don't touch my little boy

Від sara2007sk

8.8K 574 411

دستمو با شتاب از دست قویش کشیدم بیرون. ؟:دست از سرم بردار.... چرا همه جا دنبالم میای. ؟؟: خودت چی فکر میکنی ک... Більше

شخصیت ها
part_1
part_2
part3
part4
part6
part7
part8
part9
part10
part11
part12
part13
شخصیت ها2
part14
part15
part16
part17
part18
part19
part20
part21

part5

411 27 48
Від sara2007sk

(تهیونگ )
نفسمو بیرون دادم. اون یه عوضی بود. خیلی خوشحالم که آپا عاشقش نبود. از سرما هوا تکون کوتاهی خوردمو بعد از خاموش کردن سیگار زیر پام به داخل برگشتم. جلو ایینه وایسادمو مشغول عوض کردن لباسم شدم. اون رد چاقو... یادمه آپا بخاطرش خیلی اذیت شد.
(فلش بک)
بالاخره زنگ خونه ها به صدا در اومدو همهمه و شلوغی به کلاس ها برگشت‌. سریعا وسایلامو جمع کردمو به بیرون از کلاس دویدم. از بین بچه ها یکی یکی زد میشدمو سرعتمو بیشتر میکردم. امروز روز خاصی بود. نباید دیر میکردم.
به محض اینکه پامو از مدرسه بیرون گذاشتم چند نفری جلومو گرفتن.
ته: ببخشید.
خواستم از کنارشون رد شم که دستامو تو دستاشون قفل کردن.
ته: یاا.. چیکار میکنین...
با کشیده شدنم شوکه نگاشون کردم. نگاهمو به اطراف دادم. خبری از آپا نبود. هر چی تلاش برای فرار از دستشون میکردم جوابگو نبود. با هول داده شدن داخل ون مشکی رنگی شوکه تر از قبل به شخص روبه روم خیره شدم‌.
دایون: سلام ته کوچولو.
با وحشت به در تکیه داده بودمو نگاش میکردم.
دایون: چهار سال گذشته نه؟
نگاهمو ازش گرفتمو سعی می‌کردم تا گریه نکنم. آپا همیشه میگفت تا وقتی گریه نکردی هیچ کس نمیتونه تورو ضعیف فرض کنه. با فشورده شدن مچ دستم تو دستش نگاهش کردم.
دایون: وقتی باهات حرف میزنم نگام کن.
ته: چرا دست از سرم برنمیداری؟
دایون: خوبه هنوزم می‌شناسیم. فکر نمیکردم یادت مونده باشه. فکر کنم الان باید ۱۱ سالت باشه. درسته؟
ته: امشب تولدمه...
کمی برای قلبه به بغضم مکث کردم اما اصلا کمکی لهم نکرد.
ته: لطفا خرابش نکن.
نگاه ترحم بارشو به چشمام داد.
دایون:باشه عزیزم. اصلا نظرت چیه سه تایی تولد بگیریم.هوم؟
به چاقو خوش تراش تو دستش خیره شدم‌.

ضربان قلبم ثانیه به ثانیه بالاتر میرفت.
چاقو رو روی گردنم گذاشتو به ارومی حرکت داد.
دایون: توعه فسقلی گند زدی به همه چی.
چاقو رو تا قفسه سینم حرکت داد. به اشکام اجازه ریختن دادم. هق هقش تنها چیزی بود که سکوت ماشین رو میشکست. انگار هر لحظه آماده این بودم که چاقو رو تو یه قسمت از بدنم فرو کنه. اشکام رو پاک کردو بهم نزدیک تر شد.
دایون: هیشش پسر کوچولوم. چیزی نیست. اروم باش... قول میدم درد نداشته باشه.
با فشورده شدنش رو شکمم با درد گریه کردم. مایه گرمی رو رو لباسم حس میکردم. تموم امیدم این بود که این خون نباشه.
ته: ب..ببخشید... درد دارهه...
همونطور که بغلم کرده بود چاقوش رو بیشتر تو شکمم فرو میکرد. اشکام تموم صورتمو خیس کرده بود.
دایون: هیسس کوچولو مگه نمیخوای اپاتو ببینی؟ پس ساکت باش.
گوشیش رو دراوردو به جین زنگ زد.
جین: چیکار داری.
دایون: بهتر نیست باهام مهربون تر حرف بزنی عزیزم؟
با بیشتر فشورده شدن چاقو تو شکمم داد پر دردی کشید.
ته: آپااا... لطفا بیا پیشم این...هقق.. اخخ... خیلی درد داره..
گریم شدت گرفت‌. دایون جدی تر از همیشه گفت:
دایون: اگه میخوای پسرت زنده بمونه این ماموریتو برام انجام میدی.
جین: چی میخوای.
دایون: ازت میخوام وارث کیم(یونگی) رو برام بکشی. اگه اینکارو نکنی پسر خودت میمیره.
آپا ترسیده گفت:
جین: باشه هرکار بگی میکنم فقط تهیونگو اذیت نکن. اون فقط ۱۱ سالشه.
دایون: باشه.
با بیرون کشیده شدن چاقو از شکمم نفسمو حبس کردم.دیدن خون رو چاقو و لباسام شوکم کرده بوده. دستمو رو زخم شکمم گذاشتم. به قدری دردناک بود که حتی توان ناله نداشتم. تنها کاری که میتونستم بکنم کشیدن نفس های عمیق به طور مکرر بود. دیگه هیچی از حرفاشونو نمی شنیدم. با بغض نگاهش میکردم. به صندلی تکیه دادمو دستمو رو زخمم محکم تر کردم‌. چشمامو بستمو خودمو به عالم خواب سپردم.
(پایان فکش بک)
با حس خیسی بینیم سریعا دستی بهش کشیدم.
ته: لعنتی...
هر باز که بهش فکر میکردم از شدت فشار عصبی خون دماغ میشدم. این کاراش هنوزم ادامه داشت. پس یعنی خبر دار شده که یونگی هنوز زنده ست.
با ناله پر درد یونگی به سمتش برگشتم. سعی میکرد از رو رو تخت بلند شه ولی موفق نبود. قطره های درشت اشک رو گونش خود نمایی میکرد. به محض اینکه به طور کامل نشست هق هقش شدت گرفت‌. دست به سینه نگاش کردم. یعنی چی تو یونگی دیده بودن که خونش تشنن. با چشم تو چشم شدن باهام سریعا پتو رو مقابل بدنش قرار داد. با داد و گریه گفت:
یونگی: چرا اینکارو کردی... مگه چیکارت کرده بودم؟
به سمتش رفتمو کنارش تو تخت نشستم. در حالی که با ترس عقب تر میرفت چونشو تو دستم گرفتمو اشکاشو پاک کردم.
ته: تو قربانی خواسته هایه بقیه ای یونگ... میبینی حتی اپات هم دوستشو بهت ترجیح داده.
سرشو پایین انداختو مشغول بازی با انگشتاش شد.
خواستم چیزی بگم که با صدای گوشیم به سمتش رفتم. جواب دادم.
ته: بله؟
جین: چه خبر؟
ته: همه چیز عالیه.
جین: حال یونگ چطوره؟
بهش نگاهی انداختم. درحال که تو خودش جمع شده بودو سعی داشت اشکاشو پنهون کنه پتورو رو سرش کشید.
ته: عالیه. حسابی بهش حال داده.
با اعتراض از جاش بلند شدو با گریه گفت:
یونگی: اصلنم....
دستمو رو دهنش گذاشتمو به تخت فشوردمش.
ته: خوب خیالتون راحت شد؟
جین: کارت عالی بود ته. میتونی بزاری بره.
ته: کارت باهاشون تموم شد؟
جین: با اون عروسک که کاری نداشتم. جونی قبول کرد پیشم بمونه. اونم میتونیم بدیم به دایون تا دهنش بسته شه.
جونی: چیی؟ دایون؟
جین: چطور؟ میشناسیش؟
جونی: اپاش با آپا شریک بود ولی نتونست سهام بیشتری از آپا بخره واسه همین تموم تلاششون کرد تا اپارو زمین بزنه ولی موفق نشد حالاهم دخترش... نزار یونگی به دستش برسه... لطفا.
جین: به یه شرط.
جونی: هر چی باشه قبوله.
جین: خیلی خوب ته. یونگیو بفرست بره ولی حواست بهش باشه. میدونی دیگه چیکار کنی درسته؟
ته: بله.
جونی: میشه بزاری باهاش حرف بزنم؟
ته: نه خوابیده.
یونگی: اپا؟
جونی: بیدار شده؟ گوشیو بده بهش. یونگگگ...
جین: نه بشین سرجات.
یونگی: لطفا بزار باهاش حرف بزنم. آپا حالت خوبه؟
جونی: تو خوب باشی منم خوبم یونگی
موهاشو تو مشتم گرفتمو از خودم جداش کردم.
جین: دیگه سفارش نکنم ته.
با شنیدن صدای متعدد بوق به سمت تخت پرتش کردم.
ته: اصلا حوصله نداشتم ولی خودت خواستی.
روش خیمه زدم. وحشت زده نگام کرد. دیکمو از شلوارم بیرون کشیدمو پاهاشو از خم فاصله داد. سوراخش به شدت قرمز شده بود.یه ضرب واردش کردم. داد پر دردش بلند شدو در کسری از ثانیه از حال رفت.
ته: خیلی ضعیفی.....
(نامجون )
جونی: باید بزاری باهاش حرف بزنم.
جین: لازم نیست.
جونی: معلوم هست چی میگی؟
دستاشو رو شقیقه هاش گذاشت.
جین: پاشو وسایلاتو جمع کن.
جونی: چرا؟
جین: مگه نمیخوای بری پیش پسرت؟
به ارومی سر تکون دادم.
جین: ده دقیقه وقت داری چیزایی ضروریتو برداری.
به امید دیدن دوباره یونگی همراه اون خنده پاستیلیش سریعا به سمت کمد رفتمو چند دست لباس داخل ساک ریختم.
جین: وقت تمومه بریم.
ساکو از جلوم برداشتو به سمت در رفت.
به دنبالش راه افتادم. هولی با ترس داخل اتاق یونگی جهید.
خواستم برم سمتش که مانعم شد.
جین: قول نمیدم حال پسرت خوب بمونها.
برای اخرین بار به خونه نگاه کردم. چرا حس میکردم دیگه قرار نیست برگردم.
جین: پایین منتظرتم.
با حرفش مطمئن شدم قرار نیست دیگه برگردم به اتاق یونگی رفتم.

اتاق یونگی👆
هولی ترسیده به سمتم اومد. به ارومی بغلش کردم. پارس ارومی کرد.
جونی: توهم دلت واسه یونگی تنگ شده.
پارس دیگه ای کردو بیشتر خودشو بهم چسبوند.
جونی: میدونم کوچولو. یکم دیگه صبر کن زود برمیگردیم پیشت.
نگاهم رو عکس یونگی رو میز قفل شد. به زور راضی شده بود این عکس رو قاب کنیم. عکس برداشتمو از تو قاب بیرونش اوردم.

عکس یونگی👆
بوسه ای روش زدمو به سمت در رفتم.
جونی: هولی مواظب خودت باشیا. فضولی نکنی.
با ناراحتی سرجاش نشستو سرشو پایین انداخت. دستش به سر کوچیکش کشیدم.
جونی: به یونگی میگم بیاد پیشت. غصه نخور.
به سمت در رفتم برای اخرین بار نگاش کردم. از خونه خارج شدم. عکس یونگیو در آغوش گرفتم.
جونی: یکم دیگه تحمل کن یونگ.
(نویسنده)
یونگی با درد شدیدی که تو کمر پیچید با داد بلندی از خواب پرید. تا به خودش اومد از خونه به بیرون پرت شد. کف دستای کوچیکش سوزش شدیدی حس کرد.
ته: کارم باهات تمومه. میتونی بری خونتون. اپات منتظرته.
پوزخند ته باعث وحشت بیشتر یونگی شد. بدون توجه به درداش به سمت خونه شروع به دویدن کرد. اشکاش بی اراده رو صورتش میرختن. از شدت سرما میلرزید. دستاشو جلو دهنش گذاشتو نفسشو برای گرم کردن دستاش بیرون داد. با ندیدن ماشینی تو خیابون سریعا راهشو به سمتش کج کرد. به وسط راه نرسیده بود که صدای متعدد بوق ماشین توجهشو به خودش جلب کرد. تا به خودش بیاد ماشین به بدن نحیفش برخورد کردو با شدت به عقب پرتش کرد. راننده وحشت زده از ماشینش پیاده شد.
راننده: هیی پسر. حالت خوبه؟ چرا یهو ....
پسش زدو درحالی که با دردای جدیدش دستو پنجه نرم میکرد به مسیرش ادامه داد. قطرات خون از بینی و پیشونیش می‌چکید. بالاخره به خونه رسیدو سریعا وارد شد.
یونگی: اپاا....
به سمتش اتاق جونی رفتو با دیدن جای خالیش تنها امیدشو از دست داد. بالاخره درداش بهش چیره شدنو محکم به زمین کوبیدنش‌. با چشمای خیسی که لحظه به لحظه تار تر میشدن به عکس جونی و لونا خیره بود.
یونگی: متاسفم اوما... نتونستم از نیمه جونت مواظبت کنم....
چشماشو بستو خودشو به دست سرنوشت نحس و نامعلومش سپرد.....
جونی با سرعت وارد عمارت جین شدو داد زد.
جونی: یونگی؟ یونگ حالت خوبه؟ کجایی..
تهیونگ دست به سینه به نرده تکیه داده بود.
ته: فرستادمش یکم هوا بخوره.
جونی: هوا سرده اون سریع سرما میخوره.
خواستم به سمت در برم که جین مانعم شد.
جین: درارو قفل کنین. از الان به بعد این جناب حق خروج از این درو بدون من رو ندارن. مفهومه؟
تموم خدمتکارا تعظیم کردنو برای انجام دستور پراکنده شدن.
تهیونگ به سمت جونی اومد.
ته: الان باید آپا صدات کنم؟
جین: اره.
جونی: ولی یونگی...
ته: نگران نباش. براش بادیگارد شخصی گرفتم.
با صدای زنگ گوشیش سریعا جواب داد.
ته: می‌شنوم...... خوب شماها اونجا چه غلطی میکردین.‌.. همتونو اخراج میکنم خیلی بی دستو پایید.
به سمت در رفتو با عجله خارج شد. نگاه نگرانمو به جین دادم.
جین: راجب کارشه زیاد جدی نگیر.
با فشار دستش رو کمرم به سمت اتاقش رفتیم.
_________________________________________
بالاخره تموم شددد...
واقعا معذرت میخوام بایت تاخیر.
امیدوارم خوشتون اومده باشه.😊
شب یلداتونم مبارک باشه و بهتون خوش بگذره😘

یه صحنه کیتو از یونگیو نامجون.😍👇
خیلی دوستش دارمممممم....😍❤️


Продовжити читання

Вам також сподобається

225K 11.4K 90
Being flat broke is hard. To overcome these hardships sometimes take extreme measures, such as choosing to become a manager for the worst team in Blu...
146K 290 18
Just a horny girl
244K 37.6K 98
ပြန်သူမရှိတော့ဘူးဆိုလို့ ယူပြန်လိုက်ပြီ ဟီးဟီး ဖတ်ပေးကြပါဦး
125K 4.5K 23
فيصل بحده وعصبيه نطق: ان ماخذيتك وربيتك ماكون ولد محمد الوجد ببرود وعناد : ان مارفضتك ماكون بنت تركي !