Bitch Boy

By NabiLand_fiction

2.2K 525 1.9K

بکهیون یه پسر ۲۷ ساله است که زمانی شروع کرد به تنهایی زندگی کردن؛مشکلی نداشت و ازش لذت می‌برد، آدم های موردعل... More

🦋معرفی شخصیت ها 🦋
part 1
Part 2
part 4
part 5
part 6
🦋معرفی شخصیت ۲🦋
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
part 27
Part 28
part 29
part 30
part 31
part 32
part 33

part 3

76 19 73
By NabiLand_fiction

فضای معذب کننده و بشدت مزخرفی بود. انقدر از روی اجبار و نقش بازی کردن الکی لبخند زده بود که ماهیچه‌های صورتش کش اومده بودن؛ بکهیون حس می‌کرد اگه یکم دیگه این نمایش ادامه پیدا کنه پوست صورتش کنده میشه و روی زمین میوفته.

سعی می‌کرد یک لحظه هم با هیون چشم تو چشم نشه.
اما نگاه‌های سنگین پسر رو به راحتی روی خودش احساس می‌کرد.
بالاخره بعد از کلی حرف زدن راجب هیون و شنیدن سفارش‌های سفت و سخت آقای کیم ، روزها و ساعت‌های ملاقات رو مشخص کردن و در نهایت قرار بر این شد که چند دقیقه‌ای این دو نفر رو باهم تنها بزارن، تا کمی گپ بزنن و پزشک جدیدِ هیون معاینه‌اش رو شروع کنه.

پشت سر ویلچر وارد اتاق خواب پسرک شد و یری تا جلوی در اتاق بکهیون رو همراهی کرد.
دسته‌های ویلچر رو توی مشتش گرفته بود و بی‌اراده اون دسته‌های پلاستیکی رو فشار می‌داد.
وقتی کاملا وارد اتاق شدن، یری با هيجان دستش رو برای برادر کوچیک‌ترش تکون داد و در اتاق رو به آرومی بست.

حالا دیگه جز صدای نفس‌های نامنظم هیون که حاکی از اضطراب توی سینه‌اش بود چیز دیگه‌ای توی اتاق شنیده نمیشد.
بکهیون هنوز هم پشت ویلچر قرار داشت و انگار حالا حالاها قصد نداشت اون دسته‌های مشکی رنگ رو رها کنه.

اتاق نسبت به پسری که توانایی راه رفتن نداشت زیادی بزرگ بود. بکهیون مطمئن بود که هیون یک ذره هم از فضای اون اتاق استفاده نکرده یعنی نمی‌تونست استفاده کنه.
بالکن بزرگی روبه‌روی تخت قرار داشت که با پرده‌های آبی رنگی تزئین شده بود. کنار کمد بزرگ و شیک توی اتاق مقداری وسایل فیزیوتراپی وجود داشت، اما چیزی که بیشتر از همه چشم بکهیون رو گرفته بود قاب عکس‌های خانوادگی روی دیوار بودن.
عکس هیون کنار خانوادش اونم در حالی که لبخند بزرگی روی لب‌هاش نشسته بود؛ لبخندی که ناخودآگاه ابرو‌های بکهیون رو بهم پیوند می‌داد.

عصبی خندید، دسته‌های ویلچر رو رها کرد و به سمت عکس‌ها قدم برداشت.
دست‌هاش رو بالا اورد و شروع کرد به دست زدن.
"واو واقعا تشویق داری!"
چشم‌های عصبیش هنوزم روی اون عکس‌ها می‌چرخید، جوری بهشون خیره شده بود که انگار دوست داشت همشون رو آتیش بزنه.

دست‌های هیون بی‌هدف به اطراف صورتش حرکت می‌کردن و پسرک یک ذره هم کنترل روشون نداشت. گاهی سعی می‌کرد با ناخن‌هاش دسته‌های ویلچر رو چنگ بزنه اما نمی‌تونست. اون هر وقت عصبی و ترسیده بود این شکلی می‌شد.

بکهیون چشم‌های پر از نفرتش رو از اون قاب عکس‌ها گرفت و هیون رو هدف بعدیش قرار داد.
"دستات پیش فعال تر شدن. بلد نیستی نگهشون داری؟ میخوای برات با طناب به صندلی ببندمشون ؟"
اشک کم‌کم توی چشم‌های هیون جمع شد. دوست داشت بیرون بره ، دلش می‌خواست خواهرش رو صدا بزنه تا بیاد و نجاتش بده. بلند فریاد بزنه که اون پزشک رو نمیخواد، داد بزنه و تمام حرف‌های سال‌ها تلنبار شده توی دلش رو به زبون بیاره ، اما هیچ کاری نمیتونست بکنه، اون حتی توان کنترل دست‌های لعنتیش رو هم نداشت.

"میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ احساس میکنم وقتی خواستی به دنیا بیای خدا تمام شانس‌های دنیا رو واسه تو استفاده کرده."

پسر که تمام وجودش آمیخته‌ای از حسادت و تنفر بود، دست‌هاش رو توی جیبش قرار داد و کمی توی اتاق چرخید.
"خانواده جدیدت چطوره هیون؟ اینا دیگه پولدارن واسه خودت عشق و حال میکنی نه؟"

بین حرف‌هاش توی اتاق می‌چرخید و تیکه‌هاش رو بار پسرک بی نوا می‌کرد، پسری که حتی با زبون هم قادر به دفاع از خودش نبود . چشم‌های کشیدش دسته‌های بازی‌ رو که پایین تلویزیون آخرین مدل قرار داشت ، شکار کرد.
بلند زیر خنده زد و برای این که صدای خندش بیرون نره دستش رو جلوی دهنش قرار داد.
"باورم نمیشه، بازی هم میکنی؟" در حالی که هنوزم می‌خندید خم شد و یکی از دسته‌های ایکس باکس رو برداشت."چی بازی میکنی حالا؟ فوتبال؟ کشتی؟ یا بوکس؟"
نگاه تحقیرآمیزش رو به هیون انداخت و بیشتر خندید.
"اصلا بلدی بازی کنی؟"

هیون یک لحظه هم دیگه تحمل موندن توی اون اتاق رو نداشت، تمام قدرتش رو گذاشته بود تا دست‌هاش رو روی چرخ‌ها قرار بده و بیرون بره .
شاید توانایی حرکت دادن چرخ رو داشت، اما کی می‌خواست براش در رو باز کنه؟ کی می‌خواست از پله‌ها پایین ببرش؟اون محکوم بود به تحمل کردن ، تمام عمر محکوم بود. درد با بی‌رحمی به قلبش فشار می‌اورد و اجازه می‌داد پسرک بیشتر و بیشتر از خودش و بدنش متنفر بشه.

خنده بکهیون از روی صورتش محو شد و جاش رو به صورت عصبی و ترسناک داد. دسته‌ی مشکی رنگ رو از بالا روی زمین پرت کرد و صدای بلندش توی گوش هر دو پیچید
تحقیر توی چشم‌هاش جاش رو به خشم و کینه‌ی کهنه‌ای سپرد و بکهیون سمت هیون چرخید.
"الان داری خوش حال زندگی میکنی؟ پدر و مادرمون رو به کشتن دادی و یه پدر و مادر دیگه برای خودت انتخاب کردی؟ مثل خریدن لباس جدید.عجیبه برام اصلا چطور زنده موندی! فکر می‌کردم تا الان استخون‌هاتم پوسیده باشن."

نگاهی به دست‌های هیون که موفق شده بودن روی چرخ بشینن انداخت.
"میخوای بری بیرون؟ میخوای بری بگی این پزشکی که برام اومده برادر خودمه و یه روانی به تمام عیاره؟ متاسفم هیون تو نمیتونی، چون تو یه عقب افتاده بی‌خاصیتی."

بکهیون بدون هیچ پشیمونی کلمات رو به زبون می‌اورد و لحظه‌ای این امکان رو نمی‌داد که شاید روزی پشیمون بشه. انقدر دلش پر بود که مجال فکر کردن رو بهش نمی‌داد، فقط کلمات مثل تیر از دهنش پرتاب می‌شدن و روی قلب هیون فرود میومدن. قلب پسری که جز خیره شدن هیچ کاری از دستش برنمیومد.

قطرهای اشک از صورت هیون یکی یکی پایین اومدن و در آخر با قلب دوباره شکسته‌اش بیخیال کنترل دست‌هاش شد. اون اشک‌ها ذره‌ای دل بکهیون رو به رحم نمی‌اوردن. قلب بکهیون خیلی وقت بود تبدیل به سنگ شده بود، شاید همون زمانی که اولین بیمارش مرد یا شاید هم قبل تر.

"البته قبلا ها یه چیزای بلغور می‌کردی چطوره الان نمیتونی؟ "
بکهیون دستش رو سمت قاب عکس کوچیکی دراز کرد و برش داشت. عکس دو نفری یری و هیون بود؛ یری محکم برادر دوست داشتنیش رو بغل کرده بود و هر دو لبخند دلنشینی زده بودن.
"خواهر جدیدت خوشگله ها. برادر واقعیت رو بهش معرفی نمی‌کنی؟ قول میدم یه شب بیشتر کارم طول نکشه."

عصبانیت به سرعت جای گریه رو توی صورت هیون گرفت. اشک‌هاش بند اومدن و چشم‌های درشتش روی صورت بکهیون ثابت موند. بکهیون حق نداشت راجب یری همچنین فکرهایی کنه، اون حتی حق نداشت نزدیک خواهر خوش قلبش بشه.

بکهیون نگاهی به صورتش انداخت و به سمتش حرکت کرد.
"چیه عصبی شدی؟ نکنه روش غیرتی هم میشی؟ بیخیال خواهر واقعیت که نیست!"
پاش رو خم کرد و جلوی ویلچر پسرک زانو زد."زیادی رفتی توی توهم بیون هیون، اونا خانواده تو نیستن. خانواده تو همونایی بودن که تو فرستادیشون اون دنیا."

هیون تمام قدرتش رو توی یکی از دست‌هاش جمع کرد و تنها کاری که تونست بکنه پرت کردن دستش سمت صورت بکهیون بود. خوشبختانه هدف گیریش درست از آب دراومد.
دستش با شتاب توی صورت بکهیون فرود اومد و سر پسرک رو خم کرد.
بکهیون ثانیه‌ای توی همون حالت بی حرکت ایستاد، چند تاری از موهای نقره‌ایش روی پیشونیش ریخته بود. پوست روی گونه‌اش میسوخت و گزگز می‌کرد. جای ناخن بلند هیون روی گونش رو قرمز کرده بود و بیشتر از هرجای دیگه‌ی از صورتش می‌سوخت.
کف دستش رو بالا اورد و روی صورتش کشید سپس عصبی مچ دوتا دست‌های هیون رو گرفت و فشار داد.
"شجاع شدی بیون هیون. پشتت به این خانواده گرمه؟ شب‌ها اصلا میتونی بخوابی؟ انگار این مدت خوب تونستی بخوابی ولی از حالا به بعد من هر روز کنارتم که بهت یادآوری کنم تو چه آشغال عوضی هستی. بهت یادآوری میکنم که چقدر حالم ازت بهم میخوره و آرزوی مرگت رو دارم."

بکهیون حسودی می‌کرد یا شاید هم این زندگی رو حق هیون نمی‌دونست. ولی مگه اون خدا بود که بخواد حق آدم‌ها رو تعیین کنه؟

دست‌های هیون رو محکم ول کرد و از جاش بلند شد.
عصبی لب پایینش رو به داخل داد و زبون خیسش رو روش کشید. دور خودش چرخید و بی‌اراده شروع کرد به شخم زدن کینه‌های قدیمی قلبش.
"نمیدونم چطور و چرا این خانواده سرپرستی تو رو قبول کردن، اصلا برام مهم نیست."

نگاهی به آینه تمام قد توی اتاق انداخت، شستش رو محکم روی گونه‌اش کشید تا اون قطر خون کوچیک رو پاک کنه.
"امیدوار بودم دیگه هیچ وقت نبینمت، اما انگار محکوم شدم به تحمل کردنت."
نگاه سردی به صورت هیون انداخت. مژه‌های بلند پسرک خیس بودن و برق میزدن. دستاش بی‌حرکت روی پاهاش قرار داشت و به بکهیون نگاه می‌کرد.

بکهیون هر چقدر هم قدرت داشت اما از نگاه های خیره هیون فراری بود، اصلا دلش نمی‌خواست به چشم‌های که به زیبایی چشم‌های مادرش بودن خیره بشه.
کلافه و عصبی پشت ویلچر قرار گرفت و صندلی چرخ دار رو به سمت بیرون هل داد.

تصمیم داشت بعد از اون ملاقات کذایی مستقیم به خونه‌اش بره. بدنش رو به یک دوش آب گرم و در نهایت خواب مهمون کنه تا شاید اعصاب بهم ریخته‌اش کمی آروم بشه. بعد از دیدن هیون تردید به سراغش اومده بود که آیا این کار رو ادامه بده یا نه. شاید بهتر بود از یانگ‌سو بخواد فرد دیگه‌ای رو جاش بفرسته شاید هم نه. بکهیون حسابی برای این کار و پولش برنامه ریخته بود ، رویاهاش رو شماره گذاری کرد بود و منتظر بود یکی یکی به همشون برسه ولی حالا دوباره سر و کله برادرش پیدا شده بود و می‌خواست مثل قبلا همه چیز رو خراب کنه. بکهیون پسر خیلی باهوش و زیرکی بود سر هرکسی رو به راحتی کلاه میزاشت اما نمی‌فهمید چرا باید از آدم بی‌دست و پایی مثل هیون انقدر زخم بخوره.

قبل از این که به خونه‌اش نزدیک بشه یانگ‌سو بهش زنگ زد و ازش خواست مستقیم به مطب بیاد.
کلافه فرمون رو یک دستی چرخوند و از دور برگردون مسیرش رو عوض کرد.
وقتی به ساختمون رسید بعضی‌ها هنوز سر کار بودن و بعضی هام مثل خودش تعطیل کرده بودن.

با آسانسور خودش رو به طبقه‌ی آخر رسوند با پشت دستش ضربه‌ای به در چوبی اتاق زد و حضور خودش رو اعلام کرد.
یانگ‌سو به هیجان زدگی روز اولی که بکهیون رو دیده بود ازش استقبال کرد و اصلا مجال حرف زدن رو به پسرک نداد.

پشت سرهم حرف می‌زد و از خوشحالی گوشه گوشه‌ی اتاق رو با پاهاش متر می‌کرد.
بکهیون به معنی واقعی تو دو راهی گیر افتاده بود، از طرفی با هیون مشکل داشت و از طرفی دیدن یانگ‌سو باعث می‌شد جرات گفتنش رو نداشته باشه.

یانگ‌سو بعد از این که دهنش از حرف زدن زیاد حسابی کف کرد ، لیوانی پر از آب رو سر کشید و با چشم‌های براقش به بکهیون خیره شد.
"خوب بگو ببینم نظرت راجبش چیه؟ نیازی نیست بگی چکار کردی چون باور دارم ترکوندی از طرفی همین الان قبل رسیدنت کیم بهم زنگ زد و کلی تعریفت رو کرد، نظر خودت رو می‌خوام."

بکهیون کمرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و دست هاش رو توی هم قفل کرد. حرفی که می‌خواست بزنه رو کمی توی دهنش مزه ‌مزه کرد و گفت:
"چی میشه اگه به جای من کس دیگه ای رو بفرستی؟"
لبخند از روی صورت یانگ‌سو کنار رفت و چهرش حالت سوالی به خودش گرفت.

"مشکل چیه؟ چرا نمیخوای بری؟ تو که دوست داشتی!"
بکهیون واقعا دلش نمی‌خواست یانگ‌سو از گذشته‌اش چیزی بفهمه، دوست نداشت هیچکس بفهمه.
"مشکلی نیست همینطوری پرسیدم. به نظر میاد کیم آدم باهوش و زرنگیه."

یانگ‌سو که خیالش راحت شده بود دوباره لبخند به صورتش برگشت.
"نه باهوش تر از تو. مطمئنم از پسش بر میای بکهیون خیلی بهتر از هرکس دیگه‌ای. به آخرش فکر کن، به زندگی بدون دغدغه به رویاهایی که قراره به زودی برات خاطره بشن."
بکهیون به جای نامعلومی خیره شد و گوش‌هاش رو به یانگ‌سو سپرد. اون مدام از وعده‌های شیرین حرف می‌زد و شعله وسوسه رو توی دل بکهیون ده‌برابر می‌کرد.

یانگ‌سو به خوبی متوجه حال بکهیون شده بود می‌دونست چیزی این وسط هست که داره پسرک رو اذیت می‌کنه ، اما مهم نبود. تا زمانی که بکهیون طرفش بود و تفکرش با یانگ‌سو هم جهت بود همه چیز شدنی بود. اگه قرار بود چیزی مانع کار بکهیون بشه صد در صد از سر راه برش می‌داشت و این وظیفه یانگ‌سو توی این نقشه بود.

♡♡♡♡♡♡♡♡

با هزار مکافات بالاخره خونه رو عوض کردن. گرچه هنوز کامل وسایل رو نچیده بودن اما حداقل تختش از جیسو جدا شده بود و این خودش یه نعمت بزرگ بود.

امروز اولین روز کاریش بود. در شیشه‌ای اداره‌‌ی پلیس رو باز کرد و باد خنک ناشی از کولر روی دیوار، صورتش رو به نرمی نوازش کرد.
اونجا نسبت به جایی که قبلا کار می‌کرد کوچیک‌تر بود ، اما برای ییشینگ زیاد مهم نبود، همین که توی سئول باشه و از خواهر و مادرش جدا نشه، کافی بود.

از راه‌رو عبور کرد و روبه روی بخشی که بهش تعلق داشت ایستاد. از پشت شیشه سرکی کشید، یک خانم و دو مرد رو دید که اونجا در حال کار کردن بودن. بعد از مکسی کوتاه ضربه‌ای به در زد و وارد اتاق شد.

مردی که می‌خورد سنش از بقیه بیشتر باشه از جاش بلند شد و لبخند زد. "تو باید اون پلیس انتقالی جدید باشی، درسته؟" ییشینگ سرش رو تکون داد و احترام گذاشت."بله."
"خوش اومدی، اقای؟" دو افسر پلیس دیگر هم که توجه‌شون جلب شده بود منتظر ایستادن تا عضو جدید خودش رو معرفی کنه.

"ییشینگ هستم، جانگ ییشینگ."
"خوشبختم، منم سونگ سئونگ هو هستم و..." سئونگ دستش رو سمت پسری که چشم‌های کشیده و گربه‌ای شکلی داشت گرفت و ادامه داد:"کیم مینسوک و کانگ سولگی هستن." دختری که سولگی خطاب شده بود گونه‌های درشت و بامزه‌ای داشت که بخش بارزی از چهره‌اش بود.
هر دو نفر به ییشینگ لبخند زدن و بعد از دست دادن خوش آمد گفتن.

"خوب میشه اگه بعد از کار دور هم یه نوشیدنی بخوریم." سولگی با هیجان گفت و مینسوک به تایید حرفش پشت میزش نشست و گفت:" موافقم ، یه جشن خوش آمد گویی."
ییشینگ در حالی که میز جدیدش رو وارسی می‌کرد لبخند بزرگی زد." دوستش دارم بیاید حتما انجامش بدیم."

خوشبختانه هم گروهی‌هاش خوب بودن. ییشینگ مطمئن بود میتونه کنارشون به خوبی کار کنه هرچند دلش برای کار کردن با چانیول و جونمیون تنگ می‌شد.
مینسوک به خوبی پروندهایی که در حال حل کردنش بودن رو به ییشینگ توضیح داد و نکات لازم رو گفت. به سرعت چند ساعتی گذشت و وقت نهار سر رسید.

به پیشنهاد سئونگ قرار شد بجای این که توی اتاق نهار بخورن برن رستوران سنتی که روبه روی اداره قرار داشت.
نه تنها پیشنهادش به خوبی استقبال شد بلکه حسابی اونجا بهشون خوش گذشت و ییشینگ تونست بیشتر باهاشون آشنا بشه.

ییشینگ متوجه شد مینسوک جز یکی از رتبه‌های برتر کنکور بوده و حتی قبل از پلیس شدنش برای یه کمپانی معروف اودیشن داده بوده تا آیدل بشه، اما به دلایلی رهاش کرد. سولگی صاحب یه دختر بچه‌ی ۵ ساله‌ی کیوت بود، و تمام مدت عکس‌هاش رو نشون ییشینگ می‌داد. اون دختر بچه هم درست مثل مادرش خوشگل و دوست داشتنی بود.

سئونگ نوشابه مشکی رنگی رو باز کرد و گفت:"منم چند وقت دیگه پدر میشم و پسر کوچولوم به دنیا میاد."
"جدی؟ وای تبریک میگم، فکر میکنم باید از الان به یک هدیه خوب فکر کنم."
"میتونی براش چند بسته نوشیدنی انرژی زا بگیری چون قراره ماه‌ها بی‌خوابی بکشه." سولگی با خنده گفت و به دنبالش بقیه هم به خنده افتادن.

مینسوک تیکه‌ای قارچ کباب شده رو داخل دهنش قرار داد و گفت:" تو یکم از خودت بگو ییشینگ."
"خوب، من با خواهرم تنها زندگی می‌کنم و دو روز پیش به این محله نقل مکان کردیم."
"خوبه، این خیلی خوبه که وقتی میری خونه یه نفر منتظرت باشه."
"اهوم خیلی خوبه اما اکثر وقت هایی که میرم اون یه نفر همش خوابه."
دوباره صدای خنده چهار افسر پلیس فضای آروم رستوران رو بهم زد.

بعد از یه گپ درست حسابی و آشنایی نسبتا خوبی که با همکارهاش داشت، دوبار به سر کار برگشتن.
ییشینگ همراه مینسوک به اتاق بایگانی رفته بود تا پوشه‌ای رو از اونجا پیدا کنن. حین برگشتن صدای جروبحث بین دو نفر توی سالن اداره توجهش رو جلب کرد.
ییشینگ با کنجکاوی کمی جلوتر رفت و مردی رو دید که با پیرزنی بی‌حوصله بحث می‌کرد.
پیرزن قاب عکس دختر جوونی رو بین دو دست‌ پیرش گرفته بود و درحالی که پشت عکس رو به سینه‌اش می‌فشرد با چشم‌های پر از غمش به اون مرد التماس کرد.

"پسرم تو رو خدا به این عکس نگاه کن، این دختر منه اون فقط ۱۹ سالش بود که مرد. من مطمئنم دختر من سالم بود خطای پزشکی اون رو کشت."
افسر جوون و بی‌حوصله دستی روی موهای مجعد دارش کشید و با بی‌ادبانه‌ترین حالت ممکن جواب داد:
"خانم بهتون گفتم ما گشتیم و هیچ مدرکی پیدا نکردیم، عجب دوره زمونه ای شده! هرکس تو بیمارستان میمیره میان می‌ندازن گردن دکترای بیچاره تا پول بگیرن. برو خونت انقدر اینجا نیا خستم کردی."

اخم بزرگی بین ابرو‌های ییشینگ نشست و سمت مینسوک چرخید.
"اون چرا اینطوری برخورد می‌کنه مگه نباید به شکایتش رسیدگی کنه؟"
مینسوک نگاه ناراحتش رو از پیرزن گرفت و جواب داد:"چرا ولی اونا تحقیق کردن و به هیچ نتیجه‌ای نرسیدن در واقع دخترش واقعا بخاطر بیماری مرده اما اون قبول نمی‌کنه و هر روز میاد اینجا."
پسر با ناراحتی دوباره به سمت پیرزن برگشت و زیر لب زمزمه کرد: "هرچی که باشه نباید اینطور برخورد کنه."

بعد از حرفش به سمت پیرزن حرکت کرد و مینسوک هم به دنبالش راه افتاد، چرا که قلب بزرگ پسرک طاقت دیدن اون چشم‌های نحیف و غم زده رو نداشت.
پلیس جوون که حسابی داشت از کوره در می‌رفت دستش توسط مینسوک گرفته شد.
"بیا بریم داخل ته‌هو، ییشینگ مشکل رو حل می‌کنه."
مینسوک پسر رو سمت اتاقش کشید و ییشینگ رو با اون پیرزن که چروک‌های زیر چشمش خیس شده بود، تنها گذاشت.

پیرزن کوتاه نیومد، با دست‌های پیرش دست ییشینگ رو گرفت و قاب عکس رو جلوش قرار داد.
"ببین پسرم این دختر منه خیلی خوشگله مگه نه؟ اون دکترا دختر منو کشتن . من مطمئنم، اما هیچکس حرفم رو باور نمی‌کنه."

ییشینگ لبخند دوست داشتنی زد و دستش رو روی کمر پیرزن قرار داد. به آرومی اون رو به سمت راست هدایت کرد.
وقتی روی صندلی فلزی سالن جا گرفتن قاب عکس رو از پیرزن گرفت و نگاهی به دختر توی عکس انداخت.
"بیماری دخترت چی بود؟"

"دخترم چند روزی بود که دل درد شدید داشت، بردمش به یک مطب خصوصی بهم گفتن اونجا دکترهای خیلی خوبی داره. دکتری که اونجا بود بهم گفت دخترم باید جراحی بشه، اونا کلی ازم امضا گرفتن اما دختر من دو روز بعد عمل مرد."
اشک‌های پیرزن با رسیدن به انتهای حرفش به آرومی از روی پوست چروکیده‌اش غلت خوردن و پایین افتادن.

"پسرم تو کمکم می‌کنی؟ من مطمئنم کار اون دکتره، وگرنه چرا باید بخاطر یه دل درد ساده بمیره. دختر من کلی رویا داشت اون قرار بود یه نقاش معروفِ خوشگل بشه. اون تازه توی کنکور قبول شده بود."
پیرزن گریه‌اش شدت بیشتری گرفت و دست‌هاش شروع به لرزیدن کرد.

ییشینگ با دیدن وضعیت پیرزن ناراحت شد.
قاب عکس رو کنار گذاشت، دستش رو بلند کرد و روی کمرش کشید سپس دوباره صدای لرزون و پر از غم دوبار توی گوش ییشینگ پخش شد.
"یک عمر زحمت کشیدم، نخوابیدم تا اون بخوابه، نخوردم تا اون بخوره، کار کردم تا درس بخونه. بزرگ بشه تکیه‌گاهم بشه به رویاش برسه با خنده‌هاش بخندم و نوه‌هام رو ببینم اون وقت بخاطر یه پزشک خطا کار تمام زندگیم و زحمتم یک شبه زیر خاک رفت. اونا با بیرحمی بهم میگن بزرگش می‌کنم بهم میگن باهاش کنار بیام و بجاش براش دعا بخونم."

حرف‌هاش انقدر قلب ییشینگ رو به درد اورده بود که اگه ولش می‌کردن همونجا مثل بچه‌ها به زیر گریه میزد.
سریع از توی جیبش دستمالی بيرون اورد و توی دست‌های لرزون پیرزن قرار داد.
دوست داشت فقط یه کاری کنه تا اون زن آروم بشه، بدون فکر قبلی چیزی که به ذهنش اومد رو به زبان آورد:
"گریه نکن ، من پرونده دخترت رو دنبال می‌کنم قول میدم باعث و بانیش رو پیدا کنم. اون وقت دیگه شب‌ها راحت می‌خوابی."

پیرزن بین گریه‌های بی‌وقفه‌اش لبخند دلنشینی روی صورتش نشست سپس اشک‌هاش رو با دستمال توی دستش پاک کرد.
بلند شد و تا کمر سمت ییشینگ خم شد تا تشکر کنه.
پسرک به سرعت از جاش پرید و مانعش شد.
"لطفا این کار رو نکنید."

"پسرم تو با این کار دنیا رو بهم میدی تو اولین نفری هستی که به حرفام گوش دادی و پرتم نکردی بیرون. حس می‌کنم اگه باعث و بانیش مجازت بشه روح دخترم در آرامشه."
"من وظیفه‌ام رو انجام دادم، لطفا شما دیگه اینجا نیاید هم خودتون اذیت می‌شید هم بقیه غر میزنن. من خودم میرم دنبال پرونده دخترتون و قول میدم دست پر برگردم."

پیرزن که دوباره امید به چشم‌هاش برگشته بود برای بار هزارم تشکر کرد. چیز خاصی برای قدر دانی نداشت، تنها چیزی که اون لحظه به همراه داشت یه پلاستیک پاستیل خوشمزه و موردعلاقه‌ی دخترش بود، که همون رو توی دست های ییشینگ قرار داد و با دلی آروم از اداره بیرون زد.

تایم کاری باقی مونده رو با فکر به پیرزن و حرف‌هاش گذروند، شاید پیرزن فقط بخاطر داغی که دیده نمیتونه باور کنه؟ ییشینگ احساس می‌کرد امیدی واهی به اون زن داده. دست آخر برای اینکه عذاب وجدانش رو کمتر کنه قبل از برگشتن از اداره دوباره سری به اتاق بایگانی زد و پرونده مربوط رو برداشت. اما یک چیزی عجیب بود، چهارتا پرونده دیگه، مشابه موردی که پیرزن بخاطرش شاکی بود، با موضوع خطای پزشکی اونجا وجود داشت و در آخر به دلیل تهمت و نبودن مدرک کافی بسته شده بودن.
ییشینگ تمام پرونده‌ها رو برداشت و با خودش به خونه‌ اورد تا سر فرصت نگاهی بهشون بندازه.

صدای موسیقی از پشت در خونه به گوش می‌رسید، احتمالا جیسو دوباره برای خودش پارتی راه انداخته بود و بین کارتون‌ها در حال رقصیدن و بالا و پایین پریدن بود.
ییشینگ پوشه‌ها رو دو دستی گرفت و با پاش در زد. چندین بار این کار رو تکرار کرد اما انگار صدای در به گوش‌های جیسو نمی‌رسید.

پنج پوشه بزرگ رو روی یک دستش قرار داد. چونه‌اش رو بالای پروندها گذاشت و سعی کرد با سرش مانع افتادن‌شون روی زمین بشه.
دست دیگش رو به سختی توی جیبش فرو کرد و دست کلید رو از بین پول‌هاش و کارت بانکی پیدا کرد و بیرون کشید.
دو دستی پوشه‌ها رو گرفت و نفسی تازه کرد و دوباره به پوزیشن قبلی برگشت تا در رو باز کنه.

در حالی که تو ذهنش تصمیم گرفته بود که حتما قفلی رمز دار بخره با هر مکافاتی بود وارد خونه شد، فکر می‌کرد خواهرش یدونه لباس هم جابه جا نکرده باشه ، اما بر خلاف تصورش جیسو تقریبا نصف خونه رو تمیز کرده بود.
لوازم آشپزخونه کاملا چیده شده بودن و کف خونه تمیز بود، پرده‌ها رو وصل کرده بود و تونست تلویزیون رو نصب و روشن کنه.
تنها چیزی که باقی مونده بود چیدن مبل‌ها و سرویس خواب بود که اینا کارهای خودش بودن.

"اگه کنسرت خونگیت تموم شده ممنون میشم بیای و اینا رو از دست‌هام بگیری."
جیسو که بخاطر رقصیدنش حسابی عرق کرده بود و چتری هاش به صورتش چسبیده بودن به سرعت سمت صدای ییشینگ چرخید و از روی خجالت خندید.
"کی اومدی؟"
ییشینگ کفش‌هاش رو با دمپایی‌های خونگی مشکی رنگ عوض کرد و گفت: " همون موقع که داشتی باسنت رو به چپ و راست تکون می‌دادی."

جیسو با صدای بلند گفت: "یااا چرا در نزدی؟"
برادر بزرگ‌تر که از خنده درحال ترکیدن بود سمت آشپزخونه رفت و پرونده‌های کمر شکن رو روی اپن قرار داد.
"در زدم جناب عالی زیادی رفته بودی تو فاز."
جیسو خندید و با آستین بلندش عرق صورتش رو خشک کرد.

این اولین باری نبود که برادرش مچش رو حین رقص می‌گرفت از قرار معلوم آخرین بار هم نیست.
" امروز حسابی کار کردم، چه‌یونگ اومده بود اینجا و از همسایه جدیدش غر می‌زد، هنوز نفهمیده که همسایه‌شون کیه اما میگه یه پسر مجرده و تا صبح بیداره، آشغال‌هاش رو از ساختمون بیرون نمی‌ندازه و پدر چه‌یونگ مجبور، بجاش از ساختمون آشغال‌ها رو بیرون ببره."
"جدی؟ چه بد. حتما باید باهاش حرف بزنن."

"آره بهش گفتم. همین جوری که غر میزد منم مجبورش کردم تمام پرده‌ها رو وصل کنه و ملافه‌ها رو تو ماشین بندازه، میدونی وقتی داره غر میزنه متوجه نمیشه چکار میکنه."
جیسو با شیطنت خندید و با چهره‌ای راضی از کارش به ییشینگ خیره شد.
"زرنگ! پس تو کار نکردی چه‌یونگ کار کرده."
"نخیرام همین که به حرف‌هاش گوش بدی و باهاش هم دردی کنی میدونی چه کار سختیه؟"

ییشینگ خندید و موهای نامرتب جیسو رو بیشتر بهم ریخت. سمت اتاقش حرکت کرد تا بعد از دوش گرفتن و خوردن یه شام خوشمزه نگاهی به پرونده‌ها بندازه .
جیسو که هنوز حرف‌هاش ادامه داشت مثل جوجه اردک پشت برادرش حرکت کرد و وارد اتاق شد.
"امروز یه چرخی توی محله زدم، یکم خرید کردم و با آدمای قدیمی اینجا کلی گپ زدم."

"چه خوب، حالا چجور آدم های بودن؟"
جیسو روی میز ییشینگ نشست و صدای خش خش پلاستیک زیر باسنش بلند شد. به برادرش که در حال دراوردن لباسش بود نگاه کرد و ادامه داد:
"خوب بودن مثل همه‌ی آدم های دیگه، چیزی که این وسط مهمه اینه که من یه کار پیدا کردم."
ییشینگ با شنیدن این جمله دست از کار کشید و به خواهرش خیره شد.

"اون پیرزن‌ها بهم گفتن خانواده یری دنبال معلم خوب می‌گردن که به برادرشون آموزش بده، انگاری میخوان یکم حرف زدن باهاش کار کنه و دنبال یه معلم خوب می‌گردن."
"جدی؟ ولی تو که معلم نیستی."
" درسته ولی من خیلی فکر کردم یه چیزای تو سرم هست، فکر میکنم حداقل بتونم حروف رو بهش یاد بدم، تازه از اون جایی که یری منو میشناسه صد در صد قبولم می‌کنن. خیر سرم روانشناسی آموزش خوندم."

ییشینگ یکم فکر کرد و گفت:" فکر خوبیه اما نمیخوام بخاطرش خودت رو اذیت کنی اگه قبول نکردن یا هرچیزی، دیگه بهش فکر نکن."
"نگران نباش فقط میخوام یه امتحانی بکنم، اینجوری میتونم طرحی که واسه پایان نامم دادم رو اجرا کنم و اون وقت استادم زودتر قبولم میکنه."

ییشینگ سرش رو تکون داد و بین چارچوب در حموم قرار گرفت. با یاد اوردن موضوعی از حرکت ایستاد و سمت جیسو چرخید.
"میدونی بعد رقصیدنت چی حال میده؟"
"این که برات غذا درست کنم؟"
"آفرین دختر خوب حالا تا من دوش می‌گیرم، یه چیزه خوشمزه درست کن، ببینم چکار میکنی."
جیسو با قیافه آویزون از اتاق بیرون رفت و در حالی که پاهاش رو روی زمین می‌کشید غر زد.
"نمیشه یه زن بگیری برات آشپزی کنه؟ بابا من از آشپزی متنفرم خوب."

ییشینگ بی‌اهمیت به غرهای همیشگی خواهرش وارد حموم شد و گذاشت آب خنک خستگی رو از بدنش ببره.

♡♡♡♡♡♡♡

خانواده چهارنفره یری دور میز شام نشسته بودن.
مادرش به آرومی برنج رو با خورشت لوبیا قاطی می‌کرد و دهن هیون میزاشت.
یری و پدرش مدام از بکهیون حرف می‌زدن و اون رو به مادر خونه معرفی می‌کردن. از خوشگلی و جذاب بودنش گرفته تا اطلاعات علمی بالایی که داشت. بکهیون با یک بار ملاقات جوری جای خودش رو تو دل خانواده کیم باز کرده بود که اگه اینجا بود و حرف‌هاشون رو می‌شنید خودش هم باورش نمی‌شد.

تمام مدت چشم‌های هیون روی میز ثابت مونده بود و گهگاهی با لقمه‌ای که مادرش سمتش می‌گرفت دهنش رو باز می‌کرد. اون بر خلاف اعضای خانواده‌اش اصلا از این موضوع راضی نبود. هیون دلش نمی‌خواست زندگی الانش رو از دست بده ولی انگار همه چیز بر خلاف میل پسرک پیش می‌رفت.

<<فلش بک>>

چهار روز بود که از مراسم خاکسپاری پدر و مادرشون گذشته بود؛ هنوز داغش به اندازه گلوله‌ای از آتیش قلب بکهیون و هیون رو می‌سوزوند.
توی این چهار روز آدم‌های زیادی برای تسلیت گفتن اومدن و رفتن و چند ثانیه‌ای هم که شده با اون‌ها هم‌دردی کرده بودن.
بکهیون ۱۵ ساله مجبور شده بود که به تنهایی بار مراسم رو به دوش بکشه و انقدر مغرور بود که از کسی کمکی نخواست.

هرکسی که برای تسلیت گفتن میومد یک جمله رو تکرار می‌کرد.
(هیون بیچاره حالا بکهیونی چطوری قراره ازش مراقبت کنه؟)
هیون شاهد بود که بکهیون این چهار شب چشم روی هم نزاشته بود. حرف زیادی نمیزد، حتی دیگه نگاه هیون هم نمی‌کرد؛ فقط برای این که به بقیه نشون بده به اندازه کافی بزرگ هست کار‌های هیون رو بدون حرفی انجام می‌داد تا کسی کمکش نکنه.

بعد از اون چهار روز سخت و غم‌بار ، بالاخره تونستن ساعتی تنها باشن. بکهیون توی هوای پاییزی سئول به آرومی قدم میزد و ویلچر برادرش رو هل می‌داد.
هیون نمی‌دونست دارن کجا میرن، فقط نگاهش روی آسمون ابری ثابت بود و تصور می‌کرد پدر و مادرش الان کجای اون آسمون آبی بی‌کران قرار دارن.
به خودش که اومد سر پل بزرگ سئول قرار داشتن.
زیر پاشون پر از آب رودخونه هان بود و کنارشون ماشین‌ها به سرعت عبور می‌کردن.

بکهیون به رفتنش ادامه داد تا این که به جای مشخصی از پل رسید.
محافظ‌های آهنی لبه‌ی پل از بین رفته بودن و هیچ مرزی برای حفاظت وجود نداشت.
ویلچر هیون جلوی اون بریدگی از حرکت ایستاد و کمی بعد صدای خش‌دار بکهیون توی گوشش پیچید.

"از اینجا افتادن پایین. شهرداری هنوز پل رو تعمیر نکرده."
بغض به گلوی هیون چنگ زد و باد خنک به آرومی موهای مشکی بکهیون رو به حرکت در اورد.

"پلیس می‌گفت تایر ماشین ترکیده و اونا از این بالا پرت شدن توی آب.مطمئنم بابا توی آب تمام تلاشش رو می‌کرد تا در رو برای مامان باز کنه. میدونی چرا؟ آخه وقتی جنازش رو دیدم دستگیره شکسته در توی دستش بود. دری که سمت مامان بود."

زیر چشم‌های بکهیون سیاه شده بود و اشک‌هاش به آرومی اون سیاهی‌های ناشی از نخوابیدن رو خیس می‌کرد.

"بابا می‌خواست لاستیک‌ها رو عوض کنه اون می‌دونست اونا فرسوده ان. بهش زنگ زدن و گفتن حالت توی مدرسه بد شده. مامان انقدر ترسید که حتی وقت نکرد گیر موی همیشگیش رو به موهاش بزنه."

قلب هیون با تک تک کلمات بکهیون میسوخت. دست بی جونش رو بلند کرد و مچ بکهیون رو گرفت. ازش می‌خواست ادامه نده. دیگه نمیتونست بیشتر از این بشنوه، اما بکهیون بی‌اهمیت چشم‌هاش روی آب رودخونه ثابت بود.

"بخاطر تو حرکت کردن و با سرعت زیادی اومدن تا زود‌تر بهت برسن. روی پل چرخ لعنتی ترکید. لاستیکی که تعویض نشده بود کار خودش رو کرد."
بکهیون فشاری که خشم و داغ خانواده‌اش به قلبش وارد می‌کرد رو به دسته‌ها انتقال داد و ادامه داد:

"چی میشد درس نخونی و توی خونه بمونی؟ میدونستی وقتی از خونه بیرون می‌رفتی مامان همیشه نگرانت بود؟ تمام مدت چشم انتطار بود تا برگردی؟ چرا می‌خواستی مثل آدم‌های عادی باشی؟ تو یه مریضی. چرا فقط توی خونه نموندی. اونا بخاطر تو مردن می‌فهمیی؟"

حالا دیگه بکهیون داشت داد میزد. صدای فریادش بین صدای ماشین‌ها گم میشد اما به خوبی به گوش‌های هیون می‌رسید.

"بخاطر تو هردوشون رو از دست دادم، تنها شدم یه آدم بیچاره‌ی تنها که همه چیزش رو از دست داده. تنها چیزی که برام مونده یه آدم کج و کوله عقب افتاده است."

بکهیون با عصبانیت ویلچر رو سمت لبه‌ی پل هل داد.
"بخاطر تو من حتی نتونستم با مادرم خداحافظی کنم میفهمی؟ نتونستم."

اشک امانش رو بریده بود. دسته‌های ویلچر رو رها کرد و کنار پل دو زانو نشست. پاهاش دیگه توان وزنش رو نداشتن.
"چرا خودتم نمیری پیش‌شون ها؟ چرا نمیری؟"

فریادهاش به هق‌هق تبدیل شدن. سرش رو پایین انداخت و گذاشت اشک‌های که تمام مدت جلوشون رو گرفته بود سرازیر بشن. قطرهای اشک پی در پی روی آسفالت سقوط می‌کردن و رد خیسی از خودشون باقی می‌گذاشتند.

ویلچر هیون لبه شیب قرار داشت و به دلیل گریه‌ها و تکون خوردن‌های بی‌ارادش کم کم داشت لیز می‌خورد.
ویلچر به آرومی سمت پرتگاه حرکت می‌کرد و هیون با اصوات نامشخص سعی داشت برادرش رو صدا بزنه، اما بکهیون بی‌اهمیت دستش رو روی سرش گذاشت بود و گریه می‌کرد.

درست قبل از این که تایر‌های کوچک ویلچر به سمت آب خم بشن دست‌های زن جوونی روی ویلچر نشست و اون رو به سرعت عقب کشید.
"حواست کجاست پسر جون داره میوفته!"
زن که قد بلندی داشت اخم بزرگی کرده بود و وقتی ویلچر رو جای امنی گذاشت با چشم‌های عصبی به بکهیون نگاه کرد.
"اگه بلد نیستی ازش مراقبت کنی برو بگو آدم بزرگ‌تری بیاد. اگه میوفتاد میخواستی چی‌کار کنی؟"

بکهیون بی‌اهمیت به غرهای زن، نگاهش روی دختر بچه سه ساله‌ای انداخت‌ که عروسکش رو محکم بغل کرده بود و با چشم های پر از تعجب سر و وضع داغون بکهیون رو نگاه می‌کرد.

قلب هیون تیر می‌کشید، از این که تمام حقیقت‌ها با تلخ ترین حالت ممکن توی صورتش کوبیده شده بود. از این که متوجه شده بود بکهیون قرار نیست دیگه باهاش خوب باشه قرار نیست دوستش داشته باشه. و دیگه هیچ وقت قرار نیست لبخند بزنه. اون برادرش رو هم همراه پدر و مادرش از دست داد.

برای لحظه ای توی دلش دعا کرد کاش اون زن هیچ وقت از راه نرسیده بود و اجازه می‌داد از بالا پرت بشه. کاش میزاشت برای همیشه بمیره و پیش پدر و مادرش بره.

Continue Reading

You'll Also Like

165K 4.1K 26
🗒 ❛ feels like ༉‧₊˚✧ cousins beach holds a special place in carolina's heart ! [conrad fisher x fem!oc]
1M 40.4K 93
𝗟𝗼𝘃𝗶𝗻𝗴 𝗵𝗲𝗿 𝘄𝗮𝘀 𝗹𝗶𝗸𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 𝗳𝗶𝗿𝗲, 𝗹𝘂𝗰𝗸𝗶𝗹𝘆 𝗳𝗼𝗿 𝗵𝗲𝗿, 𝗔𝗻𝘁𝗮𝗿𝗲𝘀 𝗹𝗼𝘃𝗲 𝗽𝗹𝗮𝘆𝗶𝗻𝗴 𝘄𝗶𝘁𝗵 �...
892K 20.3K 48
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
531K 8.1K 84
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...