Bitch Boy

By NabiLand_fiction

2.2K 526 1.9K

بکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت می‌برد، آدم های موردعل... More

🦋معرفی شخصیت ها 🦋
part 1
Part 2
part 3
part 4
part 6
🦋معرفی شخصیت ۲🦋
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
Part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33

part 5

63 20 71
By NabiLand_fiction


شیشه ماشین رو پایین فرستاد تا باد خنک به صورتش بخوره.
رفته رفته هوا خنک تر می‌شد و برگ‌های زرد و نارنجی از دل برگ‌های سبز رنگ پدیدار می‌شدن .
رادیو تا یکم پیش راجب آب و هوا حرف می‌زد اما کمی بعد شروع کرد به موسیقی پخش کردن.

بکهیون نفهمید کی فازش عوض شد و شروع کرد به آهنگ های کیپاپ پخش کردن.
دماغش رو چین داد و ظبط رو خاموش کرد.

"چکارش داری بزار بخونه خوب‌."
جونگین که تا الان سرش رو به شیشه تکیه داده بود با چشم های بسته شکایت کرد.
"تو مگه خواب نبودی؟ آخه کیپاپ هم شد آهنگ."
جونگین سرش رو از روی شیشه برداشت و دستی به گردنش کشید.
"کیپاپ کل دنیا رو داره می‌گیره بعد تو هنوز آهنگ‌های بی کلام مسخره گوش میدی."
"آدم باید یه چیزی گوش بده تا مغزش آروم شه، نه که هی تو گوشت داد بزنن و هزار ساز گوش خراش رو به صدا در بیارن."

جونگین از بین چشم‌های خسته‌اش پوکر بهش خیره شد و کلافه لب زد: "تسلیم بابا تو راست میگی."
بکهیون در حالی که با یک دستش فرمون رو گرفت بود و با دسته دیگش دنده رو جا‌به‌جا می‌کرد نیم نگاهی به جونگین انداخت.
"هنوز سرت درد می‌کنه؟ دیشب نیم ساعت کنارت نبودم خودت خفه کردی با شراب خوردن."
پسرک کلافه دو انگشت اشارش رو روی شقیقه‌هاش قرار داد و شروع کرد ماساژ دادن.

سکوت کوتاهی بینشون شکل گرفت و بعد جونگین با به یاد اوردن مطلبی سرش رو سمت بکهیون چرخوند.
"دیشب یانگ‌سو بهت چی گفت؟"
"کی؟"
"همون موقع که رفتید توی بالکن که سیگار بکشید."

حالا که ماشین پشت چراغ قرمز رسیده بود، بکهیون پاش رو روی ترمز قرار داد. دستش رو لبه‌ی شیشه گذاشت و نگاهی به صورت بی‌رنگ و روی جونگین کرد.
"هیچی بهم گفت دو‌هوان داره برمیگرده."
جونگین با شنیدن این خبر سیخ نشست و دست از سر شقیقه‌های قرمز شدش برداشت.

"جدی میگی؟ این مگه نرفته بود آمریکا برای زندگی پس چرا داره برمیگرده؟"
بکهیون پاش رو روی گاز فشار داد و نگاه کوتاهی به آینه‌های چپ و راست ماشینش انداخت.
"نمیدونم،فقط بهم گفت راجب این کار جدید فعلا بهش چیزی نگم، توهم نگو."
"منظورت خانواده کیم؟ اوکی من اصلا خوشم ازش نمیاد که بخوام باهاش حرف بزنم."
جونگین با به یاد اوردن دو‌هوان صورتش رو با انزجار چین داد و سرش رو به صندلی چسبوند.
"کاش همونجا میموند خوب راحت بودیم از دستش."

بکهیون فرصتی نکرد تا جوابی به جونگین بده چرا که گوشش شروع به زنگ خوردن کرد.
گوشی رو به ماشین وصل کرد و دکمه اتصال رو زد.
کمی بعد صدای یری توی فضای ماشین پخش شد.
"سلام آقای بیون."
بکهیون که فکر می‌کرد بخاطر دیر رفتنش زنگ زده پیش دستی کرد و گفت:
"سلام خانم کیم‌، بابت تاخیر متاسفم یه چند دقیقه دیگه میرسم اونجا."

"نه نه مسئله این نیست، زنگ زدم بهتون بگم ما تصمیم گرفتیم بیشتر تمرکز شما روی درمان هیون باشه. راستش هیون دوست داشت جیسو معلمش بشه."
بکهیون با شنیدن این حرف یهویی سرعت ماشین رو کم کرد و صدای بوق ، حاکی از شکایت ماشین‌های پشت سرش به گوش رسید.
جونگین با اخم بهش اشاره کرد که ماشین رو نگهداره و اون هم مطیعانه با چرخوندن فرمون این کار رو انجام داد.

"چرا؟ یعنی منظورم اینه خطایی از من سر زده؟"
یری کمی خندید و گفت:"نه بهتون که گفتم بخاطر هیون. فقط خواستم اطلاع داشت باشید."
بکهیون از حرص زبونش رو بین لب‌هاش فشار داد و نفس عمیقی کشید.

"باشه. ممنون که گفتید یکم دیگه می‌بینمتون."
به محض خداحافظی کردن یری و قطع شدن گوشی، صدای بکهیون بلند شد .
"فاک فاک فاک."
جونگین که از موضوع چیزی سر در نمی‌اورد پرسید:"چته تو؟ اون که گفت تو اشتباهی نکردی!"
"متوجه نیستی جونگین؟ اون نباید حرف زدن یاد بگیره وگرنه کار من ساخته است."
"چه ربطی داره مگه اون قرار بفهمه تو ذهن تو چی میگذره؟ تو حتی جلوی اون هم داری نقش بازی میکنی."
بکهیون عصبی چند باری دست روی موهاش کشید و اونها رو به سمت عقب هل داد.

جونگین چند ثانیه‌ای چهره‌ی زار بکهیون رو رصد کرد و با نگاهی مشکوکانه به سمتش چرخید.
"جریان چیزه دیگه‌ای درسته؟ بنال ببینم چه مرگته بیون بکهیون. تو از وقتی رفتی دیدن این خانواده یه جوری شدی. درسته مامانت نیستم ولی جوری میشناسمت انگار زاییدمت."

بکهیون نیم نگاه بی‌حوصله‌ای‌ به جونگین انداخت و سرش رو به صندلی تکیه داد .
"اون پسر درباره گذشته‌ام میدونه."
"چطور میدونه؟ تو گفتی جز خودت و اون برادر معلولت هیچکس از زندگیت نمید.."
جونگین که جوابش رو توی سوال خودش پیدا کرده بود رفته رفته صداش تحلیل رفت و رسما آخر جمله‌اش نصفه نیمه رها شد.

با تردید نگاهش رو بین ماشین‌های عبوری گذروند و لب‌ زد:
"اون برادر خودته نه؟"
بکهیون دوست داشت بگه نه، خیلی خوب می‌شد اگه حرف جونگین یکی از چرت و پرت‌هایی بود که در طول روز می‌گفت. اما کاملا حقیقت داشت و پسر قد بلند زد بود تو خال.

"لعنتی، شانست ریده پسر. چطوری از اون خانواده سر دراورده؟"
"نمیدونم."
"خوب چرا این کار قبول کردی به یانگ‌سو می‌گفتی نمیتونی."
"نتونستم بگم."
جونگین کلافه از پاسخ‌های یک کلمه‌ی بکهیون نفسش رو از بینی رها کرد و به سمت پسر متمایل شد.
"نتونستی یا طمع خودت نزاشت؟ پیش خودت گفتی اون نمیتونه منو لو بده نه؟"

بکهیون از این که همیشه جونگین خواسته‌های درونش رو می‌فهمید و توی صورتش می‌کوبید متنفر بود. این که جونگین انقدر خوب میشناختش ولی خودش هنوز اندر خم یه کوچه بود عصبیش می‌کرد.

پسرک بی‌نوا با دیدن خشم شعله‌ور شده درون چشم‌های رفیقش از گاردش پایین اومد و سعی کرد به آرامش دعوتش کنه.
"خیل خوب حالا آتیش نگیر. زیاد استرس نداره، یادگیری صحبت کردن که به این آسونی‌ها نیست کم کمش دو ماه طول می‌کشه. تو این مدت هم تو کار خودت رو کردی. فقط نباید بزاری از هدفت چیزی بفهمه بزار تنها چیزی که ازت میدونه همون گذشته‌ات باشه."

"بکهیون نیستم اگه بزارم حرف زدن یاد بگیره."
"احمق بازی در نیار ممکن لو بری. فقط زود تر اعتماد کیم رو به دست بیار."
بکهیون چیزی نگفت و از کلافگی سرش رو روی فرمون قرار داد.

جونگین بعد از چند ثانیه‌ای خیره شدن به پسر پر و بال شکسته‌ی روبه‌روش شروع کرد به ریز ریز خندیدن.
"ولی خودمونیم با این که نصف توهم نیست اما از تو خر شانس تر و زرنگ تره، مفتی مفتی شده پسر یه خانواده خر پول."
جونگین که انگار کاملا سردرد خودش و حال نزار بکهیون رو فراموش کرده بود خنده‌ی روی لب‌هاش به قهقهه تبدیل شد.

نگاه آتیشین بکهیون سمت پسر چرخید.
با حرص به سمتش خم شد و در ماشین رو باز کرد.
"زود باش برو بیرون بخند."
"یاا بی جنبه خوب حقیقت دیگه."
با این که هنوز آثار خنده روی صورت جونگین دیده می‌شد، مشخص بود پسر در تلاشه تا نخنده.
"برو بیرون کیم جونگین تا پرتت نکردم."

"بابااا تا نمایشگاه ماشین کلی مونده برو اونجا پیادم کن."
"شما پیاده میری تا یاد بگیری مثل فالگیرها حقایق زندگی رو بازگو نکنی."
بکهیون با حرص گفت و جونگین رو سمت بیرون هل داد.
جونگین که دید تلاش کردن فایده‌ای نداره بیخیال جلوگیری از خندش شد و هنگامی که از ماشین پیاده می‌شد خنده‌اش رو از بین‌ لب‌هاش آزاد کرد . "باشه من پیاده میرم ببینم فشار تو کم‌تر میشه یا نه."
بعد از حرفش در رو بست و به سرعت ماشین بکهیون از جلوش محو شد.

♡♡♡♡♡♡

روی تخت دراز کشیده بود و با چشم‌هاش خطوط روی سقف رو دنبال می‌کرد، انگار که جاده‌ای پر پیچ و خم جلوی نگاهش نقش بسته بود. خودش رو تصور می‌کرد که توی اون جاده رانندگی میکنه. بارون قطره قطره به شیشه‌های ماشین خیالیش برخورد می‌کرد، اما صدای موسیقی راک اجازه شنیدن آوای بارون رو نمی‌داد.

چه ایرادی داشت اگه زیر بارون بجای موسیقی بیکلام یا آروم آهنگ راک و پاپ گوش می‌داد؟
این فقط یه خیال بود، خیال آدم‌ها دنیای بزرگیه که توش آزادن هر کاری بکنن حتی کارهای غیر ممکن. آزاد از هرچیزی، از قانون ها ، محدودیت ها....
خیال جایی که میتونی بدون خجالتی چیزی رو که دوست داری تصور کنی بهش بال و پر بدی و بعد بشینی و تماشاش کنی. تماشای چیزی که هرگز قابل دسترس نیست.

پسری که توی خیال‌های هیون شکل گرفت بود اصلا شبیه هیون واقعی نبود. اون بیمار و محدود نبود.
توی خیالش حرف می‌زد، رانندگی می‌کرد یا خودش رو تصور می‌کرد که با تمام سرعت در حال دویدنه.

هیون خیالی با استعداد بود، توی والیبال نفر اول بود برای دوست دخترش غذا درست می‌کرد و هر شب خواهرش رو از سرکار به خونه‌ میرسوند تا کسی مزاحمش نشه.
خیال‌های هیون غیر عادی و بزرگ نبودن، اونا ماشین آخرین مدل یا بهترین گردش دور دنیا نبودن. خیال‌هاش نشستن، حرف زدن، یا حتی خودش به تنهایی حموم رفتن بود. چیز های که آدم‌های عادی حتی یک ثانیه‌ام بهشون فکر نمی‌کردن.

گاهی وقت‌ها برای این که از درد‌هاش فرار کنه توی خیالش از پله‌ها بالا می‌رفت ، دری که انتهای پله‌ها بود رو باز می‌کرد و وارد دنیای ساختگی ذهنش می‌شد.
اون در رو روی تمام سختی‌هاش که مثل هیولایی با پنجه های سیاهش به در ضربه میزد ، می‌بست و برای لحظه‌هایی هم که شده به خیال‌های ساختگیش پناه می‌برد.
جایی که سالم بود، پدر و مادرش حضور داشتن و بکهیون دوستش داشت.

هیون انقدر این کار کرده بود که دیگه می‌تونست لقب استاد رو به خودش بده.
اون حتی وقت‌هایی که با خواهرش توی خیابون قدم میزد و نگاه سنگین آدم‌ها رو حس می‌کرد، به دنیای خیالیش سفر می‌کرد. و انقدر غرق در تصوراتش می‌شد که دیگه اون نگاه های کنجکاو و پر از ترحم رو ذره‌ای احساس نمی‌کرد.

الان هم دقیقا مثل همون لحظه‌ها به دنیای خیالش پناه برد بود تا حضور بکهیون رو کم‌تر کنار خودش احساس کنه.
فضا بینشون همیشه سنگین و مسخره بود. از بعد اون مکالمه‌ی درد اوره بکهیون، دیگه هیچ حرفی بین‌شون صورت نگرفته بود.
وقت‌هایی که سر و کله‌ی یری پیدا می‌شد بکهیون مثل یه بازیگر حرفه‌ای تظاهر به محبت کردن می‌کرد و لبخند‌های شیرین و حرف های قشنگ میزد.

اما الان خبری از یری نبود، ابرو‌های بکهیون بهم گره خورده بود و صدای نفس‌های سنگینش به راحتی شنیده می‌شد.
هیون با حس تکون خوردن تخت از جاده بارونی توی ذهنش خارج شد و نیم نگاهی به بکهیون انداخت.

بکهیون رو تخت جابه‌جا شد، بدون هیچ تماس چشمی‌‌ای درحالی که چشماش زیر ابرو‌های خمیده‌اش پنهان شده بود، مچ دست هیون رو گرفت و شروع کرد ماساژ دادن.
دست هیون دور سه انگشت بکهیون حلقه شده بود و پسرک به حالت دایره‌وار مچ دستِ برادرش رو می‌چرخوند. توی ذهنش بی اراده می‌شمارد، یک.. دو...سه... و بعد یه مکث کوتاه می‌کرد.

هرچی بیشتر این کار تکرار می‌کرد، صداهای نامفهوم ذهنش واضح تر به گوش بکهیون می‌رسید. صداهایی که حاکی از خاطرات خاک خورده و کهنه پسرک بودن.
[آفرین پسرم، خوب نگاه کن. سه تا از انگشت‌هات رو توی دست هیون قرار میدی تا برادرت دستت رو بگیره، بعدش مثل کشیدن یه دایره اینجوری می‌چرخونی. یک.. دو..سه.. و بعد یه استراحت کوتاه.یاد گرفتی بکهیونی؟] صدای مادرش به وضوح شنیده می‌شد انگار که همین الان کنارش نشسته و داره حرف میزنه.

بغض مثل یه ویروس چسبنده توی گلوی بکهیون بالا و پایین می‌شد و تلاش می‌کرد راهی برای بیرون اومدن پیدا کنه.
برای همین از دیدن هیون متنفر بود، هیون براش حکم خونه‌ های قدیمی‌ای رو داشت که پر از خاطرات بودن، خاطره‌ای از آدم‌هایی که دیگه نیستن . بکهیون از به یاد اوردنشون بیزار بود. سال‌ها طول کشید تا با زندگی جدیدش و قانون‌هاش کنار بیاد ولی حالا مجبور بود برای رسیدن به آرزو بزرگ‌تری ، هیون رو با تمام خاطرات غمگینش تحمل می‌کرد.

عقربه‌های ساعت به کندی می‌چرخیدن و اون دو پسر رو بیشتر و بیشتر توی سکوت غرق می‌کردن.
چند ساعت تمرین مثل هزار سال به کندی گذشت و دست آخر بکهیون با شنیدن صداهایی از بیرون سرش رو بالا آورد و نگاهی به ساعت کرد.
عقربه‌های ساعت عدد ۵ رو نشون می‌دادن.
بکهیون از روی تخت بلند شد ، موبایلش رو برداشت و بدون گفتن هیچ حرفی هیون رو توی اون اتاق تنها گذاشت.

وقتی از پله‌ها پایین میومد می‌تونست صدای جیسو رو بشنوه که با هر قدم پایین رفتن واضح‌تر می‌شد.
(دختره‌ی پریودی، بکهیون نیستم بزارم کارت رو بکنی.)
گوشیش رو توی جیبش قرار داد و وقتی به آخر پله‌ها رسید لبخند دلنشینی زد.

یری از روی شونه‌ی جیسو بکهیون رو دید و جواب لبخند پسرک رو داد .
"خب جیسو از الان کارت شروع شده امیدوارم همه چیز خوب پیش بره."
جیسو که حسابی هیجان زده بود با دیدن بکهیون چشم غره‌ای مخفیانه به پسرک رفت و دوباره نگاه یری کرد.

"ممنون یری، نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی گفتی نظرت عوض شد."
"میشه باهم یه گپ بزنیم خانم کیم؟"
جیسو و یری کنجکاوانه و هم زمان سر‌هاشون سمت پسری که کمی ازشون بلند‌تر بود چرخید.
دخترک با لبخند سرش رو تکون داد و انگشت اشارش رو سمت راه پله‌‌ها گرفت.
"جیسو اتاق هیون اولی دست راسته. من یکم دیگه میام پیشتون."
جیسو سرش رو تکون داد و با فکر این که بکهیون قرار چه غلطی بکنه با سگرمه‌های توهم رفته سمت پله‌ها حرکت کرد.

بکهیون هنر لاس زنیش رو فعال کرد، الان بیشتر از هرچیزی بهش نیاز داشت پس با تبسمی ساختگی روی لب‌هاش به سمتی از خونه که یری قصد رفتن داشت، حرکت کرد.
یری کنار پیانو سفید رنگی از حرکت ایستاد و مشتاقانه سمت بکهیون چرخید.
"راجب جیسو می‌خواید چیزی بگید؟ بهتون اطمینان میدم اون توی کار شم..."
"مطمئنم. وقتی شما می‌گید پس یعنی مشکلی پیش نمیاد."
بکهیون بین حرف یری پرید و نگاه کوتاهی به پیانو کنار دستش انداخت.

"می‌خواستم بگم اگه مشکلی نیست منم کنارشون میمونم تا همه به کار اون دختر نظارت داشته باشم هم اگه مشکلی پیش اومد حلش کنم."
"این کار انجام میدید؟ من شنیدم سرتون خیلی شلوغه نمی‌خوام مشکلی پیش بیاد."
بکهیون با لحن اطمینان بخشی جواب داد:
"خیالتون راحت مشکلی پیش نمیاد. اگه نهایتا کاری پیش اومد زود‌تر میرم."

چشم‌های یری بخاطر لبخند بزرگش ریز شدن و درخشیدن.
"خیلی ممنونم آقای بیون."
"عامم ،اینجوری یکم معذب کننده نیست؟"
"چطوری؟"
بکهیون با احتیاط قدم‌های کوتاهی سمت یری برداشت و انگشت‌های کشیدش رو روی صفحه سفید پیانو کشید.
"این که همش با فامیلی هم رو صدا بزنیم. فکر می‌کنم قرار مدت طولانی کنار خانواده شما باشم، بهتر نیست زیاد سختش نکنیم."

یری کمی جا خورد، نگاهش رو از انگشت‌های بکهیون گرفت و گفت:"فکر میکنم راست می‌گید هر روز رسمی حرف زدن یکم سخته."
بکهیون سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و کمی سکوت کرد.
یری دختری محتاط و باهوشی بود مثل هر دختر دیگه‌ای نمیتونست نزدیکش بشه. خیلی خیلی بیشتر باید احتیاط می‌کرد.

"پس من میرم پیش هیون، یری."
اسم یری رو به آرومی به زبون اورد و مطمئن شد صدای قشنگش تاثیرش رو روی قلب دخترک گذاشته باشه.
با لبخندی حاکی از رضایتش از یری دور شد و سمت اتاق قدم برداشت.

کمی اون  طرف‌تر جیسوی تازه کار حسابی با هیون گرم گرفته بود. کوله پشتی بنفش رنگش رو روی تخت گذاشت بود و خودش کنار پسرک جا گرفته بود.
زور زیادی نداشت اما تونست به هیون کمک کنه تا روی تخت بشینه و کمرش رو به بالشت‌ها تکیه بده.

"خوب هیون ، اسم من جیسوعه. میدونی قرار نیست خیلی بهت سخت بگیرم پس بیا کنار هم کلی کیف کنیم."
هیجان از صدا و حرکات جیسو می‌بارید و این انرژیش رو هم به هیون انتقال می‌داد.
پسرک سرش رو به نشانه موافقت چند بار تکون داد و لبخند زد. بعد از ورزش کسل کننده‌اش با بکهیون حس خوبی داشت که حالا قرار بود همراه جیسو وقت بگذرونه.
برای لحظه‌ای توی دلش خوشحال شد که مزاحم‌ها سراغ خواهرش اومدن و برادر جیسو نجاتش داد.
گاهی اتفاق‌های بد هم نتیجه خوبی داشتن.

جیسو با همون انرژی یکی یکی وسایلش رو از توی کوله پشتی خارج می‌کرد؛ از کتاب‌های درسی گرفته تا دفتر و آیپد.
بیشتر وسایل جیسو تم آبی و بنفش داشتن و هیون به راحتی فهمید رنگ موردعلاقه معلم کیوتش چیه.

جیسو کتابی رو روی پاش گذاشت و صفحه اولش رو باز کرد که صدای زنگ گوشیش بلند شد.
آهنگ گوشی جیسو ، موسیقی معروف هری پاتر بود و همین صدا کافی بود تا هیون با هیجان بیشتری به جیسو نگاه کنه انگار نقطه اشتراکات‌شون از الان داشت مشخص می‌شد.
دخترک گوشیش رو وصل کرد و اجازه داد صدای برادرش توی گوشش پخش بشه.

"سلام جیسو، حالت خوبه؟ رفتی سرکار؟"
"سلام اوپا، معلوم که خوبم بهتر از این نمیشه، الان پیش شاگردم نشستم. وقتی کارم تموم شد بهت زنگ میزنم."
جیسو وقتی اسم شاگرد رو می‌اورد لبخند پهنی به صورت هیون پاشید.
ییشینگ که خیالش راحت شده بود، سفارش های باقی مونده رو هم گفت و تلفن رو قطع کرد.
هیون ضربه‌ی آرومی به دست جیسو زد تا توجهش رو جلب کنه.

"چیزی شده؟"
فهمیدن خواسته‌های هیون سخت‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کرد. پسرک با چشم‌ها و دستش به موبایل جیسو اشاره کرد.
"می‌خوای زنگ بزنی کسی؟"
سرش رو به نشانه منفی تکون داد. جیسو دوباره فکر کرد.
"می‌خوای بازی کنی؟" و دوباره با مخالفت هیون مواجه شد.
نگاهی به گوشیش انداخت و به این فکر کرد منظور هیون چی میتونه باشه.

"می‌خواد بگه زنگ گوشیت رو دوست داره."
بکهیون در حالی که دست هاش رو توی جیبش گذاشت بود وارد اتاق شد و روی صندلی کرمی رنگ جا گرفت.
جیسو اول به بکهیون و بعد به هیون نگاه کرد و با هیجان گفت:"توهم طرفدار هری پاتری؟"
در کمال تعجب هیون سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و لبخند بزرگی زد.

"واییی باورم نمیشه این خیلی خوبه. بگو ببینم تا الان چند بار فیلمش رو دیدی؟"
جیسو از فرط هیجان باسنش رو روی تخت کشید و خودش رو به هیون نزدیک‌تر کرد.
هیون با انگشت‌های دستش که روی پاش قرار داشت عدد پنج رو نشون داد و منتظر نگاه جیسو کرد.
"ولی من ۷ بار دیدم." جیسو که انگار داشت با هیون رقابت می‌کرد با افتخار گفت و لبخند پیروزمندانه‌ای زد.

هیون سرش رو کج کرد و از کنار بالشت گوشی موبایلش رو به سختی برداشت سپس انگشتش رو روی گوشی کشید و قفلش رو باز کرد‌ و بعد گوشی رو سمت چشم‌های منتظر جیسو گرفت.
تصویر زمینه گوشی عکس هیون و یری بود اما چیزی که این وسط مهم بود مکانی بود که اون عکس رو گرفته بودن.
پارک هری پاتر، جایی که آرزوی جیسو بود تا یک بار هم شده اونجا رو ببینه.

جیسو از هیجان دستش رو روی دهنش گذاشت و گوشی رو از هیون گرفت.
"تو رفتی اونجا؟ خوش به حالت."
لب های جیسو آویزون شدن و حسرتی قدیمی روی صورتش نقش بست.
"حتما خیلی بهت خوش گذشته نه؟ منم خیلی دوست دارم برم."
هیون دوست داشت بهش بگه اونجا خیلی قشنگ بود و تک تک خاطراتش رو تعریف کنه، دلش می‌خواست بگه یه روزی کمکش میکنه تا بره اونجا، اما نمی‌تونست هیچکدوم رو به زبان بیاره.

"فقط آدم‌های احمق فیلم‌های مثل هری پاتر نگاه می‌کنن."
صدای بکهیون مثل یه سوزن باد جیسو و هیون رو خالی کرد.
دو نفر نگاهی به صورت پوکر و بی‌احساس بکهیون انداختن و تو چشم‌هاشون، اون اینجا چه غلطی میکنه خاصی موج میزد.
بکهیون که کمی احساس معذب بودن بهش دست داد، توی صندلیش جابه‌جا شد و گفت:"باید اینجا باشم تا این معلم کوچولو اشتباهی نزنه بیشتر از این ناکارت کنه."

جیسو با حالت چندشی صورتش رو چرخوند و نگاه هیون کرد. "بگو که توهم از این بدت میاد."
بکهیون یه تای ابروش رو بالا داد و در کمال تعجب با موافقت هیون مواجه شد.
"خیلی خوبه حس می‌کنم حسابی منو تو هم سلیقه هستیم."
"میگم که فقط احمق‌ها شبیه همن."
جیسو کلافه سمت بکهیون چرخید و گفت:" کل دنیا عاشق هری پاتر یعنی کل دنیا احمقه؟"

"میبینی که حتی آدم‌های احمق در حال چرخوندن دنیا هستن، اگه احمق نبودن الان دنیا این نبود."
"همون بهتر که احمق‌ها می‌چرخونن وگرنه اگه دست آدم‌های مثل تو بود که نسل بشریت منقرض می‌شد."
هرچی می‌گذشت بکهیون از حاضر جوابی جیسو بیشتر شوک می‌شد و بیشتر ترغیب می‌شد تا دخترک رو حرص بده.

هیون خوشحال بود و دلش می‌خواست بلند بلند بزنه زیره خنده. دیدن چهره بکهیون در حالی که اون دختر حاضر جواب قهوه‌ایش می‌کرد حتی از دیدن پارک هری پاتر هم جذاب‌تر بود.

بکهیون احساس می‌کرد مثل این بچه‌های دبیرستانی شده که دختر موردعلاقه‌اشون رو اذیت می‌کنن.
با فکر این که جیسو دختر موردعلاقه‌اش باشه بدنش مور مور شد و به خودش لرزید.
"خیلی حرف میزنی درست رو بده وگرنه بهشون میگم اومدی علاف بچرخی."
"اگه تو حرف نزنی می‌خوام کارم رو بکنم."

بکهیون تکه‌اش رو به صندلی داد و دستش رو پشت گردنش کشید ، هنوز بخاطر خالکوبی کمی پوستش ملتهب بود و گزگز می‌کرد.
جیسو پشت چشمی برای بکهیون نازک کرد و سمت هیون که تو سکوت در حال تماشای دعوای این دو بود چرخید.
"هیون، ببین می‌خوام اول باهم دیگه تلفظ و خوندن رو یاد بگیریم بعدا باهم تمرین نوشتن می‌کنیم، اما من نمیخوام روی کاغذ بنویسی که دستت اذیت بشه میخوام نوشتن رو با تایپ کردن یاد بگیری، اینجوری اگه حتی نتونستی خوب تلفظ کنی بجاش میتونی تایپ کنی."
بکهیون بخاطر پیشنهاد جیسو تکه‌اش رو از صندلی گرفت و با صورت جدی ادامه کار جیسو رو تماشا کرد.

"من توی آیپد یه فایل آموزشی ساختم در واقع طرح من برای پایان نامه‌ام بود و مطمئنم خیلی خوب تاثیر میزاره."
امید و انرژی توی صورت و چشم‌های هیون موج زد. از این که میتونست حداقل حرف‌هاش رو تایپ کنه خوشحال بود. یعنی فقط باید تمام وقتش رو میزاشت رو یاد گیری حروف و قوائد.
اگه با این سرعت پیش می‌رفت می‌تونست خیلی حرف‌ها رو به بکهیون بزنه.

بکهیون چشم‌هاش روی ایپد جیسو ثابت مونده بود و توی فکر فرو رفته بود.
جیسو نیم نگاهی بهش انداخت و سمت هیون خم شد.
"هیون تو عضو کدوم گروهی؟ گیریفیندور یا اسلایدرین؟ شاید هم اون دوتای دیگه."
هیون بخاطر بامزه بودن جیسو خندید، اما نمی‌دونست چطوری به دخترک بگه عضو کدوم گروه.
برای لحظه‌ای غم صورتش رو احاطه کرد. چقدر دوست داشت با جیسو حرف بزنه شاید ساعت ها یا روز ها.

جیسو دوباره باسنش رو روی تخت کشید و بیشتر به هیون نزدیک شد تا صداش به گوش بکهیون نرسه.
کمی توی گالری گوشیش چرخید و عکس چهار گروه مدرسه هاگوارتز رو اورد.
"با انگشتت اشاره کن."
لبخند شیرینی زد و گوشی رو کنار دست هیون قرار داد.
به دنبال حرف جیسو هیون انگشتش رو روی صفحه گوشی گذاشت و گروه گیریفیندور رو نشون داد.

جیسو با هیجان دندون‌هاش رو روی هم فشار داد، مچ دست هیون رو گرفت و های فیو کیوتی باهاش رفت.
"از آشنایی باهات خوشبختم هم گروهی."
"اومدی اینجا بازی یا کار کنی؟"
بکهیون دوباره مثل برج زهرماری بالای سرشون ظاهر شد و این بار از فاصله نزدیک‌تری به جیسو نگاه می‌کرد.

در حالی که دست به سینه بالا سر اون دو نفر ایستاد بود با قیافه‌ی طلبکارانه‌ای نگاه دخترک کرد.
"مثل عجل معلق میمونی."
جیسو زیر لب گفت و با حرص پوشه ‌مورد نظرش رو باز کرد.
بکهیون برای لحظه‌ای به قیافه جیسو خندید و فراموش کرد اون دختر اومده تا همه‌ی نقشه‌هاش رو نقش بر آب کنه.

♡♡♡♡♡♡♡

مجبور شده بود کل راه رو تا نمایشگاه ماشین پیاده بیاد فقط بخاطر این که بکهیون حرصش رو سر جونگین بینوا خالی کرده بود.
وارد نمایشگاه شد و دکمه‌ی کنار در رو لمس کرد.
چراغ‌های سالن یکی یکی روشن شدن و با نورهاشون ماشین‌های لوکس رو به نمایش گذاشتن.

پاهاش رو کف سرامیک براق سالن کشید.
کشون کشون خودش رو به کاناپه رسوند و بدن گندش رو روی اون پرت کرد.
دیشب زیاده روی کرده بود و حالا داشت با سر درد شدید تاوانش رو پس می‌داد.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و چشم‌هاش رو آروم بست‌.

خوبیه نمایشگاهِ ماشین داشتن این بود که مثل خواروبار فروشی پر آدم نبود. هر از چندگاهی افرادی میومدن و اگه پول داشتن خرید می‌کردن اگه نه به همون نگاهه پشت شیشه رضایت می‌دادن.

درهای سالن به آرومی باز شدن و صدای کفش زنونه‌ای توی فضا پیچید. جونگین به سختی چشم‌هاش رو از هم باز کرد و صاف نشست.
"سلام."
پسرک سرش رو چرخوند و دختری رو دید که کنار کاناپه از حرکت ایستاده بود.

دخترک لباس مارک دار شیکی پوشیده بود و بوی عطرش حسابی جونگین رو مست کرده و خواب رو از سرش پرونده بود.
از جاش بلند شد و دستی به موهای نامرتبش کشید.
"سلام خوش اومدید ، چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟"
دخترک نگاهش رو بین ماشین‌ها چرخوند و دوباره به جونگین نگاه کرد.

"می‌خواستم یه ماشین بخرم، ماشین خودم جدیدن زیادی بهونه گیر شده و حس می‌کنم دیگه باید عوضش کنم."
"خیلی هم عالی خوب چه نوع ماشینی مد نظرتون هست."
جونگین سمت ماشین‌ها قدم برداشت و ادامه داد:"اینجا آخرین مدل‌های ماشین تا ساده ترینشون رو داریم. اگه بدونم چی مد نظرتون هست راحت‌تر کمکتون میکنم، خانمه؟"

جونگین منتظر سمت دختر چرخید تا خودش رو معرفی کنه.
"کیم یری."
پسرک لبخند قشنگی زد و خط فکش رو بیشتر به نمایش گذاشت.
"خانم کیم خوش حالم اینجا رو انتخاب کردین. "
جونگین مثل یه فروشنده‌ی حرفه ای برخورد و ماشین های لازم رو به یری معرفی کرد.
تاجایی که فهمید بود قیمت برای یری اهمیتی نداشت، پس تمام گزینه‌هاش رو از بین ماشین‌های گرون قیمت انتخاب کرد تا شاید بعد از حساب کتاب با صاحب اینجا پولی هم ته جیب خودش بمونه.

یری دستش رو روی ماشین مشکی رنگی کشید و از شیشه‌ی دودیش به خودش نگاهی انداخت.
"من این ماشین انتخاب می‌کنم."
"همونجوری که انتظار داشتم ، بهترین انتخاب."
یری از تعریف جونگین لبخند کوچیکی روی لب‌هاش نشست.
"کارهای خرید و ثبت سند ممکن نصف روزی طول بکشه اگه الان شروع کنیم تا..."
"نه راستش من الان باید برم ، میتونم فردا بیام؟"
جونگین کمی مکث کرد و گفت:"مشکلی نیست هرجور راحتید. من میتونم تا فردا مدارک لازم رو آماده کنم. فقط میتونم شمارتون رو داشته باشم؟"

"آره حتما."
جونگین لبخند رضایت بخشی زد و گوشیش رو سمت یری گرفت.
بعد از وارد کردن شماره‌اش از نمایشگاه بیرون زد و تنها چیزی که از خودش به جا گذاشت عطر خوش بویی بود که تا بعد از رفتنش هنوز اونجا حس می‌شد.

آخرهای ساعت کاری سردردش بهتر شد و بعد از یری دو سه نفری هم باز به اونجا اومدن.
حالا دیگه هم روز تموم شده بود و هم سر درد عذاب آوره جونگین.
خودش رو به خونه‌ رسوند و سر راه مقداری خوراکی خرید تا دسته خالی به خونه برنگرده.
در رو باز کرد و با پرستار خونه مواجه شد که مثل روحی جلوی در ایستاده بود.

ترسید و بی‌اراده قدمی به عقب برداشت.
"اه خانم چو ترسیدم چرا اینجوری پشت در ایستادید."
"آقای کیم لطف می‌کنید اگه زود‌تر بیاید تا من سر ساعتی که قرار بستیم به خونه‌ برسم."
خانم چو همیشه جوری رفتار می‌کرد که انگار جونگین زیر دست اون کار میکنه نه خودش.

"خیل خوب حالا چرا غر میزنید ، فردا شب زودتر میام."
جونگین از جلوی در کنار رفت تا خانم چو رد بشه.
"خداحافظ." پیرزن بی‌اعصاب بدون این که جواب خداحافظی جونگین رو بده از خونه بیرون رفت و حتی در رو هم پشت سرش نبست.
پسرک چشم غره‌ای به جای خالی پیرزن رفت و در رو بست.
"حیف پیرزنی وگرنه میگفتم تمام روز حتما پریودی با این اخلاقت."

جونگین غرغر کنان سمت آشپزخونه رفت و پلاستیک‌های خرید رو روی اپن قرار داد.
صدای تلویزیون فضا رو پر کرده بود و پیرزنی با موهای سفید رنگش جلوی تلویزیون نشسته بود.
نگاه کوتاهی به سریال در حال پخش انداخت و لبخند زد.
"بازم که داری این فیلم رو میبینی لیدی، دیگه تمام دیالوگ هاشم حفظ کردم."
پیرزن که تا الان چشم‌هاش روی صفحه تلویزیون ثابت بود سمت جونگین چرخید و نگاه غریبی به پسر انداخت.

"شما تعمیر کار لوله هستید؟ چقدر دیر کردید از صبح بهتون زنگ زده بودم."
جونگین خونسرد سمت پلاستیک‌ها چرخید و بسته‌ی گوشت رو ازش خارج کرد.
"من پسرت‌ام مامان، لوله‌ها رو هم چند سال پیش تعمیر کردیم."

جونگین کاملا به این دیالوگ‌ها عادت کرده بود و تعجبی نمی‌کرد که مادرش اون رو نمیشناسه، اما هیچ وقت اولین روزی که مادرش فراموشش کرده بود رو یادش نمی‌رفت. اون روز تا صبح گریه کرد جوری که پلک‌هاش از هم جدا نمی‌شدن. فکر می‌کرد از حالا به بعد زندگی با آدمی که آلزایمر گرفته و هیچ چیزی یادش نیست سخت و عذاب‌آوره ، اما آسون‌تر از چیزی بود که فکر می‌کرد. حداقلش مادرش هنوز کنارش نفس می‌کشید.

در حالی که خرید‌ها رو جابه‌جا می‌کرد به سوال دوم پیرزن گوش داد.
"پسر من؟ ولی اون الان باید مدرسه باشه، نکنه باز از مدرسه فرار کردی؟"
جونگین جوابی نداد می‌دونست این سوال‌های مادرش تمومی ندارن ، بجاش لبخند بزرگی زد و کنارش نشست.
دستی روی کمر مادرش کشید و صورت چروکیدش رو محکم بوسید.

"این دفعه فرار نکردم خود مدیر ازم خواست بیام خونه، بهم گفت یه بانو زیبا توی خونه منتظرته اگه دیر بری ممکن خوابش ببره."
"چه مدیر مهربونی ،باید فردا براش غذایی درست کنم و ببرم، توهم یادت باشه ازش تشکر کنی."
"چشم."
جونگین عاشق مادرش بود، با همه فراموشی هاش ، سختی هاش باز هم دوستش داشت و اگه قرار بود تا ابد بخاطر مادرش تنها زندگی کنه ، بدون هیچ پشیمونی ای این کار رو می‌کرد.

پیرزن دوباره به تلوزیون خیره شد و بعد از چند ثانیه‌ای گفت:"پسر بیچاره عاشق دختره شده ولی اون دوستش نداره."
"آخرش پسره میمیره."
"یا چطور دلت میاد، من مطمئنم اونا بهم میرسن."
مادرش هزار بار این فیلم رو دیده بود و هر دفعه سر مرگ پسر حسابی گریه کرده بود .

بعضی وقتا جونگین دعا می‌کرد تلوزیون بسوزه و از شر این فیلم با پایان غم انگیزش راحت بشه.
"شاید هم رسیدن، به هر حال مهم نیست، مهم اینه که الان باهم دیگه بریم یه چیز خوشمزه بخوریم پایه ‌ای؟"
"اه راست میگی تازه از مدرسه اومدی باید حسابی گشنه‌ات باشه، پاشو پسرم بیا ببین برات چی درست کردم."
پیرزن به سختی از جاش بلند شد ، با پای لنگونش به سمت آشپزخونه قدم برداشت و جونگین هم پشت سرش حرکت کرد.

مادرش چیزی درست نکرده بود، خیلی وقت بود که دیگه آشپزی نمی‌کرد.
هر غذایی که جونگین درست می‌کرد یا سفارش می‌داد به اسم مادرش می‌خورد و حسابی به‌به و چه‌چه می‌کرد تا مادرش رو بخندونه.

Continue Reading

You'll Also Like

2.6K 126 3
for others, Murtasim is a rough, tough guy who's extremely successful, and is only involved in work and business, he doesn't talk to anyone else and...
910K 20.9K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
4.9K 122 50
This Book is for both @JeymisPeixoto and his "Blitzo's Multiversal Journey" Crossover Story, including his upcoming "Blitzo's Multiversal Journey 2:...
547K 8.4K 85
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...