Bitch Boy

By NabiLand_fiction

2.2K 526 1.9K

بکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت می‌برد، آدم های موردعل... More

🦋معرفی شخصیت ها 🦋
part 1
Part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
🦋معرفی شخصیت ۲🦋
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
Part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33

part 17

69 12 77
By NabiLand_fiction


(یک روز قبل از مراسم)
صدای موسیقی ملایم و دلنشینی از آخرین اتاق طبقه‌ی دوم به گوش می‌رسید. اهالی خونه خوب می‌دونستن اون موسیقی از ظهر تا الان قطع نشده و فقط وقتی این اتفاق میوفته که یری ناراحت یا عصبانی باشه.
یری زمانی که هیچ کاری از دستش برنمی‌اومد وقتی که قلبش به شدت ناراحت بود به اون اتاق خالی و پر از لوازم رقص باله پناه می‌برد.
آخرین باری که روز ها رو اونجا سپری کرده بود بعد از مرگ خواهرش یرین بود و حالا دوباره یری پشت درهای بسته‌ی اون اتاق ایستاده بود، کفش های مخصوصش رو از پاش خارج نمی‌کرد و لحظه‌ای بدنش از رقص متوقف نمی‌شد.

نور ماه از پنجره روی سنگ های سرد سرامیک می‌تابید. نفس نفس زدن هاش با صدای موسیقی همنوایی می‌کرد .
یری روی دو انگشت پاهاش راه رفت و قطره‌ای عرقِ بازیگوش از زیر چونه‌اش سر خورد و روی قفسه‌ی سینه اش غلتید.
"بازم که خرابش کردی چند بار گفتم باید پات رو اینطوری برداری"یری خندید و روی زمین نشست."سومی‌ یاا من ماشین که نیستم خوب خسته شدم."
"انقدر تند تند خسته بشی نه موفق میشی نه مشهور."
سومی نفس زنان کنارش جا گرفت و موهاش رو به عقب پرت کرد.
"ولی به جاش من..." یری دستی روی گونه‌اش کشید و با عشوه گفت:"جذابم، هیچ کاری هم نکنم همه عاشقم میشن نگران نباش."
هردو خندیدن و کمر هاشون رو روی زمین سفت سالن تمرین چسبوندن. سومی به سقف اتاق که پر از لامپ های دایره‌ای تو کار رفته بود خیره شد و گفت:"راست میگی اصلا من حاظرم بخاطر تو تغییر گرایش بدم و ازت خواستگاری کنم."
قهقه یری توی اتاق پیچید و انعکاس صداش به سمت گوش های خودش برگشت .
"میدونستم من به لطف تو سینگل نمیمونم."

با هر چرخشی که به مچ و انگشت پاش می‌داد خاطره‌ای جدید از سومی توی ذهنش تداعی می‌شد، خاطراتی خوش که حالا رنگ و بوی غم گرفته بودن.
درد شدیدی از نوک پاش آغاز شد و به سرعت کل بدنش رو فرا گرفت. تعادلش رو از دست داد و پخش زمین شد.
با صورتی مچاله ساق پاش رو بین دست هاش گرفت و فشار داد.
هنوز هم سینه‌اش طلب اکسیژن می‌کرد و مدام بالا و پایین می‌شد.
انگشت شستش تیر می‌کشید جوری که یری اگه بیخیال ساق پاش می‌شد نمی‌تونست درد اون رو نادیده بگیره.
قبلا هم این بلا ها سرش اومده بود اما انگار این درد رو برای اولین بار تجربه می‌کرد و دلش می‌خواست بزنه زیر گریه، شاید هم درد بهونه بود برای دوباره گریه کردن.
پاش رو به ارومی از توی صندله مخصوص باله بیرون کشید.
نگاهی به نوک غرق خون جوراب انداخت و اخماش هم روبه اغوش کشیدن.
جوراب رو پایین کشید و وقتی به انگشت های پاش رسید انقدر آهسته و با دقت این کار رو کرد که ناخن شکسته‌اش از جاش تکون نخورد.
صورتش رو از درد مچاله کرد و کمی انگشت های پاش رو تکون داد.

"چرا انقدر درد داره؟! احساس میکنم انگشت پام قطع شده."
سومی پارچه‌ای که حاوی ضدعفونی کننده و بی حسی بود رو روی شست یری گذاشت و فشار داد.
"اخخخ آروم تر دردم گرفت."
"بچه‌ی لوس، این چیزا توی رقص عادیه من خودم دو بار ناخنم رو از دست دادم. بهتر بهش عادت کنی."
یری سری تکون داد و دوباره به پاش خیره شد.
"امیدوارم تا مسابقه‌ی رقص خوب بشه."
"میشه نگران نباش."

به اطراف اتاق نگاهی انداخت، جز سینی نهار و شام که دست نخورده باقی مونده بودن چیزی تو اتاق پیدا نمی‌شد تا یری خون پاش رو باهاش بند بیاره.
می‌خواست از جاش بلند بشه که در اتاق باز شد.
خدمتکار هیون رو که لباسی سورمه‌ای به تن کرده بود داخل اورد و کنار یری گذاشت سپس خودش بعد از احترام گذاشتن بیرون رفت.
"هیون! ببخشید با صدای موسیقی نزاشتم بخوابی."
هیون سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون داد و لبخند دلگرم کننده‌ای زد اما اون لبخند زیاد دوام نداشت چون چشم های پسرک پای خواهرش رو شکار کرد و اخم کیوتی زیر چتری هاش پدیدار شد.
"نگران نباش چیزی نیست، این چیزا عادیه. چرا نخوابیدی؟"
یری به لباس های تن هیون اشاره کرد و پرسید.
پسرک سری تکون داد و با دست هاش ادای مراسم یادبود رو نشون داد.
"وای یادبود پدر جیسو به کلی فراموش کرده بودم که فردا ست. ذهنت درگیره اونه؟ سختش نگیر میریم و زود برمی‌گردیم. "
یری نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، هنوز ساعت ۱۲ شب نشده بود، دیر وقت بود ولی باید انجامش می‌داد.
"من باید برم جایی بعد میام خونه تا باهم بریم."
یری دستی روی پاهای هیون کشید و به چشم های برادرش که با نگرانی نگاش می‌کردن، خیره شد.
"حالم خوبه هیون، نگران نباش فقط یکم دلم گرفته همین."
دخترک سرش رو روی پاهای هیون گذاشت و چند لحظه بعد انگشت های برادرش رو حس کرد که توی موهاش می‌غلتید و پوست گونه‌اش رو نوازش می‌کرد. این کار رو الان خیلی بهتر انجام می‌داد، به لطف بکهیون.
برای لحظه‌ای چشم هاش گرم شدن و پلک هاش روی هم خوابیدن.
هیون برادر خونیش نبود اما به حدی کنارش احساس آرامش می‌کرد که گاهی فراموش می‌کرد اونا واقعا خواهر برادر نیستن. هیون بعد از رفتن یرین شده بود نقطه‌ی امن زندگیش ، هرچیزی رو که می‌خواست بی پروا کنارش می‌گفت و خود واقعیش رو پیش پسر پیدا می‌کرد و حالا همین نوازش های پر از سکوتش داشت کار روز ها باله رقصیدن رو براش انجام می‌داد.

"هیون، ممنونم که توی زندگیم هستی ، قول بده که هیچ وقت نمیری باشه؟"
یری سرش رو بالا اورد و از پایین با چشم هایی اشکی به برادرش خیره شد، برادری که مردمک چشم هاش می‌لرزیدن و با عمق وجودشون برای یری حرف می‌زدن. همه فکر می‌کردن یری دختری سرد و محکمیه دختری که هرچیزی قلبش رو نمی‌لرزوند و اشکش رو در نمی‌اورد اما خیلی وقت بود ترس داشت، ترس از دست دادن عزیزانش، حسی که حتی با منطق هم نمی‌تونست سرکوبش کنه.

پسرک انگشت کوچیکش رو قفل انگشت کوچیک یری کرد و فشار داد.
هیون قول داده بود، خیلی وقت بود قول داده بود تا ابد کنار خواهرش بمونه.
یری لبخند کوچیکی روی لب هاش نشست روی زانو هاش ایستاد و گونه‌ی برادرش رو بوسید.
"مراقب خودت باش فسقلی یری، صبر کنید میرم یک ساعت دیگه زودی میام تا بعد فردا بریم به مراسم یادبود پدر جیسو."

از صبح که صوت سومی رو شنیده بود تا الا که ساعت ۳ نصفه شب بود، پلک روی هم نزاشته بود و مدام مردمک چشم هاش روی صفحه‌ی مانیتور بالا و پایین می‌شد.
کمرش رو به صندلی پلاستیکی اداره تکیه داد و درحالی که با سر انگشت هاش مردمک چشم‌هاش رو فشار می‌داد خمیازه کشید.
دست هاش رو پشت گردنش چفت کرد و صدای ترق تروق شکستن استخون های گردنش توی اتاق تاریک پیچید.

انعکاس نور صفحه‌ی مانیتور صورتش رو توی دل تاریکی روشن می‌کرد و چشم هاش بیشتر سوز می‌زد.
نگاهی به صفحه‌ی گوشیش انداخت.
ساعت ۳، حتما الان جیسو خوابیده. امیدوارم فردا به مراسم پدرم برسم.
ییشینگ با خودش زمزمه کرد و نسکافه‌ی جدیدی از توی کشو برداشت.
درحالی که پودر خوش عطر نسکافه رو داخل تراول‌ماگ نقره‌ای رنگش می‌ریخت ذهنش به سمت ماجرا های امروز پرواز کرد.
صحبت های سومی، گریه های یری و حس منفی که از بکهیون بهش انتقال داده می‌شد.
جلد خالی نسکافه رو به پنج تا جلد خالی که قبلا مصرف شده بودن، درون سطل آشغال اضافه کرد.
تصمیم گرفت فکر بکهیون رو فعلا از ذهنش بیرون کنه و تمام حواسش رو به سمت پرونده بده.
پس دوباره بدنش رو با صندلی جلو کشید و یک بار دیگه کار های سومی قبل از ناپدید شدنش رو مرور کرد.

صدای دینگ گوشیش بلند شد و با فکر این که جیسو هنوز بیدار و منتظرش نشسته مو به تنش سیخ شد و پیام گوشیش رو باز کرد.
"من اومدم خونه‌ی دوستم، لطفا اگه چیزی فهمیدی خبرم کن."
ییشینگ به اسم یری خیره شد و کمی از نسکافه رو سر کشید.
طعم شیرین نوشیدنی گرم رو زیر لب هاش مزه‌مزه کرد و انگشت هاش روی صفحه کیبورد به حرکت دراومدن.
"لطفا بخواب اینجوری خودت رو اذیت می‌کنی من قول میدم هرچیزی شد اول به تو بگم."
یری پیام رو سین زد اما چیزی نگفت سپس ییشینگ بعد از کمی انتظار کشیدن گوشی رو کنار گذاشت و چتری هاش رو دو دستی به عقب فرستاد.
از وقتی صبح با یری به اداره اومد بود و اعضای گروه صوت رو گوش داده بودن حسابی درگیرش بودن و ییشینگ به خونه‌ برنگشته بود.

سرش رو روی دست هاش گذاشته بود و انقدر مست خواب بود که کم مونده بود آب دهنش روی میز چوبیش بریزه.
در اتاق بهم کوبید شد ، مینسوک فریاد زد" پیداش کردممم."
ییشینگ از جا پرید دستی روی لب هاش و چشم های نیم بازش کشید و با گیجی به مینسوک خیره شد.
"اوه خواب بودی؟ صبر کن ببینم تو دیشب خونه نرفتی؟"
"نه نرفتم."
پسرک خمیازه‌ای طولانی کشید انقدر که احساس می‌کرد اگه الان تموم نشه دهنش از دو جهت دچار پارگی شدید و ده تا بخیه میشه.
مینسوک کنارش نشست و فلش مشکی رنگی رو به کیس کامپیوتر وصل کرد.
"کیم هان متولد بوسانه و ده سال که به سئول اومده، اول توی یه کافه کار می‌کرد اما الان به مدت پنج سال که توی یه خشکشویی کنار یه رستوران کار می‌کنه، دقیقا همون چیزی که سومی بهش اشاره کرد. خیلی فکر کردم حروفه رس‌ت فقط به اول اسم رستوران میخوره پس دیشب لیست تمام خشکشویی هایی که ممکن کنار رستوران باشن رو پیدا کردم."
گوشه‌ی لب های ییشینگ کش اومدن و لبخند پت‌وپهنی زد.
"خسته نباشید داری هاا!"
مینسوک بادی به غبغب انداخت و گفت:"پس چی فکر کردی."
پسرک مکثی کرد و سپس انگار که نکته‌ای رو به خاطرش اومده باشه گفت:"باید با هویت ناشناس بریم دیدنش بفهمه پلیس هستیم به حرف نمیاد، مدرکی هم برای بازداشت کردنش نداریم، جز این که یک بار توی نمایش رقص باله‌ی سومی شرکت کرده."
ییشینگ برای لحظه‌ای سکوت کرد، بی‌خوابی به سرش فشار اورده بود و ابروهاش رو بهم گره داده بود.
"خیل خوب بریم دنبالش."
"کجا ساعت ۷ صبحه تازه من ماشینم تعمیرگاهه."
"خوب با ماشین من."
"دانشمند دیشب ماشینت رو دادی سولگی یادت رفته؟ تا زود تر برسه خونه."
ییشینگ دستی روی پیشونیش کشید.
"با ماشین من بریم."
سر دو پسر سمت صاحب صدا چرخید و ییشینگ نیم خیز شد.
"یری!"
"خوب عالیه میتونی ماشینت رو بهمون قرض بدی درسته؟"
"به شرطی که منم بیام."
"نمیشه."
ییشینگ جدی و مطمئن گفت.
"ولی اگه نزاری بیام ماشین رو نمیدم."
ییشینگ عصبی کت لیش رو از روی صندلی برداشت و پوشید.
"احتیاجی به ماشین تو نیست کیم یری، چیزی که زیاده ماشین."
ییشینگ هنوز کامل از کنار دخترک عبور نکرده بود که مچ دستش توسط انگشت های یری احاطه شد.
"خواهش میکنم ییشینگ بزار بیام، نمیتونم همینجوری بشینم یه گوشه و صبر کنم."
ییشینگ از بالای شونه‌اش نگاهی بهش انداخت سپس سمت مینسوک که در سکوت بهشون خیره شد بود چرخید.
هیچ جوره نمی‌خواست پای یری رو به این پرونده باز کنه اون خوب می‌دونست چه خطر هایی رو پیش رو دارن.
"یری، این فیلم سینمایی یا بازی نیست زندگیه واقعیه، زندگی که اون بیرون یه مشت هیولا افتادن به جون تو و دوستت، من نمیتونم سر تو ریسک کنم، میفهمی؟ نمیتونم جونت رو به خطر بندازم."
"قول میدم تو دست و پا نباشم، ییشینگ خواهش میکنم تو نمیفهمی من چه حال بدی دارم."
پسر به چشم های لرزون یری خیره شد، اعتراف می‌کرد برای لحظه‌ای قلبش درد گرفت و می‌خواست حماقت رو به جون بخره.
یری دست ییشینگ رو بین دو دستش قرار داد بیشتر بهش نزدیک شد.
"لطفا، خواهش میکنم."
ییشینگ نفس عمیقی کشید اما قبل از اون مینسوک به حرف اومد.
"لطفا سوئیچ رو بدید تا توی ماشین ردیاب کار بزاریم، میتونید به عنوان یه زوج برید جلو اینجوری طبیعی تره."
یری لبخند بزرگی زد و سوئیچ رو به سرعت کف دست مینسوک گذاشت.
"اما مینسوک."
پسر قد کوتاه تر از کنار ییشینگ عبور کرد و اون دو رو تنها گذاشت.

"خطرناکه، باور کن خیلی خطرناکه."
یری انگار که این حرف ها اصلا به خرجش نمی‌رفت کش مویی از توی کیفش خارج کرد و موهاش رو دم اسبی پشت سرش بست.
بدون حرفی روی صندلی نشست و برای اومدن مینسوک به انتظار ایستاد.
ییشینگ با دیدن لجبازی و یکدنده بودن یری نفسش رو صدا دار به بیرون فرستاد و از اتاق خارج شد.

درحالی که پشت فرمونه ماشینه مدل بالای یری نشسته بود با سرعت بیشتری به لوکیشن مینسوک نزدیک می‌شد.
قرار شد تا اومدن سئونگ و سولگی ، مینسوک از دور مراقبشون باشه و ییشینگ بتونه از زیر زبون پسرک چیزایی بیرون بکشه.
از گوشه‌ی چشمش نگاهی به یری انداخت، گلوش رو صاف کرد و گفت:"از بد رفتاریم ناراحت نشو من فقط نگرانتم."
"میدونم ناراحت نیستم."
"چرا نخواستی پشت فرمون بشینی؟"
"توی رقص ساق پام پیچ خورد و ناخن شستم کند، تا اداره هم دادم یه راننده بیارم."
ییشینگ بی اراده نگاهی به پای دختر انداخت.
"چیز هایی که باید بگی رو یادت هست؟ اونا معمولا خیلی زرنگ ان تاجایی که ممکن بزار من حرف بزنم."
یری سر تکون داد و با انگشتش به جون کمربند روی سینه اش افتاد، انگار که اون کمربند هر ثانیه تنگ تر و تنگ تر می‌شد و قصد خفه کردنش رو داشت.
"حالت خوبه؟"
"خوبم،خوبم."
لحظه‌ای مکث کرد سپس ادامه داد.
"خواهر من بیمار بود، بیماری که روز به روز اون رو از پا درمی‌اورد ، هر روز میدیدم که چطوری ضعیف تر و شکننده تر می‌شه."
قطره‌ای اشک سمج به مژه های یری گیر کرده بود و از افتادن می‌ترسید.
"سخت ترین بخشش این بود که تو می‌دیدی داره نابود میشه اما هیچ کاری از دستت برنمی‌اومد. خیلی سخته ییشینگ این که عزیزترینت جلوی چشم هات پرپر بشه و تو هیچ کاری نتونی بکنی."
حزن و اندوه در هوای ماشین سنگینی کرد طوری که پسرک برای ادامه مسیر شیشه ها رو پایین کشید.
"متاسفم بابت از دست دادن خواهرت."
"ازم نخوا دوباره بشینم یه گوشه و تماشا کنم که دوستم رو می‌کشن، خواهش میکنم پشتم باش."
ییشینگ از آیینه ماشین به چشم های دخترک خیره شد. اشکه زیرکانه، وقت رو غنيمت شمرد و همون لحظه از گونه های دخترک پایین چکید و قلب ییشینگ رو بیشتر به درد اورد.
"این کار رو میکنم."
پسر آروم گفت ، انقدر آروم که به سختی به گوش های یری رسید.

وقتی به خوشک‌شویی رسیدن بعد مدتی دید زدن مغازه از ماشین پیاده شدن. از خیابون و پیاده‌رو عبور کردن و بعد از باز کردن در شیشه‌ای مغازه که نوشته های بزرگی بهش چسبیده بود وارد اونجا شدن.
لباسشویی های بزرگ سمت راستشون قرار داشت و چندتایی ازشون به سرعت می‌چرخدن و لباس ها رو می‌شستن‌.
ییشینگ سرکی به اطراف کشید و با صدای رسایی گفت:"سلام، کسی اینجا نیست؟"
هیچ صدایی شنیده نمی‌شد جز اون ماشین های غول‌پیکر که با بیرحمی به جون پارچه های نحیف افتاده بودن.
"فکر کنم کسی ن.."
"سلام خوش اومدید چه کمکی میتونم بهتون بکنم."
پسری جون که قدی بلند تر از یری و کوتاه تر از ییشینگ داشت از اتاقک پشت مغازه بیرون اومد.
لبخندی دوست داشتنی به چهره داشت و موهای فرش نامنظم روی پیشونیش ریخته بود.

پسرک نگاهی به یری و ییشینگ انداخت و با همون لبخند پرسید:"اومدید لباس های عروسی‌تون رو بدید برای اتو کردن؟"
ییشینگ فاصله‌ی خودش و پسرک رو به حداقل رسوند و گفت:" تو کیم هان هستی؟ میشه یکم حرف بزنیم؟"
لبخند هان به مرور از بین رفت و نگاهش بین ییشینگ و یری جابه‌جا شد .
"شما کی هستید؟"
"منو همسرم مدتی که از دوست خانوادگی‌مون بی خبریم اما اخیرا ویسی از اون دریافت کردیم که گفته شما میتونی به ما کمک کنی."
رنگ از چهره هان پرید و قدمی به عقب برداشت.
"نمیدونم راجب چی حرف می‌زنید."
پسرک با تشویش سبد لباس هایی رو برداشت و یکی یکی درون ماشینی خالی فرو کرد.
ییشینگ چرخید و پشت سرش ایستاد.
"گوش کن هان حاله زن من خوب نیست ما فقط میخوایم بدونیم اون خوبه یا نه."
"منظورت رو نمی‌فهمم لطفا برو بیرون صاحبکارم ممکن عصبانی بشه."
یری که تا الان نظاره‌گر بود در آخر تاب نیورد و جلو اومد.
"آقا لطفا، ما چند شبه خواب نداشتیم همین که بفهمیم خوبه یا نه کافیه‌."
هان عصبانی در ماشین رو بهم کوبید و فریاد زد.
"گفتم نمی‌فهمم حتما اشتباه گرفتی برو بیروننن."
"درست صحبت کن."
ییشینگ با عصبانیت غرید و پسر هم به جبران، اون ها رو از مغازه بیرون کرد.

"عالیه، حس یه پسر تازه کار رو دارم که از شغلش اندازه پشگل هم حالیش نیست."
ییشینگ غرغرکنان گفت و به یری که از کنارش رد میشد نگاه کرد.
"شاید فقط باید صبر می‌کردیم تا به وقتش باهاشون ارتباط بگیره."
"اما ما نمیتونیم صبر کنم ییشینگ یادت رفته سومی اون بیرونه یه جای ناامن جایی که معلوم نیست یک ثانیه بعدش چی در انتظارشه."
ییشینگ چیزی نگفت و با قیافه‌ای گرفته روانه‌ی ماشین شد که صدای پسرک رو شنید.
"فقط میتونم تا اونجا ببرمتون. "
دو جفت چشم که غرق در تعجب و امیدواری شده بودن سمت پسر چرخیدن که هان ادامه داد:"بقیه اش با خودتون."
"قبول بریم، میتونیم با ماشین من بر.."
"نه من با ماشین خودم میام اما..."
ییشینگ اخم کرد و قدمی به جلو برداشت.
"اما چی؟"
"برای این که به پلیس زنگ نزنید یکی تون باید با من بیاد اون یکی هم با ماشین خودش."
ییشینگ دلش شور زد، سمت یری چرخید و با چشم هاش ازش خواهش کرد همین الان برگرده.
با این که قلب دخترک هم دست کمی از ییشینگ نداشت اما با یکدندگی جلو اومد.
"قبوله اما قبلش بزار همسرم رو راضی کنم."
سپس دست ییشینگ رو گرفت و اون رو بزور به گوشه‌ای کشید.
"دیونه شدی نمیتونیم پیشنهادش رو قبول کنیم."
"ییشینگ من بهت اعتماد دارم توهم بهم اعتماد داشت باش ، باشه؟"
اون دو برای لحظه‌ای هرچند کوتاه به چشم های هم خیره شدن، چشم های که مملو از نگران و دلهره بود.
"پس تو رانندگی کن من باهاش میرم."
"آخه من چطوری با این پام رانندگی کنم، یادت رفته؟!"
ییشینگ با تردید جلو اومد، یکی از دست هاش رو پشت سر یری قرار داد و اون رو به آغوش کشید.
"من در برابر حفاظت از تو مسئولم یری، نزار درآینده شرمنده‌ی خودم بشم تا ابد."
قلب یری که بی قرار تر از قبل شده بود بی اراده عطر گردن پسر رو بویید و ترسش از بین رفت.
این که همچین کسی کنارش بود باعث می‌شد خیال کنه هیچکس تو دنیا هیچ آسیبی نمیتونه بهش بزنه.
اون یکی دست ییشینگ از روی شونه های دختر پایین اومد انقدر پایین که تونست کف دستش رو لمس کنه.
یری با حس شیئی سفت بین انگشت هاش جاخورد و کمی عقب اومد که دست ییشینگ پشت کمرش مانع شد.
"این یه شوکر جیبیه، اینو محکم به خودت بچسبون و یادت نره من پشت سرت هستم."
یری لب هاش و رو بهم فشار داد و شوکر رو توی جیب هودیش فرستاد.

حالا از هم جدا شده بودن، یری، دوست خواهرش و دختری که اخیرا توجه ییشینگ رو جلب کرده بود توی ماشینی قرار داشت که از راننده‌اش هیچ اطلاعات درست درمونی جز شغل و محل زندگیش نداشت.
مدام با مینسوک در ارتباط بود و هنوز خبری از اومدن سئونگ و سولگی نشده بود.
دو ماشین از شهر خارج شدن جاده‌ای قدیمی که ییشینگ تاحالا یک بار هم ندیده بودش.
هان گاهی انقدر تند می‌رفت که تپش قلب ییشینگ بالا می‌رفت و پسر توهم اتفاقی وحشتناک به جونش می‌افتاد ولی در آخر باز هم سرعتش کم می‌شد.
تمام حواس و چشم هاش رو به ماشین معطوف کرده بود و آدرس رو به خاطر میسپارد.

سکوت معذب کننده‌ای که توی ماشین شکل گرفت بود باعث می‌شد ترس بیشتر به جون دخترک بینوا رخنه کنه و برای لحظه‌ای از اومدنش پشیمون بشه.
اما با به یاد اوردن حضور ییشینگ پشت سرش قلبش آروم تر می‌شد و کم تر به سینه‌اش می‌کوبید ولی با این حال ذره‌ای از سردی دست هاش کم نمی‌کرد.
مدام چشمش از دست های پسر به آیینه ماشین در رفت و اومد بود که مبادا ییشینگ اون ها رو گم کنه.
"گفتی دوست سومی بودی؟"
"آره."
یری برخلاف ترس رخنه کرده در وجودش صداش محکم و قوی بود درست مثل چهره‌اش انگار این فقط ییشینگ بود که می‌تونست ترس توی چشم هاش رو بخونه.
"سومی ازت برام حرف زده بود."
"چی گفته بود؟"
"اون گفت بهش علاقه‌مند شده بودی و میخواستی درخواست قرار بدی بهش؟"
پسرک لبخند بی جونی زد و پاش رو روی پدال گاز فشار داد. ظربان قلب یری مثل اون عقربه های سرعت ماشین بالا رفتن و دست هاش ناخودآگاه به جیبش نزدیک شد.
"آره درسته اون خیلی زیبا بود."
"بود؟"
پسر با اظطراب به یری نگاه کرد و گفت:"منظورم برای منه به هر حال دیگه قرار نیست هم رو ببینیم پس برای من میشه بود."
خودش هم متوجه نمی‌شد چی میگه انگار که فقط تلاش می‌کرد حرفاش رو جمع و جور کنه.
گوشیش بین دستش لرزید و پیام جدیدی روی صفحه بالا اومد.
درحالی که می‌دونست اون دختر بهش چشم دوخته پیام رو یواشکی خوند و بعد از آیینه ماشین به صورت یری خیره شد.

تغریبا ۵۰ کیلومتر از شهر خارج شده بودن که هان ماشین رو کنار زد و یری به سرعت ازش خارج شد.
ییشینگ قبل از پیاده شدن دستی به پشت کمرش کشید و از حضور کلتش مطمئن شد سپس بدون معطلی خودش رو به یری رسوند.
"جریان چیه؟ چرا ایستادی؟"
"از اینجا به بعد باید با ماشین من بریم."
ییشینگ پوزخند عصبانی حالی زد و گفت:"بچه فرض کردی؟ زود باش آدرس رو بده تا همینجا هم حماقت کردم دنبالت اومدم."
"منم تا همینجا حماقت کردم که فکر می‌کردم تو دوست سومی هستی نه پلیس."
رنگ از صورت یری پرید اما ییشینگ هیج راکشنی نشون نداد.
با دستش آهسته یری رو به پشت کمرش هدایت کرد و گفت:"ببین پسر الکی جرم خودت رو سنگین تر نکن و اون چیزی که میخوام رو بهم بده، میدونی دیر یا زود رفیق هام میرسن."
هان ترسیده بود اما نه از ییشینگ پسر انگار از چیز دیگه ای می‌ترسید و تهدید های ییشینگ پشیزی براش اهمیت نداشت.
"تو نمیتونی کاری بکنی."
دست ییشینگ به سمت اسلحه‌اش حرکت کرد که صدای لاستیک های ماشین توی گوش هاش پیچید و اون دو وقتی به خودشون اومدن که پنج ماشین سیاه رنگ دور تا دورشون رو محاصره کرده بودن.
"لعنتی لعنتی."
ییشینگ دست یری رو محکم تر گرفت و تا جایی که می‌تونست بدن خودش رو سپر دخترک کرد.
به وضوح لرزش دست های یری رو حس می‌کرد دست هایی که قلب خودش هم دست کمی ازشون نداشت.

از توی هر ماشین دست کم سه مرد درشت هیکل پیاده شدن.
تعدادشون انقدر زیاد بود که اگه ییشینگ هر هفت گلوله رو هم به هدف میزد باز هم بودن کسایی که می‌ریختن سرشون و به یری آسیب می‌زدن.
یری با دیدن مردها لباس پسر رو کشید و تازه اونجا تونست دلیل خواهش ها و عصبانیت ییشینگ رو درک کنه.

بعد از مشخص شدن هویتش توی قبرستون و اون دروغ جدید که برادران بیون واسه‌ی دخترک بینوا دست و پا کرده بودن، بکهیون دیگه نتونست بود با جیسو ارتباط برقرار کنه هر چند هنوز ۲۴ ساعت هم نگذشته بود و درواقع ساعت ۱۰ شب بود اما جیسو بهش زنگ نزده بود و بکهیون مثل این پسر بچه‌های دبیرستانی توهم قهر کردن جیسو رو میزد.

برای چند لحظه‌ای به شماره جیسو خیره شد. فضای بین دو کاناپه رو طی کرد، انگار که برای خوب خوابیدن قلبش نیاز به تایید نهایی جیسو داشت، تاییدی که ثابت کنه دخترک جدی جدی قهر نکرده.
دست آخر تسلیم شد و دکمه‌ی سبز رنگ رو فشار داد.
بعد از شنیدن چند بوق، صدای گرفته‌ی جیسو توی گوش هاش پیچید.
"سلام بکهیون."
"جیسو! چی شده؟ چرا صدات گرفته‌است؟"
بغض گلوی جیسو شکست و به هق‌هق افتاد.
نامفهوم حرف می‌زد و بکهیون فقط تونست دست و پا شکسته اسم ییشینگ رو از توش بفهمه.
هرچی بود به برادرش مربوط بود.
ازش خواست لوکيشن رو براش بفرست سپس به کت چرمش چنگ زد و اون رو روی پیرهن سفیدش پوشید.
کتونی هاش رو عجولانه به پا کرد و درحالی که یک لنگه پا به سمت آسانسور حرکت می‌کرد پشت کفشش رو درست کرد.

با سرعت نور خودش رو به آدرسی که جیسو فرستاده بود رسوند.
ماشین رو گوشه ای پارک کرد و به سردرد اداره پلیس خیره شد.
درحالی که گوشیش رو از جیب پشتی شلوارش خارج می‌کرد از پله‌های اداره بالا رفت که وسط راه چشم هاش به چهره‌ای نسبتا آشنا برخورد کرد.
دو افسر پلیس درحالی که باهم بگو مگو می‌کردن از روبه‌روش میومدن.
"تو اشتباه میکنی ته‌هو مطمئن باش برنده منم."
از کنار بکهیون عبور کردن. بکهیون برای لحظه‌ای به پشت سرش چرخید و دور شدن اون دو رو دنبال کرد سپس بیخیال شد و به سرعت وارد اداره شد.
با دقت اطراف رو گشت اما نتونست اثری از جیسو پیدا کنه.
سمت آسانسور قدم برداشت ولی قبل از این که نوک انگشتش دکمه‌ی فلزی و سرد آسانسور رو لمس کنه صدای خنده‌ای آشنا به گوشاش رسید.
اون صدا متعلق به جیسو بود، بکهیون صدای خنده‌های دختری که دزد قلبش بود رو خوب می‌شناخت.
صدا از راه پله‌ی اظطراری اداره میومد.
با کنجکاوی به سمت در سفید رنگ قدم برداشت و کمی در رو روبه جلو هول داد .

چیزی که میدید رو یک درصد هم نمی‌تونست هندل کنه، احساس می‌کرد خدا مستقیم اون رو مورد عذاب جهنمی قرار داد و این تاوان تمام گنده کاری‌هاشه.
پسری یک سر و گردن از خودش بلند تر روبه روی جیسو ایستاد بود و با حرف‌هاش مدام دخترک رو به خنده می‌نداخت اما این خنده ها باعث نمیشدن تا بکهیون مژه‌های خیسش رو نادیده بگیره.
پسر غریبه و دشمن جدید بکهیون شونه‌های پهن و بازو های درشتی داشت و وقتی می‌خندید چال گونه‌ای عمیق روی لپ هاش شکل می‌گرفت.

"بگذریم بی معرفت تو تا خونه‌ی دوستت میای اما به من سر نمیزنی؟"
جیسو متعجب پلک زد و پرسید:"خونه‌ی دوستم؟"
"آره دیگه چه‌یونگ رو میگم."
"خوب تو که خونت نزدیک چ.... صبر کن ببینم همسایه جدید چه‌یونگ تو هستی؟"
جیسو با حیرت پرسید و چشم هاش از حدقه بیرون زد.
پسر خندید و برای تایید سرش رو تکون داد.
"وای حالا که فکر میکنم اون تماما نشانه های تو رو می‌داد چانیول، قد بلند، گوش های گنده و چشم های از حدقه بیرون زده."
پسر غریبه که چانیول خطاب شده بود چینی به دماغش داد و گفت:"تمام اینا رو اون گفت؟"
جیسو با خنده تایید کرد.
"پس باید بگم تو یه دوست نداری تو یه عذاب الهی داری جیسو."
بازم جیسو خندید انگار که مهارت اون پسر بود تا دخترک رو با چشم های اشکی به خنده بندازه.

بکهیون که هرگز تا این حد احساس فشار نکرده بود سگرمه هاش توی هم فرو رفت و در رو محکم باز کرد تا حضور خودش رو اعلام کنه.
چشم های پر از تعجب چانیول و جیسو سمتش چرخید و بکهیون تازه تونست ببینه که اون پسر واقعا چشم های گنده و گوش های رو مخی داره اما بااین حال چیزی از جذابیتش کم نمی‌کرد انگار که با همین ویژگی های خاص بود که زیبا بنظر می‌رسید.
"بکهیون."
بکهیون کنار جیسو قرار گرفت و مثل مردی که احساس خطر می‌کرد به سرعت دستش رو دور کمر دخترک حلقه کرد.
"نگرانت شدم عزیزم."
جیسو بهش خیره شد و لبخند زیبایی زد.
"این بکهیونه چانیول یکم پیش راجبش بهت گفتم."
"خوشبختم بکهیون شی، من پارک چانیول‌ام دوست خانوادگی‌ جیسو."
بکهیون برای لحظه‌ای به دست چانیول که جلوش دراز شده بود خیره شد و سپس دست داد.
حالا یه دلیل دیگه برای تنفر از اون پسر پیدا کرده بود اونم اختلاف قدی شدیدی که بین‌شون وجود داشت.
و این اختلاف جوری بکهیون رو تهدید کرد که پسر ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت و یه پله بالا رفت تا هم قد چانیول بشه.
"منم همینطور."

چانیول کمی لب هاش رو روی هم فشار داد و خنده‌اش رو مهار کرد سپس سمت جیسو چرخید.
"خیل خوب جیسو دوست پسرت هم که اومد بهتر برگردی خونه من خبرت میکنم."
جیسو که دوباره نگرانی به وجودش رخنه کرده بود پرسید:"قول میدی؟"
"قول میدم فسقلی آخه من کی ناامیدت کردم."
"هیچ وقت."
چانیول لبخند مهربون و پراز اطمینانی زد و با دستش جیسو رو سمت در راهنمایی کرد.
به محض این که جیسو از در خارج شد مچ دست بکهیون رو گرفت و مانع رفتنش شد.

با چشم های درشتش به دور شدن جیسو خیره شد و بکهیون به چانیول نگاه کرد‌.
"مشکلی پیش اومده؟"
"ییشینگ برادر جیسو از امروز صبح توی عملیات ناپدید شده و ما نتونستیم سرنخی جز یه ماشین پیدا کنیم امیدوارم شرایط رو درک کنی و امشب کنارش بمونی، نزار چیزی بفهمه و ذهنش مشغول بشه تا میتونی سرگرمش کن."
بکهیون کمی نگران شد و با سر تایید کرد سپس چانیول دستش رو رها کرد و اجازه داد تا به دنبال جیسو بره.

توی ماشین نشسته بودن. جیسو هیچ حرفی نمیزد و پسر می‌تونست استرس رو از ریتم گرفتن پاهاش ببینه.
بکهیون تعلل کرد سپس ظبط ماشین رو روشن کرد و اولین آهنگ پلی شد.
موزیک tattoo از loreen بود یکی از موزیک های موردعلاقه‌ی بکهیون.
جیسو باز هم واکنشی نشون نداد و فقط به جلو خیره شد.
وقتی آهنگ به اوج رسید بکهیون نگاهی بهش انداخت و گفت:"جیسو."
"هوم؟"
"تو مثل تتو به من چسبیدی."
جیسو برای لحظه‌ای گیج به بکهیون خیره شد.
"چی؟"
بکهیون به تتو‌ی پشت گردنش اشاره کرد، دخترک که تازه متوجه شد بکهیون داره به متن موسیقی اشاره میکنه خندید و چیزی نگفت.
"اینو نگفتم که بخندی، تو واقعا مثل تتو به وجودم چسبیدی و هرگز قرار نیست ازم جدا بشی."
دستش رو از روی فرمون برداشت و دست جیسو رو گرفت.
انگشت هاش رو به آرومی لابه‌لای انگشت های سرد دخترک سر داد و محکم قفلش کرد.
"ممنون بکهیون."
"برای چی؟"
"که دوستم داری و الان تنها نیستم."
بکهیون لبخند دلنشینی زد، دست دخترک رو بالا اورد و با لب های نرمش بوسه‌ای طولانی پشتش کاشت.

ادامه‌ی مسیر، جیسو هنوز هم ساکت بود هرچی بکهیون تلاش می‌کرد و بحث های متفاوتی وسط می‌کشید باز هم بعد از دو سه تا مکالمه‌ی کوتاه حرف هاشون ته می‌کشید.
انگار که بکهیون مهارت اون پسر قد بلند رو نداشت، مهارتی که جیسو رو با چشم های اشکی به قهقه زدن وا می‌داشت.
از آسانسور و راهروی ساختمون عبور کردن، جیسو رمز در رو زد و با اطمینان درون خونه‌ای تاریکی قدم گذاشت. خونه‌ی که تمام موقیت های مکانیش رو از بر بود.
دکمه‌ی چراغ ها رو زد و با روشن کردن خونه، کمک کرد بکهیون هم وارد بشه.

جیسو که تمام مدت حتی وقتی که کنار چانیول بود دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید کیفش رو گوشه‌ای پرت کرد و روی کاناپه نشست.
بکهیون به تابعيت ازش کنارش جا گرفت و دستش رو دور شونه های دخترک حلقه کرد.
"جیسو، انقدر بهش فکر نکن بهت قول میدم حالش خوبه."
جیسو چونه‌اش لرزید و بکهیون تونست تلاش های دست و پا شکسته‌ی دختر رو برای کنترل اشک هاش ببینه‌.
سرش رو خم کرد و روی سینه‌ی بکهیون قرار داد.
دست های پسر محکم تر احاطه‌اش کردن و جیسو چونه‌ی بکهیون رو روی موهاش احساس کرد.
"چند سال پیش من و مادرم همچین شبی رو گذروندیم . یهو ناپدید شد هرچی زنگ زدیم، پیام دادیم هیچ جوابی نداد، حتی شروع کردیم به گشتن بیمارستان ها، دست آخرم با چانیول توی یه بیمارستان پیداش کردیم و فهمیدیم یکی از کلیه هاش رو از دست داد و یکی از دنده هاش مو برداشته."
بکهیون لپش رو جایگزین چونه‌اش کرد و دستش رو آهسته روی گونه‌ی دخترک کشید.
"این دفعه اونطوری نیست بهت قول میدم."
صدای جیسو گریه آلود شد و گفت:"درسته میترسم این دفعه دیگه اصلا نیاد."
بکهیون با جدیت عقب کشید و جیسو مجبور شد سرش رو از روی سینه اش بلند کنه.
"نگام کن جیسو."
دخترک به حرفش گوش نداد و همچنان به انگشت های پاش خیره بود.
بکهیون دستش رو زیر چونه‌اش قرار داد و سرش رو بالا اورد.
"وقتی میگم نگاهم کن یعنی نگاهم کن جیسو، تو حق نداری تو هیچ شرایطی چشمات رو ازم بگیری."
چشم های مشکی جیسو می‌لرزیدن و قطره های اشک یکی پس از دیگری از روی گونه هاش سر می‌خوردن ، اشک های که حکم مرگ رو برای بکهیون امضا می‌کردن و پسر می‌تونست برای بند اوردن این اشک ها دست به هرکاری بزنه.
"بهم اعتماد کن جیسو، اون حالش خوبه. بهم اعتماد داری؟"
جیسو درحالی که چونه‌اش بین دو انگشت بکهیون قرار داشت سرش رو بالا پایین کرد و لبخند نیمه جونی روی لب هاش شکل گرفت.
بکهیون نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد و به کاناپه‌ی پشت سرش تکیه داد.
"ای بابا حسودیم شد."
جیسو با پشت دستش خیسی روی چشم هاش رو خشک کرد و پرسید:"حسودیت؟ به کی؟"
"انگار من مثل اون دراز بدقواره هنر خندوندن تو رو ندارم، اسمش چی بود؟"
جیسو به سمتش چرخید و با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد.
"منظورت چانیوله؟ صبر کن ببینم تو بهش حسودی می‌کنی؟"
بکهیون چونه‌اش رو بالا داد و گفت:"چیه فقط تو بلدی حسودی کنی؟"
جیسو چند ثانیه‌ای به دوست پسر کیوتش که سعی داشت جدی بنظر برسه خیره شد و بعد بلند بلند زد زیر خنده.
لبخند رضایت روی لب های پسرک شکل گرفت ، خرسند از رسیدن به هدفش، جیسو رو در خندیدن همراهی کرد.
"وای من گفتم چرا یه جوری بودی."
"هرچند اون هرگز به پای من نمیرسه."
"صبر کن صبر کن، اون موقع هم که رفتی روی پله می‌خواستی در برابر قد چانیول کم نیاری."
بکهیون اخم ساختگی بین ابرو هاش نقاشی کرد و روش رو از دختر گرفت.
"نخیر ام، قد ایدآل یه مرد خوشتیپ رو من دارم اون که دیگه میشه یه زرافه."
صدای خنده‌ی جیسو بلند شد، دخترک به حدی از ته دل می‌خندید که روی دسته‌ی مبل لش شد و دستش رو روی دلش قرار داد.
"تو الان داری به قد من می‌خندی؟"
بکهیون با خنده به سمتش خیز برداشت و دستاش رو اطراف کمر جیسو ستون کرد.
"آخه خیلی خنده داره، تاحالا حسودی یه پسر رو ندیده بودم."
بکهیون از بالا بهش خیره شد و خندید.
"تو با من تمام چیز ها رو آنلاک می‌کنی بیبی."
خنده‌های جیسو به آروم کم شد. دست هاش رو دور گردن بکهیون حلقه کرد و زمزمه وار گفت:"نیاز هست که بازم تشکر کنم که هستی."
بکهیون با لبخندی که روی لب های باریکش نشسته بود سرش رو به چپ و راست تکون داد و نگاهش رو توی صورت جیسو چرخوند.
"تو منو بیشتر از چانیول به خنده انداختی اما اگه این کار رو هم نمی‌کردی شنیدن نفس هات وقتی که سرم روی سینه‌ات قرار داره به تنهایی کافی بود."
بکهیون خم تر شد و فاصله‌اش رو با جیسو به حداقل رسوند.
دخترک شستش رو بالای لب بکهیون کشید و اون خال فسقلی رو نوازش کرد.
"بهت گفته بودم این خال رو بیشتر از تو دوست دارم."
نفس های بکهیون بخاطره خنده اش روی صورت جیسو پخش شد.
"خوب خوبه اگه منو ترک کنی حداقل خالم رو ترک نمی‌کنی."
بکهیون یک لحظه‌ام اجازه نمی‌داد خنده‌ای رو که به سختی مهمون لب های جیسو کرده از بین بره.
"اما شانس اوردم، چون قبل از آشناییم با تو میخواستم برش دارم."
جیسو اخم مصنوعی کرد و لپ بکهیون رو محکم کشید.
"بهت اخطار میدم بیون بکهیون اگه دست به خالت بزنی خودم به قتل میرسونمت."
بکهیون که دیگه طاقتش طاق شده بود سرش رو توی گردن دخترک فرو کرد و خندید.
"قول میدم دست بش نمیزنم به شرطی که تو هر روز ببوسیش."
"سواستفاده کن."

بکهیون در سکوت عطر گردن جیسو رو به ریه هاش هدیه داد. شستش رو دایره وار کف دست جیسو می‌کشید و به صدای نفس های منظمش گوش می‌داد.
اونا هرچند هم با حرف های بی‌سر و ته خودشون رو سرگرم می‌کردن اما آشوب توی دلشون با هیچ چیزی خاموش شدنی نبود.
"برو یه دوش آب گرم بگیر جیسو، حالت رو بهتر می‌کنه."
جیسو شست بکهیون رو که ماهرانه کف دستش رو نوازش می‌کرد گرفت و گفت:"تا ییشینگ برگرده اینجا میمونی؟"
"آره میمونم تا هر وقت تو بخوای، برو حموم تا منم یه شام بکهیون پز برات آماده کنم اون وقت میفهمی این قد نیست که ملاکه بلکه هنر و استعداد."
"یاااا.."
جیسو با خنده سرش رو عقب اورده و نگاش کرد.
"دست از حسادت کردن نسبت به چانیول بردار باور کن من تو رو دوست دارم."
"باور دارم که دوستم داری وگرنه تا الان به عنوان سرباز نمونه عکسش رو دیوار بود، حیف زود تر از من با شما آشنا شد وگرنه نمیذاشتم دیگه دوستش باشی."
جیسو با حیرت سمتش خم شد و گفت:"بکهیون من از وقتی سر از تخم دراوردم چانیول دوست خانوادگی‌مون بوده."
"انقدر بهت گفتم جوجه باورت شده از تخم دراومدی؟!"
جیسو با شکایت از جاش بلند شد و درحالی که می‌خندید به سمت حموم رفت.
"خیلی مسخره‌ای جناب بیونه حسود."
"میدونم، جوجه رنگی."

بعد از محو شدن غرغر های خنده‌دار جیسو زیر شیر آب از جاش بلند شد و توی آشپزخونه سرکی کشید.
بهترین چیزی که برای درست کردن بلد بود رو انتخاب کرد و یکی یکی موادش رو از گوشه کنار آشپزخونه جمع‌آوری کرد.

دوش ۲۰ دقیقه‌ای جیسو به سرعت تموم شد.
تیشرت سفیدی به تن کرد و بینیش توی هوا جنبید.
عطر غذا توی خونه پیچید و جیسو برای لحظه‌ای احساس کرد ییشینگ به خونه برگشته و درحال آشپزیه.
موهای خیسش رو روی شونه هاش انداخت و بیخیال خشک کردن‌شون شد.
با چند قدم بزرگ خودش رو به بیرون اتاق رسوند اما با دیدن آشپزخونه خالی و بدون حضور ییشینگ دوباره دلش بهم پیچید و بغض کرد.
شونه‌هاش پایین افتادن و روی کاناپه‌ی تک نفره‌ای نشست.
نیازی به پرسیدن نبود تا بفهمه چرا جیسو دوباره ناراحته.
زیر گاز رو کم کرد، از آشپزخونه خارج شد و روبه‌روی جیسو ایستاد.
"حموم چطور بود؟"
"خوب."
باز هم جیسو سرش پایین بود اما این بار بکهیون بجای گرفتن چونه‌ی دختر خودش جلوی پاهاش زانو زد و صورتش رو مقابل چشم های خیس جیسو قرار داد.
بکهیون دوست داشت خودش رو با بهونه‌ی آب حموم گول بزنه و تصور کنه اون مژهای خیس بخاطر زیر دوش بودنه، اما وقتی اولین قطره‌ی اشک از چشم هاش بارید مهر خاموشی به دروغ ناگفته‌ی بکهیون زد.
"چکار کنم که اینطوری اشک نریزی، کاش می‌تونستم همین الان از خونه بزنم بیرون و تمام شهر رو دنبال ییشینگ بگردم تا فقط تو گریه نکنی."
جیسو تند تند سرش رو به چپ و راست تکون داد و به آستین بکهیون چنگ زد.
"نه فقط از اینجا نرو، پیشم بمون تنهایی خفم می‌کنه."
بکهیون سر تکون داد و با زبونش لب هاش رو تر کرد.
"برو موهات رو خشک کن جیسو، مریض میشی."
"حوصلش رو ندارم، خودش خشک میشه."
بکهیون برای چند ثانیه‌ای از پایین به دخترک خیره شد.
دستش رو بالا برد و گونه‌ی جیسو رو قاب گرفت.
"عزیزکم."
قلب جیسو محکم به سینه‌اش کوبید، خودش رو تماما در اختیار لمس ها و کلمات دیوانه کننده‌ی بکهیون سپرده بود و چقدر که اون پسر کارش رو خوب بلد بود.
"میدونی که دوردونه‌ی قلبمی؟ هوم؟ بیا و امشب ازش فرار کنیم، من باور دارم ییشینگ تو رو ناامید نمی‌کنه. با اشک هات قلبم رو به درد نیار."
جیسو سرتکون داد و کف دستش رو روی چشم هاش کشید.
"قول میدم دیگه بهش فکر نکنم."
بکهیون روی زانو هاش ایستاد و خودش رو بهش نزدیک تر کرد، حالا فقط جیسو کمی از بکهیون بالا تر بود و نفس هاش چتری های پسر رو تکون می‌داد.

دست بکهیون از روی گونه‌اش به آرومی خزید و پشت گردنش چفت شد.
نیازی به فشار دست بکهیون نبود چون حالا سر خودش آهسته به سمت پایین سر خورد و لب هاش یک سانتی لب‌های بکهیون قرار گرفت.
هردوشون بی حرکت ایستاده بودن انگار که از نفس های همدیگه تغذیه می‌کردن و می‌خواستن از لحظه به لحظه‌ی این بوسه‌ی شروع نشده لذت ببرند.
بکهیون سرش رو سمت شونه‌اش خم کرد و برعکس آرامش چند لحظه پیشش، بوسه‌ای محکم رو آغاز کرد.
انقدر محکم که سر جیسو بی‌اراده کمی روبه عقب رفت و دوبار سر جاش برگشت.
دست های دخترک دور گردن دوست پسرش که بین پاهاش قرار داشت حلقه شد.
فشار دست هاش رو بیشتر کرد و مثل همیشه انگشت هاش روی تتوی بکهیون شروع به رقصیدن کرد.
گردن بکهیون کمی روبه عقب خم شده بود اما این باعث نمی‌شد تا کنترل بوسه‌اش رو به دست نگیره.
موهای خیس جیسو بین انگشت هاش پیچیده شده بود و دست آزاد بکهیون ماهرانه روی پای دختر می‌غلتید.

نوک موهای جیسو حالا روی گردن و شونه‌های بکهیون افتاده بودن و با هر قطره‌ی آب سرد که روی پوست داغش می‌ریخت ،لرزه به تن پسر می‌نداخت.

برای آخرین بار لب های خوش طعم جیسو رو بین لب‌هاش کشید و فاصله گرفت.
بلند شد و خودش رو بزور کنار جیسو روی اون مبل تک نفره جا داد.
دخترک رو محکم به آغوش کشید و گذاشت موهای خیسش لباسش رو هم خیس کنن.
"بوسه‌هات مثل افسانه ها معجزه اورن، دلم میخواد خارج از توان واقعیم هر روزم به بوسیدن تو بگذره جیسو."
بخاطر تنگ بودن جا جیسو می‌تونست با هر اینچ بدنش گرما و وجود بکهیون رو حس کنه.
"منم همینطور."

سر جیسو پایین قرار داشت و اگه متونست شیطنت تازه متولد شده توی چشم های بکهیون رو ببینه صد در صد پا به فرار میزاشت.
"وایسا ببینم ما قرار شب پیش هم بخوابیم؟"
جیسو خواست تکونی بخوره اما بازو های بکهیون مانعش شدن.
"یا بیون بکهیون هرچیزی که توی سرت هست رو بریز بیرون."
"نگران نباش فعلا از ترس جون خودم نمی‌کنمت اما دست مالیت میکنم."
جیسو با مشت روی سینه‌اش کوبید و صدای خنده‌ی بکهیون توی گوش هاش پیچید.
"خیلی لاشی‌ای بکهیون."
"میدونم جوجه، خوب این دروغه که بگم تو کفت نیستم اما میتونم بگم دارم برات صبر میکنم."
جیسو خندید و به جدا شدن بدن بکهیون از خودش خیره شد.
"سشوار کجاست؟"
"توی اتاق ییشینگ."
بکهیون سمت اتاق قدم برداشت که صدای جیسو از پشت سرش به گوش رسید.
"توی یکی از کشو های کمد دیواری هست."
بکهیون سر تکون داد و جلوی کمدهای سفید رنگ ییشینگ قرار گرفت.
پیش خودش فکر کرد اگه ییشینگ بفهمه بی اجازه، قرار به کمدش دست بزنه و حتی شب بغل خواهرش بخوابه چه حسی بهش دست میده؟
شونه‌اش رو بالا انداخت و در اولین کمد رو باز کرد.
می‌خواست ناپدید نشه
با خودش گفت و دنبال سشوار گشت. اون رو پشت خروارها کاغذ و پوشه پیدا کرد و بیرون کشید.
همراه سیم سشوار چند کاغذ جلوی پای بکهیون افتاد و پسر برای برداشت‌شون خم شد.

چشمش به اسمی آشنا روی اون کاغذ ها برخورد کرد و انگشت هاش به کاغذ چنگ زدن.
صاف سرجاش ایستاد و اسم رو زیر لب زمزمه کرد.
"فوت شده: لی‌نایون."
این کاغذ کپی شده از برگه‌های اصلی بود و اخم های بکهیون وقتی بهم گره خورد که اسم مطب یانگ‌سو رو پایین صفحه دید.
حالا که فکرش رو می‌کرد اون لی نایون رو خوب می‌شناخت . یکی از مراجعه کننده‌هاش بود که بخاطر گرفتگی روده بهش مراجعه کرده بود اما اون و خانوادش انقدر فقیر بودن که بکهیون حاضر نشد حتی برای بار دوم ویزیتش کنه پس به همکار دیگه‌اش توی همون ساختمون ارجاعش کرد و چند روز بعدش خبر مرگ دختر همه جا پیچید.
بخاطر مردن نایون چند باری پلیس به اونجا اومد و بازرسی کرد اما درآخر حق رای به اون ها داده شد.

"بکهیون پیدا نکردی؟"
بکهیون برگه ها رو به داخل پرت کرد، دستی روی گردن نم دارش کشید.
"چرا اومدم."
به سرعت پیش جیسو برگشت و دختر دستش رو سمتش گرفت.
"ممنونم خودم انجام میدم."
بکهیون پشت سرش قرار گرفت و وقتی سشوار رو به برق زد گفت:"انجامش میدم."
صدا و گرمای سشوار توی گوش های دختر پیچید و انگشت های باریک بکهیون موهاش رو به آغوش کشیدن.
به آرومی دسته دسته از موهای دختر روی کف دستش قرار می‌داد و خشک‌شون می‌کرد.
لبخند جیسو حالا دیگه از بین نرفته بود و می‌تونست قلبش رو با بکهیون بازی بده تا کم تر به سمت ییشینگ پرواز کنه بلکه فردا از برادرش خبری شد.
اما این‌بار بکهیون بود که اخم کرده بود، ییشینگ داشت روی پرونده‌اش کار می‌کرد. حالا ترس و اظطراب روی سرش سایه انداخت بود و بکهیون خطر رو لحظه به لحظه بیشتر نزدیک خودش احساس می‌کرد.
بکهیون بعد از یانگ‌سو حکم مقام دوم اون ساختمون رو داشت و اگه کاری نمی‌کرد دیر یا زود سراغش میومدن. اما مگه چه کاری ازش برمیومد؟

بعد از خشک شدن موهاش و خوردن شام بکهیون پز بالاخره پسر رو به اتاقش دعوت کرد.
"چرا از اول یادم نبود بیام اتاقت رو ببینم."
بکهیون به اطراف چرخید و اتاق رو از نظر گذروند.
همه‌ی وسایل جیسو خط‌کشی شده سرجاشون قرار داشتن و هیچکدوم جرعت نافرمانی از صاحب وسواس‌شون رو نداشتن.
"دوست داشتم تو یه وقت بهتری می‌دیدیش."
"الانم زیاد بد نیست دیگه واقعا فهمیدم وسواس نظم داری."
جیسو خندید و پتوی روی تختش رو کنار زد.
"بکهیون میتونی روی تخت ییشینگ بخوابی اون بدش نمیاد."
"شوخیت گرفته؟ ما این اولین شبی که قرار کامل کنار هم باشیم بعد من برم روی تخت برادرت؟!"
"نگو که میخوای روی تخت من.."
حرف جیسو تموم نشده بود که بکهیون خودش رو زیر پتوی دخترک جا داد و گفت:"خودت گفتی من خیلی لاشی ام، پس چرا با تعجب نگام می‌کنی؟ نترس قول میدم فقط دستت رو محکم بگیرم."
جیسو خندید و روی تخت دراز کشید.
دستش رو توی دست بکهیون قرار داد و نگاهش کرد.
"خوب یادت نره قول دادی فقط دستم رو بگیری."
بکهیون انگشت هاش رو توی دست جیسو قفل کرد سپس اون رو محکم جلو کشید و بغل کرد.
"یااا تو قول دادی."
"قول دادم دستت رو بگیرم الانم گرفتم، نگفتم که چطوری دستت رو قرار بگیرم."
جیسو خندید و از حرص نیشگونی از بازوی پسر گرفت.
بکهیون که حسابی به مراد دلش رسید بود سرش رو توی موهای جیسو فرو کرد و یکی از پاهاش رو دور پای جیسو انداخت.
با حس عضله‌های سفته رون بکهیون آب دهنش رو صدا دار قورت داد و محکم تر دست پسر رو گرفت.
با این که تاحالا انقدر بهم نزدیک نبودن اما جیسو یک لحظه‌ام احساس معذب بودن نمی‌کرد و تنها چیزی که به سراغش میومدن فکر های منحرفانه و وسوسه انگیز بود.
"شبت بخیر عزیزکم."
بکهیون زیر گوشش زمزمه‌ کرد و چشم هاش رو بست‌.
بعد از سال ها قرار بود شب رو تنها نخوابه و این باعث می‌شد بخواد همین امشب از جیسو خواستگاری کنه تا برای همیشه شب ها کنارش باشه.

Continue Reading

You'll Also Like

1.1M 36.7K 63
𝐒𝐓𝐀𝐑𝐆𝐈𝐑𝐋 ──── ❝i just wanna see you shine, 'cause i know you are a stargirl!❞ 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇 jude bellingham finally manages to shoot...
1M 65.1K 119
Kira Kokoa was a completely normal girl... At least that's what she wants you to believe. A brilliant mind-reader that's been masquerading as quirkle...
350 105 10
در تاریک‌ترین نقطه‌ی جهان هستی ، جایی که پژواک پلیدی و خنده‌های کریهانه‌ی دیوان و شروران هراس بر دل هر موجود زنده‌ای می‌انداخت ، درست همان‌جایی که شی...
193K 4K 46
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...