Bitch Boy

By NabiLand_fiction

2.2K 525 1.9K

بکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت می‌برد، آدم های موردعل... More

🦋معرفی شخصیت ها 🦋
part 1
Part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
🦋معرفی شخصیت ۲🦋
part 7
part 8
part 9
part 10
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
Part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33

part 11

74 15 84
By NabiLand_fiction


نمی‌دونست از باشگاه به کجا بردنش یا حتی چقدر طول کشید تا برسن.
اونا پنج دقیقه بعد از کشیدن دندونش در حالی که دستمال سفیدی توی دهنش گذاشته بودن سوار ماشینش کردن.
وقتی به سردخونه رسیدن بکهیون رو داخل اتاق کوچک و به شدت سردی بردن و برای جراحی هم سراغی ازش‌ نگرفتن، البته بکهیون برای مورد آخر خوش حال بود.
جوری درد،کل وجودش رو گرفته بود که نای جراحی کردن نداشت، احتمالا این رو می‌دونستن و برای همین به حال خودش رهاش کردن.

دست راستش به قدری درد می‌کرد که به گوشش هم سرایت کرده بود.
نمی‌دونست تا الان چند تا دستمال کاغذی رو پر از خون کرده و به بیرون انداخته.

لب هاش رو به آرومی باز کرد و بخاطر درد شدید لثه‌اش، صورتش رو جمع کرد و چشم هاش رو محکم بست.
دستمال آغشته خون رو با دو انگشتش بیرون کشید و به گوشه‌ی اتاق پرت کرد.
روی زمین خم شد و خون باقی مونده رو تف کرد.
دستمال ها استریل نبودن و بکهیون خوب می‌دونست که زخم لثه‌اش قراره حسابی عفونت کنه.
اونا دردی رو بهش هدیه داده بودن که حالا حالا مهمون بکهیون بود و نمی‌تونست از شرش خلاص بشه.

روی زمین سرد و سفت اتاق دراز کشید و برای لحظه‌ای از سرما به خودش لرزید.
'مطمئنم یکی منو لو داده، اونا از قبل می‌دونستن که ردیاب کجاست.'
دست چپش رو روی بازوی راستش کشید تا از حالت سری در بیاد.
'چرا دوهوان موقعیتمو لو داد؟اون موش کثیف.'
توی ذهنش مدام در حال بالا پایین کردن اتفاقی بود که افتاده بود.
اگه سردخونه برای دوهوان مهم بود،پس چرا لوش داد؟
بکهیون مطمئن بود کار خودشه، شاید تمام این کار ها رو کرده بود تا اونو عذاب بده و بعدش سرش رو بکنن زیر آب.
عصبی مشتش رو به دیوار کنارش کوبید و با خستگی و درد بلند شد و نشست.

بعد از گذشت چند ساعت،در فلزی اتاق باز شد و دو مرد داخل شدن.
بکهیون نمی‌تونست اجازه بده بیشتر از این خار و حقیرش کنن و اگه قرار بود بمیره،ترجیح میداد یه مرگ پر از غرور و بدون ترس داشته باشه.
دست مرد رو که قصد داشت بازوش رو چنگ بزنه محکم پس زد و از روی زمین بلند شد.
دو مرد هیکلی پشت سر بکهیون قرار گرفتن و به سمت بیرون هلش دادن.
از راهروی طولانی گذاشتن و جلوی درب اتاقی ایستادن.
مرد رمز ۱۲ رقمی رو دور از چشم بکهیون وارد کرد.
وقتی در اتوماتیک کنار رفت اتاق بزرگی جلوی چشمش قرار گرفت.

یک سمت اتاق از تجهيزات پزشکی،چراغ مخصوص گرفته تا تیغ جراحی پر بود و روبه روی وسایل ۶ تا یخچال بزرگ قرار داشت که روی درهاش قفل رمز دار کار گذاری شده بود.
روی تخت بدن بیهوش پسری قرار داشت که دهنش با ماسک آبی رنگی پوشیده شده بود و نوار قلبش روی دستگاه قابل دیدن بود.
اتاق خالی نبود! اون مرد خلافکار که بکهیون حتی اسمش رو هم نمی‌دونست روی صندلی چرمی نشسته بود و قهوه گرم می‌خورد.
چشم های بکهیون، قاتل دندونش رو بالای سر مرد شکار کرد و با نفرت بهش خیره شد.
دختر حالا موهاش رو دم اسبی بسته بود، شلوارک و تاپی مشکی از جنس چرم به تن داشت و خالکوبی با طرح ماه و موج دریا از زیر گردن تا وسط سینه‌هاش وجود داشت.

خالکوبی جسی

مرد لیوان خالیش رو روی دسته‌ی مبل گذاشت و با لبخند به بکهیون نگاه کرد.
"حالت بهتره پسر خوشتیپ؟"
بکهیون لخته خون توی دهنش رو جلوی پای مرد تف کرد و بهش خیره شد.
مرد خندید و به دختر پشت سرش نگاه کرد و گفت:
"میبینی جسی، اون خیلی پر دل و جرعته، کم کم دارم عاشقش میشم."
دختر که جسی خطاب شده بود بکهیون رو از نظر گذروند و لبخند کجی گوشه‌ی لبش نشست.
" پسر خوب‌، استراحت دیگه بسه وقت جراحیه، مگه نه؟"
با دو انگشت به افرادش اشاره کرد.
مردی که پشت سر بکهیون قرار داشت با کف دستش به کمرش ضربه‌ای زد و به سمت تخت هلش داد.
وقتی بکهیون کنار تخت قرار گرفت تونست چهره‌ی اون پسر رو واضح ببینه.
پسر بخت برگشته بهش می‌خورد دبیرستانی یا ۲۰ ساله باشه. زیر چشم هاش کبود بودن اما باقی بدنش بدون زخم بود.
یکی از مرد ها پتو رو از روی پسر کنار زد و بدن برهنه‌اش رو، رو به روی چشم های بکهیون قرار داد.
بکهیون آروم مچ دست پسر رو لمس کرد.
بدنش گرم بود و نبضش بهتر از هر آدم سالم دیگه ای میزد.
اون پسر زنده بود، بکهیون قرار بود اعضای بدن کسی رو خارج کنه که فقط به مدت چند ساعت بیهوش شده بود.
یعنی تا همین امروز صبح هم داشت نفس می‌کشید، حرف می‌زد، می‌ترسید و به افرادی که قرار نیست دیگه هیچ وقت ببینتشون فکر می‌کرد.

بکهیون دلش بهم پیچید و اخم کرد.
نمی‌دونست این سر درد و ضعف بخاطر درد خودشه یا به دلیل چیزی که روبه روش قرار داشت.
"جسی به تمام این وسایل ها آشنایی داره، کنارت میمونه تا کمکت کنه."
جسی کنار پسر قرار گرفت و به دست راست بکهیون خیره شد که مدام مشتش رو باز و بسته می‌کرد.
دست بکهیون بخاطر درد دندونش بی حس شده بود و تیر می‌کشید.
بکهیونی که کنار جسی قرار داشت عرق کرده بود ،رگ گردن و پیشونیش بیرون زده و به جسد نیم زنده‌ی روبه روش خیره شده بود.
جسی که تا الان ساکت بود، برای اولین بار حرف زد و صداش به گوشهای بکهیون رسید.
"نمیخوای شروع کنی؟"
بکهیون لرزش دست هاش رو به سختی کنترل کرد و ماسک و دستکش مخصوص رو از روی میز برداشت.
دور تا دور تخت، مرد های هیکلی و خشکی ایستاده بودن و یک قدم هم تکون نمی‌خوردن. بکهیون اون ها رو از نظر گذروند.

چشم هاش رو بست و از پشت ماسک نفس های عمیق کشید.
وقتی تقریبا به خودش مسلط شده بود، چشم هاش رو باز کرد و دستش رو سمت جسی گرفت.
"تیغ."
با صدای خش دار و آرومی گفت.
زمانی که تیغ فلزی و سرد رو توی دستش احساس کرد برای آخرین بار به چهره‌ی پسر خیره شد.
اون دیگه قرار نبود بیدار بشه،
اگه میدونست که هیچ وقت قرار نیست به هوش بیاد، چه حرف یا خواسته‌ای برای آخرین بار داشت؟
بکهیون فکر های توی ذهنش رو کنار زد و تیغ رو روی پوست سفید پسر قرار داد.
هر عضوی که با مهارت از بدن جنازه بیرون می‌کشید دو مرد با لباس های استریل اون ها رو ازش می‌گرفتن و درون جعبه های مخصوص و ویژه قرار می‌دادن.
پسری که زنده بود حالا به دست بکهیون سلاخی شده بود.
تمام عضو هاش بجای بدنش درون جعبه های آبی رنگی قرار گرفت و این حال بکهیون رو بدتر می‌کرد.
خون تمام دست هاش و پایین لباسش رو قرمز کرده بود.
احساس می‌کرد درد دندونش شدید تر شده و داره از پا درش میاره، انگار دوباره در حال کشیدن دندون هاش بودن.
از جنازه دور شد و ماسک رو از جلوی دهنش پایین کشید.
روی زانو هاش خم شد، خون‌آبه‌ی توی دهنش رو روی زمین ریخت و نفس عمیقی کشید.
درست همون لحظه برای اولین بار بکهیون از جایی که قرار داشت، از راهی که اومده بود پشیمون شد. شاید اگه این مسیر رو انتخاب نمی کرد هیچ وقت آدمی به دستش تکه تکه و کشته نمی‌شد.
جسی پشت سر بکهیون قرار گرفت و انگشتش رو روی خالکوبی بکهیون کشید.
"اگه خسته ای میتونی استراحت کنی چون این تازه اولیشه."
بکهیون با پشت ارنجش روی سینه‌ی جسی زد و اون رو از خودش دور کرد.
اگه می‌تونست همون تیغ رو توی گردنش فرو می‌کرد و از شرش خلاص می‌شد.

روی تخت کرمی رنگ هیون نشسته بود و کتاب آموزش زبان کره‌ای روی پاش قرار داشت.
با نبود بکهیون اونجا زیادی سوت‌وکور شده بود یا شاید هم جیسو اینطوری فکر می‌کرد.
توی دلش لحظه شماری می‌کرد تا فردا بشه و بکهیون رو ببینه.
وقتی گرمای دست هیون رو روی رون پاش حس کرد از فکر و خیال خارج شد.
حواسش نبود که چند دقیقه‌ای هست بی حرکت به کتاب خیره شده.
"آخ ببخشید یکم رفتم تو فکر، میدونی وقتی هست انقدر غر میزنه که الان جای خالیش کاملا حس میشه."
هیون خندید انگشت هاش رو روی ایپد حرکت داد و بعد از چند دقیقه نوشت:
"واقعا جاش خالیه."
جیسو نوشته‌ی توی ایپد رو خوند و لبخند خجالتی‌ای زد.
"اهوم خیلی."
هیون دوباره و به کندی شروع به نوشتن کرد.
"برای اجرای خواهرم که میای اره؟"
"آره معلوم که میام، فردا قرار حسابی خوش بگذرونیم."
جیسو دوباره به صفحه‌ی ایپد خیره شد اما قبل از نوشتن هیون، با صدایی گرفته پرسید:"اما هیونا، چرا نمیزاری کسی بفهمه که نوشتن یاد گرفتی؟"

هیون دست از کار کشید و به جیسو خیره شد.
"میدونی حس بدی داره که همه فکر میکنن کارم بی تاثیره، امروز از جلوی پدرت رد میشدم نگاهش خیلی سنگین بود، تو چشماش جمله‌ی ، پولم رو دارم تو جوب میریزم خاصی بود."
هیون خندید و دست جیسو رو بین دو دستش قرار داد.
وقتی کمی با انگشتش پوست نرم و لطیف جیسو رو نوازش کرد سمت ایپد چرخید و شروع به نوشتن کرد.
"پس بزار امروز بهت بگم چرا نمیزارم کسی چیزی بفهمه، اما باید بهم قول بدی که بین خودمون بمونه تا وقتش برسه."
جیسو چند ثانیه‌ای به صفحه‌ خیره شد.
"قول میدم."

ییشینگ کنار پله‌های ساختمون منتظر مینسوک ایستاده بود، وقتی پسر ماشین رو پارک کرد خودش رو به ییشینگ رسوند و به طبقه‌ی پنجم رفتن.
مینسوک در حالی که نفس نفس میزد کمی رو زانو هاش خم شد و گفت:"چرا یه آسانسور درست و حسابی تو این ساختمون کار نذاشتن."
ییشینگ هم که دست کمی از مینسوک نداشت بازوی رفیقش رو گرفت و به سمت واحد ۳۰ کشوند.
"نمیدونم."
زنگ در رو زد و به دیوار گچی کنارش تکیه داد.

مینسوک دوبار زنگ زد، دوباره‌ و دوباره، اما هیچکس در رو باز نکرد.
"چرا کسی در رو باز نمیکنه؟"
"شما از دوست های سومی هستید؟"
دو پسر سمت زن جوونی چرخیدن که بین چهارچوب خونه‌ی بغلی ایستاده بود.
"نه ما از اداره پلیس اومدیم، شما می‌دونید کجاست؟"
زن به ییشینگ نگاهی کرد و گفت:"نزدیک یک هفته‌ای هست که نیومده خونه، اتفاقا دو روز پیش هم دوستش اومد اینجا و کلی منتظرش موند،اما نیومد. براش اتفاقی افتاده؟"
"پس هم خونه‌اش کجاست؟"
"هم خونه؟ آها منظورتون اون پسره، جیمین چهارماه پیش تسویه کرد و رفت .خیلی وقته خونه فقط مال سومیه."
ییشینگ و مینسوک نگاهی رد و بدل کردن و به سمت زن رفتن.
"شما شماره‌ای از دوستش یا جیمین ندارید؟"
"جیمین رو که نه اما شماره‌ی دوستش رو دارم."
زن گوشیش رو دراورد و شروع به خوندن شماره کرد.
وقتی ییشینگ چهار عدد اول شماره رو وارد گوشیش کرد اسم کیم یری در پیشنهاد ها نمایش داده شد.
شماره دقیقا مال یری بود.
اخم ریزی کرد و احترام گذاشت.
"خیلی ممنونم."
مینسوک کارتش رو سریع سمت زن گرفت و گفت:"لطفا اگه اون یا جیمین برگشتن به ما خبر بدید."

از اون پله‌ های وحشتناک گذشتن و توی ماشین جا گرفتن.
مینسوک در حالی که کمربندش رو می‌بست گفت:" دوستش رو میشناسی؟"
"اهوم، اون کیم یری، همکلاسی جیسو."
"بریم خونه‌اش؟"
"نه اینطوری نه، جیسو امروز بهم گفت قرار بره رقص باله‌ی یری رو تماشا کنه، بیا بریم اونجا."
"باله؟ تو اطلاعات سومی هم نوشته بود یه بالرین بوده."
"آره احتمالا از همونجا دوست شدن. امیدوارم یری چیزی واسه گفتن داشته باشه."
ییشینگ به روبه‌رو خیره شد.
تو این سه روز تونسته بودن ردی از سه قربانی پرونده توی بار ها یا پارتی های خصوصی پیدا کنن، مکان هایی که آخرین بار دیده شدن.
اون سه قربانی اشتراکات زیادی داشتن، مثل مصرف الکل و پارتی های شبانه.اما هان سومی تو هیچ کدوم از این ها نبود،یا اینکه آخرین بار کجا دیده شده و با چه کسی اخیرا دوست شده.
تمام ارتباط های اون سالم و معمولی بودن. تنها چیزی که ازش داشتن یه گزارش گم شدن از طرف پدر و مادرش بود.

مراسم باله ساعت ۶ شروع می‌شد و الان ۷ غروب بود.
ییشینگ تصمیم گرفت اول به خونه‌ بره و لباس مناسب تری بپوشه.
وقتی رسیدن ، مینسوک ماشینش رو جلوی پای جیسو که با قیافه ای عنق و توهم رفته گوشه‌ی دیوار ایستاده بود، پارک کرد.
قرار بود بکهیون دنبال جیسو بیاد ولی اون هنوز نرفته بود."چه اتفاقی افتاده؟"
ییشینگ از ماشین پیاده شد تا همین سوال مینسوک رو از جیسو بپرسه اما انگار نیازی نبود که انرژیش برای پرسیدن هدر بده چون که جیسو با دیدن ییشینگ مثل بلبل شروع کرد به غر زدن.
"پسره‌ی بی‌شعور رو مخ، بهم میگه میاد دنبالم اما هرچی زنگ میزنم جواب نمیده تازه گوشیش رو هم خاموش میکنه، انگار من عروسک خیمه شب بازیش ام. خوب وقتی نمیای مثل آدم بگو، اگه ببینمش یکی میزنم وسط پاهاش تا بار آخرش باشه منو سر‌کار میزاره."
مینسوک مشتش رو جلوی دهنش قرار داد و ریز ریز خندید.
چشم های عصبی جیسو اصلا همکار برادرش رو ندیده بود اگه هم میدید انقدر عصبی بود که اصلا سوتیش براش مهم نبود.

ییشینگ چهره‌ی آرایش کرده و لباس خوش رنگ خواهرش رو از نظر گذروند و لبخند کوچیکی زد.
"باشه حرص نخور بیا ما میرسونیمت، فردا میتونی بزنی وسط پاهاش."
"دیگه حتما تا الان تموم شده."
جیسو با بغض گفت و توی ماشین نشست، اون اولین شانسش رو برای دیدن یه رقص باله از دست داده بود! اونم بخاطر بیون بکهیون.

توی مسیرجیسو انقدر عصبی بود که اون دو پسر جرات حرف زدن و گفتن چیزی رو نداشتن چون هر لحظه ممکن بود هدف تیر های نامرئی جیسو قرار بگیرن، اما بخت انگار با جیسو یار بود، چون یکی از سیستم های سالن خراب شده بود و مراسم به تاخیر افتاده بود.
"بفرما خانم غرغرو هنوز شروع نشده."
ییشینگ از کنار شونه‌اش نگاهی به خواهرش کرد اما اون هنوزم اخمش باز نشده بود.
کارت های دعوتشون رو نشون مسئول ورودی دادن و از بین صندلی ها گذشتن.
طبقه‌ی بالا جای خصوصی‌ای بود که یری براشون در نظر گرفته بود.
وقتی به صندلی مخصوص خودشون رسیدن جیسو با دیدن هیون کنار پدر مادرش بالاخره لبخند زد و دستش رو تند تند رو هوا تکون داد.
کنار هیون جا گرفت و به دنبال اون ییشینگ و مینسوک کنارش نشستن.

"چطوری هیونا؟ انگاری شانس اوردم هنوز شروع نشده."
جیسو نگاه خیره هیون رو حس کرد و لبخند زورکی زد.
"خوب اون دنبالم نیومد ، گوشیش خاموشه."
هیون دست دخترک رو گرفت و کمی فشار داد.
"خیلی بد قوله."
صدای جیسو تحلیل رفت و ناراحتی توش موج زد.
ییشینگ نیم نگاهی به خواهرش انداخت و سمت مینسوک خم شد.
"مینسوک."
"هوم؟"
"نمی‌خوام جیسو بفهمه برای چی اومدیم اینجا."
مینسوک که تا الان سرش پایین بود و اسامی بالرین های امشب رو می‌خوند به ییشینگ نگاه کرد و سرش رو تکون داد.
"حتما، تو این کاغذ نوشته بین اجرا ها یک ربع استراحت هست، میتونی تو این تایم باهاش حرف بزنی."
"خوبه."

چراغ های سالن خاموش شدن و صدای پیانو از گوشه‌ای به گوش رسید.
چراغی صورتی رنگ روشن شد و دختر بچه‌ای با لباس باله قدم به قدم جلو اومد.
دختر شروع کرد دست های کوچیکش رو با ریتم تکون دادن و توجه همه رو به خودش جلب کرد.

"بهش علاقه‌مند شدی؟"
ییشینگ که نگاهش روی دختر بچه ثابت بود از خواهرش پرسید.
جیسو با تعجب به نیم رخ برادرش توی تاریکی نگاه کرد و گفت:
"چی؟"
"تو از من خجالت می‌کشی؟"
"نه..نه اوپا فقط..."
جیسو کمی سکوت کرد و بعد به استیج خیره شد.
"فقط هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست."
ییشینگ دست جیسو رو محکم گرفت و نوازش کرد.
"تو هر انتخابی کنی من پشتت ‌ام جیسو، از من خجالت نکش. تو بخاطر دیر کردن اون ناراحت نشدی بخاطر این که اینجا نیست ناراحتی."
ییشینگ تلاش می‌کرد آروم صحبت کنه تا مینسوک صداش رو نشنوه اما حواسش نبود پسری که کنار جیسو نشسته به خوبی صداشون رو می‌شنوه.

جیسو دست برادرش رو دو دستی گرفت و توی فکر فرو رفت.
"هر دفعه که میام به این نتیجه برسم بهش علاقه دارم یه کاری میکنه که شک کنم، ازش بترسم و به این فکر کنم من واقعا میشناسمش؟"
ییشینگ سکوت کرد و به دختری که حالا با پارتنر پسرش در حال رقصیدن بود خیره شد.
"بعضی از حرف هاش و بد قولی هاش، همش کاری می‌کنه با خودم درگیر باشم، اصلا نمیدونم اون هم به من حسی داره یا نه، چون از کار هاش هیچی نمی‌فهمم و میترسم الکی برای خودم تصورات غلط بسازم."
بالاخره ییشینگ نگاهش رو از استیج گرفت و توی تاریکی به چشم های خواهرش خیره شد.
"اگه میبینی رفتارش همینجوری قراره باشه، ازش فاصله بگیر جیسو، تو فقط داری خودت رو اذیت می‌کنی."
جیسو فشار نامحسوسی به دست ییشینگ وارد کرد و ناراحت توی خودش جمع شد.
بکهیون همش باعث می‌شد سردرگم باشه، چرا یه رفتار ثابت و مشخص نداشت؟

تمام قسمت اول برنامه توی فکر بود حتی متوجه نشد کی برادرش از کنارش رفته.
ییشینگ برای چند دقیقه‌ای فکر خواهرش رو کنار گذاشت و با راهنمای یکی از کارکنان اونجا به حیاط پشت سالن رفت.
ازشون خواسته بود یه دیدار کوتاه با کیم یری داشته باشه. اونا هم بهش گفتن اینجا صبر کنه تا بیاد.

توی حیاط یه تاب سفید رنگ و باغچه ای پر از گل وجود داشت و همینطور یه حوضچه خیلی کوچک کنار درخت.
عکس قرص ماه توی آب افتاده بود، گربه‌ی سفید رنگی کنار حوض ایستاد و شروع به آب خوردن کرد.
برخورد زبون صورتی رنگ و کوچولوی‌ گربه به سطح آب قرص ماه رو می‌لرزوند.

"با من کاری داشتید؟"
ییشینگ نگاهش رو از گربه گرفت و به پشت سرش چرخید.
یری با لباسی به رنگ صورتی و سفید روبه روش ایستاده بود.
ادامه‌ی روبانی که دور موهای گوجه‌ای شکلش بسته بود روی شونه های لختش افتاده بود و با رژ لب اش هارمونی خاصی داشت.
ییشینگ برای لحظه‌ای کوتاه محو چهره‌ی یری شد و لبخند رضایت روی لب هاش نشست.
"ببخشید مزاحم شدم راستش می‌خواستم قبل از شروع دوباره برنامه باهاتون کمی حرف بزنم."
یری لبخند دوست داشتنی زد و دستی روی دامن پر از اکلیل‌ش کشید.
"حتما."
"می‌خواستم راجع به دوستتون، هان سومی حرف بزنیم."
لبخند یری از روی صورتش محو شد و چند قدم جلو تر اومد.
"سومی؟ اتفاقی براش افتاده؟"
"شما ازش هیچ خبری ندارید؟"
"نه راستش اون قرار بود امروز اجرا داشته باشه ولی چهار روزه که ازش خبری نیست نه جواب پیام هام رو میده نه زنگ هام، من حتی خونه‌اش هم رفتم اما نبود."
"ما هم امروز به خونه‌اش سر زدیم ، خانوادش چند روز پیش زنگ زدن و گزارش گم شدن اونو دادن."
چیزی توی چشم های یری تکون خورد و نگاهش رنگ ترس و اضطراب گرفت.
"نترسید، ما حتما پیداش می‌کنیم فقط نیاز به کمک شما داریم."

یری سرش رو تند تند تکون داد.
"بعد از اجرا میام تا باهم حرف بزنیم."
ییشینگ سرش رو کوتاه تکون داد و گفت:"موفق باشید."
یری پشتش رو به ییشینگ کرد تا از اونجا بره.
"ببخشید؟"
دختر چرخید و نگاش کرد.
"بهتر راجع به این موضوع چیزی به جیسو نگیم، اون دختر خیلی کنجکاویه میدونید..."
"میفهمم، حتما."

یری با ترسی که به جونش افتاده بود به سمت اتاق انتظار قدم برداشت، باید خودش رو کنترل می‌کرد، بعد از اجرا حتما با ییشینگ حرف میزد.
یه جورایی مطمئن بود دوست کله‌شقش کار دست خودش داده و این باعث می‌شد دلشوره اش دو چندان بشه.

ییشینگ به سرعت از بین جمعیت نشسته گذشت و خودش رو به جیسو رسوند، وقتی روی صندلی جا گرفت برق ها دوباره خاموش شدن و صدای موسیقی بلند شد.
این اجرا دیگه نوبت افراد بزرگسال بود، پارتنر ها با لباس های ست به نوبت روی صحنه میومدن و رقصهای بی‌نظیر خودشون رو به نمایش میذاشتن.
کمی بعد صحنه پر شده بود از ۸ بالرین دختر و پسر که دور هم می‌چرخیدن و لحظه‌ای که کنار رفتن یری از بینشون بیرون اومد.
یری هیچ پارتنری نداشت اون دختر به تنهایی فوق‌العاده ترین رقص باله رو به نمایش گذاشت و رقصنده های دیگه مثل این که الهه‌ای بینشون قرار داشته باشه دورش می‌چرخیدن و می‌رقصیدن.

نفس توی سینه‌ی ییشینگ حبس شده بود و بدون پلک زدن به استیج خیره بود.
این اولین باری بود که رقص باله رو تماشا می‌کرد و تا قبل از اومدن یری ،هیچکدوم از بالرین ها نتونسته بودن اینجوری محوش کنن.
اون بدون پلک زدن به دختری نگاه می‌کرد که انگار روی زمین قرار نداشت.
پاهاش به زیبایی روی کف براق سر می‌خورد، لباسش مثل موج دریا روی بدنش بالا و پایین می‌شد و لبخندی به زیبایی ماه روی صورتش نشسته بود.

بجز ییشینگ تمام افراد اون سالن در سکوت محو زیبایی اجرا بودن، از جمله جونگین، پسری که همراه مادرش توی ردیف پایین تری نشسته بود.
یری قلب همه رو به تپش انداخته بود و خبر نداشت چه بازی‌ای رو بین اون دو پسر داره شروع میکنه.

مراسم بعد از دو ساعت تموم شد، ییشینگ به سرعت سمت جیسو چرخید و گفت:
"اشکالی نداره اگه با مینسوک بری خونه؟ کاری برام پیش اومده."
"مشکلی نیست اوپا."
مینسوک از جاش بلند شد و منتظر ایستاد تا جیسو با هیون خداحافظی کنه.
وقتی مطمئن شد خواهرش از سالن بیرون زده دوباره به همون حیاط پشتی رفت و این‌بار یری زود تر اونجا منتظر ایستاده بود.
"فکر کنم خیلی نگرانتون کردم."
یری که حالا لباس هاش رو عوض کرده بود دستاش رو توی جیب هودی مشکی رنگش قرار داد و لبخندی به اجبار زد.
" سعی کردم موقع اجرا بهش فکر نکنم."
"متاسفم، میشه یکم راجب دوستتون بهم بگید، این که با چه افرادی رفت و آمد داشت و بیشتر با چه کسی در تماس بود؟"
یری با قدم هاش ییشینگ رو به سمت تاب سفید رنگ هدایت کرد و روش نشست.
"سومی دختر خیلی بلند پروازی بود، از همه بیشتر دوست داشت به امریکا مهاجرت کنه، می‌گفت اونجا یه بالرین موفق میشه، یه مدت جیمین دوست پسرش بود. باهم تو یه خونه زندگی می‌کردن، حتی توی رقص پارتنر هم دیگه بودن ولی بعدش به دلیلی که هیچ وقت بهم نگفت کات کردن و جیمین هم از اینجا و هم خونه‌ی مشترکشون رفت."
ییشینگ نوک کفشش رو روی سنگ فرش حیاط کشید و پرسید:
"شماره ای از جیمین داری؟"
"نه اما میتونم براتون پیدا کنم."
"خوبه، دیگه چی؟ چیز دیگه ای نیست که بگید؟"
یری به اتفاقات اخیر خودش و سومی فکر کرد.
"خوب اون این اواخر زیادی دیر میومد و زود هم می‌رفت ،همش سرش توی گوشی بود و کمی عصبی شده بود. میدونی اون همیشه دختر شاد و خوش رویی بود اما این کم حوصلگی و بداخلاقیش رو میذاشتم پای خبری که از جیمین شنیده بود."
"خبر؟"

"جیمین این اواخر نامزده کرده و حس کردم این موضوع سومی رو خیلی ناراحت کرده."
ییشینگ توی فکر فرو رفت، لب هاش رو از هم باز کرد تا چیزی بگه اما صدای کسی مانعش شد.
"اینجایی؟ راستش خیلی منتظرتون بودم."
هر دو به در ورودی نگاه کردن که جونگین با قد بلندش جلوش ایستاده بود.
جونگین مشکوک به ییشینگ نگاهی انداخت.
یری از بس که فکرش درگیر سومی بود کاملا قرارش با جونگین رو از یاد برده بود.
با عجله از جاش بلند شد.
"وای متاسفم،موضوعی پیش اومد و فراموش کردم."
"مشکلی نیست اگه می‌خواید من میرم."
"نه من دیگه کاری ندارم."
ییشینگ از جاش بلند شد و لباسش رو درست کرد.
"از کمکت ممنونم یری."
یری احترام گذاشت و گفت:"چیزی که خواستید رو پیدا میکنم شما هم منو توی جریان بزارید، باشه؟"
"حتما نگران نباشید، بازم چیزی یادتون اومد حتما بهم زنگ بزنید."
"اما من.. شمارتون رو ندارم."
"آاا درسته."
جونگین نگاهش بین ییشینگ و یری رد و بدل می‌شد و اخم کوچیکی بین ابروهاش نشسته بود.
ییشینگ شماره خودش رو به یری داد و سمت جونگین که کنار در ایستاده بود قدم برداشت اما همین که جونگین خواست از رفتنش نفس راحتی بکشه برگشت و به یری نگاه کرد.
"راستی، اجرا تون بی‌نظیر بود."
یری از تعریف ییشینگ لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
"خیلی ممنونم."
جونگین که کنار ییشینگ قرار داشت نگاه کشنده ای بهش انداخت و دور شدن پسر رو دنبال کرد.

"ببخشید جونگین امیدوارم خیلی منتظر نمونده باشی."
جونگین خیلی دلش می‌خواست راجع به ییشینگ سوال بپرسه ولی حس کنجکاوی و حسادتش رو سرکوب کرد و لبخند زیبایی زد.
"خب چرا راستش زیاد منتظر موندم اما میدونی ارزشش رو داشت، این همه صبر برای دیدن بهترین بالرین کره."
یری خندید و دماغش رو چین داد.
"انقدر اغراق نکن، بهترین کجا بود."
"تو که خودت رو موقع اجرا نمیتونستی ببینی، بی‌نظیر بودی."
لبخند یری روی صورتش پررنگ تر شد و با جونگین از حیاط بیرون رفتن تا شام خوشمزه ای رو کنار مادرش بخورن‌.

الان دقیقا چهار روز شده بود که از بکهیون هیچ خبری نبود.
نه برای ورزش کردن با هیون اومده بود نه به مطب خودش رفته بود.
جیسو دیگه مطمئن بود اتفاقی افتاده و حالا بجای ناراحتی ،نگرانی بود که به جونش افتاده بود.
کنار تخت هیون نشسته بود و ناخنش رو می‌جوید.
هیون نگاهی بهش انداخت و بجای تمرین کردن حروف جدید چیزه دیگه ای نوشت.
"چرا انقدر نگرانی؟"
جیسو دست از سر ناخن بینواش برداشت و گفت:"اون چهار روزه خبری ازش نیست، نکنه تصادف کرده؟ پدرت ازش خبر نداره؟"
هیون برای چند لحظه‌ای به چشم های نگران جیسو خیره موند و لبخند غمگینی زد .
بخاطر بکهیون، جیسو حالش خوب نبود، دیگه کنارش هیجان نداشت، بلند نمی‌خندید و باهاش کل‌کل نمی‌کرد.
جیسو عاشق بکهیون شده بود و شاید هیچ وقت حتی این به ذهنش هم نمی‌رسید، پسری که کنارش نشسته بهش علاقه‌منده شده شاید خیلی بیشتر از بکهیون.
این برای هیون یه حقیقت به تلخی زهر بود، این که هیچ وقت حق عاشق شدن نداشت.
اون هیچ وقت به خودش اجازه نداد دلش بلرزه ،با منطق خودش رو راضی کرده بود و بگی نگی خوش حال بود. با زندگی بدون عشق کنار اومده بود اما جیسو همون شکلی که یهویی وارد زندگیش شد، توی قلبش جا باز کرد و هیون یک لحظه هم نتونست جلوی ورودش رو بگیره.

با انگشت های کشیده و لرزونش شروع به نوشتن کرد و بغض توی گلوش رو پایین فرستاد.
"نه جواب تلفن ما رو هم نمیده."
جیسو کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و با مدادش گوشه‌ی کتابش رو خط خطی کرد.
"نکنه رییسش اخراجش کرده و اون رفته؟"
هیون دوباره به آرومی نوشت و جیسو به صفحه آیپد خیره شد.
"اگه اخراجش کرده بود برای من یه پزشک جایگزین می‌فرستاد."
"درسته."
جیسو کلافه لپ هاش رو باد کرد و نفسش رو بیرون فرستاد.
"بعد از کلاس،چرا نمیری مطبش؟"
دختر نگاهش رو از ایپد گرفته و به چشم های لرزون هیون نگاه کرد.
"راست میگی، شاید اونا بدونن کجاست."
جیسو که انگار به نتیجه قابل قبولی رسیده بود ،کتاب رو روی پاش قرار داد تا زود تر درس دادنش رو تموم کنه و به مطب بره، بلکه شاید به جوابی برسه و مهری باشه برای پایان دلشورهای قلبش‌.

کلاس یک ساعته جیسو زود به اتمام رسید و وقتی که از اتاق خارج می‌شد بی خبر، اشک های هیون رو پشت سرش جا گذاشت و رفت.

تو طول مسیر چند باری به بکهیون زنگ زده بود اما باز هم خاموش بود، قلبش تند می‌زد و دوست داشته گریه کنه.
با این حالی که داشت ،دیگه مطمئن شد که به بکهیون علاقه مند شده ، به پسری که بعد از دو ماه هنوز شناخت درست حسابی روش نداشت و حتی نمی‌دونست حسش دو طرفه هست یا نه.
انگار بکهیون مثل بوسه‌اش بی اجازه وارد قلب جیسو شده بود و قصد بیرون اومدن هم نداشت.

از اتوبوس پیاده شد، گوشیش رو توی جیبش قرار داد و وارد ساختمون پزشکی شد که بکهیون توش کار می‌کرد.
توی دلش دعا دعا می‌کرد که اونجا باشه، حتی دعا می‌کرد بکهیون کم محلش کرده باشه و از عمد تلفنش رو جواب نداده باشه ولی اونجا سالم پشت میزش نشسته باشه.
شکستن دلش خیلی بهتر از این بود که بکهیون آسیب میدید، این چیزی بود که قلب جیسو فریاد می‌زد و به جای مغزش به پاهاش دستور می‌داد با سرعت بیشتری حرکت کنه.
نزدیک آسانسور از حرکت ایستاد، دستش هنوز دکمه‌ی فلزی رو لمس نکرده بود که صدای دوهوان رو کنار خودش شنید.
"ببین کی اینجاست!"
جیسو به پسر قد بلند کنارش نگاه کرد و شعله نفرت توی دلش سر کشید.
اگه اون بکهیون رو تنبیه نمی‌کرد شاید الان اینجا بود.
"سلام دوهوان، تو میدونی بکهیون کجاست؟"
جیسو بی مقدمه پرسید و به چهره‌ی جا خورده‌ی دوهوان اهمیتی نداد.
"چرا می‌پرسی؟"
" تلفنم رو جواب نمیده."
"چیزی نیست ما اونو فرستادیم یه روستا برای درمان چند مریض، حتما اونجا آنتن نمیده."
"چرا فرستادیش؟ مگه جرم کرده که اضافه کاری میره؟"
دوهوان ابرو هاش رو بالا انداخت و دست به سینه شد.
"الان داری منو بازخواست می‌کنی؟"
"نگرانشم."جیسو زیر لب گفت و لبش رو از داخل گاز گرفت.
"نگران؟ فکر می‌کردم فقط یه همکار سا..."
دختر از پشت شونه های دوهوان چهره‌ی آشنایی رو دید و گوش هاش برای شنیدن ادامه‌ی حرف دوهوان از کار افتادن.
بکهیون از در ورودی سالن وارد شد، موهاش مثل همیشه مرتب نبودن ، شونه هاش افتاده بودن و اخم وحشتناکی روی صورتش جا خوش کرده بود.

به وضوح داشت به سمت دوهوان حمله می‌کرد و قدم های بلندی برمی‌داشت.
"بکهیون."
جیسو با هیجان گفت و باعث شد پسر قد بلند روبه روش، بچرخه.
حالا که دوهوان کنار رفته بود چشم های عصبی بکهیون، جیسو رو دیدن.
برای لحظه‌ای چشم هاش لرزیدن و عصبانیت وجودش ناپدید شد.
تقریبا داشت به دوهوان نزدیک می‌شد که جیسو سمتش قدم برداشت، بدون گفتن چیزی دست هاش رو بلند کرد، دور گردنش حلقه کرد و بکهیون رو به آغوش کشید. دلیل منطقی واسه این کار نداشت فقط باید انجامش می‌داد انگار این تنها راه پیدا کردن ارامش بود.
حالا قلبش آروم شده بود، انگار تیکه‌ای گمشده از قلبش سرجاش برگشته باشه.
بکهیون کمی جا خورد اما فرصت رو از دست نداد، دست هاش رو دور کمر جیسو حلقه کرد و وجود خسته اش رو پر از گرمای بدن جیسو کرد.
سرش رو کمی روی شونه‌ی دختر جابه‌جا کرد و عطر موهاش رو وارد ریه هاش کرد.
انگشت های کشیدش دور پهلوی جیسو چفت شدن و دختر رو به خودش چسبوند.

دوهوان با اخم به صحنه‌ی روبه روش خیره شده بود ، بیشتر از برگشتن بکهیون از اتفاقی که افتاده بود عصبی شد، از این که بکهیون جیسو رو محکم بین دست هاش قرار داده بود و جوری دستش رو توی موهای دختر فرو برده بود که انگار سال هاست دوست پسر جیسوعه .

حالا که مغز جیسو از اسارت قلبش خارج شده بود به دخترک دستور عقب نشینی داد اما دیگه دیر شده بود، بازو های قدرتمند بکهیون اجازه ندادن دختر زیاد ازش فاصله بگیره.
جیسو سرش رو عقب اورد و بهش خیره شد.
"معلوم هست کجایی؟ چرا جواب تلفنت رو نمیدی ، فکر می‌کردم مردی."
جیسو با اخم گفت و منتظر به بکهیون خیره شد اما پسر قصد حرف زدن نداشت.
به جاش به در آسانسور اشاره کرد و با صدای ضعیفی گفت:"بریم اتاقم."
دستش رو دور شونه‌ی جیسو قرار داد، به سمت آسانسور رفت و بی اهمیت از کنار دوهوان گذشت.
حالا که جیسو اونجا بود بعدا باید به حسابش می‌رسید.
'چه بهتر الان حالم خوب نیست.'
بکهیون توی دلش گفت و وارد آسانسور شد.
جیسو که تازه یاد دوهوان افتاده بود لب هاش رو باز کرد تا چیزی بگه اما بکهیون دکمه رو زود تر زده بود و در روی اون دو نفر بسته شد.
جیسو از پایین به بکهیون خیره شد و سر تا پاش رو با دقت نگاه کرد.
حالا که توجه می‌کرد ، زیر چشم هاش کمی سیاه شده بود، بوی عطر همیشگی رو نمی‌داد و لباس هاش کمی خاکی و کثیف بودن.
"چه اتفاقی افتاده ؟حالت خوبه؟"
بکهیون باز هم جوابی نداد. از آسانسور خارج شدن و این بار یوری بود که با ترس و اضطراب جلوش قرار گرفت.
"بکهیون! حالت خوبه؟ ببینم اون.."
بکهیون چشم غره ای به یوری رفت و با ابرو هاش به جیسو اشاره کرد.
یوری حرفش رو خورد و با چشم های نگرانش پسر رو از نظر گذروند.
"حالت بده بزار ز.."
"کسی تو اتاقم نیاد. "
بکهیون باز هم با صدای گرفته و خش داری گفت انگار که سختش بود لب هاش رو زیاد از هم فاصله بده.
جیسو رو سمت اتاقش برد.
"اما.."
"هیچکس."

بعد از جیسو وارد اتاق شد و در رو محکم بست.
یوری به در بسته‌ی اتاق خیره شد و اخم کرد، اون دختر کی بود؟ از خودش پرسید و سمت تلفنش قدم برداشت.
عجیب بود، بکهیون هیچ وقت هیچ دختری رو با خودش به دفتر نمی‌اورد حتی خونه‌اش هم نمی‌برد ولی حالا اون دختر کی بود که اینطوری محکم گرفته بودش!

بکهیون حالا می‌تونست نفس راحتی بکشه.
دستش رو از دور شونه‌ی جیسو برداشت و بدن خسته‌اش رو روی کاناپه‌ انداخت.
"بکهیونا خوبی؟"
جیسو نگران کنارش نشست و ادامه داد:"چرا چیزی نمیگی؟ چرا انقدر سر و وضعت درب و داغونه؟"
بکهیون سرش رو روی کاناپه جابه‌جا کرد و از بین موهای چتریش به جیسو خیره شد.
"دندونم درد می‌کنه."
"دندونت؟ خب ،خب تو باید بری دکتر."
"کشیدمش."
جیسو بیشتر خودش رو به بکهیون نزدیک کرد.
"بزار ببینمش."
بکهیون توان باز کردن دهنش رو نداشت اما دلش نمی‌خواست با جیسو مخالفت کنه.
به سختی لب هاش رو از هم باز کرد و از درد فکش اخم کرد.
جیسو روی بکهیون خم شد و با دقت داخل دهنش رو نگاه کرد.
"وای بکهیون کجا کشیدی که اینجوری لثه‌ات رو زخم کرده؟ عفونت کرده."
جیسو با فکر دردی که بکهیون می‌کشه لب پایینش رو گاز گرفت و به دماغش چین داد.
در حالی که بکهیون به صورت بامزه‌اش خیره شده بود دهنش رو بست و لبخند بی‌جونی زد.
"حتما توی اون روستا کشیدی؟"
"روستا؟"
"آره دوهوان گفت برای تنبیه اونجا فرستادنت."

بکهیون توی دلش نیشخندی زد، دستش رو از روی مبل حرکت داد و دست جیسو رو محکم گرفت.
"چرا اینجا اومدی؟"
جیسو به دست بکهیون خیره شد و آب دهنش رو قورت داد، حالا باید چی می‌گفت؟ می‌گفت بخاطرش چهار روزه خواب و خوراک نداره و نگرانشه؟
لبخند کوچکی گوشه‌ی لب بکهیون نشست و انگشت هاش رو بین انگشت های جیسو سر داد.
"نگرانم شدی؟"
"خب...خب هرکسی بود نگران می‌شد دیگه ،تو کاملا محو شده بودی، داشتم لباس سیاهم رو آماده می‌کردم که واسه ی مراسمت بپوشم."
جیسو متوجه خنده‌های بکهیون نشد چون جوری انگشت های بکهیون قلبش رو به تپش انداخته بود، که مطمئن بود بکهیون باید لباس سیاهش رو آماده کنه.
شست بکهیون پشت دست دختر رو نوازش کرد و جیسو تازه تونست خال مشکی رنگ کنار انگشتش رو ببینه.
چقدر می‌تونست اون خال خاص و قشنگ باشه.
"دلم برات تنگ شده بود، ببخشید که برای رقص باله نبودم."
"مهم نیست، اولش ناراحت شدم اما تو حق داشتی، توی اون روستا حتما آنتن نبوده."
بکهیون سرش رو تکون داد و بیشتر به جیسو خیره شد.
جیسو که تمام مدت تلاشش رو می‌کرد تا با بکهیون چشم تو چشم نشه، دست آخر شکست خورد.
سرش رو بالا اورد و چشم هاشون باهم تلاقی کرد.
بکهیون که انگار منتظر نگاه جیسو بود گفت:"تو چی؟"
"من چی؟"
"دلت تنگ نشده بود؟"

جیسو بی اراده دست بکهیون رو کمی فشار داد و با صدای آرومی گفت:"چرا دلم تنگ شده بود."
بکهیون لبخند گرمی زد و سکوت کوتاهی بینشون شکل گرفت.
جیسو داشت زیر بار نگاه های خیره بکهیون و ضربان شدید قلبش له می‌شد.
گلوش رو صاف کرد و خواست چیزی بگه، اما بکهیون این اجازه رو بهش نداد.
"میشه دستت رو بزاری روش؟ آرومم می‌کنه."
دخترک چند ثانیه ای به چشم های بکهیون خیره شد.
انگشت های بکهیون هنوزم بین انگشت هاش قفل بود و بهش می‌فهموند با اون یکی دستش باید این کار رو بکنه.
دستش رو به آرومی بالا اورد و صورت پسر رو باهاش قاب کرد و بکهیون گونه اش رو بیشتر روی کف دست جیسو کشید.
انگار تمام بدنش منتظر گرمای دست جیسو بود، کاملا یادش بود وقتی که بچه بود و درد داشت مادرش همیشه با گرمای دستش آرومش می‌کرد همین کاری که الان مسئولیتش به عهده جیسو بود.
"باید دارو بخوری."

بکهیون چشم هاش رو بست و چیزی نگفت.
دوست داشت بخوابه، دلش می‌خواست تو بغل جیسو بخوابه، چون حالا بعد از چهار روز دردش مثل جادو ناپدید شده بود و می‌تونست کمی چشم هاش رو روی هم بزاره.
جیسو به اتاق نگاهی انداخت.
"دارو یا مسکنی توی کمدت نداری؟"
با حس سنگینی سر بکهیون روی دستش به سمتش چرخید.
بکهیون خوابش برده بود، جوری غرق خواب شده بود که انگار توی امن ترین نقطه‌ی جهان به خواب رفته و حالا میتونه کمی استراحت کنه.
جیسو به چهره‌ی غرق خواب بکهیون خیره شد، بد حالت نشست بود یه دستش بین انگشت هاش اسیر شده بود و دست دیگه‌اش زیر سر بکهیون قرار داشت ، اما یک لحظه ام از این حالت ناراضی نبود.
لبخند بزرگی بین لب هاش نشست و مثل بکهیون به کاناپه تکیه داد.
سرش رو جلوی بکهیون روی مبل گذاشت و بیشتر بهش نگاه کرد.
چقدر توی خواب زیبا بود، مثل پسری معصوم که تمام عمر تنها بوده.
جیسو برای لحظه‌ای فکر کرد که اگه هر روز وقتی از خواب بلند میشه این چهره رو ببینه چه اتفاقی می افتاد؟
دلش قنج رفته و از هیجان دست بکهیون رو محکم تر گرفت.
با شستش پوست نرم بکهیون رو نوازش کرد و سعی کرد بی حرکت بمونه تا بکهیون بیدار نشه‌.

Continue Reading

You'll Also Like

1.3M 56.4K 103
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
28.3K 672 25
A female metkayaia had been spending all her adult life alone she has wished for mate and family of her own, but that all changed one night of a stor...
259K 7.3K 35
The Cabello's and the Jauregui's are two families in a small town who hate each other, one family good, the other bad. The hatred slips down the gene...
165K 4.1K 26
🗒 ❛ feels like ༉‧₊˚✧ cousins beach holds a special place in carolina's heart ! [conrad fisher x fem!oc]