بعد از حرف های دوهوان و شرطی که گذاشته بود هیچ صدای توی اون اتاق شنیده نمیشد، حتی گرامافون هم سکوت کرده بود و هیچ موسیقی بیکلامی رو پخش نمیکرد.
تنها چیزی که توی اون اتاق خوب به گوش های دوهوان و پدرش میرسید، صدای نفس های سنگین بکهیون از عصبانیت بود.
دندون هاش رو روی هم فشار میداد و سنگین نفس میکشید.
از جاش بلند شد و به سمت در اتاق حرکت کرد.
"مرتیکه پفیوز."
زیر لب گفت اما مطمئن شد تا به گوش های دوهوان برسه.
دستگیر در رو برای بیرون رفتن از اون اتاق کشید اما بازوش توسط یانگسو گرفته شد.
"صبر کن بکهیون بزار راجبش حرف بزنیم."
"راجبش حرف بزنیم؟"
بکهیون با عصبانیت به یانگسو نگاه کرد و انگشت اشارش رو سمت پسری گرفت که با خونسردی روی صندلی پدرش جا خوش کرده و پاهاش رو روی میز کشیده بود.
"متوجه ای پسر عوضیت ازم چی میخواد؟"
یانگسو با عصبانیت دری رو که بکهیون باز کرده بود بست و سمت پسرش چرخید.
"متوجه ام و حتی بیشتر از تو درباره این موضوع نگرانم."
بکهیون زبونش رو تو دهنش چرخوند و دستش رو پشت گردنش کشید.
دوهوان با لبخند به هنر دستش نگاه میکرد و لذت میبرد، جوری استرس و عصبانیت رو به جون پدرش و بکهیون انداخته بود که روحش داشت از سر حد لذت ارضا میشد.
کفش های چرمش رو از روی میز پایین انداخت و به صورت عصبی بکهیون که بیشتر از هرچیزی عاشقش بود خیر شد.
"نگفتی مستر بیون، قبول میکنی یا من یه جلسه خصوصی با آقای کیم برگزار کنم؟"
بکهیون خوب میدونست دوهوان بیشتر از هرچیزی عاشق حرص خوردن و عصبی شدنش بود، تا همینجا هم زیادی اجازه داده بود لذت ببره.
عصبانیت توی وجودش رو خفه کرد و نیشخندی پر از نفرت روی لب هاش نشست.
سمت میز خم شد و دست هاش رو روش ستون کرد.
"واقعا فکر کردی من میتونم اون کار انجام بدم؟"
دوهوان متقابلا آرنج هاش رو روی میز گذاشت و یک سانتی صورت بکهیون قرار گرفت.
"دقیقا بهترین فرد رو انتخاب کردم."
بکهیون عصبی تو صورت پسر خندید اما قبل از این که از کوره در بره نفر سوم اتاق بینشون قرار گرفت.
"دوهوان این احمقانه ترین کاره، بکهیون تو این کار حرفه ای نیست."
"اههه بیخیال بابا یادت رفته؟چند سال پیش وقتی داشتی اعضای بدن یک مرد رو خارج میکردی بکهیون در طول جراحی کنارت بود، میدونی که کدوم میگم؟ همون که همسر اون مرد تصمیم گرفته بود اعضای بدن شوهرش رو اهدا کنه اما تو و بکهیون هر عضوش رو دو برابر قیمت فروختید."
دوهوان حالت تفکر به خودش گرفت و ادامه داد.
"فکر کنم ماشینت رو با همون پول خریدی درسته؟"
بکهیون جلوی دست های مشت شدش رو گرفته تا توی صورت دوهوان فرود نیان. دیگه شمار نفس های سنگینی که بیرون میفرستاد از دستش در رفته بود.
"کارای ما با مدیریت و نظارت خودمون هست و همه چیز تمیز انجام میشه اما تو داری اونو میفرستی جایی که ممکن ازش مدرکی به جا بمونه."
"نگران نباش بابا پای منم این وسط گیره ها، مطمئنم اگه پلیس بگیرش اون اول اسم منو میاره. بخاطر خودمم که شده مجبورم مراقبش باشم."
یانگسو آرنج بکهیون رو گرفت و اون رو از پسر سرکشش دور کرد.
"بکهیون بهش فکر کن، ما این راه رو تا نصفه رفتیم اگه شروعش نکرده بودیم خودم جواب رد بهش میدادم اما اگه کیم بفهمه خواستیم سرش کلاه بزاریم از شکایتش نمیگذره، این یعنی نابود شدن همه چیزی که تو این ۱۰ سال ساختیم."
بکهیون با چشم های مشکی و عصبیش به یانگسو خیره شده بود.
دوهوان جوری اون رو تو منگنه قرار داد بود که نه راهش پس داشت نه راه پیش.
متنفر بود، از این لحظه بیشتر از هرچیزی متنفر بود.
از این که غرورش له بشه و جواب مثبت به کسی بده که برای نابود کردنش نقشه میکشید.
"خوابم گرفت نمیخوای تصمیم بگیری شاهزاده؟"
"فقط یک لحظه خفشو دوهوان."
پدرش با عصبانیت گفت و با چشم هاش دور شدن بکهیون از خودش رو دنبال کرد.
"میخوای منو بفرستی توی یه باند قاچاق تا با جراحی اعضای بدن آدماهایی که دزدیده شدن رو در بیارم."
بکهیون شمرده شمرده گفت و با صورتی که هیچ چیزی رو نمیشد ازش فهمید به دوهوان خیره شد.
"مطمئنن اگه قبول نکنم و نرم ، بجز من یکی دیگه ام این وسط آسیب میبینه."
بالاخره صورت دوهوان رنگ جدی به خودش گرفت و منتظر به بکهیون خیر شد.
"نمیدونم آمریکا چه غلطی کردی اما مطمئنم بی ربط به این موضوع نیست."
"بیا فکر کنیم حرف تو درست باشه، حالا همه مون سقوط کنیم بهتره یا باهم بریم اون بالا بالا ها."
بکهیون میز رو دور زد و دستش رو پشت صندلی دوهوان قرار داد و به سمتش خم شد.
"باید فکرام رو بکنم، آخه میدونی بعضی وقتا واسه نابود کردن دشمنم صابون بدبختی رو به تن خودمم میزنم."
حالا استرس توی چشم های دوهوان خونه کرده بود. بکهیون باید قبول میکرد اگه قبول نمیکرد اتفاق وحشتناکی میوفتاد.
صدای نیشخند بکهیون رو پشت گوشش شنید.
قبل از این که بخواد واکنشی نشون بده پسر از اتاق بیرون رفت و دوهوان و پدرش رو تنها گذاشت.
سعی کرد نیمه پر لیوان رو ببین و منتظر وقتی باشه که بکهیون رو به اونجا میفرسته.
"همیشه فقط شرایط رو سخت میکنی."
پدرش با عصبانیت گفت و به داخل بالکن رفت تا بلک هوای آزاد ذهنش رو باز کنه.
♡
یوری ازش خواسته بود بعد از ملاقاتش با یانگسو سری به اتاق خودش بزنه تا راجب مسائلی حرف بزنن اما بکهیون انقدر عصبی بود که حوصله یوری و حرف هاش رو نداشت.
پس با آسانسور مستقیم به طبقهی هم کف رفت،از سالن و پارکینگ گذشت و توی ماشینش نشست.
حرف های دوهوان توی سرش پلی میشد و حالا که خودش نبود فکرش داشت بکهیون رو به مرز دیوانگی میکشوند.
از وقتی با یانگسو آشنا شده بود شاهد حسادت های دوهوان بود که در گذر زمان بیشتر و بیشتر میشد.
آدمی نبود که بخواد طرح رفاقت بچینه تا هم با دوهوان دوست بشه هم حسادتش رو کم کنه، پس نادیدش گرفت. تنها لطفی که تونست در حق پسر رئسش بکنه بهش اهمیت ندادن بود. بکهیون خودش رو سرگرم کار و پیشرفت کرد بلکه شاید دوهوان هم دست از بچه بازیش بردار.
اما موفقیت زیاد بکهیون میزان توجه و علاقه یانگسو رو بیشتر میکرد و به همون اندازه نفرت دوهوان رو.
تا این که چند سال پیش بعد از اون اتفاق یانگسو پسرش رو به امریکا فرستاد تا پایانی باشه برای دعوا و بتونه با بکهیون بیشتر به جایی که میخواد برسه.
صدای پیام گوشش از توی فکر خارجش کرد.
گوشیش رو از توی داشبورد دراورد.
۴ تا پیام از طرف جیسو براش اومده بود.
"سلام حالت خوبه؟"
"داشتم فکر میکردم تا هیون و خانوادش مشغول گردش ان تو اون قولی که به من دادی رو انجام بدی نظرت چیه؟"
"فهمیدم کجا بریم."
"هنوز خوابی؟"
وقتی آخرین پیام رو خوند، جیسو پیام جدیدی دوباره براش فرستاد اما این بار بجای متن یه ایموجی خالی بود.
"😡👀"
بکهیون با دیدن ایموجی ها خندش گرفت و توی دلش از جیسو بخاطر اولین خنده امروزش تشکر کرد.
انگشت های کشیدش روی صفحه کیبورد گوشی حرکت کردن.
"معنی اون چشم ها یعنی چی؟"
"بالاخره جواب دادی."
بکهیون منتظر به صفحه خیره موند.
"یعنی این که ازت عصبی ام و دارم با چشم های گرد شد ترکیبی از تعجب و خشم نگات میکنم."
بکهیون بی صدا خندید و بیشتر توی صندلی ماشین لیز خورد.
جیسو از پشت گوشی جوری جادوش کرده بود که کاملا از یاد برده بود چند دقیقه پیش تا مرز یه دعوای درست حسابی پیش رفته بود.
"میتونم چشمات رو تصور کنم."
"خوب، حالا که فکرات رو کردی دوست داری کجا بریم؟"
چند دقیقه ای گذشت و جیسو چیزی نفرستاد، بکهیون منتظر به موبایلش خیره شد و انگشت هاش با ریتم منظمی روی فرمون ماشین ضربه میزدن.
فکری به ذهنش رسید و قبل از انجام دادنش کمی خندید.
همون ایموجی هایی که جیسو براش فرستاده بود رو برای دختر فرستاد.
چند ثانیه بعدش پیام جیسو بالا اومد.
"اونجوری چپ چپ نگام نکن غذام سوخت."
بکهیون این بار بلند تر خندید و برای لحظه دلش میخواست توی خونه کنار جیسو باشه. تا قیافهاش رو وقتی که غذای سوخته رو میندازه تو ظرف شویی ببینه.
اون دختر به طرز عجیبی توی هر شرایطی اون رو به خنده مینداخت.
همیشه با حضورش آرامش رو به همه تزریق میکرد، مثل وقتی که هیون رو به حموم برده بود، وقتی که ازش عصبی بود و مثل الان که کاری کرده بود بکهیون توی ماشین به تنهایی بخنده و از بیرون مثل دیوانه ها بنظر برسه.
"آشپزی هم که بلد نیستی، نگفتی کجا بریم؟"
"میتونیم بریم اتاق فرار."
بکهیون برای اطمینان چند بار پیام جیسو رو خوند. توقع هر انتخابی رو داشت جز این.
بعد از گذشت حدود دو ساعت، حالا دوتایی روبه روی یکی از معروف ترین اتاق فرار های سئول ایستاده بودن.
بکهیون ترجیح داد بود کل امروزش رو با جیسو بگذرون اون نیاز به آرامش داشت، حداقل امروز رو نمیخواست به موضوع دوهوان فکر کنه. اما با جایی که جیسو اورد بودش مطمئن بود هرچیزی نصیبش میشه جز آرامش.
به جیسو نگاه کرد و برای بار سوم پرسید.
"واقعا مطمئنی میخوای بری اینجا، میتونیم بریم رستوران یه چیز خوشمزه بخوریم ها."
جیسو دست هاش رو توی هودی زرد رنگش فرو کرد و چشم هاش رو ریز کرد.
"نکنه میترسی؟"
"برو داخل جوجه رنگی من به فکر تو بودم."
بکهیون دستش رو پشت کمر جیسو گذاشت و دختر رو به داخل هل داد.
"نگران نباش من نمیترسم، تاحالا هزار بار فیلم های ترسناک دیدم."
"بله کاملا به سلیقه فیلم دیدنت آشنا هستم."
با راهنمای مسئول اونجا کار های لازم رو انجام دادن.
پشت سر زنی که کلاه کپ مشکی همراه با ماسکی به همون رنگ زده بود از پله های اتاق انتظار پایین رفتن.
بکهیون سمت جیسو خم شده گفت.
"ببین هنوز وقت هست ها میتونیم برگردیم."
جیسو میله فلزی کنار پله ها رو گرفت و بدون این که سمت بکهیون بچرخه گفت:"کم کم دارم به این نتیجه میرسم که ترسیدی."
"حالا میبینی کی میترسه."
اون سه نفر پس از طی کردن راه پله مارپیچ تقریبا به زیر زمین ساختمون رسیدن.
هیچ پنجره ای وجود نداشت و تنها نور توی سالن لامپ های فرو رفته توی سقف بودن.
زن سمتشون چرخید و دستی روی کارت دور گردنش کشید.
"وقتی وارد این در شدید قصه شروع میشه، اما قبلش من یه معرفی جزئی براتون میکنم. شما یه زوج خوشبخت هستید که صبح مراسم ازدواجتون بود. و قرار بود امشب باهم دیگه به ویلایی نزدیک دریا برید و شب دوست داشتنی رو بسازید اما..."
بکهیون خم شد و لب هاش رو کنار گوش جیسو قرار داد.
"چه شب قشنگی."
جیسو آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به حرف های زن توجه کنه.
"ماشین شما توی جاده خراب شد و چون هوا خیلی سرد بود از اون پیاده شدید و تصمیم گرفتید مقصد باقی مونده رو با پای پیاده برید، تا این که خونهای قدیمی رو کنار جاده میبینید..."
"اوه دارک شد."
جیسو سقلمهای به شکم بکهیون زد تا کم تر حرف بزنه. بکهیون دستی روی شکمش کشید و ریز خندید.
"این خونه قبلا متعلق به خانواده آدام بوده اما یک شب این خانواده چهار نفر میمیرن و هیچکس حتی جرعت نمیکنه جنازه ها رو از توی خونه بیرون بکشه، کسی نمیدونه قاتل کی اما هرکس وارد خونه میشه به سرنوشته همون خانواده دچار میشه."
زن سکوتی کرد و در خونه رو باز کرد.
"مراقب باشید اون قاتل نباید هرگز شما رو ببین، اگه ببینه باختید."
جیسو جلو تر وارد اتاق شد و بعد پشت سر بکهیون در اتاق بسته شد.
"یه حسم بهم میگه زنه کل خانوادش رو کشته."
"ما اومدیم فرار کنیم بکهیون نیومدیم قاتل رو پیدا کنیم."
جیسو چشم هاش رو تنگ کرد تا توی اون اتاق تاریک دید بهتری داشته باشه.
تنها چیزی که بهشون داده بودن چراغ قوه های کوچیک بود، اونا حتی موبایل هاشون رو هم تحویل داده بودن.
اونجا به شدت کوچیک و تنگ بود ، بوی دود میداد و چند کارتون و جعبه فلزی کنارش افتاده بود.
جیسو شروع کرد به گشتن و بکهیون همونجوری ایستاده بود.
"نمیخوای کمک کنی؟"
"باید چکار کنم؟"
"ببین باید کلید اون در رو پیدا کنیم و وارد مرحله بعدی بشیم."
بکهیون سرش رو تکون داد و به کمک جیسو رفت.
بعد از پنج دقیقه گشتن تونستن در اتاق رو باز کن، شروع کار آسون تر از چیزی بود که بکهیون فکر میکرد، البته این حس فقط تا باز شدن در دوام داشت.
وقتی در رو باز کردن بکهیون یه خونهی دوبلکس رو دید که به طرز وحشتناکی ترسناک بود.
بوی خون رو حس میکرد، همه جا تاریک بود و سه چراغ کم نور روی دیوار، میز های شکسته، غذا های مونده و عروسک بچگانه ای که چاقو توی سرش فرو رفته بود رو نشون میداد.
بکهیون تو دلش فحشی نثار جیسو کرد و چراغ قوه رو کنار صورتش گرفت تا بهتر ببینه.
"حالا باید چک..."
"هیسس، نشنیدی چی گفت قاتل توی خونه است نباید ما رو پیدا کنه."
بکهیون سمت جیسو خم شد و با پچ پچ گفت:"حالا باید چکار کنیم؟"
"بگرد ببین چیز مشکوکی پیدا میکنی."
بکهیون و جیسو توی اتاقی که بنظر پذیرایی خونه میومد شروع به گشتن کردن.
دو نفری از کنار کاناپه سوخته و گلدون شکسته گذشتن.
بکهیون نوک انگشتش رو روی میز نهار خوری کشید و خاک روش رو فوت کرد.
چشم هاش به سوسکی که کنار نون کپک زده مرده بود افتاد و لبخند خبیثی زد.
با دو انگشتش سوسک رو برداشت و پشت سر جیسو گرفتش.
"هی جیسو."
جیسو به محض برگشتن با سوسکی چشم تو چشم شد که به فاصله یک سانتی از دماغش قرار داشت.
سوسک بینوا پاهاش توی هم جمع شده بود و یکی از شاخک هاش شکسته بود.
برخلاف انتظاره بکهیون، جیسو یک ذره هم نترسید.
با قیافهای پوکر سوسک رو از دست بکهیون گرفت و به گوشه ای پرت کرد.
"دنبال یه رمز یا کلیدی باش، نابغه."
بکهیون که یکه خورده بود با تعجب پرسید.
"نمیترسی؟"
"چرا بترسم یه سوسک دیگه."
"صحیح."
دختر به قیافه بکهیون خندید و اون رو سمت دکور شیشهای هل داد.
بکهیون با چهرهای توهم رفته مشغول گشتن اون دکور شکسته شد، به ظرف ها و مجسمه های خاک خورده نگاهی انداخت و زیر لب غر زد.
"ما الان میتونستیم تو یه رستوران گرون قیمت در حال خوردن کباب باشیم نه تو این خراب شده، حداقل میذاشتن نمایش رو از تو ماشین شروع میکردیم."
"دارم میشنوم چی میگی."
"بشنو، تو الان داری نقش زن منو بازی میکنی عزیزم."
جیسو چشم هاش رو چرخوند و جعبهای قدیمیای رو پیدا کرد که با قفل بسته شده بود.
"میدونی اگه من بودم میزاشتم تا صبح تو همون ماشین بمونیم ، مغز خر نخوردم بیام تو این خراب شده، میتونستم اونجا برات یه شب فانتزی قشنگ درست کنم."
انگشتش رو به مجسمه ای به شکل حلزون زد که از اون بالا افتاد و با صدای بلندی شکست.
جیسو شوکه بهش نگاهی انداخت و تو اون تاریکی چشم غره اش از دیده بکهیون دور موند.
بکهیون آب دهنش رو با صدا پایین فرستاد و ادامه داد:"تازه تو اون جاده کسی هم نبود تا تکون های ماشین رو ببینه."
جیسو میخواست برگرده و چیزی نثار بکهیون کنه اما کاغذ سوخته توی دست عروسک توجهش رو جلب کرد.
کاغذ خاک خورد رو برداشت.
"بکهیون بیا اینجا."
بکهیون به سرعت پشت سر جیسو ایستاد و بازوی دختر رو بین انگشت هاش گرفت.
"شما همتون میمیرید."
متن روی کاغذ رو خوند و به نفس های نامنظم بکهیون گوش کرد.
"هی تو ترسیدی؟"
"من؟ دیونه ای، منو ترس آخه."
بکهیون با استرس از جیسو دور شد و در کمد دیگه ای رو باز کرد.
اما به محض باز شدن در روحی تماما سفید به سمتش پرید و فریاد گوش خراش پسر تو کل خونه پیچید.
بکهیون رسما جیسو رو سپره خودش کرده بود و چند ثانیه طول کشید تا بفهمه چه راکشن سمی نشون داده.
روح که عملیاتش رو با موفقیت انجام داده بود دوباره داخل کمد برگشت و در رو روی خودش بست.
جیسو به دست های بکهیون که روی شونهاش قرار داشت نگاه کرد و خداروشکر کرد که اونجا تاریکه و بکهیون خنده هاش رو نمیبینه.
"هرکسی بود میترسید."
"درسته منم ترسیدم." دختر برای حفظ غرور بکهیون تایید کرد.
جیسو کلید بزرگی رو که از درون نون کپک زده پیدا کرده بود داخل قفل جعبه فرو برد و بازش کرد.
درون جعبه کلید کوچیک تری قرار داشت.
"اه چقدر کلید تو کلیده."
دخترک بی توجه به غر های پشت گوشش نور چراغ رو به اطراف انداخت و زنجیر بزرگی رو دید که راه پله ها رو مسدود کرده بود و قفلی بزرگ روش قرار داشت.
"باید بریم بالا."
صداهایی به گوش رسید و باعث شد بکهیون بی اراده بیشتر به جیسو بچسبه.
"با اون فریاد گوش خراشت قاتل رو خبر دار کردی."
"خوب حالا چکار کنیم؟"
"بیا بریم بالا."
قفل زنجیر رو باز کردن و با احتیاط از پله ها بالا رفتن.
پله های چوبی زیر پاهاشون ناله میکردن.
بکهیون پهلوی جیسو رو از پشت محکم تر گرفت و چند باری پشت سرش رو چک کرد.
همین که طبقهی بالا جلوی دیدشون قرار گرفت اولین کلمهای که جیسو از بکهیون شنید فحش بود.
"هولی فاکینگ شت."
جیسو ریز خندید و نور رو روی جنازه های مومیایی شده انداخت.
یکی از اون ها غرق خون بود و روی تخت افتاده بود و یکی دیگهاشون از سقف آویزون شده بود .
دری چوبی پشت جنازه ها به چشم میخورد که باید بازش میکردن.
بکهیون بالاخره جرعت این رو به خودش داد و از جیسو کمی فاصله گرفت.
از سر کنجکاوی سمت جنازای که روی تخت قرار داشت رفت.
"اینا عروسکن یا ادم؟ یعنی شغلش اینه که هر روز اینجا بخوابه؟"
با انگشتش سیخونکی به باسن مرده زد. جنازه هم ساکت نموند و به قصد پنیک کردن بکهیون، یه تکون یهویی خورد.
بکهیون قسم میخورد تو اون لحظه سه بار سکته رو رد کرد اما این بار فریادی نزد و دستش رو روی دهنش قرار داد.
هرچی ابهت و ابرو جمع کرده بود داشت توی این یک ساعت به باد فنا میرفت و نباید این اتفاق میوفتاد اونم جلوی جیسو.
از جنازه دور شد و به کمک دختر شروع به گشتن کرد از زیر تخت و اون جنازه رو مخ گرفته تا کنار سطل آشغال.
جلوی سطل آشغال چمباتمه زد و با صورتی مچاله نگاهی بهش انداخت که صدای جیر جیر پله ها به گوشش رسید.
انقدر سریع سرش رو به سمت پله ها چرخوند که رگ گردنش گرفت و حس داغی به سرعت توی گردنش پخش شد.
اخم کرد، دستش رو روی گردنش گذاشت و تغریبا به سمت جیسو پرواز کرد.
"هی یکی داره از پله ها میاد بالا."
بالاخره جیسو هم ترسید و کلش رو از توی کمد بیرون کشید، البته جیسو ترس از باختن داشت نه چیز دیگه ای.
"باید پنهان بشیم."
"تو این اتاق فاکی جایی وجود نداره،کجا دقیقا پنهان بشیم."
استرس تو کل وجود پسر رخنه کرده بود، انگار که جدی جدی با همسر زیباش توی خونهای جن زده زندانی شده بود و شب دوست داشتنی ماه عسلشون داشت به خون تبدیل میشد.
جیسو با عجله نگاهی سرسری به اطراف اتاق انداخت و کمد لباسی رو گوشهی اتاق دید.
دست بکهیون رو کشید و در کمد رو باز کرد.
چند تا لباس کهنه رو کنار زد و داخل کمد رفت.
"منتظر چی هستی بیا دیگه."
بکهیون مثل پسری حرف گوش کن سریع قبول کرد و وارد اون کمد تنگ و نمور شد.
همین که جیسو در کمد رو بست تاریکی محض کل فضا رو در بر گرفت.
حالا جز با استفاده از حس لامسه بکهیون هیچ چیزی رو نمیتونست بفهمه یا ببینه.
کمد انقدر تنگ بود که اون دو رسما هم رو بغل کرده بودن. پای جیسو بین پاهای بکهیون قرار داشت.
پسر برای تسلط بهتر دستش رو دور جیسو حلقه کرد.
جیسو میتونست با سانت به سانت بدنش گرمای بدن بکهیون رو حس کنه.
دستاش روی عضله های سفت شکمش قرار داشتن و رون های بکهیون کنار پاهاش رو احاطه کرده بود.
ضربان قلب هردوشون بالا رفته بود اما مال جیسو دلیل دیگه ای داشت، یه دلیل بجز ترس.
بکهیون تلاش میکرد تا از سوراخ کمد چیزی ببینه. در حالی که چشم هاش رو تنگ تر میکرد تا شاید اون قاتل خیالی رو ببینه، نفس های جیسو رو روی گردنش احساس کرد.
بی اراده کمی سیخ تر ایستاد و سعی کرد رو ترسش تمرکز کنه، حتی اگه ابروش هم میرفت بهتر از این بود تا توی این موقعیت فجیع تحریک بشه.
اما فایده ای نداشت، تکون های ریز جیسو برای باز کردن فضای بیشتر تمرکزش رو بهم میزد و شرایط رو بدتر میکرد.
بکهیون چنگی به کمر جیسو زد و سمت گوشش خم شد.
"میشه انقدر وول نخوری، لباس نیست که با تکون خوردن جا باز کنه، فقط داری.."
بکهیون نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و از بین دندون هاش گفت:
"خیلی لطف میکنی اگه پایین تنهات رو کم تر تکون بدی."
دختر سر جاش میخکوب شد و سرش رو بالا اورد، حالا که چشم هاشون به تاریکی عادت کرده بود میتونست لب ها و چشم های بکهیون رو ببینه. هرچند خیلی واضح نبود. و خداروشکر کرد که تصویر از کیفیت ۱۴۴ هم کم تره وگرنه بکهیون لپ های قرمز شدش رو میدید و ابروش میرفت.
"متاسفم دیگه تکون نمیخورم."
جیسو بی حرکت موند و نگاه هاشون روی چهره های هم قفل شد.
توی ذهن هردوشون شب تولد هیون زنده شد، انگار حالا تو این فاصله دوباره میتونستن حسش کنن.
اون بوی خاک خیس خورده، نفس های گرم و بدن داغ شده.
بکهیون وسوسه شده بود برای یک بار دیگه هم که شده اون لب ها رو مزه کنه و شاید اگه میدونست جیسو هم همین خواسته رو داره یک لحظه برای بوسیدنش دریغ نمیکرد.
پسر با زبونش لب هاش رو خیس کرد و خواست چیزی بگه که صدای های عجیب بلندی از بیرون به گوش رسید.
ترسی که تا الان توسط هورمون های بکهیون سرکوب شده بود دوباره سر بلند کرد و پسر محکم تر جیسو رو بغل کرد.
"این مرتیکه چرا نمیره."
جیسو خندید و دستش رو روی بازوی بکهیون گذاشت.
"فکر نمیکردم انقدر ترسو باشی."
"هیس، اصلا هم نترسیدم."
جیسو دوباره خندید و به گردن بکهیون نگاه کرد که چجوری آب دهنش رو پایین میفرستاد.
"میتونم از اینجا صدای قلبت رو بشنوم."
"اون مال چیزه دیگه ای."
"چی؟"
"ها؟"
بهم خیره شدن.
"خیل خوب یکم ترسیدم وقتی رفتیم بیرون امشب رو هم مثل اون شب تولد فراموش کن."
"ولی من دوست ندارم هیچکدوم از این شب ها رو فراموش کنم."
بکهیون به چشم های سیاه دختر توی تاریکی خیره شد.
انگشت هاش رو روی کمر جیسو کشید، لب هاش رو از هم باز کرد تا چیزی بگه که جیسو وسط حرفش پرید .
"فکر کنم رفت."
در کمد رو باز کرد و از لای در سرکی به بیرون کشید.
درست بود اون قاتل رفته بود و بکهیون برای اولین بار از رفتن بد موقع اون قاتل ترسناک ناراحت شد.
دختر از کمد بیرون پرید و به اطراف نگاهی انداخت.
بکهیون با حس خلاء بدن جیسو توی دلش ناله ای کرد و از کمد خارج شد.
وسایل های توی اتاق جابهجا شده بودن اون جنازه ای که روی تخت قرار داشت دیگه نبودش و چند کارتون خالی کنار کمد اضافه شده بود.
"بیا کلید رو پیدا کنیم."
جیسو گفت و دوباره شروع به گشتن کرد.
بکهیون دور جنازهای که از سقف آویزون شده بود چرخید و دستی روی گردنش کشید.
"شغل سختیه ها."
با کنجکاوی نوک انگشتش رو بهش زد.
"اه این یکی پلاستیکی فکرش رو میکردم."
حالا که مطمئن شده بود انسان نیست انگشتش رو محکم تر بهش زد.
سعی میکرد اون پارچه های سفید دور بدنش رو باز کنه.
"میشه دنبال کلید بگردی."
بکهیون این بار محکم تر به بازوی عروسک پلاستیکی زد.
"دارم همین کار میک.."
دست از بدن عروسک جدا شد و با صدای بلندی روی زمین سقوط کرد.
"هایشش تو اصلا واسه این بازی خوب نیستی همش تولید صدا میکنی."
"اشکال نداره دوباره میریم تو کمد."
جیسو میتونست اون نیشخند لعنتی و جذاب بکهیون رو حتی توی اون تاریکی هم ببینه.
پسر نور چراغ رو روی دست قطع شده گرفت.
"اوه اینجا رو ببین کلید رو پیدا کردم."
کلید رو از توی دست قطع شده برداشت اما قبل از این که زیادی ذوق کنه دوباره صدای پله ها بلند شد ولی این بار همراه با صدای جدیدی.
چشم های از حدقه بیرون زدهی هر دو سمت پله ها چرخید، مردی قد بلند با لباسی تماما سفید از پله ها بالا میومد و اَره برقی بزرگی توی دست هاش قرار داشت.
"فاک این که واقعا نمیخواد ما رو بکشه؟ داداش این یه بازی زیادی رفتی تو فاز."
جیسو کلید رو از توی دست بکهیون قاپید و در رو باز کرد.
هر دو به سرعت وارد اتاق جدید، ناشناخته شدن و در رو به روی قاتل خونه بستن.
"بار بعدی محل قرار خودم انتخاب میکنم جانگ جیسو، هیچ اعتباری به تو نیست."
بکهیون با غر گفت و خندهی جیسو رو تماشا کرد.
"بیا باید تا نیومده از اینجا بریم."
دو نفر تازه نور چراغ هاشون رو به جایی که اومد بودن گرفتن.
توی راهرویی باریک قرار داشتن که لامپ های زرد رنگش خاموش و روشن میشدن.
روی دیوار ردی از خون وجود داشت و ته راه رو یک در.
دخترک دست بکهیون رو محکم گرفت و سمت در قدم برداشت.
جیسو به بیسیم که بهش داده بودن تا با بیرون ارتباط داشته بشه نگاه کرد و جلوی دهنش قرار داد.
"این مرحله، مرحلهی آخره خانم؟"
"بله و زمان شما در حال اتمام."
صدای زن با خش خش پیچید.
اتاق جدیدی که واردش شده بودن شبیه اتاق کودک بود.
یه تخت کوچولو شکسته کنار پنجر، چند تا عروسک دربه داغون و پنکه ای که میچرخید و جیر جیر میکرد.
بکهیون با پاهاش به عروسک ها لگدی زد و به در آخری که باید باز میکردن نگاه کرد.
"این یکی رمز داره به جای کلید."
"پس باید اعدادش این اطراف باشه، مثلا رو دیوار ها."
جیسو سرش رو بالا گرفت و دیوار ها رو نگاه کرد.
صدای اَره برقی از دور شنید میشد.
"این یارو داره میاد."
جیسو و بکهیون تند تند شروع کردن به گشتن.
سه اعداد اول رو کنار تخت، روی لباس عروسک و زیر میز پیدا کردن، مونده بود آخرین عدد و هر لحظه صدا نزدیک و نزدیک تر میشد.
"سازندهی این بازی رو زنده میخوام."
"غر نزن بگرد."
"سِحرش چیه وقتی میدونم فقط یه بازی فاکیه اما هنوز استرس دارم."
بکهیون با استرس گفت و کنار پنجرهی پر از تار عنکبوت رو نگاه کرد.
چشم هاش عدد ۷ که ریز روی گچ نوشته شده بودن رو شکار کرد.
"۷ ،۷،۷ رو بزن"
جیسو شروع کرد به وارد کردن اعداد.
در پشتی که ازش وارد اتاق شده بودن با شتاب باز شد و قاتل جلوش ظاهر شد.
هر دو نفر بلند داد زدن.
بکهیون بازوی جیسو رو کشید و توی راهروی بلندی که جلوشون بود شروع به دویدن کردن.
از پله های زیادی بالا رفتن تا دوباره به یه در رسیدن.
"از هرچی در متنفرم."
دستگیره در رو محکم کشید، در کمال ناباوری در قفل نبود و هر دو به سرعت وارد اتاقک شدن و در رو پشت سر قاتل و اون اَره برقی پر سر و صداش بستن.
اتاقک خیلی خیلی کوچیک بود و وقتی که نفس زنان روشون رو از در گرفتن صدای چریک و نور کوتاهی بلند شد.
اونجا اتاقک عکاسی و مرحله آخر بود، درواقع داشتن ازشون عکس میگرفتن.
جیسو سریع متوجه شد و شروع کرد به صاف کردن موهاش.
دوربین تند تند با صدای چیریک چیریک عکس میگرفت.
تو عکس های اول، بکهیون صورتش رو بخاطر نور مچاله کرده بود ،کم کم اخم هاش باز شد و یادش اومد که اونا بهشون گفته بودن اتاق آخر برای عکس گرفتنه.
در آخر فرصت کرد دستش رو دور گردن جیسو بندازه و لبخند بزنه.
آخرین عکس وقتی گرفته شد که لپ بکهیون کنار لپ جیسو قرار داشت و هردوشون به قشنگی لبخند زده بودن.
از اتاقک خارج شدن،نور زیادی به صورتشون خورد و باعث شد چشم هاشون رو کمی ببندن تا به فضای روشن سالن عادت کنن.
جیسو بلند شروع کرد به خندیدن و به بازوی بکهیون زد.
"وای این جز بهترین خاطرات زندگیم میشه باور کن."
"مشخصه."
بکهیون که سعی داشت عُنُق بنظر برسه نتونست مقاومت کنه و با خنده جیسو خندید.
"اعتراف کن خوش گذشت."
"خوش گذشت."
خانم کارمندی که موقع ورود به بازی دیده بودنش به سمتشون اومد و دو پاکت کوچیک رو دستشون داد.
"امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه."
جیسو به سرعت پاکت رو باز کرد.
پنج عکس پولاروید از خودش و بکهیون.
توی سه تا از اون عکس ها کج و کوله افتاده بودن و به شدت خنده دار بودن.
اما دو عکس دیگه انقدر قشنگ بودن که هردوشون برای لحظه ای فقط بهش خیره شدن.
بعد از گرفتن موبایل ها و وسایلشون از ساختمون بازی زدن بیرون.
بکهیون نفس عمیقی کشید.
"آخيش حس میکنم ده کیلو وزن کم کردم."
جیسو با خندهای که یک لحظه ام از صورتش محو نمیشد کلاه هودی رو روی سرش گذاشت و نگاه بکهیون کرد.
"خیلی خیلی خوب بود، ممنونم بابت امروز."
بکهیون لبخند دوست داشتنی زد و سرش رو کوتاه تکون داد.
"امشب هیون و خانوادش برمیگردن، فردا اونجا میبینمت."
بکهیون با حرف جیسو یاد اتفاق چند ساعت پیش افتاد و لبخندش جمع شد.
انگار با بیرون اومدن از اون دنیای تخیلی وارد دنیای رو مخ و واقعی زندگیش شده بود،
برای لحظهای دعا کرد کاش با جیسو همون جا میموندن.
"من یه کاری برام پیش اومد و فردا نیستم."
"مربوط به رئسته؟ اونا ناراحتت کردن."
"نه ولی کاری بهم سپردن تا انجام بدم، نگران نباش اونقدری که فکر میکردم اوضاع بهم نریخت."
بکهیون برای آروم کردن جیسو گفت و از توی جیبش سویچش رو دراورد.
"پس برای آخر هفته که هستی؟"
"آخر هفته چه خبره؟"
"نمایش رقص باله یری، اون منو تو رو هم دعوت کرده."
"هستم، میام سراغت باهم بریم."
جیسو لبخند بزرگی زد.
"پس اون موقع میبینمت."
"نمیخوای برسونمت؟"
"نه باید برم دیدن دوستم تو برو خونه."
جیسو پشتش رو به بکهیون کرد و براش دست تکون داد.
بکهیون دوباره توی فضای سکوت ماشینش غرق شد.
انگار یه رویا بود، چند ساعت بازی کنار جیسو به سرعت گذشت و فقط طعم شیرینش زیر زبون بکهیون باقی موند.
عکس ها رو از توی پاکت بیرون اورد و بهشون خیره شد.
"کنار هم قشنگایم."
زیر لب گفت و لبخند کم رنگی زد.
"جیسو،جیسو."
اسمش رو بی اراده زیر لبهاش تکرار کرد و انگشت شستش رو روی عکس ها کشید.
♡
صبح روز بعد توی دفتر یانگسو نشسته بودن.
این بار بجز اون سه نفر یوری و جونگین هم حضور داشتن.
بکهیون به جونگینی که با اخم کنارش نشسته بود و پاش رو با ریتم روی زمین میزد نگاه کرد.
"حالا تو چرا اومدی باهام."
جونگین نگاهش رو از سرامیک های اتاق گرفت.
"میخوام مراقبت باشم یه وقت نمیری."
"احمق من باید تنها برم."
جونگین چیزی نگفت و به دوهوان نگاه کرد که سر خوش وارد اتاق میشد.
"من هنوز نمیفهمم چرا بکهیون باید این کار بکنه."
یوری با شکایت گفت و اخمی به دوهوان کرد.
"نیازی نیست تو بفهمی، بکهیون زیادی بهت رو داده، یادت نره فقط یه منشی هستی."
یوری از پشت سر دوهوان که در حال خالی کردن کیفش بود انگشت فاکش رو نشون داد و جونگین رو به خنده انداخت.
یانگسو سیگارش رو توی جا سیگاری روی میز خاموش کرد و با اخم به پسرش خیره شد.
همه منتظر بودن تا دوهوان بیشتر راجب فکر کثیف توی ذهنش توضیح بده.
"جایی که تو میری یه سرد خونهاست که چند جنازه توش قرار داره. فقط کافی آدرس اون سردخونه رو برای من گیر بیاری."
"که چی بشه."
"اونجاش دیگه به تو مربوط نیست تو فقط کاری که من میگم رو بکن. نیازی هم به وسایل پزشکی نداری اونا همه چی رو بهت میدن. یه جراحی ساده و تمام."
جعبه کوچیک و مشکی رو از توی کیفش خارج کرد.
"این یه ردیاب که توی دندونت کار میزارم، اینجوری وقتی به اونجا رسیدی من میفهمم. تو حتی نیاز نیست به مخت زحمت بدی تا ادرس رو حفظ کنه. ببین چه کار آسونیه."
بکهیون به ردیاب خیره شد و از جاش بلند شد.
"پدر عزیزم این کار میکنی؟"
یانگسو که با چشم هاش در حال آتیش زدن دوهوان بود با تشر جعبه رو از توی دستش کشید و به بکهیون اشاره کرد تا روی کاناپه بشینه.
"فقط دعا کن این کار تموم شه، یانگسو نیستم درس درست حسابی بهت ندم."
پسر خندید و زبونش رو گوشهی لبش نگهداشت.
بکهیون روی کاناپه نشست و سرش رو به پشتیش تکیه داد.
یانگسو ردیابی رو که به کوچیکی سر سوزن بود با پنس فلزی برداشت.
"اون رو با سیمی روی دندونت چف میکنم، مراقب باش چیزی نخوری باهاش."
بکهیون سرش رو تکون داد و دهنش رو باز کرد.
چند دقیقه ای طول کشید تا یانگسو کارش رو انجام بده و ردیاب رو روی آخرین دندون بکهیون جاسازی کنه.
تمام مدت جونگین و یوری با استرس به صحنهی روبه روشون خیره شده بودن.
"ساعت ۷ میری ایستگاه چونام یه ماشین مشکی میاد دنبالت ، توی راه چشمات رو میبندن امیدوارم نترسی همکار دوست داشتنی بابا."
بکهیون چشم غره ای به دوهوان رفت و بی اراده زبونش رو روی دندونش کشید.
"منتظر باش یه روز نوبت منم میشه."
"مشتاقانه منتظر انتقامت هستم بیون بکهیون."
بکهیون از جاش بلند شد و به جونگین اشاره کرد تا از اتاق برن بیرون.
یانگسو بازوی پسر رو گرفت و روبه روش ایستاد.
"میدونم نیازی به اخطار نیست، اما باید سالم برگردی میدونی که؟"
پسر سرش رو تکون داد و به بازوی یانگسو ضربهای زد.
"هیچ کاری نیست که نتونم انجام بدم."
بعد از حرفش از اتاق خارج شد و اون سه نفر رو تنها گذاشت.
یوری با حالت شکایتی بلند شد و یکی از هزار سوالی که توی ذهنش صف بسته بودن رو پرسید.
"تو چطور با قاچاقچی اعضای بدن آشنا شدی؟ اصلا اونا مگه معمولا خودشون دکتر ندارن؟"
"سوال اولت جواب نمیدم منشی بیون اما بهت میگم چرا از من دکتر خواستن."
دوهوان یکی از سیگار های گرون قیمت پدرش رو برداشت و روشنش کرد.
"چون پزشک قبلیشون اشتباه کرد و کشتنش."
نفس توی سینه یانگسو و یوری حبس شد و رنگ صورتشون پرید.
♡
تو طول مسیر از مطب تا ایستگاه جونگین حتی یک کلمه هم حرف نزده بود.
اونم مثل بکهیون استرس داشت، انقدر زیاد که حتی قادر به فحش دادن به دوهوان هم نبود.
بکهیون کنار ایستگاه پیاده شد و روی صندلی پلاستیکی نشست.
خورشید غروب کرده بود و هوا روبه تاریکی میرفت.
بیشتر از یک ساعت روی اون صندلی ها نشست.
پاشنه پاش رو کلافه روی زمین میکوبید و به آدم هایی که از کنارش رد میشدن نگاه میکرد.
درست وقتی که ناامید شد و با عصبانیت از جاش بلند شد ، ماشین مشکی رنگ با شیشه های دودی جلوش ترمز کرد.
یک تای ابروش رو بالا داد و تلاش کرد چیزی از توی شیشه های دودی ببینه.
در ماشین باز شد و مردی درشت هیکل که دور موهاش رو با تیغ مدل داد بود بهش اشاره کرد تا بشینه.
بکهیون با چهرهای که ذرهای ترس توش موج نمیزد روی صندلی عقب ماشین نشست.
وقتی در ماشین بسته شد منتظر بود تا اون ها چشم هاش رو ببندن اما این کار نکردن.
نگاهش رو بین مردی که جلو نشسته بود و راننده چرخوند. هر دوی اون ها استایل های شبیه به مردی داشتن که کنارش نشسته بود.
هیکل بکهیون در برابر اونا مثل بچه های دبیرستانی بنظر میرسید.
فکر به این که اگه بیوفتن سرش و بکشنش مو به تن پسر سیخ میکرد.
تصمیم گرفت به جای فکرهای چرت و پرت تمرکزش رو بزار رو مسیر و این که چرا چشم هاش رو نبستن.
'یه رودهی راست تو شکمت نیست دوهوان عوضی.'
بکهیون توی دلش گفت و به بیرون ماشین خیره شد.
بعد از رانندگی یک ربع توی شهر، ماشین جلوی باشگاه بدنسازی مردونه ای از حرکت ایستاد.
بکهیون وقتی پیاده شد با تعجب به اطراف باشگاه نگاهی انداخت.
دست مردی پشت کمرش قرار گرفت و اون رو به داخل باشگاه هدایت کرد.
این همه آرامش و احترام استرس رو به جون بکهیون تزریق میکرد، انگار که آرامش قبل از طوفان باشه.
نگهبانی که جلوی در بود تلفن همراه بکهیون رو گرفت و اونو به داخل فرستاد.
اونا حتی بدنش رو هم نگشتن.
اخم ریزی بین ابرو های بکهیون نشست و این اخم وقتی که وارد سالن باشگاه شد و با جمعیتی بیشتر از ۲۰ مرد هیکلی روبه شد بیشتر هم شد.
چند نفری در حال وزنه زدن و شنا رفتن بودن که با ورود بکهیون دست از ورزش کشیدن و ایستادن.
مردی با قد بلند از در دیگهای وارد سالن شد.
کت و شلواری شیک و مارک دار تنش بود اما حتی مارک دار بودن لباسش هم نمیتونست زشتیه کلهی کچلش رو پنهان کنه.
دختری جوون با موهای بلندش هم پشت سر مرد وارد شد و لباس ورزشی ای به تن داشت.
بکهیون اصلا دلش نمیخواست نشون بده استرس داره، پس دست هاش رو توی جیبش فرو کرد و سرش رو به اطراف چرخوند.
"فکر نمیکنی واسه جراحی یکم جای ناجوری رو انتخاب کردی؟"
مرد خندید و یکی از صندلی ها رو برعکس قرار داد و روش نشست.
دستش رو زیر چونش گذاشت به بکهیون خیره شد.
"جدیدا دیگه مثل فیلم ها خلافکار هامونم هم خوشگلن."
"من خلافکار نیستم فقط یه پزشکم."
"یه پزشک متقلب."
بکهیون توی دلش فحشی به دوهوان داد و دست هاش رو از توی جیبش مشت کرد.
"ناراحت نشو به هر حال اینم بین ما شغل شریفی به حساب میاد. اسمت چیه آقای دکتر؟"
"بکهیون."
"بکهیون، خوب ببین بکهیون قبل از کار گفتم بیایم اینجا تا یکم باهم آشنا بشیم."
مرد از روی صندلیش بلند شد به سمت آینه گوشه باشگاه رفت.
"سوجو میخوری؟"
"باید بتونم جراحی کنم."
"آفرین معلوم وظیفه شناسی."
مرد خم شد و لیوان بزرگش رو با سوجوای که پایین اینه قرار داشت پر کرد.
کمی ازش رو مزهمزه کرد و اخم کوچیکی بین ابرو هاش نشست.
"میدونی چرا پلیس هیچ وقت دستش به ما نمیرسه؟"
بکهیون در سکوت بهش خیره شد.
"چون ما آدم های دروغگو رو بین خودمون جا نمیدیم، مگه نه بچه ها؟"
تمام افراد سالن هماهنگ تایید کردن.
"ما قرار نیست باهم کار کنیم فقط همین یه بار، پس لطف میکنی زود تر بری سر اصل مطلب چون خیلی کار دارم."
مرد کل لیوانش رو سر کشید.
"پس بریم سر اصل مطلب... اصل مطلب، اصل مطلب."
زیر لب هاش تکرار کرد و چند قدمی جلوی بکهیون رژه رفت.
انگشت اشارش رو داخل دهنش کرد و تیکه گوشت لای دندونش رو در اورد.
"اه ،از صبح روی مخم بود. خیلی سخته یه چیزی همش لای دندونت باشه نه؟"
دلشوره عجیبی کل وجود بکهیون رو گرفت اما بهش اجازه نداد تو صورتش نمایان بشه و ضعفش رو نشون بده.
کلافه گوشه لباهاش رو بهم فشار داد.
"عجب دکتر عجولی، صبر کن بکهیون ما اول باید از شر دندون های کرم خورد راحت بشیم. دندون کرم خورده خیلی بده، باعث درد میشه."
بکهیون با چشم های بهت زده بهش خیره شد. مطمئن بود فهمیده، از اول هم همش داشت به دندون اشاره میکرد.
"متنفرم از آدم های دورو و نقش بازی کن بکهیون."
دختری که تا الان پشت سر مرد بی حرکت ایستاد بود از ساک آبی کنار تردمیل انبر تغریبا بزرگی رو دراورد.
هری دل بکهیون ریخت و بهم پیچید.
چشم هاش انبر رو دنبال کردن.
"منظور حرفات رو نمیفهمم."
"بازم که داری نقش بازی میکنی پسر خوشتیپ."
مرد با سرش به افراد پشت سر بکهیون اشاره کرد.
چند لحظه بعد دو دست قدرتمند روی کتف بکهیون قرار گرفت و دو دست دیگه بازو هاش رو اسیر کردن.
"داری چه غلطی میکنی."
بکهیون با عصبانیت پرسید و سعی کرد دست هاش رو آزاد کنه.
"بیا قبل رفتن به سرد خونه یکم پاک سازی کنیم."
بعد از اتمام حرفش بکهیون رو به زور کشوندن و اون رو روی تخت مخصوص وزنه زنی دراز کردن.
بکهیون تمام مدت تلاش میکرد از دستشون فرار کنه اما اون چهارنفر با بیرحمی به بدنش چنگ زدن و اجازه هیچ حرکتی رو به بکهیون ندادن.
بخاطر تقلا های زیادش موهاش بهم ریخته بود، با عصبانیت به اون مرد خیره شد و از بین دندون هاش غرید.
"بهشون بگو ولم کنن خودم درش میارم."
مرد خندید و لیوان جدیدی پر کرد.
"کار ما توش بخششی نیست بکهیون."
وقتی اون چهارنفر دیدن نمیتونن بکهیون رو ثابت نگه دارن نفر پنجمی هم وارد عمل شد و سر بکهیون رو محکم به تخت چسبوند.
قلبش تند میزد نفس هاش برید برید شده بودن و در عین حال از عصبانیت پوست سفیدش قرمز شده بود.
قفسهی سینهاش از زیر تیشرت مشکیش به سرعت بالا و پایین میشد.
مطمئن بود اونا فقط ردیاب رو نمیخوان اونا قصد داشتن دندون بینواش رو هم باهاش بیرون بکشن.
بی اراده فکش منقبض و دندون هاش بهم چفت شدن.
"بهتر زیاد سختش نکنی بکهیون چون ممکن جاهای دیگه ات هم آسیب ببین."
دختر با انبر ترسناک توی دستش بالا سر بکهیون قرار گرفت و با چهرهای سرد بهش خیره شد.
اشاره کوچیکی به یکی از افراد کرد تا دهن بکهیون رو باز کنن.
مقاومت فایدهای نداشت چون اونا چند نفری ریخت بودن سرش و بکهیون تنها کاری که میتونست بکنه این بود که با مقاومت انجام اون عمل وحشتناک رو به تعویق بندازه.
وقتی سردی انبر فلزی رو روی زبونش حس کرد چشم هاش محکم بسته شدن و لحظهای بعد صدای فریادش کل سالن رو در بر گرفت.
دست و پاهاش به اون تخت چسبیده بودن اما بکهیون از درد زیاد به کمرش قوسی داد و بعد اون رو به تخت کوبید.
میتونست صدای کند شدن دندونش رو از بین فریاد هاش بشنوه.
دختر با دندون سالم و کنده شده بکهیون عقب اومد و اون رو سمت رئسش گرفت.
به سرعت طعم تلخ خون توی دهن بکهیون پیچید.
دهنش پر از خون شد و از درد نمیتونست فکش رو ببنده.
بعد از کندن دندونش دست و پاهاش رو رها کردن.
پس محکم خودش رو از روی تخت به زمین انداخت.
دست هاش رو ستون بدنش کرد. خون توی دهنش به زمین ریخت و سرامیک بین دست هاش رو قرمز کرد.
سر تا پاش از درد میلرزید و خون ارتباط خودش رو با زمین قطع نکرده بود، مدام از بین لب های قرمز شده بکهیون جاری میشد و روی زمین رو پر میکرد.
مرد نگاهی به دندون روی انبر کرد.
"توهم مثل من چیزی لای دندونت بود، فکر کنم الان حس بهتری داری مگه نه؟"
بکهیون با ناخن هاش چنگی به کف سرد باشگاه زد و به خون خودش خیره شد.
درد یک لحظه هم کم نشده بود و رنگ بکهیون به زردی میزد.
مرد سمت بکهیون قدم برداشت و جلوش نشست.
چونهی غرق خونش رو بین انگشتاش گرفت و به چشم های بکهیون خیره شد.
نگاه بکهیون لرزه کوچیکی به تنش انداخت و نیشخند زد.
"برعکس بدنت چشم هات خیلی شجاع و نترس ان بکهیون، ازشون خوشم میاد."
بکهیون چونش رو از بین دست مرد بیرون کشید و از درد توی خودش جمع شد.
خون یک ثانیه هم بند نمیومد و بکهیون فقط مجبور بود با دهنی نیم باز اجازه خروج بهش بده.
"بزارید یکم سر حال که اومد بریم سرد خونه، یه دستمال هم بهش بدید، یه چند روزی مهمون ما هستی بکهیون. "
مرد از کنارش رد شد و بکهیون رو توی اون درد نالههای ریزش تنها گذاشت.