don't touch my little boy

By sara2007sk

8.7K 571 411

دستمو با شتاب از دست قویش کشیدم بیرون. ؟:دست از سرم بردار.... چرا همه جا دنبالم میای. ؟؟: خودت چی فکر میکنی ک... More

شخصیت ها
part_1
part_2
part3
part4
part5
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
شخصیت ها2
part14
part15
part16
part17
part18
part20
part21

part19

234 20 7
By sara2007sk

آهنگ این پارت: train wreck
حتما گوشش کنین و پارت رو بخونین مثل من گریه کنین😅
_________________________________________
[جیمین]
با عصبانیت وارد کلانتری مرکزی شدم. کوک سعی داشت آرومم کنه ولی عصبی تر از چیزی بودم که بشه آرومم کرد. هیچ خبری از هوسوک نداریم... یونگی با دایون رفته بود.... تهیونگم که معلوم نیست کجاست... همه چیز بهم ریخته. پشت در اتاق رئیس رسیدم. در زدمو وارد شدم.
رئیس:هیی جیمینا.... مشکل چیه.....
خواستم به سمتش برم که کوک مانعم شد.
کوک: میخوایم راجب سروان جانگ باهاتون صحبت کنیم. شما ازشون خبر دارین؟
از حرفش جا خورد.
جیمین: کار دایونه درسته؟ شماهم دارید باهاش همکاری میکنین.
رئیس: بهتون هشدار دادم از این پرونده‌ دور بمونین.
جیمین: این جواب سوالاتمون نیست... جانگ هوسوک گم شده.. کیم یونگی با دایون رفته و ما از کیم تهیونگ هم هیچ خبری نداریم. با این حال شما هیچ حکم جلبی برای دایون صادر نمیکنین. دلیلتون چیه؟
صدام لحظه به لحظه بالاتر میرفت. کوک دستمو گرفت.
کوک: اروم باش جیمینا.
رئیس: بهتون گفتم تمومش کنین.
جیمین: از چی میترسین رئیس؟
با تردید نگامون کرد.
رئیس: بیان جلوتر.
جفتمون به سمتش رفتیمو رو صندلی های میز کنفرانس نشستیم.
رئیس: من نمیخوام شماهاهم تو خطر بیفتین. دایون جفتتونو تحدید کرده. فقط کافیه یه کم فضولیتونو تو کارش ببینه بعدش جفتتونو میکشه.
(تو ذهن جیمین:
هوسوک: شماها اصلا نمیدونین با کسایی که تو کارش دخالت میکنن چیکار میکنه...)
رئیس: از این پرونده‌ فاصله بگیرین. لطفا.
جیمین: آدرس دایونو میخوام.
کوک: دیوونه شدی جیمین؟
جیمین: میخوای دست رو دست بزاری تا هرسه شونو بکشه؟
ساکت شد. میدونستم نیاز داشت کلی به این سوال فکر کنه.
جیمین: من میرم دنبالشون. قول میدم هر سه شون رو سالم برگردونم.
کوک: من نمیزارم تنها بری.
جیمین: باشه. پس باهم میریم.
[هوسوک]
از درد پشتم فریاد بلندی کشیدم.
دایون: بهت گفتم اسم دوتا همکار فضولتو بهم بگو.
با برخورد دوباره اون کابل نازک به پشتم فریاد پر دردی کشیدم. تهیونگ با رنگی پریده بهم خیره بود. خیلی میخواستم بدونم چه کاری باهاش انجام داده بود که مجبور به لو دادنم شده بود.
دایون:جانگ هوسوک برای اخرین بار بهت میگم... اسم اون دونفرو بهم بگو...
به چاقو تو دستش خیره شدم‌.
دایون: خوب... منتظرم.
ته: ل..لطفا دایون.... ا..اذیتش نکن.
بهش نگاه میکنم.
هوبی: تو ساکت شو.
دایون: از کارای تکراری خوشم نمیاد. نظر تو چیه ته.
از سردی چاقو رو پوستم هیسی کشیدم.
دایون: این کار برات آشنا نیست ته؟
ته: نکن
به تهیونگ که شوکه نگام میکردم خیره شدم‌. با حس سوزشی رو بدنم به چاقو خونی دست دایون نگاه کردم.
تهیونگ: م... من میشناسمشون.
با حس فرو رفتن چاقو تو پهلوم نفسم حبس شد. از شدت درد نفس کشیدنم روهم به کل فراموش کردم.
دایون: جدی؟
تهیونگ: اذیتش نکن.
هوبی: سا..کت.... شو.
دایون: تهیونگ پسرم؟ توکه به اومات اسم اون دو نفرو میگی. درسته؟
اشک تو چشماش ته دلمو خالی کرد.
ته: بله اوما.
با شنیدن اسم جیمینو جونگکوک از زبونش، چشمامو روهم فشار دادم. حس گرمی خون تو دهنم باعث شد دوباره به تهیونگ نگاه کردم.
دایون: آفرین پسر قشنگم. بیارینش.
به در نگاه کردم. با دیدن یونگی بیهوش شوکه شدم. تو اینجا چیکار میکنی یونگی؟ سنگینی پلکام مانع باز نگه داشتن چشمام میشد‌. چه اتفاقاتی در انتظارمونه؟
[جیمین]
با درد پشتم به زور چشمامو باز کردم. چه اتفاقی افتاده بود.
کوک:خوبی؟
به کوک که قطرات خون از کنار صورتش پایین میریخت نگاه کردم. دستمو رو زخم سرش گذاشتم.
جیمین: خون ریزی داری.
کوک: مهم نیست. فعلا باید از اینجا بریم بیرون‌.
با بلند شدنم در اتاق با شدت باز شد.
دایون: وقت بخیر آقایون. دلتون واسه دوستاتون تنگ نشده؟
چند نفری به داخل اومدنو بهمون نزدیک شدن. کوک منو پشت خودش جا داد.
کوک: چی میخوای ازمون.
دایون: چیز زیادی نیست. فقط شاید یکم درد داشته باشه. بیارینشون.
کوک با مردی که به سمتش میامد درگیر شد ولی بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بود زیاد نتونست ادامه بده و تو دستاشون قویشون قفل شد. دو نفری به سمتم اومدن‌.
کوک: بهش دست نزنیننن...
خوب میدونستم چقدر روم حساسه. ولی ببخشید عشقم...
باهاشون درگیر شدم ولی با ضربه ای که پشت زانه هام خورد باهاشون رو زمین فرود اومدمو برخورد چیزیو به سرم حس کردم. بعد از اون هیچی جز داد کوکو سرمای زمین حس نکردم.
[جین]
میدونستم. میدونستم نباید تنهاش بزارم.
جونی: بزار ماهم بیایم جین.
جین: گفتم نه جونی. تو و یه جون باید اینجا بمونین. پاتونم از خونه بیرون نمیزارین. تحت هیچ شرایطی. ازت خواهش میکنم.
جونی: باشه حالا مگه چی شده.
جین: دایون آزاد شده
چمدونمو به سمت در کشیدم.
جونی: داری شوخی میکنی. یونگی الان کجاست؟
جین: دارم واسه همین میرم دیگه. تو از اینجا جم نخور تا بلایی سرتون نیاره. ازت خواهش میکنم جونی.
سری تکون دادو دم در ایستاد
جونی: منو بی خبر نزارین.
جین: چشم. ولی تو تحت هیچ شرایطی از خونه بیرون نیا.
جونی: باشه. مواظب خودتو بچه ها باش.
جین: چشم. دیگه سفارش نکنما....
(ساعاتی بعد)
به سرعت از گیت خارج شدم. با تموم توانم به سمت در خروجی دویدم. اول باید با پارک صحبت میکنم. به همون کلانتری که جیمین رو اونجا دیده بودم رفتم.
سرباز: با کی کار دارین؟
جین: سروان پارک. لطفا بزارین ببینمشون. مرگه زندگی دو نفر وسطه ....
سرباز: ایشون ماموریتن.
جین: ولی من باید.....
رئیس: آقای کیم....
بهش نگاه کردم‌.
رئیس: خیلی دیر رسیدین. ۶ ساعته از هیچ کدومشون خبری نداریم...... همراهم بیاین‌. به اطلاعاتتون نیاز داریم
حس میکردم دنیا رو سرم خراب شده. به دنبالش راه افتادم. امیدوارم زنده باشین چون میدونم حالتون خوب نیست.
[دایون]
دایون: پس قصد نداری قبول کنی.... ادامه بدین.
با برخورد مجدد شوکر به بدنای زخمیشون دادهاشون بلند شد. چشمامو بستم. چقدر این صدا لذت بخشه.
یونگی وحشت زده بهشون نگاه میکرد. تهیونگ و هوسوک برای چندمین بار از هوش رفتن. بوی خون تموم اتاقو پر کرده بود. درد کشیدن دو زوج جذاب جلوم حس معرکه ای بهم می‌داد.
دایون: میبینی کیم یونگی. اینا همش تقصیره توعه. فقط کافیه بگی اره.
ته: نه. اون حق نداره.... اهه.. (فریاد)
مرد پشت سرش شوکر رو به پهلوش زد‌.
یونگی: اذیتشون نکن.
صدای پر بغضی باعث شد بهش نگاه کنم. رو به روش نشستم.
دایون: گریه نکن کیوتی. اینجوری عصبیم میکنی. فقط کافیه قبول کنی تا روحو از تن این آدما به کمک اون سوراخ تنگت بکشی. اینجوری دیگه نمیتونم دوستاتو اذیت نکن.
جیمین: نه یونگی.... اینجوری دوباره.... اهههه... لعنت بهتتت...
رنگ از روش پریده بود. میدونستم داره انتخاب میکنه. میخوام یکم بازه جوابشو براش کوچیک تر کنم.
دایون: مرحله بعدی.
هر چهار مرد کاتری رو اوردتو رو شاهرگ پسر ها قرار دادم.
دایون: حالا چی کیم یونگی؟ بازم راضی نیستی؟
اشکاش صورتشو خیس کرد. لیتل بودن تو وجودشه. مطمئنن پول خوبی از اون چهره معصومش بیرون میامد.
یونگی: ق..قبوله.
با ذوقو خوشحالی برگشتم سمتش.
دایون: این عالیه کیوتی...
فریاد تهیونگ باعث شد تو جام خشکم بزنه.
ته: نهه... به اون دست نمیزنی... به چیزی که مال منه دست نمیزنیی..
به شونه مردی که پشت تهیونگ بود ضربه ای زدمو بهش علامت دادم که اولین نفره. به سمت یونگی رفتو دستاشو از صندلیی که روش نشسته بود باز کرد.
اشکای سرکشش بی اختیار میریختن. با نمایان شدن اون بدن عریانو سفیدش پوزخندی زدم. اون مردک بی ثبات تنها با دیدن بدن سفیدش تحریک شده بود. جفت دستاشو با یه دستش پشت سرش قفل کردو به جلو خمش کرد. تهیونگ از عصبانیت نفس نفس میزد. هه نکنه جدی جدی پسر کوچولوم عاشق یه جنده شده. با جیغ پر درد یونگی نگاهمو بهش دادم.
[سوم شخص]
دیک مرد تا نیمه واردش شده بود. ضرباتشو پر سرعتو عمیق ادامه داد. تنها چیزی که سکوت اتاقو میشکست هق هق های مظلومانه یونگی بود. از درد عرق سردی رو تموم بدنش جا خوش کرده بود. تو مغزش همه دردهایی که کشیده بود دوباره تداعی میشد. با تموم وجودش درد میکشید. بدن ضعیفش بین دست های خون آلود اون مرد ها دست به دست میشد.
جیغ های پر دردی که هیچ کمک کننده ای نداشت. اشک های کسی که تازه فهمیده بود چقدر عاشقه. و غرور له شده ای که معلوم نبود بعد از این چجوری درست میشد. عشقی که جریه دار شده بود. و کسی که با دیدن همه این ها احساس قدرت میکرد.
هر چهار مرد به جون پسرک افتاده بودن. یونگی از توان ایستادن نداشت رو زمین گل‌آلود فرود اومدو چشماشو ست.
دایون: به این زودی کم اوردی؟ آقایون نوبت تماشاچیانمونه...
یونگی با تموم نا توانیش چشماشو باز کردو بدن بیجونشو رو زمین کشید.
یونگی: ن..نه... خواهش میکنم... اذیتشون نکنین...
چهار مرد درحالی که میله هایی سرخ رنگ به دست داشتن سمت گروگان هایی که دیگه جونی نداشتن رفتم. بازوی هر چهار نفر رو تو دستاش قویشون قفل کردنو آهن گداخته شده رو رو پوستشون قرار دادن. فریاد هر چهار نفر ذره ذره قلب مهربون یونگی رو سوزوند. یونگی با تموم دردی که داشت به سمت دایون رفتو به پاش افتاد.
یونگی: تمنا...هق... تمنا میکنم بسههه‌.. داری میکشیشون....هقق... خواهش میکنم.... هر کار بخوای اینجام میدم...
دایون: تمومش کنین.
چهار گروگان بی جون از دستاشون آویزون بودن. نشون

(منظورم خاصی از این نماد نداشتم ولی تو داستان به منظور اینکه این افراد گروگان های کیم دایون هستن)
با برخورد میله های به زمین برای دومین بار بدن شکننده و ضعیف پسرک به بازی گرفته شد. داد های بیجونش برای نجات جون دوستاش دوباره و دوباره سکوت اتاق رو به بازی میگرفت.
[جین]
تو ماشین پلیس نشسته بودمو از استرس پامو تکون میدادم. حالت تهوع شدید داشتم مطمئنم حالشون خوب نیست. خواهش میکنم زنده باشید. به محض رسیدن به عمارت دایون از ماشین پیاده شدم. هزاران سرباز دور تا دور عمارت حلقه زده بودن. خواستم جلو تر برم که سربازی مانعم شد.
سرباز: ببخشید قربان ولی شما نمی‌تونید از این جلو تر برید. خطرناکه.
با شنیدن صدای متعدد شلیک ترسیده به عمارت نگاه کردم. فاصله زیادی ازش داشتم. نمیتونستم اینجا وایسم. خواستم برم که سردی دستبند رو دستم مانعم شد.
سرباز: متاسفم. این فقط برای سلامت خودتونه.
با استرس به رو به روی خیره شدم. خواهش می‌کنم زنده باشین.
[یونگی]
دیگه نمیتونستم تحمل کنم. تموم وجودم درد میکرد. تهیونگ با چشمایی خیس بهم خیره بود. دلم میخواست فریاد بزنم "ببین کیم تهیونگ، این منم... کسی که برای نجات جون توعه عوضی قبول کرد تا سر حد مرگ بگا بره. دیگه بهت اجازه نمیدم منو هرزه فرض کنی. دیگه نمیزارم."
با حس فرو رفتن دیک دو نفرشون به داخلم از درد فریاد پر دردی زدم. ناخونامو پشت گردنشون فرو کردم. هر چهارنفرشون شاهد نابود شدنم بودم. صدای باز شدن در با شدت باعث شد چشمامو باز کنم. چشمام بخاطر گریه زیاد میسوخت. مردی در حالی که دستش رو پهلوش بود به سمت دایون رفتو بهش چیزی گفت.
دایون: لعنتی.... بریم.
با دو از اتاق خارج شدن. با خروج دایون چشمامو بستمو خوردمو به دست سرنوشت نحسم سپردم.
[تهیونگ]
غرور؟ شرمندگی؟ پشیمونی؟ حسرت؟ کدوم برای این موقعیتم نیاز بود؟ هیچ کدوم... هیچ کدومشون جوابگو نبود. یونگی حتی یه بارم تحریک نشد. چطور تونستم بهش بگم هرزه؟ چطور کثیف فرضش کردم؟ چطور عشقمو از خودم روندم. از درد فریاد بلندی زدم.
ته: ولش کنیننن... آشغالا ولش کنینن.... دستای کثیفتونو بهش نزنین...
صدای ایست گفتن پلیس ها شوکم کرد. با فکر اینکه دیگه تموم شده به دایون نگاه کردم که با جای خالیش مواجه شدم.
جیمین: فرار کرده. برین دنبالش.
بعد از دستگیری کردم اون چهار غولتشن دستامونو بار کردن. به توجه به دردی که داشتم به سمت یونگی دویدمو بغلش کردم. اشکام بی اختیار میریخت. تن بی جونشو بغل کردم.
ته: یونگی؟ یونگی عزیزم... تورو خدا چشماتو باز کن... تمنا میکنم یونگیی.‌‌‌...
پیرهنشو برداشتمو تنش کردم. بغلش کردمو شروع به دویدن کردم. نمیدونستم کجا میریفتم فقط میخواستم برسم به بیمارستان. بی توجه به بدن خونی و لباسای پارم میدویدم. سرباز هایی رو که مانعم میشدن رو پس میزدم. دنیا دور سرم میچرخید. صدای آپارو می‌شنیدم ولی چشمامو مغزم فقط دنبال بیمارستان بود. سربازی به سمتم اومدو دست یونگیو گرفت.
یا شتاب دست یونگیو از دستش بیرون کشیدم.
ته: بهش دست نزننن...
نگاهم رو اسلحه رو کمرش قفل شد. از تو کمرش بیرون کشیدمشو شروع به دویدن کردم.
سرباز: یااا تو اجازه استفاده از اونو نداری...
نمیدونم چقدر گذشته بود. دیگه پاهامو حس نمیکردم. فقط میدویدم. با دیدن بیمارستان با سرعت به سمتش دویدم. صدای جیغ لاستیک ماشینی که از تو جاده فرعی میامد توجهمو جلب کرد. سرمو به سمتش چرخوندم. از شوکی که بهم وارد شده بود نمیتونستم تکون بخورم. نور ماشین نزدیکو نزدیک تر میشد. یونگی رو محکم تر به خودم چسبوندم. در گوشش زمزمه میکنم
ته: ببخشید یونگی.
با برخورد ماشین بهم درو تو تموم بدنم پخش میشه و دیگه هیچی نمی‌فهمم.
[هوسوک]
فاصله زیادی باهاش داشتم. پاهام به شدت درد میکرد. با شنیدن صدای وحشتناک لاستیک ماشینو بعدم تصادفش، وحشت زده سرعتمو بیشتر کردم‌. با پیاده شدن اون فاکینگ کیم دایون بهش نگاه کردم. یونگیو تهیونگ غرق در خون کنار هم افتاده بودن. سرشو نشونه میگیرم. میدونم اجازه کشتنتو ندارم ولی مجبورم. بهش شلیک کردم. لحظه ای همه چیز تو سکوت مطلق فرو رفت. بقیه مامورها بهمون رسیدن.
جیمین و جونگکوک سریعا کنارم ایستادن.
کوک: این چه کاری بود کردی؟ مگه مجوز داشتی؟
سکوت کردم. چی میتونستم بگم. بگم یه عنوان یه سوان بدون مجوز یکیو کشتم؟ پس چرا پشیمون نیستم؟ چرا حس میکنم کلی آدم به ارامش رسیدن؟
جیمین: هوسوک... مگه با تو نیست؟
هوسوک:درسته. نه مجوز داشتم نه فکر کردم. نمیتونستم بزارم هزاران نفر دیگه روهم همين جوری اذیت کنه. صدای آژیر امبولانس تو مغزم می‌پیچید. با حس شدید حالت تهوع رو زانوهام نشستم. تنها چیزی که بالا میاوردی خون بود. حس می کردم جونمو دارن از بدنم بیرون میکشن ولی.... هنوز تا روز دادگاه خیلی راه مونده بود. نه؟
[نامجون]
...: به اخباری که هم اکنون به دستمون رسید توجه کنین. امشب در ساعت۱۱و۳۸ دقیقه رئیس یکی از بزرگترین باند های قاچاق مواد که ما ایشون رو یکی از سهامداران شرکت های کیم میشناختیم به دست سروان جانگ به قتل رسید. جان سومین که با اسم مستعار کیم دایون کلی جرم مرتکب شده بود بالاخره به جایگاه واقعی خودش برگشت. در دستگیری این مجرم پر سابقه، ۶۴ نفر دستگیر و ۶ نفر اسیب دیدن. از جمله سه نیروی انتظامی و دو نفر از وارث دار های خاندان کیم به عنوان گروگان گرفته و شکنجه روحی و جسمی شده اند. امیدوارم این اتفاق ناگوار باعث سستی شرکت کیم نشود. به آخر برنامه.‌‌‌....
تلوزیون خاموش کردم. یونگی‌ من حالش خوبه؟
برای ۱۲۶امین بار به جین زنگ زدم. با شنیدن صدای گرفتش تموم امیدم دود شد رفت هوا.
جونی: حالشون خوبه؟
گریش تموم وجودمو به درد آورد. با تصور اینکه یونگی رو دیگه نداشتم رو زمین فرود اومدم.
جونی: حرف بزن جینی. خواهش میکنم....
اشکام بی اختیار میریخت.
جین: بیا اینجا جونی.. برات بلیط گرفتم. بهت احتیاج دارم جونی...
گریش شدت گرفت‌. بدون جمع کردن وسایلام یه جون رو بغلم کردمو به سمت در رفتم. لحظات پر دردی رو تو مدت رسیدن به کره تحمل کردم. یعنی یونگی روهم مثل لونا از دست دادم؟
چشمامو بستم. اون لبخند لسه ایش. اون حالت کیوت حرف زدنش. حتی گریه کردنشم برام جذاب بود. با بی توجهیم قسمتی از وجودمو لب تیغه مرگ تنها گذاشتم. برای هزارمین بار خودمو لعنت فرستادم. به خودم قول دادم اگه یونگی ‌دوباره حالش خوب شد. اگه دوباره به زندگیم برگشت دیگه نزارم کسی بهش اسیب بزنه. رابطمو با جین به حداقل میرسونم ولی یه جون چی؟ به چهره غرق خوابش خیره شدم. منو ببخشین به قدری تو گل فرو رفتم که باید بین دوتا از پاره های تنم یکیو انتخاب کنم.....
با تموم توانم میدویدم سمت بیمارستانی که جین آدرسشو داده بود. پشت میز خدمات ایستادم.
جونی: کیم یونگی...
پرستار: انتهای راهرو سمت چپ.
به سمتی که گفته بود رفتم. با دیدن کلمه ICU با دستای لرزون در رو باز کردم. دکتر پارکو دو نفر دیگه درحالی که به سختی ایستاده بودن به‌سمتم برگشتن. جین با صورتی خیس نگام می‌کرد.
جونی: کجاست...
به شیشه رو به رو اشاره کردن. به سمتش رفتم. به چهره رنگو رو رفته اش از پشت شیشه خیره شدم‌. تهیونگ هم با حالی نه چندان خوب رو تخت کناری یونگی بیهوش بود. پاهام دیگه تحمل وزنمو نداشت. شنیدن صدای بوق متعددی شوکه ترم کرد.
جین: نه‌.. لطفا نه...
گریش شدن گرفت. اشک دیدمو تار کرده بود.
جین: بابت همه چیز متاسفم. خواهش میکنم برگردین خواهش میکنممم...
رو دیوار به پایین سر خوردم. دستامو رو گوشام گذاشتم. تموم خاطرات تلخو شیرینمون از جلو چشمام رد میشد. یونگی. ازت خواهش میکنم برگرد.
[یونگی]
به اطرافم نگاه کردم. هیچی جز سفیدی نبود. صدای زجه های جین تو گوشم اکو میشد. عذاب وجدان آپا رو حس میکردم. غرور له شده تهیونگو میدیدم ولی با این حال باز هم بی تفاوت وسط نا کجا آباد ایستاده بودم. با شنیدن صدایی که خیلی دلتنگش بودم با سرعت برگشتم سمتش.
یونگی:اوما...
به سمتش دویدمو بغلش کردم.
اوما: چقدر بزرگ شدی یونگی. قبلا قدت به زور تا بالای زانوم می‌رسید. ولی هنوزم ازم رد نشدی کوتوله.
خندید. چقدر دلم برای خندش تنگ شده بود. محکم تر به خودم فشوردمش.
ته: یونگی‌.
به سمت تهیونگ که سمت راستم بود چرخیدم.
ته: باید برگردیم پیش اپاهامون.
یونگی: من نمیام.
دست اومارو گرفتم.
یونگی: من پیش اومام میمونم.
به اوما لبخندی زدم و متقابلا بوسه ای رو گونم ازش دریافت کردم.
ته: ولی به اپات فکر کردی؟ میدونی بعد تو چقدر داغون میشه؟ میخوای زندگی یه جونم مثل مال خودت داغون کنی؟
سرمو پایین انداختم. دلتنگیی که واسه اوما داشتم دیگه کهنه شده بود ولی آپا چی. یه دلتنگی ترو تازه بود. یه حسرت بود. حسرت اپایی که دیگه قرار نبود مال تو باشه.
به تهیونگ نگاه کردم.
ته: خودخواه نباش یونگی. ما همه بهت نیاز داریم. ازت خواهش میکنم.
اوما: یونگی. منو ببین.
نگاهمو به اوما دادم.
اوما: از این به بعد زندگی سراسر شادی و خوشبختی داری. کنار معشوقت یه زندگی سالم داریو دیوانه وار بهم عشق میورزین. انتخاب با خودته. میتونی تنهایی اینجا رو با کلی حسرت انتخاب کنی و یا با معشوقت اینجا رو ترک کنی.
معشوقم؟ به تهیونگ نگاه کردم. اشکی از گوشه چشمم سر خورد.
یونگی: ولی اوما. من نمیخوام تنهات بزارم.
صدای زجه زدن آپا قلبمو به درد آورد.
جونی: یونگییی تمنا میکنم چشماتو باز کن.... دیگه نمیزارم.....دیگه نمیزارم کسی دستش بهت بخوره..... تمنا میکنم یونگییی....
گریش شدت گرفت‌.
اوما: برو یونگی. به اپات سلام منو برسونو بهش بگو واقعا خوشحالم که بعد از من تنها نموند. بهش بگو بدون عذاب وجدا با جین زندگی کنه.
به سمت تهیونگ هولم داد.
یونگی: نه اوما. من نمیخوام تنهات بزارم. اومااااا....
با دور شدنش گریم شدت گرفت‌. گرمای آغوش تهیونگ بهم ارامش میداد. ولی اوما... من دلم براش تنگ میشد.
ته: بریم یونگی؟ اپاهامون منتظرمونن.
دستاشو قاب صورت خیسم کردو اشکامو پاک کرد.
بوسه ای رو پیشونیم گذاشت.
با شوک ششمی که بهم داده شد بیدار شدم. قفسه سینم میسوخت. گیج به اطراف نگاه کردم. تهیونگ با رنگی پریده رو تخت کنارم خوابیده بود.
یونگی: ته...
دستمو به سمتش دراز کردم که پرستار کنار بدنم قفلش کرد.
پرستار: لطفا تکون نخورید. تا به بخش منتقلتون کنیم.
صدام به شدت گرفته بود. تموم وجودم درد میکرد. با خروجمون از اتاق آپا کنار تختم شروع به دویدن کرد. بی صدا اشک می‌ریخت به دستم فشار ارومی می‌داد. چرا به‌ فکر حال تهیونگ بودم؟ اون بیدار نشد. ولی اوما گفت زندگیم درست میشه. گفت تهیونگ معشوقمه پس چرا الان بیدار نشد؟
با ایستادن تخت تو اتاق چشم چرخوندم.
جونی: ممنونم که بهم یه فرصت دیگه دادی. ممنونم یونگی.
یونگی: آب...
بطری ابی رو برام اوردو کمک کرد بخورم.
یونگی: تهیونگ چی شد؟ بقیه چی حالشون خوبه؟
جونی: الان فقط منو تو مهمیم یونگی.
یونگی: ولی تهیونگ.....
دستش رو لبم قرار گرفت.
جونی: نه یونگی. دیگه تهیونگی درکار نیست.
یونگی: حالش خوبه؟
جونی: نمیدونم. چرا اینقدر نگرانشی؟ چرا واست یهو مهم شده؟
یونگی: اوما گفت. گفت از این به بعد زندگیمو با اون میگذرونم....
به چشمای خیس اشک اپا نگاه کردم.
یونگی: اوما گفت خیلی خوشحاله که ازدواج کردی.
اشکاشو پاک کردم.
یونگی: گریه نکن آپا. مرد که گریه نمیکنه.
جونی: حرفای خودمو به خودم بر نگردون.
خنده ای میون سیلی از اشکاش کردو بغلم کرد.
جونی: ممنونم یونگی.....
[هوسوک]
همه جام درد میکرد ولی با این حال باز هم قوی وارد کلانتری شدم. دیگه سروان جانگی در کار نبود. حالا یه قاتل بودم. یه نمونه سرپیچی بودم. وارد اتاق بازجویی شدم.
رئیس: بشین.
به سمت صندلی رفتمو نشستم.
رئیس: چه توضیحی داری بدی؟
هوسوک: نمیتونستم دست رو دست بزارم.
رئیس: تو مجوز نداشتی جانگ هوسوک. میفهمی چیکار کردی؟
هوسوک: مهم اینکه دیگه کسی قرار نیست اذیت بشه.
رئیس: میدونستم یه جا این مهربونی زیاد از حدت کار دستت میده و داد.
سرمو انداختم پایین. من پشیمون نبودم. فقط حسرت زندگی نکردمو میخوردم. میدونستم حکمم اعدامه ولی به هر حال کیم دایون یا بهتره بگم جان سومین کشته میشد.
هوسوک: حکم دایون چیزی جز مرگه؟
رئيس: نه.
هوسوک: خوب حکمش اجرا شد. منم هر مجازاتی رو با تموم وجودم قبول میکنم.
رئیس: هوففف... شنبه دادگاه برگذار میشه. دایون هیچ کسو نداره که برای رضایت بریم پیشش. پس بین رؤسا حکمت تعیین می شه.
سری تکون دادم.
رئیس: ببرینش.
_________________________________________
سلام به همه
سر نوشتن این پارت خیلی ناراحت شدم. و اینکه هر چی فکر کردم دیدم تایتل فیک اصلا به خودش نمیخوره پس عوضش کردم. یهویی مسیر همه چی عوض شد اصلا قرار نبود اینقدر درام بشه ولی خوب ساخته مغز گرامیمه چیکار کنم.😅

مواظب خودتون باشین. و امیدوارم زندگیاتون روال باشه.

من دیگه رفتم....

خدافظیییی👋





Continue Reading

You'll Also Like

34K 3.3K 62
A college going girl.. 👩 She is sweet and innocent always helping others... A guy in her college... She was always having crush on him from the very...
118K 4.4K 9
2 tom dylogii ,,Agony"
284K 8.1K 136
"𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆'𝒔 𝒓𝒆𝒂𝒍𝒍𝒚 𝒏𝒐 𝒘𝒂𝒚 𝒐𝒇 𝒘𝒊𝒏𝒏𝒊𝒏𝒈 𝒊𝒇 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆𝒊𝒓 𝒆𝒚𝒆𝒔 𝒚𝒐𝒖'𝒍𝒍 𝒂𝒍𝒘𝒂𝒚𝒔 𝒃𝒆 𝒂 𝒅𝒖𝒎𝒃 𝒃𝒍𝒐𝒏𝒅𝒆."
5.2M 45.9K 56
Welcome to The Wattpad HQ Community Happenings story! We are so glad you're part of our global community. This is the place for readers and writers...