don't touch my little boy

By sara2007sk

8.8K 574 411

دستمو با شتاب از دست قویش کشیدم بیرون. ؟:دست از سرم بردار.... چرا همه جا دنبالم میای. ؟؟: خودت چی فکر میکنی ک... More

شخصیت ها
part_1
part_2
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
شخصیت ها2
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part21

part20

298 23 19
By sara2007sk

(سه روز بعد)
جیمین: آقای رئیس، من و سروان جئون هردو اونجا بودیم و کلی مدرک از افرادی که تحت شکنجه کیم دایون قرار گرفتن داریم. تعداد کمیشون زنده اند. مطمئنم اگر من هم بجای سروان جانگ بودم همین کار رو میکردم.
+اون بدون مجوز کیم دایون رو کشته‌. من میگم باید حکم رو براش اجرا کنیم.
کوک: شما از کی دارین طرفداری میکنین ؟
مرد نگاهشو به قاضی داد.
+: به نظر من کیم دایون هر چقدر هم کثیفو شیطان صفت باشه باید در دادگاه محاکمه میشد نه وسط خیابون.
هوسوک بدون حرف تو جایگاه مجرم ایستاده بود.
قاضی: آقای جانگ چه حرفی برای دفاع از خودتون دارین؟
هوسوک: من فقط نمیخواستم ادمای بیشتری رو اذیت کنه. کیم دایون به راحتی آدمارو میخره. وعده هایی میده که نا خواسته قبولشون میکنید. من فقط میخواستم به مردمم کمک کنم. هر حکمی هم برام صادر بشه با کمال میل انجامش میدم.
جیمین: ولی...
قاضی: اجازه بدین سروان پارک.... چه کسانی با اجرای حکم برای جناب جانگ هوسوک موافقن؟
دست های بالا رفته تقریبا نیمی از افراد حاضر در سالن رو تشکیل می‌داد.
هوسوک با استرسی که درونش نگه داشته بود به افراد نگاه میکرد.
قاضی: چه کسانی موافق با تبرئه ایشون از هر حکمی هستن.
هوسوک چشم هاشو بست. نمیخواست ببینه و بدونه چه بلایی قراره سرش بیاد.
قاضی: خوب با توجه به نتایج مجرم از تمامی حکم ها تبرئه می‌شود.... ختم جلسه...
جیمینو جونگکوک با خوشحالی به سمت بهترین دوستشون رفتنو در آغوش گرفتنش.
هوسوک: ممنونم بچه ها.
کوک: لطفا از این به بعد آدمارو نکش باشه؟
جونگ هیون: هوسوک هیونگ...
نگاه هوسوک به شخصی که خیلی وقته دلتنگش شده بود افتاد.
هوسوک: جونگ هیون...
تا به خودم اومد خودشو بین دستان پسر کوچیکتر دید. با تموم وجودش بغلش کرد.
هیون: دلم برات تنگ شده بود هوبا. میدونی چند وقته ندیدمت؟
هوسوک: تقصیر من نبود..‌.
نگاهشو به کوک داد. با ضربه ای که جیمین به پهلو کوک زد، به سمت اون دو حرکت کردو تو دو قدمیشون ایستاد.
کوک: خوب هیون. میتونی بهش بگی.
هیون با شنیدن حرف جونگکوک شوکه برگشت سمت هوسوک.
هیون: خوب..... اممم...
هوسوک: موضوع چیه.
کوک: نکنه نظرت عوض شده؟
هوسوک گیج به دو برادر نگاه میکرد.
هیون: خوب هیونگ من‌‌‌‌....
هوسوک: بگو هیون راحت باش....
هیون: عاشقتم هوبا....
اینو گفتو در کسری از ثانیه از سالن خارج شد. هوسوک شوکه به رو به روش خیره بود.
جیمین: بچه خجالتیه....
و جفتشون زدن زیر خنده.
هوسوک :پس اونم ازم خوشش میامد... باورم نمیشه... یااا جیمینااا باورم نمیشهه....
لحظه ای سکوت کردو با اخم برگشت سمت جونگکوک.
هوسوک: چرا زودتر بهم نگفتی؟
کوک: اولش اینکه اون خیلی بچه بود... دومش اینکه سنش مناسب روابط عاشقانه نبود... حالا اینارو بیخیال. نظرت چیه؟
کوک چشمکی به دونسنگش که فالگوش وایساده بود زد.
هوسوک: دیوونه ای؟ معلومه که قبولش میکنم.
هیون: هوبا.
هوسوک به سمت عشق زندگیش برگشتو بلافاصله به آغوش گرمش دعوتش کرد.
هیون: خیلی نگرانت شده بودم هوبا جونم.
با حس خیسی رو لباسم دستامو قاب صورتش کردم.
هوسوک: چرا گریه میکنی؟
هیون: از خوشحالیه‌‌...
اشکاشو پاک کردم.
جیمین: اووو کیوتاااا...
محکم بغلش کرد.
کوک: پس میسپرمش به تو جانگ هوسوک.
هوسوک: بیشتر از جونم مواظبشم.
هیون: ممنونم هوبا.
هوسوک: من هر کار بتونم برای عشق کوچولوم انجام میدم.
با حس گرمی لباش چشمامونو بستمو تو بوسشون غرق شدن.
[یونگی]
بهش خیره شده بودم. چرا باید ازش خوشم بیاد؟ هیچ وقت نمیتونم به این سوال جواب بدم. دستشو تو دستم فشوردم.
یونگی: تو دلت برام تنگ نشدی تهی؟ نمیخوای چشماتو باز کنی؟ اگه تو دلت تنگ نشده من دلم واسه اون چشماش مشکیت تنگ شده.
بوسه ای رو دستش گذاشتم. زود بیدارشو تهی
با باز شدن در به سمتش برگشتم.
جونی: هنوز از اینجا نشستن خسته نشدی؟
یونگی: نه.
جونی:ولی دکتر گفت به تختت برگردی.
خواستم مخالفت کنم ولی حرف جین باعث شد بدون حرف ازش خدافظی کردم.
جین: میشه چند دقیقه منو با پسرم تنها بزاری؟
نگاهمو به چهره جذاب غرق خوابش دادم.
یونگی: من دارم میرم تهی. قول میدم زود برگردم پیشت.
استندی که سرومم روش بود رو کنارم کشیدمو از اتاق خارج. قبل از بسته شدن در بهش نگاه کردم‌. با فشار دست آپا پشتم باهاش همراه شدم.
جونی: درد نداری؟
یونگی: اونقدرا زیاد نیست.
جونی: بخاطر آرام بخشاست. دکترت گفت فردا واسه عمل آماده باشی.
یونگی:باشه فقط میشه شما فردا بجای من برین دیدن تهی‌؟
جونی: چشم. جین کنارش میمونه.
یونگی: تنهاش نزارین باشه؟
جونی: چرا اینقدر نگرانی یونگی‌؟
یونگی: حس میکنم از تنهایی میترسه‌.
جونی: نه یونگی. اینقدر نگرانش نباش.
یونگی: چیزیش نمیشه. میدونم ولی نمیتونم بهش فکر نکنم.
جونی: از کی این حسو داری؟
از لحن جدیش لحظه ای جا خوردم.
یونگی: خوب.. از وقتی تو خونه دایون دیدمش. دلم میخواست فقط پیش اون باشم ولی دایون نمیذاشت.
گرمای بغلش یکم آرومم کرد.
جونی: پس خیلی سختی کشیدی. بعضی از حرفای ته خیلی برات دردناک بود. درسته؟
سری تکون دادمو نگاهمو ازش گرفتم.
یونگی: ولی اونارو از ته قلبش نمی‌گفت.
جونی: درسته.
وارد اتاقم شدمو به کمک آپا رو تخت دراز کشیدم.
یونگی: میگم آپا.... به نظرت اونم دوستم داره؟
از حرفم جا خورد.
جونی: خوب... بیا امیدوار باشیم که داشته باشه.
یعنی امکان داشت دوستم نداشته باشی تهی؟ یا هنوزم منو کثیف بدونی؟
[جونی]
تموم اعضای خانوادم جلو چشمام داشتن جون میدادن. جفتشون نگران تهیونگ بودم. هنوزم نمیتونستم باور کنم که یونگی تموم این مدت عاشق تهیونگ بوده و هیچ ریکشنی نشون نداده. نگاهمو به چهره غرق خوابش دادم.

بوسه ای رو سرش گذاشتم. کی اینقدر بزرگ شدی یونگ. من هنوزم فکر میکنم همون پسر کوچولویی که سر کوچیک ترین بی اهمیتی یه روز کاملو باهات قهر میکرد.

دلم برای اون یونگی سرزنده تنگ شده. یونگیی که تو بارون می‌خندید ولی حالا چی... هنوزم عاشق بارونه ولی بخاطر اینکه میبینه خودش تنها گریه نمیکنه.
قطره اشکی که بی اجازه رو گونم سرخورده بودو پاک کردمو بوسه ای رو دستش زدم.
اینا تقصیر منه. اگه بهش بی اعتنایی نکرده بودم اینجوری نمیشد.... تنها یادگاری لونا رو نمیشکستم. منو ببخش یونگ خیلی خودخواهانه برخورد کردم.
با صدای گوشیم اشکامو پاک کردم. اسم دکتر پارک رو گوشیم نمایش داده میشد. جواب دادم.
جیمین: سلام آقای کیم.
جونی: سلام. مشکلی پیش اومده؟
جیمین: نه. میخواستم بگم دیگه نیازی نیست یونگی به عنوان شاهد بیاد دادگاه.
جونی: مشکل حل شد؟
جیمین: بله. سروان جانگ تبرئه شدن.
جونی:این خیلی خوبه.
جیمین: حال یونگی چطوره؟ تهیونگ بیدار نشد؟
جونی: حال جفتشون عین همه. فقط یونگی بیدارهو تهیونگ خواب.
جیمین: اگه کمکی از دستمون بر میاد حتما بهمون بگین. راستی شنیدم فردا یونگی عمل داره. جونگ هیون وقتی فهمید اصرار کرد که بعد از عمل پیشش باشه.
جونی: امم... باشه. خوشحال میشیم شماهم بیاین.
جیمین: منو کوک جایی کار داریم ولی هیون و هوسوک حتما میان.
جونی: باشه.
[سوم شخص]
یونگی برای عمل آماده شده بود. خیلی شانس آورده بود که پلیسا رسیده بودن. بخاطر رابطه خشنی که داشته بود خیلی از اعضای داخلی بدنش اسیب جدیی دیده بودن.
با استرس رو تخت داخل اتاق عمل نشسته بود تا پرستارا برای بیهوش کردنش بیان. بازم تنها بود. بازم تنهایی باید با ترساش مبارزه میکرد. با ورود پرستار ها و دکتر رو تخت دراز کشید.
دکتر: لطفا اروم باشید آقای مین.
درحالی که سر تکون میداد آب دهنشو قورت داد. ماکس اکسیژن رو بینی و دهانش قرار گرفتو دیگه چیزی جز سیاهی ندید........
جین هر روزشو با استرس سر میکرد. دلش برای یکی یدونش تنگ شده بود. با ورود جونی به اتاق نگاهشو از چهره بی روح پسرش گرفتو به عشق زندگیش داد.
جین: بردنش؟
جونی: اره. خیلی استرس داشت. اومدم به تو سر بزنم دوباره برگردم پیشش.
جین: تا وقتی ته اینجوری...
بغض گلوشو پر کرد. جونی شریک زندگیشو در آغوش گرفت تا کمی آرومش کنه.
جونی: نگران نباش. بخاطر یونگی هم که شده بیدار میشه...
جین سر تکون داد که نامنظم شدن صدای دستگاه جفتشونو شوکه کرد.....
پرستار های زیادی به سمت اتاق پسرک مو فرفری میدویدن. دو پدر خونده اش رو از اتاق بیرون کردنو مشغول رسیدگی به حال بد پسر شدن....
دکتر یونگی با دقت کارش رو انجام می‌داد.
دکتر: پنس....
ولی صدای بوق اخطار دستگاه باعث شد دست از کارش بکشه.
پرستار: سکته قلبی دکتر.... داریم مریضو از دست میدیم
دکتر بی معطلی به سمت پسر رفت. عرق سردی رو پیشونی پسر شکل گرفته بود. چه خوابی می‌دیدی مین یونگی که داری خاطرش جسمتو ترک میکنی؟
[یونگی]
دوباره همون محیط سفید رنگ.... ولی این بار هیچ کس اینجا نیست. دفعه قبل تهیونگ رو اینجا دیده بودم. چرا از حس تنها بودن اینقدر بدم میامد. ناخواسته زیر لب صداش زدم.
یونگی: تهی؟
ته: بله یونگی...
متعجب به سمتش برگشتم.
ته: دنبال من میگشتی؟
با تموم وجودم بغلش کردم.
یونگی: دلم برات تنگ شده بود.
با شول شدن دستاش دورم ترسیده نگاش کردم. نکنه منو هنوز کثیف میدونه. نکنه میخواد اینجا بمونه. نکنه که دیگه منو دوست نداره....
ته: متاسفم یونگی ولی من میخوام پیش پدر مادر واقعیم بمونم...
به زنو مردی که به شدت شبیه ته بودن نگاه کردم.
ته: ببخشید یونگی. نمیتونم از پیششون برم.
بوسه ای رو پیشونیم زدو به سمت اون دو نفر راه افتاد. اشکامو پس زدم.
یونگی: پس من چی...
وایساد ولی برنگشت.
یونگی‌: پس جین چی پس؟... یه جون که اونقدر وابستت شده چی.. من به درک اونا چی...
رو زمین فرود اومدمو بی وقفه اشک می‌ریختم. نمیخواستم تهیونگ روهم از دست بدم. نمیتونستم از دستش بدم.
اپا.ته: پسرم. این کارت درست نیست. تو نمیتونی زندگی مقرر شدتو کنار بزنی.
اوما.ته: درسته پسرم. اگرم بتونی ما بهت این اجازه رو نمیدیم. تو کلی آدمو اون بیرون داری که منتظرتن.
ته: ولی آخه....
آپا.ته: تو نباید غرور عشقتو اینجوری بشکنی ته...
با تموم وجودم گریه میکردم. دلم میخواست بغلش میکردم. دلم میخواست بهش میگفتم چقدر عاشقشم ولی اون اینو نمیخواست. اون آپاو اوماشو به همه ترجیح می‌داد.
اوما. ته: لطفا ته. زود برگردین تا دیر نشده. این تنها راه برگشته پسرم. پس دست بجنبودن.
حس سبکی عجیبی داشتم. به دستام که ناپدید میشد نگاه کردم.
آپا.ته: برو تهیونگ.
یونگی: ت..تهی...
از آخرین لحظاتی که میدیدمش بهره کامل رو میبردم. قرار بود تنهایی برگردم ولی من اینو نمیخواستم.
به سمتش رفتم.
یونگی: توهم منو دوست نداشتی. توهم مثل بقیه فراموشم کردی. توهم مثل بقیه با ترحم نگاهم میکردی توهم مثل بقیه بودی تهیونگ توهم مثل بقیه فقط.....
با حس گرمی لباش شوکه نگاش کردم.
آپا و اوما. ته: خدافظ پسرم....
به چشمای اشکی تهیونگ که رو اپاو اوماش قفل بود نگاه کردم. من نباید خودخواهانه رفتار میکردم.
یونگی: متاسفم تهی ولی نمیتونم درموردت خودخواه نباشم....
این بار من لبامو رو لباش کوبیدمو با شوک وحشتناکی به هوش اومدم.
[تهیونگ]
وحشت زده چشمامو باز کردم. یونگی... آپا... اوما... فاکک من چرا دوباره برگشتم اینجا.
دکتر: آقای کیم صدای منو می‌شنوید؟
صدای گریه شخص آشنایی توجهمو جلب کرد.
یونگی: خواهش میکنم آپااا‌..هق... بزار برم پیشش..هق...لطفااا...
و گریش شدت بیشتری گرفت.
به زور خودمو رو تخت بالا کشیدم.
یونگی: تهییی...
با پیشونیی عرق کرده به سمتم دوید.
جونی: یونگی دکترت گفت نباید از رو تختت بلند شی.چرا حرف گوش نمیدی...
جوری بغلم کرده بود که انگار برای اخرین بار بغلم میکنه. دستمو پشتش کشیدم. تو اون لباس اورسایز بیمارستان خیلی کیوت شده بود. تو بغلم جاش دادم.
ته: چرا به حرف اپات گوش نمیدی؟
با چشمای خیسش بهم نگاه کرد.
یونگی: چون دلم میخواست پیش تو باشم.
ته:خوب الان که هستی. به دکتر میگم تختامونو تو یه اتاق بزارن. خوبه؟
یونگی: ممنون.
از رو تختم بلند شد. فکر کنم باید صمیمانه تر رفتار میکردم.
ته: میخوای اینجا دراز بکشی تا پرستارا تختتو میارن...
از خدا خواسته پرید بغلمو سرشو رو سینم جا داد.
یونگی: خیلی ترسوندیم.
ته: ببخشید از این به بعد دیگه این کارو نمیکنم.
جینو نامجون بدون حرف درحالی که دست همو گرفته بودن لبخند میزدن.
جین: اینا هم بالاخره باهم اشتی کردن.
جونی: به نظرت تا کجا باهم پیش میرن؟
جین: یاا اون دوتا برادرن.
جونی: به نظر من یه روز میرسه ازمون میپرسن که میتونن ازدواج کنن یا نه‌‌.

[یک ماه بعد]
جین: چییی دارین شوخی میکنین؟
............................................................................

Continue Reading

You'll Also Like

404K 5.5K 28
Emmett loves to be a rebel. He skips school to hang out, drink, and smoke with his two friends when suddenly he and his best friend are cornered and...
55.5K 136 17
My wlw thoughts Men DNI 🚫 If you don't like these stories just block don't report
46.1K 983 92
Continuation of Modesto story who happens to intercourse with friends,mature,classmates,strangers and even family...
225K 11.4K 90
Being flat broke is hard. To overcome these hardships sometimes take extreme measures, such as choosing to become a manager for the worst team in Blu...