق باز شد و ییشینگ با چشم های قرمز شده به داخل اومد.
"ییشینگ من دارم ازش باز ج.."
"از کی دستور میگرفتی؟ هنوزم از گروه مینجو با کسی در ارتباطی؟"
ییشینگ برای اولین بار وسط حرف رئسش پرید و روبه روی بکهیون ایستاد.
گوش های بکهیون انگار که هیچ سوالی رو نشنیده باشه با صداش قلب پسر روبه روش رو به آتیش کشید.
"جیسو ارائهاش رو خوب داد؟"
ییشینگ خندید، خندهای که پر از درد و عصبانیت بود.
سئونگ نگران نگاهی به اسلحهی پشت کمر ییشینگ انداخت و از جاش بلند شد.
"آره عالی داد، فقط باید یک سال دیگه دوباره ارائه بده چون وقتی رفت اون بالا زبونش بند اومده بود."
بکهیون دست های دستبند شده اش رو مشت کرد و چیزی نگفت.
"میخوای بدونی حالش چطوریه؟"
"فکر نکنم قانونی باشه دوتا بازجو توی اتاق باشن."
بکهیون روبه سئونگ گفت و ازش خواست ییشینگ رو ببره بیرون. تحمل شنیدن حرف هاش رو نداشت، حرف هایی که راوی حال بده جیسو هستن.
"اوه ببین کی از قانون حرف میزنه! وقتی دوست نداری حرف بزنی پس بزار من برات حرف بزنم. بزار برات بگم جیسو انقدر گریه کرد تا آخر از حال رفت بزار بگم اون انقدر دوستت داره که حتی نمیتونه به اشغال بی مصرفی مثل تو فحش بده بزار بشنوی دیشب بعد سال ها اعتراف کرد پدرش زود رفته و تو داغ دلش رو زنده کردییی."
صدای ییشینگ رفته رفته بالا تر میرفت و ذره ذره با کلماتش خنجر رو به قلب بکهیون فرو میکرد.
با تصور حال جیسو فکش بهم چسبید و عصبانی بلند شد.
"شما حق ندارید دوتایی از من بازجویی کنید."
سئونگ شونه های پسر رو گرفت و محکم روی صندلی نشوندش. این اولین باری بود که موفق شده بودن اون پسر خونسرد رو کلافه کنن.
"دهنت رو ببند و انقدر عذابش نده با این حرفات حرومزاده. "
بکهیون لبش رو گاز گرفت و عصبی مشتش رو روی پاش کوبید.
'اون داره منو عذاب میده اشغال'
پسر توی دلش گفت که صدای خونسرد ییشینگ دوبار توی گوش هاش پیچید انگار که اون افسر پلیس نقطه ضعفش رو پیدا کرده باشه.
"اون فکر میکنه تو بهش نزدیک شدی تا آمار من و پروندهات رو داشته باشی."
بکهیون حیرت زده بهش نگاه کرد حتی یک درصد هم احتمال نمیداد همچین برداشتی بکنن.
"آخه توی احمق چی داشتی برام که نزدیکش بشم."
ییشینگ لبخندی به چهرهی برزخی بکهیون زد و سمت در قدم برداشت.
"کاش میتونستم بهت نشون بدم اون دختر رو تبدیل به چی کردی اما حیف که نمیتونه از روی تخت بلند بشه."
بکهیون سرش تیر کشید و بیشتر از هر وقت دیگهای احساس خفگی کرد.
سئونگ بعد از ییشینگ از اتاق بازجویی بیرون اومد و پیش افراد گروهش رفت.
نگاه نگرانی به ییشینگ انداخت و گفت:"هیچ جوره دهن باز نمیکنه و بیشتر از این نمیتونیم اینجا نگهش داریم چون پرونده تکمیل شده است."
سولگی پرسید:"میخوای بفرستیش دادگاه؟"
"چاره ای نداریم همه چیز کامله."
"فرصت خوبی بود برای گرفتن همشون."
مینسوک با ناامیدی گفت.
"حکم بازداشت کیم جونگین رو صادر کردید؟"
"بله قربان من و مینسوک رفتیم برای دستگیریش اما خونه اش رو چند روز پیش فروخته و مادرش رو خانهی سالمندان گذاشته. هیچ خبری هم از خودش نیست."
"پس فرار کرده."
"بزار یک بار دیگه امتحان کنم."
ییشینگ با صدای دورگه ای گفت و از اتاق بیرون رفت.
سه افسر پلیس به سرعت دنبالش رفتن و مینسوک وسط سالن نگهش داشت.
"فایده نداره ییشینگ."
"تازه فهمیدم چطور عذابش بدم مینسوک بزار یه بار دیگه امتحان کنم."
سئونگ دستش رو به عنوان مانع بالا اورد و گفت:"ما میریم نه تو تا همین جا هم زیادی اجازه دادم بهت."
"اما م.. "
"ببخشید؟"
چهار افسر سمت پیرزنی چرخیدن که پشت سرشون قرار داشت.
مادر پیر که حالا به جای لباس مشکی رنگ، آبی پوشیده بود به صورت ییشینگ لبخند زد و پسر رو به آغوش کشید.
"ممنون که باورم کردی، ممنونم که پا رو دلم نزاشتی."
ییشینگ دستهی کیف زن رو توی مشتش فشار داد و لبخندی از روی اجبار زد.
همون لحظه یه سرباز بکهیون رو دستبند زده از اتاق بازجویی بیرون اورد تا به بازداشتگاه برگردونه.
چشم های چروکیدهی زن روی بکهیون افتاد و دامنش رو چنگ زد.
"چطور دلت اومد."
ییشینگ از خدا خواسته هیچ کاری نکرد و به گوشهای رفت، اون میخواست پیرزن با حرف هاش بیشتر بکهیون رو آزار بده .
اشک پیرزن روی زمین سرد اداره افتاد.
"دختر من از تو کوچیک تر بود، واقعا دلت اومد؟ دلت اومد اون رو زیر خاک بفرستی."
بکهیون بدون نگاه به زن، چیزی نگفت و قدم برداشت تا از اونجا بره.
"خیلی بیرحمی یک لحظه فکر کن دختر من جای خواهرت بود واقعا میتونستی اونطوری بکشیش؟"
پاهای بکهیون از حرکت ایستاد اما نه بخاطر حرفهای پیرزن که پشت سرش قرار داشت، بلکه بخاطر کسی که روبه روش ایستاده بود.
سئونگ اشاره کرد به سرباز تا زود تر بکهیون رو ببره اما پسر محکم دستش رو بیرون کشید و چند قدم جلو رفت.
حالا همهی توجه ها از پیرزن گرفته شده بود. نگاه نگران ییشینگ روی خواهرش افتاد و چشم های غم دیده جیسو روی صورت بکهیون چرخید.
"جیسو."
بکهیون لب زد و بغض توی گلوش به آرامی ترکید.
جیسو نگاهی به مادر داغ دیده انداخت. حرف هایی که نباید میشنید و چیز هایی که نباید میدید رو دیده بود.
"جیسو."
بکهیون دوباره صداش زد و چشم های خیس دخترک روی صورتش افتاد.
اشک بکهیون از روی گونهاش غلتید ، از روی چونه اش به روی گردنش سر خورد و درون یقهی لباسش ناپدید شد.
بکهیون قدمی دوباره برداشت که ییشینگ از پشت گرفتش.
صبر پسر لبریز شد، ییشینگ رو با دست های بسته به عقب هل داد و فریاد زد." بزار باهاش حرف بزنمممم."
دو افسر دیگه به سمتش هجوم بردن اما قبل از برخورد دست هاشون به بدن بکهیون، جیسو جلو اومد.
"بار آخرت باشه سر برادر من داد میزنی."
بکهیون با چشم های لرزونش بهش خیره شد و جلو رفت.
"گوش کن جیسو من..من وا.."
"نه تو گوش کن بیون بکهیون.."
بغض صدای دختر رو به لرزه انداخت و با سختی ادامه داد:"دیگه حرفی برای گفتن نمونده بکهیون، خیلی بی رحمی. میدونی کاش من جای اون دختر بودم که کشتیش اینجوری شاید کم تر درد میکشیدم."
بکهیون چشم هاش رو بست که اشک های بیشتری روی گردنش سر خورد.
"قلبم داره میترکه و همش همش بخاطره توعه بخاطر تو سال ها باید حسرت قلبی رو بخورم که صادقانه بهت پیش کش کردم ولی تو توی سطلاشغال انداختیش."
بکهیون جلو رفت تا جیسو رو بین دست هاش بگیره، باید حرف میزد باید از خودش و حداقل عشق پاکش دفاع میکرد اما این بار جیسو بود که ازش فاصله گرفت.
"بزار حرف بزنم جیسو، خواهش میکنم."
"چی میخوای بگی؟هوم؟"
چونهی جیسو لرزید و ادامه داد:"وقتی به خودم فکر میکنم که چقدر ساده لوحانه حرف های تو و برادرت باور کردم باعث میشه از خودم متنفر بشم بکهیون اما بعدش میگم نه چرا باید متنفر بشم وقتی عشق من پاک بود. "
"عشق منم پاک بود جیسو."
بکهیون ناامیدانه و با صدای خیلی ضعیف و گرفتهای گفت انقدر که با سختی به گوش های دخترک رسید.
سرباز دوباره به دستور سئونگ جلو اومد و روی کمر بکهیون کوبید.
"حرکت کن."
بکهیون توسط سرباز کشید شد و هر از گاهی به عقب برمیگشت تا جیسو رو نگاه کنه اما دخترک دیگه بهش نگاه نمیکرد.
جلوی در ورودی کتفش با افسر تههو برخورد کرد و لیوان قهوهی مرد رو روی زمین چپ کرد.
"یاااا مگه کوری مردک."
بکهیون بی اهمیت پشت سر سرباز راه افتاد و قلبش رو برای همیشه توی اون اداره جا گذاشت .