جونگکوک با کف دست عرق کرده و ضربان قلب ناپایدار وارد فروشگاه شد.
با خودش گفت:
' باشه. تو میترکونی! تو میتونی این کار رو انجام بدی! این فقط یه تعریفه، کامان!'
"اوه، سلام، آقای جئون!"
صدای شیرین و ملودیک به گوشش رسید و مدیرعامل تقریباً همونجا ذوب شد.
سرش رو برگردوند تا با نگاه گرم و لبخند گرمتر جیمین روبرو بشه. با تمام غرایزش مبارزه میکرد که بهش فورا اعتراف نکنه و حاضره دنیا رو برای جیمین بخره. لبخند روی صورتش برگشت.
"چی شما رو امروز به اینجا کشونده؟"
پسر مو بلوند مودبانه پرسید.
جونگکوک با استرس گفت :
" اوه، اوه،خب میدونی... "
وحشتزده به اطراف فروشگاه نگاه کرد و سعی میکرد بهونهای برای دیدار امروز پیدا کنه.
چشمش به قفسه رامن افتاد :
" اومدم تا از رامن مورد علاقم بخرم. این رامن رو از هیچ فروشگاه دیگه ای نتونستم پیدا کنم "
ناخواسته دروغ گفت و بعد عصبی خندید.
"واقعا؟"
جیمین با سردرگمی سرش رو کج کرد.
" نمیدونستم مارکی داریم که هیچ فروشگاه دیگه ای نداره! "
جونگکوک گلوش رو صاف کرد و از نگاه جیمین دوری کرد:
"آره، خب، اینجا هم نزدیکترین فروشگاه به خونه منه، پس..."
این کاملاً دروغ نبود. محله ای که خونه جونگکوک داخلش بود فقط یک فروشگاه داشت، اما این محله فقط چند بلوک باهاش فاصله داشت و این یکی پارک جیمین رو هم داشت، بنابراین واقعاً هیچ مشکلی وجود نداشت که مدیر عامل هر بار به کدوم فروشگاه مراجعه کنه.
پسر کناری سرش رو همراه با صحبت کردن تکون داد :
" عا درسته، اما میدونی، الان زمان خوبی برای خوردن رامن فوری نیست، آقای جئون. به خصوص این اواخر شب."
قلب جونگکوک به خاطر نگرانی جیمین توی سینه اش فشرده شد. بیشتر از اینم میتونست دوست داشتنی باشه؟
" جیمین لطفا، منو جونگکوک صدا کن. تو حتی از من بزرگتری! "
جیمین لبخند دندونی زد و چشماش هلال های کوچیکی رو تشکیل دادن. جونگکوک فکر میکرد که به طور جدی ممکنه دچار خونریزی بینی بشه، مثل اون پسرایی که توی انیمه های دوران نوجوونی تماشا می کرد (هنوزم تماشا می کنه البته).
با خودش گفت : ' دارم به خورشید نگاه میکنم؟ '
هیچ توضیح دیگه ای وجود نداشت که چرا اون مکان به طور ناگهانی اینقدر روشن شده.
پسر با بازیگوشی گفت:
"باشه، جونگکوکی" و جونگکوک قسم میخورد که برای لحظه ای جونشو از دست داد.
'جونگگوکی... اون منو اینجوری صدا زد... از این به بعد، اسم من جونگکوک نیست، نه، جونگکوکی عه. اما فقط اون میتونه منو اینطوری صدا کنه'
مرد قد بلند احساس میکرد نوک گوشهاش میسوزه. بدون دلیل سر تکون داد. بلافاصله بعد از اون روی پاهاش چرخید و بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت راهرو رامن رفت. اگه یک ثانیه دیگه بیش از حد به جیمین نزدیک میموند، ممکن بود در واقع از شدت سوزش و عشق و علاقه ای که برای مو بلوند داره منفجر بشه.
بدون فکر یک بسته رامن فوری برداشت، بدون اینکه واقعاً به انتخاب خودش اهمیت بده، و رفت تا آب داغ بریزه و بتونه اونو بخوره. بالاخره این بهش دلیل میداد که بیشتر بمونه و از دور به عشق زندگیش نگاه کنه.
وقتی رفت حساب کنه و جیمین یکی دیگه از لبخندهای درخشانش رو زد، تقریبا چشم برداشتن ازش سخت بود. میخواست فریاد بزنه، که:
' نباید دیگه اینقدری چیز کوچیک و ریز و دوست داشتنی باشه! من فقط یه انسانم و میخوام ببوسمت!'
اما بعد به سرعت خودش رو جمع کرد و قبل از اینکه واقعاً جیمین رو ببوسه، با عجله از مغازه بیرون رفت.
در حالی که جونگکوک روی یکی از میزهای بیرون فروشگاه نشسته بود و بدون اشتهای واقعی، رامنش رو هم میزد، سعی میکرد به این فکر کنه که چجوری می خواد از جیمین تعریف کنه. باید چیز خاصی باشه و عجیب و غریب یا مسخره نباشه.
باید از چشماش تعریف میکرد ؟ نه، خیلی کلیشه ای بود، و احتمالاً مو بلوند از قبل می دونست که چشماش چقدر زیبا هستن.
موهاش؟ نه، اون چیه، یه بچه پنج ساله؟
لبهاش؟ نمیخواست مثل یه منحرف به نظر برسه! حتی اگه میخواست اون لبهای صورتی و پر رو روی لبهاش احساس کنه، هرگز این رو به جیمین نمیگفت! شرم آور بود!
خنده هاش؟ این تا وقتی اوکی بود که واقعاً جیمین رو بخندونه، و جونگکوک در حال حاضر بی دست و پا بود، چه برسه به اینکه سعی کنه بامزه باشه. یه فاجعه میشد!
جونگکوک آهی کشید و صورتش رو توی کف دستش پنهون کرد. سخت تر از اونی بود که فکر می کرد. اما تسلیم نمیشد! فقط دوباره به داخل فروشگاه میره، چیزی می خره، و بعدش، همونطور که داره هزینه اونو پرداخت می کنه، از اولین چیزی که از جیمین به ذهنش می رسه تعریف میکنه.
انگشتای دستش رو دور هم چرخوند (🤞🏻) و دعا کرد که ضایع نشه.
مدیرعامل آهی عصبی کشید و ایستاد، رامن نیمهخوردهاش رو داخل سطل زباله انداخت و به مکان پرشور و درخشان پارک جیمین برگشت.
شیر موزی رو از یخچال برداشت (که اگه میخواست بخوره واقعا طبق خواستهاش باشه) و در حالی که اضطراب توی سینهاش موج میزد و خط باریکی از عرق روی گردنش نشسته بود، به سمت صندوقدار رفت..
جیمین در حالی که محصول رو اسکن میکرد دوباره لبخند کوچکی ارائه کرد. جونگکوک فقط به خیره شد و سعی کرد کلمات مناسب رو پیدا کنه.
جیمین در حالی که کالای کوچیک رو بهش پس میداد به شوخی گفت:
"به نظر می رسه که واقعا شیر موز رو دوست داری، نه؟"
انگشتاشون بهم برخورد کرد و مو مشکی احساس کرد موج برق توی رگ هاش پخش شده.
چشمای جونگکوک از تعجب گشاد شد:
' یعنی جیمین متوجه شده ؟ '
بیشتر اوقات هر بار که به اینجا میومد شیر موز میخرید، اما فکر نمیکرد که مو بلوند به این موضوع پی برده باشه.
قلب مدیر عامل ناگهان از عشق شکوفا شد و احساس کرد که تمام بدنش از اطلاعات جدید پیدا شده گزگز میکنه و میلرزه.
جونگکوک خندید و گونه هاش قرمز شد:
"من از بچگی همیشه شیر موز انتخاب میکردم و حدس میزنم که به نوعی توی من رشد کرده "
" خب، اه، جیمین "
چشم هاش طوری برق زد که جونگکوک نمیتونست معنای پشتش رو بخونه.
جونگکوک نگاهش رو به بطری شیر موزی که توی دستش بود برگردوند،بعد به زمین، بعدش به پیشخوانی که اونا رو از هم جدا میکرد.
پسر بزرگتر بهش نگاه کرد :
"بله؟ "
جونگکوک فکر کرد که چشمای جیمین با چیزی شبیه به انتظار میدرخشید، واقعاً نمیتونست بگه چون خیره شدن به پسر برای چند ثانیه باعث میشد به گریه بیوفته.
' فقط بهش بگو، احمق!'
"تو..، اوه"
روی کلماتش مکث کرد، و بعد دوباره به جیمین نگاه کرد، چشماش خیلی زیبا بودن، و اوه خیلی زیبا هم میدرخشیدن. کاملاً توی اون گوی های عسلی گم شد، و بعد سریع گفت:
" مژه های قشنگی داری! "
ناگفته نمونه که یک ثانیه بعد از اونجا بیرون زد.
***
" مژه های قشنگی داری "
سوکجین در حالی که همراه با جونگکوک به سمت اتاق جلسه میرفتن مسخره کرد.
جونگک ناله کرد و صورتش رو با دستاش پوشوند:
"بس کن!"
"متاسفم اما... "
سوکجین حرفش رو قطع کرد تا بلند بخنده. به نظر می رسید که اون نمیتونه برای مدتی متوقف بشه که باعث شد مدیر عامل اخم کنه.
"باورم نمیشه اینو گفتی. پسر، توی لاس زدن افتضاحی"
جونگگوک بیشتر اخم کرد:
" ممنون که نمک به زخمم میپاشی، انگار مثلا که از قبل اینو نمیدونستم "
" صبر کن تا یونگی در مورد این موضوع بشنوه "
"بهش نگو!"
جونگ گوک نفس نفس زد :
"من طاقت ندارم هردوتون منو مسخره کنید!"
"خب، این تقصیر ما نیست که تو اسکلی. بهت گفته بودم که نقشهات عملی نمیشه"
"هیونگ!"
جونگکوک شکایت کرد :
"من الان به اندازه کافی غمگین و خجالت زدهم، نمی تونی هیونگ خوبی باشی و به شونهم بزنی و بهم بگی که همه چیز درست میشه؟"
سوکجین روی شونهاش زد:
"همه چیز درست میشه، اما من بهت گفتم که نقشهات عملی نمیشه "
جونگکوک دوباره ناله کرد و برای دوری از دستیارش تندتر راه رفت.
سوکجین فقط پشت سرش خندید و سمت پسر جوون تر فریاد زد که منتظرش بمونه.
"نه! تو هیونگ بدی هستی، به خاطر مسخره کردنم اخراجت میکنم!"
"آه، احمق، بدون من یه روزم دَووم نمیاری!"
اونا تا رسیدن به اتاق جلسه به بحث و جدل ادامه دادن، بنابراین آتش بس موقت برقرار کردن چون باید با هم همکاری میکردن.
با این حال، جونگکوک به جلسه گوش نمیداد، روی صندلیاش غرق شد و خودش رو به خاطر اینکه یک احمق بیمعنا عه نفرین کرد .
بسیار خوب، شاید اولین قدم عملیات پارک جیمین طبق برنامه پیش نرفته بود، اما نمیتونست تسلیم بشه! خیلی سخت کار کرد تا در نهایت خودشو متقاعد کنه که تلاش کنه و قلب جیمین رو به دست بیاره، و اون ترسو نبود که حالا ازش عقب نشینی کنه!
مرحله بعدی خیلی راحت تر میشد، اون مطمئن بود!